2777
2789


#آرامش

من در پی شکارش بودم و هر لحظه ممکن بود بکشمش اما خماری چشم آهو چنگالم رو مشت می کرد. ماتش برده و با گیجی به من نگاه می کرد. شالش رو مشت کردم و ادامه دادم:

_امشب که رفتم از دور نگاهش کنم صدای زوزه سگ های ولگرد رو شنیدم و به سرعت رفتم و گردنش رو دریدم. نفسش حبس شد و با چشمای وحشت زده به من نگاه دوخت..یک قدم جلوتر برداشتم و حالا دقیقا مقابلش ایستادم,. دستم رو بلند کردم و دقیقا روی گردنش گذاشتم. نفس لرزونی کشید و من با شصتم پوست حساسش رو نوازش کردم و

با غرش ادامه دادم:

_اون گرگ بود و برای اینکه آهوی خودش سهم کس دیگه ای نشه گردنش رو درید اما من جگوارم..خوب گوش کن ببین چی میگم.من اجازه نمیدم مال من ،مال کس دیگه ای بشه حس کنم بو ببرم بهت فرصت نفس کشیدن نمیدم. گردنش رو فشردم و گفتم:

_اگه یه روز بفهمم آهوی کس دیگه ای شدی؛در جامی کشمت...این قانون منه یا مال من میشی يا با دستای من میمیری...من می کشمت ولی به سگی اجازه نزدیکی بهت نمیدم. نفسش بریده بریده بود. گردنش رو رها کردم دست گذاشتم و به پنجره چسبو ندمش. با نفوذ و جدیت گفتم:

_ دیگه حق نداری به کسی به جز من فکر کنی؛از من مهم تر کسی واست نه وجود داره و نه وجود خواهد داشت. نه نگاه،نه صدات غلط کرده برای کس دیگه ای باشه...تو مغزت حک کن اینو توی زندگیت فقط منم...من. با سردرگمی نگاهم کرد و تا خواست حرف بزنه انگشت اشاره ام رو روی لبش گذاشتم

و گفتم:

_هیس !!!!حرفامو گوش کن. رو چیزایی که حساسم رو چیزایی که اذیتم می کنه حتی نزدیکم نشو...یادت باشه من اصلا آدم معمولی نیستم قانونامو حفظ کن. چشماش رو لحظه ای بست و بعد با حسی خاص نگاهم کرد.  گفتم:

_اول؛باهام مدارا کن چشمات به هیچ خری خیره نمیشه..چشمات نباید به جز من به کسی دوخته بشه..برای کسی نمی خندی.صدای خنده ات برای هیچ کس پخش نمیشه...به عنوان یه پرستار اگه جون کسی واست اهمیت داره به کسی خیره نشو برای کسی نخند چون بدون لحظه ای تردید می کشمش..چیزی که برای من رو کسی حق نداره ببینه. چشماشو با وحشت گرد کردگفتم:

_دوم؛چشماتو گرد نکن...دارم جدی جدی بهت اخطار میدم. این کارت روی مغزم اثر داره و روانیم می کنه..این کار رو انجام بده و بعد منتظر تنبیه بمون.

_تن.,تنبیهم میکنی؟

ترس درون صداش موج می زد. نفسی کشیدم و گفتم:

_اگه از قانونام سرپیچی کنی آره..تا نالتو در نیارم ولت نمی کنم. به سرعت گونه اش رنگ باخت

_اینا قراره منه..,دستای من تار به تارش میخوره و ميشه افیون من...حتی کسی حق نداره بهش فکر کنه. نفسی کشیدم و پیشونیم رو به پیشونیش ساییدم . با خرناس گفتم:

_قراره بشی آرامشم..تو باید آرومم کنی.منو دیونه نکن..اون صدای خنده ات موزیک مغز منه جهنم می کنم اگه کس دیگه ای چال گونتو ببینه...لعنت بهت که از روزی که دیدمت داری بهمم میریزی. کمی تکون خورد و بعد با دلبری گفت:

_من چی جگوار؟منم حقی دارم؟

اخمی کرده و پیشونیم رو لغزوندم:

_چی میخوای؟ دستش روی بلوزم نشست و به آرومی گفت:

_اگه من مال تو بشم تو مال من میشی؟ منظورش رو متوجه شدم.

_من از ه رز بودن متنفرم...کسی قرار نیست بیاد و قبلی ها هم قراره برن. نفس راحتی کشید و گفت: _اين قانونا برای خودتم هست؟فقط برای منی؟ با ناآرومی

گفتم:

_اونش به تو بستگی داره. بذار پرشم ازت.,پرم کن از خودت. از صدات.از نفسات. پیچی خورد و گفت:

_آرامشت بشم؟

نگاهش کردم و با جدیت گفتم:

_باش. لبخندی زد و با صدای شیرینی

گفت:

_صدام کن...اسممو صدا بزن آرامشت میشم.


**آرامش‌


پیچیک درون وجودم آنچنان رشد کرده و تموم سطح قلبم رو گیر انداخته بود که تقریبا نفس کشیدن غیر ممکن بود.. شاید داشتم خفه می شدم اما این خفگی اوج زندگی ساده من بود. من آرامش شرقی,دختر رضا شرقی محبوس تن یک هیولا شدم و شاید بند بند وجودم شکسته می شد اما عشق,ترمیمم می کرد و من رو به اوج میبرد لبخند جز لاینفک صورتم شده و از وقتی وارد بیمارستان شده به همه بخشیده بودمش..حتی با وجود جای خالی ایلا یا همون مبینا قلابی. دلارام از شدت حیرت نمی تونست حرف بزنه و من فقط سر تکون داده بودم اما وقتی ماجرای خودم و هیولا رو تعریف کردم؛گردی چشماش و مات موندنش دیدنی بود. لبخندم رو به پارسایی که حالا دقیقا داخل اورژانس و به فاصله چند قدم کنارم بود نگاه دوختم. به دستور اون لعنتی باید بیست و چهار ساعت کنارم می موند.

گلی واقعاازقصداینکارونمیکنم سعی میکنم امروزتمومش کنمگوش دردداشتم جوری بودکه دلم میخواست فقط جیغ بزنم ...

عزیزم درک میکنم.حرفام شوخیه.میدونم برای ی خانوم هزارتا مشکل میتونه پیش بیاد. پریودی سرما خوردگی .پخت و پز. بازم ب شما ک سرگرممون میکنی😍

❤️❤️❤️

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

کیلی کیلی 😂

😂💃💃💃

عزیزم چند پارته؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#آرامشمن در پی شکارش بودم و هر لحظه ممکن بود بکشمش اما خماری چشم آهو چنگالم رو مشت می کرد. ماتش برده ...

خب بچها عشق و جنون اینام شروع شد حالا واسه عروسی چی بپوشیم❓️😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#آرامشمن در پی شکارش بودم و هر لحظه ممکن بود بکشمش اما خماری چشم آهو چنگالم رو مشت می کرد. ماتش برده ...

و حتی لحظه ای رهام نمیکرد. یه رودی درون قلبم ایجاد شده که با تلاطم روان، امنیت مهمان قلبم شده بود. از دیروز همه چیز عوض شده و بعد از گفتن قوانینش.ما انگار نزدیک تر شده بودیم. وقتی اسمم رو گفت.دنیا یه حالتی شد و من انگار داشتم غرق می شدم. تموم حرفاش رو درک کردم به جز یکیش رو: "رابطه ات با داریوس رو محدود می کنی و بعد به صفر می رسونیش. حتی نزدیکشم نمی شی. باید یه فرصت مناسب پیدا کنم و کارامو شروع کنم اما فعلا حتی از شش فرسخی داریوس هم رد نمیشی. این که چی شده بین ما و همه این ها فعلا مهم نیست..کسی نمی فهمه تا وقتی لازم شد خودم بهت میگم!" اصلا درک نمی کردم چرا انقدر روی داریوس حساسیت نشون میده.شک می کردم بخاطر اون چند ماه صیغه باشه ولی می دونست که اون صوری بود و چیزی بین ما نیست. در مورد آشکار کردن رابطمون.منم آنچنان علاقه ای به افشاش نداشتم.
_بیا بیرون بیا بیرون..اون افکار منشوریت رو ببر یه جای دیگه خانوم اینجا سینگل بدبخت نشسته. به سمتش چرخیدم و با چشم غره گفتم:
_آدم باش! چشمکی زد و گفت:
_شما قیافتو درست کن.از صد کیلومتری فرکانس کمر به پایین می فرستی. لبی گزیدم و با خجالت و حرص گفتم:
_دلاارااام.
_زهرمار..دروغ نمیگم که.
پاسخش رو ندادم و خودم رو با کاردکس مشغول کردم که با کنجکاوی گفت:
_عکسی,کوفتی چیزی ازش نداری من ببینمش؟بابا مردم بس که تصور کردم.
نگاهم به خطوط گیر کرد و با خودم فکر کردم راستی من هیچ عکسی ازش ندارم. خودکارم رو بلند کردم و گفتم:
_هیچی ندارم, سری به نشونه تاسف
تکون داد:
_پیجی؟تلگرامی؟واتس اپی؟..یعنی هیچی؟ خودکارم رو مشت کردم و نگفتم که من حتی شماره اش رو هم ندارم!! از دیروز صبح که از اتاقش بیرون زدم و تا الان که نزدیک غروب بود نه دیده بودمش و نه حتی صداشو شنیده بودم... جدی این رابطه قرار بود چه جوری پیش
بره؟
_هیچی. , با حرص کاردکس رو از دستم بیرون کشید و گفت:
_ای کوفت.خب یه بار بهش بگو بیاد بریم پارکی یه کافه ای جایی خب من ببینمش،بفهمم چه جور آدمیه..دیگه آدمای معمولی ام کافه رو میرن.
بی اختیار خنده ام گرفت. جگوار با اون ابهت پارکم میاد؟ کافه؟ قرار دوتایی؟ مسخره تر از این اصلا وجود داشت؟ به چشمای خوش رنگش چشم دوختم و به راحتی گفتم:
_توقع کارهای معمولی رو از آدمی که معمولی نیست داری؟اون چیش نرمال هست که به نظرت بخواد این کارا رو بکنه؟ با حس خاصی نگاهم کرد اما تا قبل اینکه بخوام حرف بزنم صدای پارسا رو شنیدم:
_وقت رفتنه.
نگاه دلارام مسکوت و پر حرف بود و نگاه من پر از تردید!!!! حتی سوز هوا هم باعث نشد از منظره خزون زده و پاییزیه باغ چشم بگیرم. این برگ های چند رنگ و خشک شده و برگ ریزون درخت ها یه تصویر پاییزی فوق العاده هنرمندانه بود. شاید الان حیات نبود و زندگی کم کم به خواب می رفت اما هر شکوفتنی نیاز به خزون شدن داره تا جوونه بزنه. شاید مثل ما... لبه های پانچوم رو نزدیک تر کرده و به آرومی وارد عمارت شدم. هوای گرم و مطبوع عمارت پوست حساسم رو نوازش کرد. یک نفس عمیق کشیدم و بعد صدای شاد هدی:
_خسته نباشی فرفری جان.
خندیدم.
_ممنونم قشنگ جان. شیرین خندید. نگاهم به راه پله بود و افسوس...لعنتی چرا هیچی نمی گفت؟ چرا نبود؟ خواستم برای تعویض لباس به اتاقم برم که هدی با احترام گفت:
_یه چند دقیقه صبر کن آرامش‌. آقا دستور دادن وقتی اومدی همه بریم بالا. و سقوط قلب من از شنیدن اسمش یه تلخ شیرین بود. با گیجی سری تکون دادم که چند دقیقه بعد بانو و حمیرا هم نزدیک شدن و همراه هم سمت اتاقش رفتیم. لرزیدن دست و پام و تپش قلبم از استرس بی امانم خبر می داد. وقتی مقابل اتاقش رسیدیم تقه ای به در خورده شد و
بعد صدای گیراش:
_بیاید تو.
بانو به سرعت اطاعت کرد و در رو باز کرد و من رسما به هن و هن افتاده بودم. تا پا داخل اتاق گذاشتم.یه موجی به شکمم خورد و پیچش پروانه ها از آشوب درونم خبر می داد. روی صندلیش نشسته و با ایپدی که روی میز بود مشغول بود. دلِ بی جنبه ام با دیدن ژست بی نهایت اذیت کننده و لعنتیش چنان پر پر می زد که لحظه ای بی اراده دستام رو روی قلبم گذاشتم. آروم باش دیوونه. همگی سلامی گفتن به جز من...سری تکون داد اما سرش رو بالا نگرفت. دست راستش رو بلند کرد و چیزی داخل آیپد نوشت و اون حجم عضلات درهم تنیده بازوش نفس گیر بود.
_زمستون نزدیکه، محافظت و امنیت سخت تر ميشه..مثل هميشه تو بانو,
بانو بلافاصله گفت:
_بفرمایید اقا.
کمی تکون خورد اما باز هم نگاهی نکرد:
_به بقیه میگی که زودتر بیان و قبل تاریکی همشون خونشون باشن..تحت هیچ شرایطی شبا بیرون نمیرید هوا سرده و محافظت سخت تره. با انگشت اشاره اش روی میز کوبید و نگاهش به آیپد.

#آرامش




_حمیرا با بانو همکاری میکنی و فردا لیست این چند وقتو میدی به مهرداد تا چک کنه.

_چشم آقا.

سرش رو بالا گرفت و به من نگاهم نکرد. نگاه جدی ای به هدی کرد و بدن هدی بلافاصله جمع شد.

_سفارشا و خریدا و ته فیشا رو امشب جمع و جور کن و بده به پارسا,

با لکنت گفت:

_چشم آقا.

سرش رو به آیپد دوخت. ناامید باقی مونده بودم که گفت:

_می تونید برید.

همین؟ پس برای چی منو صدا کرده بود؟ تعلل کردم اما هیچ چیزی نگفت. ناچارا و با حال بدی همراه با هدی برگشتم که صدای گیراش بلند شد: _تو نه!.تو بمون دختر رضا.

یخ زدم و با گیجی به اون سه نفری که نگاهم میکردن چشم دوختم. بدون کلامی حرف بی سر و صدا و بدون حرف از اتاق بیرون زدن و من موندم مردی که حتی نگاهمم نکرده بود. وسط اتاق سردرگم ایستاده بودم که

با بی تفاوتی گفت:

_بشین رو تخت و پاکتو باز کن.

سر چرخونده و از دیدن پاکت نامه سفید کرم رنگی که روی تخت بود کمی تعجب کردم. هنوز مبهوت ایستاده بودم که با غرش گفت:

_برو.

نفسی آزاد کرده و بعد با قدم های آرومی سمت تخت رفتم. روی لبه تخت نشسته و بعد پاکت رو بین دستام گرفتم. مقابلش نشسته بودم و چند لحظه نگاهش کردم که به شدت مشغول بود. با کنجکاوی پاکت رو باز کردم. برگه  رو بیرون کشیدم. یک سری نمودار و درصد هایی رسم شده بود.

_بخونش.

گفتم:

_ سود سهام و نموداره س.. متوجه شدم صندلیش تکون خورد. سر بلند کرده و از دیدن اویی که نزدیک می شد آب دهانم رو با شدت بلعیدم. دست در جیب و با قدم های کشنده ای نزدیکم شد و در آخر بالاخره چشماش قفل چشمام شد. نزدیک شدنش برابر بود با خفگی.... اون کوهستان یخ زده چشماش می تونست باعث مرگ من بشه.حتی نمی شد حدس زد دقیقا چی توی اون مغزشه. وقتی مقابلم قرار گرفت.سر بلند کرده و به اویی که با نگاه کنکاش گری به من خیره شده بود. کاملا مسلط به تنم بود و من داشتم می مردم. فرم دستاش که توی جیبش بود و نگاه نافذش باعث یه سوختن می شد. دقیقا مثل شکارچی ای که بالا سر شکارش ایستاده نگاهم می کرد.

_ادامه بده.

اونقدر برام نفس کشیدن سخت بود که آب دهانم رو با بدبختی بلعیدم و سرم رو آوردم پایین. کاغذ رو محکم گرفتم و به خطوطی که برام درهم برهم شده بود نگاه دوختم و به سختی گفتم:

_یه آمار از سود سهام و رشد اخیر این سهامه. خدایا زیر اون نگاه لعنتیش داشتم تجزیه میشدم. نفس سختی کشیدم و گفتم:

_حدودا شش درصد تا دو هفته پیش نزول داشته و عمده خریدارا بیشتر نفتی ها بودن. بعد از یه لرز اقتصادی دوباره یه رشد داشته و نالا... خم شدن ناگهانیش افسار کلمات رو از دستم بیرون کشید و مشوش و لرزون نگاهش کردم که زانوش رو روی تخت گذاشت و به جلو خم شد و من بی هوا بالا تنم رو عقب کشیدم. نگاهش میخ چشمام بود و نزدیک تر شد و متقابلا منم به عقب خم شدم. نگاهش کردم و با خس خس گفتم: _چ..چرا اینجور... ابرویی بالا انداخت و با غرش گفت:

_حرف زدن نداریم. لعنتی وار به سمتم می اومد و من ناچارا به عقب رفتم و نفسم دست راستش رو کنار سرم گذاشت و تکیه گاهش کرد . مبهوت نگاهش کردم. نگاهش به روسریم گیر کرد. با کمی خشم گره روسریم رو کشید و با یک حرکت از سرم بیرون فرستاد. انگشتش روی شقیقه ام رفت و موهام رو با انگشتش باز کرد. خیره و مات زده نگاهش می کردم که گفت:

_چه حسی داری؟


_نمیذاری نفس بکشم.

_شاید نمیخوام نفس بکشی!


_چی میخوای پس؟ سیبک گلوم رو بین دستاش گرفت و با حالت لعنتی ای گفت:

_نفس  

_جگوار., ملافه رو بین مشتم گرفتم   خواستم تکون بخورم که غرید: _تکون نخور,

ثابت ایستادم و در حال لرزش بودم. نگاهم کرد و گفت:

_من.اینجا رو.... و با دستش فشاری به قفسه سینه ام و قسمت قلبم وارد کرد




_نفسات یه جنونِ آرامش‌.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792