اره...
یه بی حسی...
و یه بی تفاوتی نسبت ب خودم و دیگران..
توام اینجوری بود ی؟
ببین مثلا من الان اگه جایی باشیم با همسرم یکم ازم فاصله بگیره بعد یه مرد تازه غریبه ام نه آشنا هم باشه من معذب میشم...
ولی قبلا اصلاااا همچین حسی نداشتم.
انگار ک اصلا مهم نیستم اگه چیزی بشه..
مثلا تنها بودم تو خونه م قبل ازدواج زنگ میزدم کارگر مرد میومد خونه تمیز میکرد ..
بعد راحت باهاش حرف میزدم میخندیدم..
یا یه بار میخواستم پرده بخرم پرده فروش گفت خودم میام اندازه میگیرم .. راحت اومد تو بعد هی میگفت بیا اینجا از اینجایی ک من وایسادم باید نگاه کنی یه سانت فاصله بینمون..
بعد بهش گفتم چایی میل داری گفت اره عین خنگا چایی اوردم نشستیم خوردیم رفت🤣🤣🤣🤣🤣
انگار ک اصلا چیزی تو ذهنم نبود.. معانی ای
مفهوم نبود برام...
یا مثلا اگه کسی میگفت مادرم پدرم کسی فوت کرده و ناراحت بود اصلا یک درصدم نمیتونستم درک کنم..
یا مثلا یه لحظه ام فکرمو مشغول نمیکرد.
یا میدیدم ناراحته میگفتم اینم شورش درآورده...
انتطار داشتم باهام بگه بخنده..
یا هیییییچ ترسی انگار تو وجودم نبود...
شب ساعت ده و نیم اینا... تنها پیاده برمیگشتم خونه تو گوشم هندز فری با صدای بلند
یا مثلا آینده برام اصلا معنی ای نداشت..
و کلا هرچی پیش آید خوش اید بود..
دیدی بعضیا چقدر برنامه دارن برای روزشون..
من مثلا میرفتم دانشگاه همدانشکده ایم میگفت میای بریم سینما میگفتم باشه.. یعنی کلاس داشتم اون ساعتا دانشگاهم بودم ... ولی راحت غیبت میکر دم میرفتم..
انگار منگ و مسخ شده باشم...
ولی همون آدم حاضر نبود از ده دقه خوابش برای کسی بزنه...
یا مثلا اصلا مفهوم خانواده و ... ک واقعا گنگ بود برام..
مثلا دوستم زنگ میزد با مادرش حرف میزد برام عجیب بود میگفتم مگه چند ساعت دیگه نمیره خونه چرا الان مثلا این حرفا رو گفت تو تلفن..
خیلی چیزا هست....
یا مثلا دیدی طرف ده سااال ی
با یکی دوسته هیییچ کس نمیدونه.. هیچ کاری نمیکنه کسی شک کنه...
من یه بار استادم گفت خانم .. شما متاهلی ( چون حلقه انداخته بودم) منم گفتم نه استاد گفت فکر کردم متاهلی به حلقه اشاره کرد... خندیدم گفتم نههههه دوست پسرم اینو بهم داده.. البته مثل همسرمه 🤣🤣🤣🤣
اصلا سرخ شد بنده خدا ...
اصلا انگار برام مهم نبود چیزی ب اسم ابرو و... معنایی برام نداشت...