ما با عشق ازدواج کرده بودیم
یعنی بعد چهار سال التماس بهش گفتم بله
ازدواج کردیم
خیلی رفتارش باهام عاشقانه و خوب بود
همه چیز خیلی ایده آل بود البته از نظر احساسی
کم کم دروغ هاش رو فهمیدم شدیدا آدم دروغ گویی بود
و همین قضیه باعث میشد دعوا کنیم
تنبلی میکرد پرخوری میکرد اضافه وزن شدید داشت
دروغ میگفت
تا اینکه من تهران دانشجو بودم درس میخوندم
اینم بعد از ظهر میرفت اسنپ
و برام پول میزد
یهویی رفتارش خیلی عوض شد سرد شد
دیوونه بازی در میاورد تو خیابون منو میزد
منو میزد فرار میکرد پول نمیزد واسم
شبا غیبش میزد خونشون نمیرفت
میگفت اسنپ میرفتم خوابم میبرد
میگفتم چرا پول نمیزنی میگفت دیگه نمیشه کار
کرد مشخص نبود چیکار میکنه
میگفت فکرم مشغوله بریم سر زندگی درست میشه
اومدیم سر زندگی درست نشد بدتر شد
خیلی بد کتکم میزد تو خونه یه سری در حد مرگ زد منو
داشت خفم میکرد
رفتم شکایت کردم ترسید رفتارش یکم بهتر شد
ولی همش دنبال بهانه بود دعوا کنه
خرجی نمیداد اصلا پول نمیداد بهم
نمیزاشت بیرون برم منو بیرون نمیبرد
نمیزاشت سرکار برم قرار بود همون تهران زندگی کنیم
شغل پر درآمدی داشتم اونجا نزاشت گفت بیا
اینجا زندگی کنیم میری سرکار اومدم گفت نرو بشین خونه