بعد با خودم میگم آخه چرا همچین فکری باید به ذهنت خطور کنه اصلا..خیلی حس دو گانه ی بدی می گیرم!!!
منم عین خیلی از دخترای دوران خودم یه دوره قصد ازدواج نداشتم اصلا می خواستم مهاجرت کنم...
اما خب شرایط اونطور پیش نرفت...
عاشقانه ازدواج کردم و از یک زندگی متاهلی معمولی بسیار راضی ام...
عین خیلیا بچه نمی خواستم اصلا و فلسفه داشتم چرا یکی رو باید به این دنیا اضافه کرد که حالا با فرض قبول کردن دین اینقد محکوم بشه به جهنم رفتن و این حرفا و کلی حرف و فلسفه ی دیگه
واقعا که گاهی خدا با کاراش و حکمتاش می زه تو پر و بال فلسفهی ناقص آدم...
نه ماه بعد از عروسیم پسرم به دنیا اومد بدون رابطه ی خاصی و در عین باکره بودن...
خدارو بخاطرش شکر می کنم خوب شد که فلسفه هامو نابود کرد...
دوران اولیه ی زایمانم و افسردگی و تحت فشار بودن و ویارهای وحشتناک بارداری باعث شده بود مدام به خودمو دیگران بگم...«چی میشه که اصلا یه آدم میتونه به بچه ی دوم آوردن فکر کنه من که بمیرم بچه دوم نمیارم...»
عاشق بچه و زندگیت که میشی بزرگ که میشی پخته که میشی تازه می فهمی زندگی خیلی عجیبتر از چیزیه که تو بخوای اینقدر راحت طبق فلسفه های نوجوانی و جوانی پیش بره...
این شد که چهار سالگی پسرم دخترم با خواست خودم و تحقیق و مشاوره ی زیادی که انجام داده بودم به دنیا اومد...
دوران سختی بود دو تا بچه ی کوچیک داشتن ...
یعنی تو اون دوران و تا همین چند ماه پیش هر کی رو میدیدم دو تا بیشتر داره، ناخواسته و بدون نیت بدی یه لبخند کج تو دلم میزدم که آخه واسه چی دو تا بیشتر آوردی هر چی قرار بود حس کنی با همون دو تا حس می کردی و تجربه دیگه...
اما حالا چرا باید رهای درونم مدام فلسفیدن داشته باشه که آوردن بچه ی سوم در عین سختیای زیادش رو موجه جلوه بده واقعا چرا...
نمیشه گفت داره خرم می کنه یا گولم می زنم چون بخش زیادی از حرفاش درسته...
اما خب یه رهای دیگه ی درونم جوابشو میده و بش میگه بس کن فلسفه بافتن بشین زندگیتو بکن بیکاری برای خودت دردسر درست کنی...
و مکالمه ای که تموم نمیشه انگار