من تقریبا ۱۰ سالم بود با خواهر ،بردار و مامان و خالم یروز رفتیم حرم برای زیارت بعد از این ماشینا که افراد مسن سوارش میشن ،خالم گف بیایید سوار اونا بشیم ما هم قبول کردیم و بعد یکی یکی سوار شدیم، وقتی من سوار شدم و نشستم آقاهه به من گفت باید پیاده بشی چون بچه ها رو سوار نمی کنم من شوکه شدم فک کردم شوخی میکنه چون برادرم ۴ ساله بود و خواهرم ۱۵ ساله طبیعتا باید اونا هم سوار نمی شدن ولی اون فقط به من گف!
من پیاده شدم ولی خیلی تحقیر شدم ،چون همشون بهم خندیدن
بعد من با خودم گفتم اگه من نباشم مامانمم پیاده میشه یا به آقاهه میگه چرا نذاشتی سوار شه ولی در کمال ناباوری بهم گف اینجا وایسا ما برگردیم!من تک و تنها اونجا وایسادم تا اونا برن و بغض داشت خفم میکرد
الان ۱۴ سال از اون موقع میگذره ولی من نمیتونم این موضوع رو فراموش کنم همش این سوالا میاد تو ذهنم چرا او آقاهه اون کارو کرد؟
چرا مامانم بخاطر من پیاده نشد؟
اگه خواهر یا برادرمم پیاده میشد همین رفتارو می کرد؟
من نه قیافه اون مرده یادمه و نه اسمشو میدونم ولی هیچوقت نبخشیدمش چون هر وقت یادم میوفته بغض گلومو میگیره،امیدوارم یروز تاوان پس بده و جوری تحقیر شه که هر وقت بهش فکر میکنه گلوشو بغض بگیره!