❤️❤️
#آرامش
اصلا نیازی به فکر کردن نبود..کاملا به صدای نفس های جهنمیش واقف بودم. پر غیض سمتش قدم برداشته و مقابلش قرار گرفتم. با توپ پر مقابلش رفتم و خواستم تشر زنان صداش کنم اما تا چشمم به موهای آزاد و رهاش افتاد مکث کردم. مثل یک جنین جمع شده و روی مبل دراز کشیده بود. کوسن رو بین دستاش گرفته و موهای وحشی و فرش اطرافش رها شده بود. آرامش وجودیش دقیقا روی گره های مغزیم اثر میگذاشت...هر نفسش؛ هر ریتم قفسه سینه اش یک گره عصبی رو باز میکرد. حسی که به این دختر داشتم قوی ترین چیزی بود که تا به حال داشتم. باعث جنون و آرامشم میشد و این دختر همون اندازه که میتونست من رو افسار گسیخته کنه همون اندازه هم می تونستت آرومم کنه. افیون اين دختر یک چیز دیگه بود!!! لباش از هم فاصله گرفته و اون انحنای لبش آفریده شده بود ... خم شدم و به آرومی و با جدیت گفتم:
-آرامش؟ واکنشی نشون نداد. پوفی کشیده و با کلافگی گفتم:
-آرامش,چرا اینجا خوابیدی؟ فشاری به شونه هاش وارد کردم. تکونی خورد و اخم کرد اما چشم باز نکرد. با انگشت شصتم دوباره سرشونه اش رو فشردم و گفتم:
-آرامش برای چی نرفتی تو اتاقت؟ بالاخره تکونی خورد و با غرغر و خواب آلود گفت:
-منتظرت بودم.
چشمام رو با ناچاری رو هم قرار داده و به جسم غرق خوابش چشم دوختم. اینجا به انتظار من نشسته بود؟ با سردرگمی یک دست زیر زانوش انداخته و با دست دیگه کمر باریکش رو گرفتم بلندش کردم.... خواستم سمت اتاقش قدمی بردارم اما لحظه ای مکث کرده و بعد برگشتم. مبل رو دور زده وبه سمت پله ها حرکت کردم. ....و انگاری بخاطر بالا و پایین پله ها متوجه ماجرا شد چون با لحن خماری گفت: -داریم می بریم اتاقت؟
جوابی ندادم گفت:
-مجازاتم کن اما دور نشو حامی.
. با صدای بمی گفتم:
-حرف نزن فعلا... خودش رو جمع کرد گفت:
-منم
لحنش خواب آلود بود اما فعلا نیاز بهش داشتم..در اتاق رو با آرنج باز کرده و به آرومی وارد اتاق شدم ......خیره سر! جسم سبکش رو روی تخت قرار داده اما قبل از اينکه بتونم ازش فاصله بگیرم... و با صدای اغواگری گفت:
_من مجازاتمو میخوام شاه نشین.
اثر خواب یا هر چیزی دیگه ای بود حسابی بی پروا شده و روی اراده من پیاده روی می کرد. با لحن خشکی گفتم: -عواقب کارات پای خودته. لبخندی زد و وحشی چشماش رو به من دوخت و گفت:
-خیلی نامردی.
ناراحت گفت:
-زنگ می زنم به مسیح میگه نیستی. سرت شلوغه. از کیان می پرسم کجایی میگی درگیر کاری. به خودت زنگ می زنم جواب نمیدی. بهت میگم وقتی اومدی صدام کنی اما حتی تو نگاهمم نکردی. چرا باهام این کارو می کنی؟
دلم می خواست موهاش رو دور دستم بگیرم اما خودم رو کنترل کردم و به استفهام گفتم:
-چی کارم داشتی؟ دلخور ضربه آرومی به سینه ام زد و با چشمای پری گفت:
-دلم تنگ شده بود برات خب.
لبای لرزونش رو فشاری داد و با صدای مرتعشی گفت:
-دلم تو رو می خواست.دل زبون نفهمم تو رو می خواست و منم هی میزدم تو سرش که اروم بگیر اما دل دیگه..زبون نفهمه. همش می خواست ....
و قبل از اینکه بغضش عیان بشه سرش رو کمی از بالشت جدا کرد و.... هر جمله اش هر کلمه اش من رو از یک بند رها می کرد..آرامشی بود این دختر. سر خم کرده و موهاش رو کناری فرستادم و
کنار گوشش گفتم:
-پس منتظر بودی بیام تنبهیت کنم؟ بدون اينکه حرفی بزنه آروم سری تکون داد. خیره چشماش شدم ،....نفسی کشیده و گفتم:
-خیله خب! نفسش رو به شدت رها کرد و در آخر گفت:
_منم.
سوالی نگاهش کردم و همون طور....گفتم
-چی منم؟