بر فراز قبرستان، باران میبارید و او ترانه ی غمگینش را زیر لب میخواند:
"تو دنیای سردم به تو فکر کردم
که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه"
زمستان ها خاکِ گورِ خاطرات، سرد تر از آن است که بتوان نبش قبر کرد ، به آن ها رسید و صورتی گرم را بوسید.
میدانی هر آدمی به شیوه های مختلفی در زندگی شکنجه میشد و برای من یکی از آنها به یاد آوردن بود..