#آرامش
من در پی شکارش بودم و هر لحظه ممکن بود بکشمش اما خماری چشم آهو چنگالم رو مشت می کرد. ماتش برده و با گیجی به من نگاه می کرد. شالش رو مشت کردم و ادامه دادم:
_امشب که رفتم از دور نگاهش کنم صدای زوزه سگ های ولگرد رو شنیدم و به سرعت رفتم و گردنش رو دریدم. نفسش حبس شد و با چشمای وحشت زده به من نگاه دوخت..یک قدم جلوتر برداشتم و حالا دقیقا مقابلش ایستادم,. دستم رو بلند کردم و دقیقا روی گردنش گذاشتم. نفس لرزونی کشید و من با شصتم پوست حساسش رو نوازش کردم و
با غرش ادامه دادم:
_اون گرگ بود و برای اینکه آهوی خودش سهم کس دیگه ای نشه گردنش رو درید اما من جگوارم..خوب گوش کن ببین چی میگم.من اجازه نمیدم مال من ،مال کس دیگه ای بشه حس کنم بو ببرم بهت فرصت نفس کشیدن نمیدم. گردنش رو فشردم و گفتم:
_اگه یه روز بفهمم آهوی کس دیگه ای شدی؛در جامی کشمت...این قانون منه یا مال من میشی يا با دستای من میمیری...من می کشمت ولی به سگی اجازه نزدیکی بهت نمیدم. نفسش بریده بریده بود. گردنش رو رها کردم دست گذاشتم و به پنجره چسبو ندمش. با نفوذ و جدیت گفتم:
_ دیگه حق نداری به کسی به جز من فکر کنی؛از من مهم تر کسی واست نه وجود داره و نه وجود خواهد داشت. نه نگاه،نه صدات غلط کرده برای کس دیگه ای باشه...تو مغزت حک کن اینو توی زندگیت فقط منم...من. با سردرگمی نگاهم کرد و تا خواست حرف بزنه انگشت اشاره ام رو روی لبش گذاشتم
و گفتم:
_هیس !!!!حرفامو گوش کن. رو چیزایی که حساسم رو چیزایی که اذیتم می کنه حتی نزدیکم نشو...یادت باشه من اصلا آدم معمولی نیستم قانونامو حفظ کن. چشماش رو لحظه ای بست و بعد با حسی خاص نگاهم کرد. گفتم:
_اول؛باهام مدارا کن چشمات به هیچ خری خیره نمیشه..چشمات نباید به جز من به کسی دوخته بشه..برای کسی نمی خندی.صدای خنده ات برای هیچ کس پخش نمیشه...به عنوان یه پرستار اگه جون کسی واست اهمیت داره به کسی خیره نشو برای کسی نخند چون بدون لحظه ای تردید می کشمش..چیزی که برای من رو کسی حق نداره ببینه. چشماشو با وحشت گرد کردگفتم:
_دوم؛چشماتو گرد نکن...دارم جدی جدی بهت اخطار میدم. این کارت روی مغزم اثر داره و روانیم می کنه..این کار رو انجام بده و بعد منتظر تنبیه بمون.
_تن.,تنبیهم میکنی؟
ترس درون صداش موج می زد. نفسی کشیدم و گفتم:
_اگه از قانونام سرپیچی کنی آره..تا نالتو در نیارم ولت نمی کنم. به سرعت گونه اش رنگ باخت
_اینا قراره منه..,دستای من تار به تارش میخوره و ميشه افیون من...حتی کسی حق نداره بهش فکر کنه. نفسی کشیدم و پیشونیم رو به پیشونیش ساییدم . با خرناس گفتم:
_قراره بشی آرامشم..تو باید آرومم کنی.منو دیونه نکن..اون صدای خنده ات موزیک مغز منه جهنم می کنم اگه کس دیگه ای چال گونتو ببینه...لعنت بهت که از روزی که دیدمت داری بهمم میریزی. کمی تکون خورد و بعد با دلبری گفت:
_من چی جگوار؟منم حقی دارم؟
اخمی کرده و پیشونیم رو لغزوندم:
_چی میخوای؟ دستش روی بلوزم نشست و به آرومی گفت:
_اگه من مال تو بشم تو مال من میشی؟ منظورش رو متوجه شدم.
_من از ه رز بودن متنفرم...کسی قرار نیست بیاد و قبلی ها هم قراره برن. نفس راحتی کشید و گفت: _اين قانونا برای خودتم هست؟فقط برای منی؟ با ناآرومی
گفتم:
_اونش به تو بستگی داره. بذار پرشم ازت.,پرم کن از خودت. از صدات.از نفسات. پیچی خورد و گفت:
_آرامشت بشم؟
نگاهش کردم و با جدیت گفتم:
_باش. لبخندی زد و با صدای شیرینی
گفت:
_صدام کن...اسممو صدا بزن آرامشت میشم.
**آرامش
پیچیک درون وجودم آنچنان رشد کرده و تموم سطح قلبم رو گیر انداخته بود که تقریبا نفس کشیدن غیر ممکن بود.. شاید داشتم خفه می شدم اما این خفگی اوج زندگی ساده من بود. من آرامش شرقی,دختر رضا شرقی محبوس تن یک هیولا شدم و شاید بند بند وجودم شکسته می شد اما عشق,ترمیمم می کرد و من رو به اوج میبرد لبخند جز لاینفک صورتم شده و از وقتی وارد بیمارستان شده به همه بخشیده بودمش..حتی با وجود جای خالی ایلا یا همون مبینا قلابی. دلارام از شدت حیرت نمی تونست حرف بزنه و من فقط سر تکون داده بودم اما وقتی ماجرای خودم و هیولا رو تعریف کردم؛گردی چشماش و مات موندنش دیدنی بود. لبخندم رو به پارسایی که حالا دقیقا داخل اورژانس و به فاصله چند قدم کنارم بود نگاه دوختم. به دستور اون لعنتی باید بیست و چهار ساعت کنارم می موند.