با بدبختی بزرگ شدیم
کل کودکی و نوجوونی تو اون روزای سخت گذشت
شوهرم اولش سرمون کمدبود آگاهی نداشت گاهی سوالایی نیکرد یا حرفایی میزد که آتیشم میزد
اما خدارودشکر تو خانواده خوبی بزرگ شده حرمت سرش میشه
و اما من خودم از کمبودام روانی شده بودم
چند سالیه که با اومدن بچه هام تو زندگیم بهتر شدم
اما همیشه تو خلوتم از پدرومادرم متنفرم
بابام مرد اماخیلی دیر وقتی که ما نبود شدیم
روزای آخر خواهرام رفتن بیمارستان میگفتن مرگ سختی داشته
اما من بازم میگم کاش عذاب بیشتر ببینه
من برای مرگ پدرشوهرم خیلی غصه خوردم جون با اون فهمیدم پدر خوب یعنی چی
الانم مادرشوهرم بیشتر بهم خوبی میکنه تا مادر بیخیال
اما همینا بیشتر حالم و بد میکنه و از تو داغون میشم
عزیز دلم میدونم خودت بچه ای و بچگی نکردی دورت بگردم حواست به خواهر برادر کوچیکت باشه الان پناه اونا تویی