2777
2789
_ایششه..میخوام صد سال سیاه نباشه.تک خنده ای کردم و گفتم:_بیا بریم حاضرشیم. زشته منتظر بمونن.دلارام ب ...

شاید حرفت حق باشه اما خب وقتی بیست سال تموم یه زندگی با خشم داشته باشی فقط یه چیزی برات می مونه..اونم درد و خشمه.
نفسی کشید و من قلبم چرا داشت می ترکید.
_اون آدم زیاد واکنش نشون نمیده اما قدرتش خیلی زیاده..وای به حال روزی که عصبی باشه یا حالش بد بشه اونوقت دیگه نه من و نه حتی خود خداهم جلو دارش نیست..فکر می کنی الکی لقب جگوار رو گرفته‌،نه آنشرلی...اون آدم قادره هر کاری بکنه..بدره و تمومت کنه...موفق ترین آدمیه که توی دنیا وجود داره...و فقط بخاطر یه دلیل اینکه احساسش رو تو ریشه خفه کرده. دلارام سکوت کرد اما من درد کشیدم..درد تموم تنم رو احاطه کرد و مغزم پیغامی به قلبم فرستاد: "این ادم غیرممکنه توئه...ازش دور بمون" ترافیکی بود در مرکز شهر مغزم. افکار و انديشه های مختلف به میدون شهر حمله کرده بودن و به مقصد تالاموس هیاهو کنان می تاختند..,شلوغی بیش از اندازه افکارم کار رو برای تموم بخش های مغزم مختل کرده بود. جاده مغزیم توسط افکار کشنده اشغال شده بود و ساکنین مغزم رو به ستوه آورده بودن. افکارم برای زودتر رسیدن به مغز و تحلیل شدن باهم رقابت می کردن؛بوق می زدند و صدای این بوق در سرم می پیچید و من حتی بی رمق تر از اونی بودم که به این افکار کشنده اعلام کنم "هیس؛کمی آروم تر..این آدم حالش خوب نیست". افکار قدرتم رو گرفته بود و بالاخره به مقصد رسیدن..هر کدوم به نقطه ای حمله کرده و بخش احساساتم رو مورد ضرب و شتم قرار دادن. . به نزاعی که بین احساس تازه جوون زده و افکار منفی شکل گرفته بود با خستگی نگاه می دوختم. نیزه بود که به تن رنجور احساستم زده می شد..ناسزا بود که بهش گفته می شد. جرمش چی بود؟؟ صاحبش,بزرگترین خطای زندگیش رو کرده بود... صاحبش,دل داده بود...احساساتش لرزیده بود. دست و دلم لرزیده بود..این ظالم ها نمی فهمیدن من رو اما نامردها؛ مگه دست من بود؟ دلم بی اذن من احساستم رو اجاره داده بود...من تنها خطام لرزیدن برای چشم های کوهستانی یک هیولا بود که مثل سرمای کوهستان من رو منجمد کرده بود. آخ که اگه دست من بود ممنوع میکردم این حرارت لعنتی رو که از فکر لمس اون آدم اینچنین شروع به خودنمایی می کرد. من چی کار کرده بودم؟؟؟ نمی تونستم تمرکز کنم.نه به خنده های مسیح, چشم غره های دلارام و نه حتی به نگاه خیره داریوس... من اینجا نبودم؛پس یک ماجرای خطرناک ایستاده بودم و به جنگ خونینی که در حال شکل گیری بود نگاه می کردم. من لعنتی با دست های خودم به خودم ضربه زده بودم. بی انصافی بود که لمس یک نفر پشتم رو انقدر ناجوانمردانه به خاک بکشه. من سکوت کرده بودم و فکر می کردم که؛قراره چی بشه؟؟ سعی کرده بودم همراهی کنم اما نمی شد..بخدا که نمیشد لعنت بهت آرامش؛ برای یه هیولا برای یه قاتل؟؟؟ برای رییس مافیا؟ برای اون لعنت خدا که بی رحم ترین آدم توی این کره خاکیه دلت رفته؟
_آرامش با توام,
تکونی خوردم و به دست های داریوس که روی دستم قرار گرفت نگاه کردم. هنوز کمی گیج بودم و با منگی گفتم:
_چیزی گفتی؟ ماگ قهوه رو روی میز گذاشت و نگاه محبت آمیزی به من کرد و گفت:
_صدات کردم جواب ندادی حالت خوبه. ‌‌
اقتضاح بودم.. سری تکون دادم و لبخند زورکی زدم.
_خوبم..چی کارم داشتی؟ و دستم رو از زیر حصار انگشتاش بیرون کشیدم. دستشو به آرومی از روی پام برداشت
و به مبل تکیه کرد و گفت:
_هیچی خواستم ببینم موافقی یکم بیشتر بیایم اینجا؟
هنوز وسط هیاهو مغزیم بودم اما نگاهی به اطراف خونه انداختم و گفتم:
_چیزی شده مگه؟بازم مشکلی هست که باید بیایم تو این برج؟ لبخند زد و گفت:
_نه مشکلی پیش نیومده..گفتم بهت بگم اگه دوست داشته باشی می تونی بیای دوباره تو این پنت هاوس,منم میام که تنها نباشی.
لیوان چاییم رو از روی عسلی برداشتم و با لحن بی تفاوتی گفتم:
_نه خوبه؛اونجا دخترا هستن راحتم. و لعنت به قلبی که بخاطر حضور یک هیولا اینجوری شده بود, برای شام به پیشنهاد داریوس به همون برجی که مدت کوتاهی درونش ساکن بودم رفته بودیم..در حالی که من اصلا چیز زیادی به خاطر نداشتم.
_دلارامو امشب مسیح سکته داد.
لبخند کوتاهی زدم و جرنه ای از چای هل دار رو نوشیدم و گفتم:
_معلوم نیست چرا داره با اذیت کردنش توجهشو جلب میکنه..خب خیلی راحت بگه ازت خوشم میاد.
_کلا مسیح یه نایب الخلقه است..هیچیش به آدمیزاد نرفته,
تکه ای از کیک کشمشی رو به دهن گذاشتم و همون طور که کشمش
ها باعث لبخندم شد گفتم:
_باید از اصولش وارد بشه.خدا کنه الان تو ماشین همدیگه رو نکشته
باشن فقط.بلند خندید و گفت:
_آره واقعا دلارامم آتیشش تنده فقط دعواشون نشه باید خداروشکر بکنیم.
چاییم رو با لذت نوشیدم و فکر کردم حتما به دلارام زنگ بزنم و مطمئن بشم سالم به مقصد رسیده یا نه!! کیکم رو با لذت خوردم و از پودر شدن ذره ذره طعم کیک حس خوبی گرفتم.

شاید حرفت حق باشه اما خب وقتی بیست سال تموم یه زندگی با خشم داشته باشی فقط یه چیزی برات می مونه..اون ...

_حس مسیح مشخصه,واضحه خوشش میاد من مطمئنم،اما خب باید بفهمه که قرار نیست دلی ام یکی از نیمه هاش باشه..دلارام یکم گستاخ هست ولی چهارچوب خودشو داره. جرعه ای از قهوه اش رو نوشید و گفت:
_نمیدونم،مسیح از اذیت کردنش خوشش میاد..این واکنشای دلارام داره بدترش میکنه..و اینکه دلارام دم به تله نمیده واسش جذاب شده. _من از دلارام مطمئنم. ما با هر کسی حرف میزنیم گفتگو داریم اما حریم خودمونم داریم. اجازه نمیدیم خب کسی بیشر از حدش نزدیکمون بشه. من با شما دوتا راحتم چون حسم به شما مشخصه ولی دلی فقط با تو راحت تره..مسیح داره سعی میکنه نزدیکش بشه اما باید درست پیش بره. با زیرکی پرسید:
_اون وقت حست به من چیه؟
چاییم تموم شد.لیوانم رو روی سینی قرار دادم و نگاهش کردم و گفتم:
_نمیدونی یعنی؟ماگ قهوه اش رو روی سینی گذاشت و با خنده شونه
ای بالا انداخت و گفت:
_نه؛از کجا باید بدونم وقتی چیزی در موردش نگفتی.
چشمامو تنگ کردم و داریوس خنده
اش گرفت.
_مطمئنم میدونی اما حالا که میگی نمیدونم،پس بذار بگم. تو بهترین همراه و هم بازی بچگی من بودی. کلی خاطرات خوب باهات دارم. یاداور بهترین روزای زندگیمی شاید خیلیا درک نکنن حس ما دوتا رو اما تو میدونی که چقدر دوست دارم و همیشه بهترین رفیق و پشتوانه خودم دونستم شاید اگه یه برادر هم خون داشتمم انقدر دوسش نداشتم داریوس. تو خیلی برای من خاص و مهمی جزوی از خانواده منی،و هميشه کنارت هستم..حسم شاید قابل درک نباشه ها اما خب چون توام مطمئنم حست اینه میفهمی..تو مثل یه بزرگتر پشتوانه،حامی و حتی یه برادر بزرگتری برای من که حاضرم جونمم بهت بدم..حسم بهت انقدر پاک و خالصه پس لطفا نگو که نمیدونی.

**داریوس

حرفاش شلیک کرد به وسط قلبم. آرامش بد طوفانیم کرد.من فقط براش یه دوست کودکی يا یه برادر بودم؟ همین؟ این همه محبت درون چشمام رو نمیدید؟خشکم زده بود. همچنان با صدای نازش ادامه داد:
_من خیلی دوست دارم داریوس. از اینکه باعث شدم تو شرایط سخت قرار بگیری واقعا از خودم شرمنده ام. بخاطر من وارد این رابطه تحمیلی شدی ولی خب چند وقته دیگه این صیغه تموم ميشه. قسم میخورم وقتی زن گرفتی بیام و بهش توضیح بدم حسمون چی هست و سر سوزنی باعث کدورت نشه. باشه؟
فقط تونستم سر تکون بدم.لبخندی
زد و گفت:
_اون خانوم خوشبخت رو من از الان خیلی هم دوسش دارم.
پوزخند زدمو گفتم:
_حالا فعلا که نیست.
_بالاخره که میاد.
نتونستم خود دار باشم بنابراین پرسیدم:
_آرام کسی توی زندگی تو هست؟ ماتش برد.گیج نگاهم کرد و من حس کردم ممکنه بمیرم. چشماش رو از من پنهون کرد و گفت:
_من توی رابطه با کسی نیستم داریوس!
جواب سوالمو نداد.فقط یه پاسخ دیگه داد. تکیه اش رو از روی مبل برداشت و گفت:
_من برم حاضر بشم دیگه.
و سینی رو بلند کرد و رفت. دستامو مشت کردم. من نزدیک به چند وقت اذیت نشده بودم که الان این حرفا رو از زبونش بشنوم..که چی؟ من فقط یه دوست و تو حالت نزدیک تر برادرشم؟؟ شاید الان حسش به من اين بود اما قطعا نمیذاشتم آرامش نصیب هیچ احد دیگه ای باشه.. اون دختر سهم من از کودکی هام بود و من هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم. حتی به قیمت اسارتش!!! تا ابد نگهش می داشتم اما به کسی نمی دادمش و این کار تنها به وسیله یک نفر برای من ممکن میشد.

**حامی

سیگارم رو گوشه لبم گذاشتم و نگاهی به عکس هایی که میثم فرستاده بود انداختم. لعنتی تو یک قدمی گمش کرده بودیم.بزرگترین دستاورد زندگیم بود و من جگوار نبودم اگه به زودی پیداش نمیکردم!!! این زن رو باید هر چه زودتر می دیدمش.. خاکستر سیگارم رو داخل ظرف کریستال تکوندم و به ایمیل هام سری زدم. همه چیز داشت طبق روند خودش پیش می رفت و این خوب بود. تقه ای به در خورد و بدون اینکه سرمو رو از روی ایپد بلند کنم گفتم:
_بیا تو, و پوکی به سیگارم زدم.
_سلام.
یه نوای کوفتی ای صداش داشت که باعث شد اخمام توی هم بره..این دختر یه محرک قوی بود برای من!!! تا الان با مسیح و داریوس بیرون بود.. نگاهش نکردم اما سری تکون دادم. نگاهم به آمارهای فرستاده شده بود اما صدای نفساشو می شنیدم.
_باید بیام استقبال؟ تکونی خورد و بالاخره از درگاه فاصله گرفت و نزدیک میزم شد.
_راستش می خواستم ازتون اجازه یه کاریو بگیرم.
صداش...نم نم بارون بود. تاییدی برای وکیلم فرستادم و بدون اینکه به چشمای جادوییش نگاه بندازم گفتم:
_خب الان باید حدس بزنم؟زیر چشمی دیدم که دستاشو مشت کرد.
_میخوام این هفته شیفت شب بمونم اما دکتر رفعتی گفتن نمیشه.
_ درست گفته. گیج شد. نزدیک تر شد و من باز توجهی به حضورش نکردم.
_یعنی چی اخه؟خب من دوست دارم شیفت شب بمونم.
سیگارم رو داخل کریستال تکوندم و بالاخره سرمو بالا گرفتم و به چشمای براقش دوختم...چشمای کوفتیش.
_حالیته که داری از من جواب پس میگیری؟ نفسی کشید و داشت سعی میکرد به خودش مسلط بشه.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

_حس مسیح مشخصه,واضحه خوشش میاد من مطمئنم،اما خب باید بفهمه که قرار نیست دلی ام یکی از نیمه هاش باشه. ...

_من کارمو دوست دارم و میخوام شیفت شب بیمارستان بمونم..همه همکارام می مونن مگه من خونم رنگین تر از اوناس؟
خیره نگاهش کردم و سیگار رو گوشه لبم گذاشتم. نگاهش با نگاهم تلاقی کرد و یه موج عجیبی بینمون در حال شکل گیری بود.
_این دستوره منه...عوضم نميشه. با سردرگمی گفت:
_خب چرا؟
_داری با من بحث میکنی؟ چشماش معصومانه ترین حالت ممکن رو به خودش گرفت و به آرومی گفت:
_من ادم بحث کردن نیستم.
سیگارم رو خاموش کردم و گفتم:
_خوبه چون منم آدم مناسبش نیستم!! نفسای بلندی کشید و با حرص خاصی دستاشو بلند کرد و بین موهای سرکشش کشید. نگاهم روی دست هاش گیر کرد. دست های سحر کننده اش,,نوازش کننده اش. دیشب وقتی جسم سنگینم تن کوچکشو حبس کرده بود؛من رو نوازش کرده بود. من رو لمس کرده بود. خطوط زبر و خشن پوستم رو به نرمی و لطافت لمس کرده بود.
_جگوار ببینید من می..
_گفتم نه! چشماشو گرد کرد و من می خواستم سرش داد بزنم حق نداری چشماتو گرد کنی. انگاری از کوره در رفت:
_بابا بذارید من حرفمو بزنم.
لنگه ابرویی بالا انداختم خم شدم سمت میز و با چشمای تنگ شده ای که می دونستم تا چه اندازه عاری از هرگونه حس گفتم:
_صبر کن ببینم،تو الان واسه من صداتو بردی بالا؟ گیرش انداختم...با چشمای متحیر به من نگاه می کرد و من پا روی پا انداختم و به این قیافه بامزه ای که به خودش گرفته بود نگاه دوختم. چشماش درشت شده و لباش از هم کمی فاصله گرفته بود. به صندلیم تکیه زدمو و گفتم:
_نشنیدم جوابتو! چشماش روی چشمام نشست و بالاخره با حالتی که حرصش آشکار بود گفت:
_نه.
_از مادر زاییده نشده کسی که بخواد صداشو واسه من ببر بالا اینو تو کله ات فرو کن،حالیته؟ لبش رو گزید و سعی کردم به مکیدن لبش نگاه نکنم. امنیتش شب ها سخت تر می شد و ترجیح می دادم امکان اين که امنیتشو پایین بیارم صفر باشه. بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت:
_اره.
به صدای نفس هاش گوش سپردم و نگاهمو به مژه هاش به اندازه جهنمی بلند و فر بود. اذیت کننده بود!!! هر حرکتش اعصابمو بهم میریخت..حتی نفس حتی پلک زدنش. به سرم زده بود یه گلوله درست وسط مغزش شلیک کنم و تا ابد الدهر از زمین محوش کنم تا دیگه هیچ احدی نتونه تمرکزم رو بهم بریزه اما صداش همون اندازه که سیستم عصبیم رو مورد حمله قرار می داد همون اندازه هم آروم میکرد. نگاه خیره ام رو تاب نیاورد و سرشو پایین انداخت. بعد از چند لحظه مکث گفت:
_می تونم یه سوال بپرسم؟
_تو امشب واقعا تنت میخاره بچه! نخودی خندید و روسریش رو عقب فرستاد و با لحن بامزه ای گفت:
_اين یعنی الان هر لحظه ممکنه مغزم رو بریزید وسط میز؟
ایپد رو روی میز قرار دادم و با لحن بی خیالی گفتم:
_شک نکن. بلافاصله لبخندش رو خورد و با حیرت به من نگاه کرد. هم صداشو نمی خواستم بشنوم...و هم می خواستم صداشو بشنوم. دقیقا تو چه لعنتی ای گیر کرده بودم؟ دهنشو باز کرد تا سوالی بپرسه اما با لحن محکمی گفتم:
_حتی سعی هم نکن! به معنی واقعی کلمه مبهوت شده بود.. حس می کردم داره از درون منفجر ميشه اما ناگهانی خنده شیرینی کرد و ارادی نبود وقتی صدای خنده اش باعث پیچش بدنم شد. صداش.یه لالایی آروم برای یک شب زمستونی بود..به خوابی عمیق فرو می برد. دستش رو جلوی دهنش گرفت و چشماشو بست. من زن زیبا به اندازه موهای سرم دیده بودم..زیبایی های خیره کننده. زن هایی که زیباییشون زبون زد بود اما این دختر,زیبایی خیلی افسونگری نداشت اما چرا باعث می تحت اراده من نبود وقتی میخ خنده هاش شده بودم..وقتی به چشما و لبخندش چشم دوخته بودم..این دختر باید از زندگی من پاک می شد چون داشت باعث حواس پرتی من می شد!!! چال گونه اش پیدا شد...چاله ای عمیق و اعصاب خورد کن.
_حس می کنم وسط یه فیلم مافیایی گیر افتادم که اگه یک کلمه حرف بزنم سر از تنم جدا میکنن. گوی فلزیم رو به دست گرفتم تا نخوام دست های نرمش رو بگیرم:
_فیلما رو از روی حقیقت ساختن..پس چیزایی که دیدی صد در صد حقيقت داشته. اگه اون جهنمی که توی کلمبیا راه افتاده بود رو میدید به حرفام شک نمیکرد..من واقعا ممکن بود هر بلایی سرش بیارم. لبخندش رو کمی جمع کرد:
_تو خراب کردن حال خوش یک نفر نظیر ندارید. سر تکون دادم:
_من هميشه توی همه چیز نظیر نداشتم. سر تکون داد. گوشه مانتوش رو بین دستاش گرفت و با لحن نرمی گفت:
_پس یعنی اجازه ندارم شیفت شب بمونم؟
گوی رو روی میز گذاشتم و بدون نگاه به چشماش گفتم:
_یادم نمیاد حرفی دوبار زده باشم.
صدای بلند نفساش رو شنیدم.
دیوونه شده بود.
_آدم با شما از حرف زدن پشیمون میشه.
جعبه سیگارم رو برداشتم و همون طور که یک نخ بر می داشتم گفتم:

_من کارمو دوست دارم و میخوام شیفت شب بیمارستان بمونم..همه همکارام می مونن مگه من خونم رنگین تر از او ...

_بدون نفس داری حرف میزنی. سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و مقابل چشماش آتش‌ زدم و پوک عمیقی زدم. دود رو با شدت بیرون فرستادم و نگاه سرکشم رو بهش دوختم. با جاذبه چشماش به حرکاتم نگاه میکرد. مثل یک تابلو نقاشی نمی فهمیدمش,درکش نمیکردم و حتی نمیدونستم هدفش چیه اما فقط انرژیشو دریافت میکردم؛خشم و آرامششو! با حرص گفت:
_با اجازه.
سر تکون دادم. پشت کرد به من وقتی سه قدم بیشتر دور نشده بود.ایستاد. منتظر بهش چشم دوختم اما برنگشت فقط صدای پرحرصش بلند شد.
_شبتون خوش جگوار.
و چند لحظه بعد جوری رفت که انگار هرگز وجود نداشت..رفت ولی آرامش حضورش درست به وسط مغزم شلیک کرد!
تلفن رو توی دست راستم گرفتم و گفتم:
_ورودی های امروزو چک می کنید..دونه به دونشو ،شنیدید؟ وارد راه پله شدم و به آرومی از پله ها پایین رفتم.
_چشم رییس. جوابشونو ندادم و از پله ها پایین رفتم. وقتی وارد سالن شدم،سر و صدایی داخل آشپزخونه شنیدم. بانو مشغول آماده کردن صبحونه بود. خواستم سمت باغ حرکت کنم که صدای دلنشینش رو شنیدم.
_سوختم سوختم...وای وای,دیرم شد.
و قبل اینکه بتونه فرصت فکر بهم بده با عجله,لقمه ای در دهن،کیف روی دوش وارد سالن شد و با صدای بلند گفت:
_بانو دست درد نکنه.,دیرم شد خداا!!,
_ولومت رو میاری پایین یا نه؟ هین بلندی کشید و به محض دیدن من ترس چشماش به حس ناخوانایی تغییر حالت داد. لبخندی به زیبایی مهتاب زد و با عجله نزدیکم شد
و گفت:
_سلام..,صبحتون بخیر,
فقط سر تکون دادم. کیفش رو روی دوشش جابه جا کرد و گفت:
_من یکم دیرم شده اما بانو صبحونه فوق العاده ای حاضر کرده..نوش جونتون. لبخندش شدت گرفت و من نگاهم قفل چاله گونه اش شد...چال های لعنتیش. فقط با چشمای بی تفاوتم نگاهی بهش کردم اما انگار منتظر جواب نبود که دوباره گفت:
_خدافظ.
و با چشمای براقش به من نگاهی کرد و رفت. صداش آرومم کرد.. خواستم وارد باغ بشم که صدای داریوس رو شنیدم.
_سلام رییس.
بهش چشم دوختم..اول صبح اینجا چی کار داشت؟ سر تکون دادم و از عمارت به سمت باغ حرکت کردم. پشتم ایستاده بود و پابه پای من حرکت میکرد. وقتی به وسط باغ رسیدم ایستادم و گفتم:
_بگو. بدون مکث کردن گفت:
_میخوام یه لطفی بهم بکنید.
میدونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره بنابراین گفت:
_ماه بعد صیغه منو آرامش تموم میشه..میخواستم اگه شما اجازه بدید ماه بعد عقدش کنم.
نمیدونم چرا اما واقعا یکه خوردم..مسلما چیزی توی چهره ام بروز پیدا نکرد اما توقع این جمله رو نداشتم... با بی تفاوتی گفتم:
_چرا؟ لبخندی زد و گفت:
_ما همو دوست داریم،عشق بچگی همدیگه ایم..آرامش حس میکنه من دارم بخاطر لطف باهاش ازدواج میکنم در حالی که منم عاشقشم،اگه شما اجازه بدید ماه آینده مراسممون رو بگیریم.
یه سکوت بدی توی مغزم ایجاد شده بود..فقط جمله ،عشق بچگی توی سرم زنگ میخورد. دختری که صداش.من رو اذیت و آروم میکرد.یه زن عاشق بود. دختری که با دستاش تونسته بود من رو نوازش کنه یه زن عاشق بود. دختری که من جنون زده رو آروم میکرد یه زن عاشق بود. و من با یک زن عاشق آروم شده بودم؟ چرا انقدر واسم گرون تموم شده بود؟؟؟ چرا فکر میکردم این دختر به کسی علاقه مند نیست؟ "همه دوست دارن..عاشقت هستن اما...من نه،پس عاشق کس دیگه ای بود!!! دستام مشت شده بود..محکم فشار داده میشد. این دختر که برای کس دیگه ای بود،غلط کرد با صداش من رو عصبی کرد..غلط کرد من رو نوازش کرد...دلم میخواست مشت محکمی به دهن داریوس بکویم,
_پس عاشق همدیگه اید؟
لبخندش شدت گرفت و من مشتم
سفت تر شد.
_بله. منو آرامش از بچگی بهم علاقه مند بودیم...الان احساس منو باور نمیکنه چون فکر میکنه دارم بخاطر اجبار این کار رو میکنم اما منم مثل خودش دوسش دارم..میخواستم شما اجازه این کار رو صادر  کنید.
قانون من بود...نمیتونی یک زن رو به زور وارد یک رابطه کنی و به زور ازدواج کنی...وقتی محبتتون دو طرفه بود حکم ازدواجتون صادر میشد. آخ که اگه این دختر الان اینجا بود هر لحظه ممکن بود گردنش رو بشکنم. من لعنتی چم شده؟ فقط
تونستم با غرش بگم:
_خبرت میکنم. و اشاره کردم که میخوام تنها باشم. داریوس با خوشحالی رفت اما نارنجکی به وسط مغز من پرت کرده بود...این دختر عاشق بود و من چرا باید باهاش آروم میشدم؟؟ قسمت چپ مغزم یه حرف هایی میزد که اصلا ازش خوشم نمی اومد. سوال های مسخره ای می پرسید. "خب اگه عاشقم نباشه»چرا واست مهمه؟ جوابی براش نداشتم...فقط مطمئن بودم از این که یه دختر داره بهمم میریزه عصبی ام. و آرامش شرقی خدا بهت رحم کنه..چون من قراره جهنم کنم واست اين عمارتو!!! این حرف ضربه خوبی بود...باید آروم میشدم اما این بار نه با صدای اون،با اصول خودم. تقصیر خودم بود...نزدیک به چند ماه دوری از رابطه داشت اذیتم میکرد. تلفنم رو از جیب کتم بیرون کشیدم و فقط یک پیام براش فرستادم

_بدون نفس داری حرف میزنی. سیگار رو گوشه لبم گذاشتم و مقابل چشماش آتش‌ زدم و پوک عمیقی زدم. دود رو با ...

**آرامش

گردنم رو فشاری دادم و گفتم:
_پارسا رسما دارم میمیرم..انقدر امروز سرمون شلوغ بود. ماشین رو پارک کرد و گفت:
_شب استراحت کن به هدی بگو بهت یه مسکن بده.
با محبت لبخندی زدمو گفتم:
_باشه. و به آرومی از ماشین پیاده شدم. برای محافظا با لبخند سری تکون داده و خسته نباشیدی گفتم. اون ها هم با حالت صمیمانه ای پاسخم رو دادن. آروم سمت عمارت حرکت کردم. فکر میکردم شاید مسیح يا داریوس هم اینجا باشن اما انگاری داریوس صبح رفته بود. خواستم وارد عمارت بشم که سر چر خوندم و متوجه هیبت هیولایی اون کسی که ریتم قلبم رو جدیدا بهم میزد رو دیدم. لبخندی زنان به سمتش قدم زدم. صدای گومب گومب قلبم کر کننده بود.. وقتی نزدیکش شدم بوی تلخ و گس سیگار و عطرش به مشامم
رسید. گلوم رو تکونی دادم و گفتم:
_سلام, جوابی نداد..طبق معمول. رایحه اش مشامم رو نوازش کرد. پشت به من ایستاده بود و من دلم میخواست برگرده و چشمای کوهستانیش رو نگاه بندازم.
_حالتون خوبه؟
_به تو مربوط نیست.
ماتم برد..چش بود دوباره؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه میکردم که بالاخره برگشت و این سرمای استخون سوز من رو از پا درآورد.
_دفعه آخرته انقدر شب دیر میکنی...راس ساعت شش خونه ای نه ده شب،حالیته؟
با گیجی و بهت گفتم:
_ول..
_جواب منو نمیدی!
غرش خشمگینانه اش باعث شد دهانم بسته بشه. چش شده بود؟چرا انقدر یاغی شده بود؟ سرمای نگاهشو به من بخشید و با لحن خطرناکی گفت: _حرفام اصلا تکرار نده.خب گوش کن ببین چی میگم جلوی چشمم نباش؛راس ساعتی که گفتم هر جهنمی هستی میای این عمارت و وای به حالت اگه یه دقیقه دیر کنی..با احدی شوخی ندارم..فهمیدی؟
نیشتر موجود درون جمله ها و صداش قلبم رو مورد اماج حمله هاش قرار داد. با چشماش نیزه میزد به احساس تازه ريشه زده ام. چرا انقدر ظالم شده بود؟چی شده بود آخه؟ با لرز گفتم:
_جگوا... فریاد نمیکشید اما همین صدای غرشش بدتر از هزار تا فریاد بود.
_ صداتو نشنوم..جرأت داری حرف بزن.
و نیزه دیگه ای دقیقا به مغز استخون احساساتم خورد. من میدونستم به یه هیو لا علاقه مند شدم اما باز هم این لحنش اذیتم میکرد..قلبم رو به درد می انداخت.
_چشماتو گرد کردی نکردی.
وا رفتم. چه مرگش بود؟چرا اینجوری میکرد؟ قبل این که کلمه ای حرف بزنم گفت:
_برو.
فقط با چشمای لرزونم نگاهش کردم و به آرومی از پیشش رفتم. این ادم چرا دوباره عصبی شده بود؟

**حامی

دستاش روی قفسه سینه ام نشست و بوسه ای به گردنم زد. بوی وسوسه انگیز زیر بینیم پیچیده بود و باعث شد دستام رو بلند کنم و پهلوش رو فشار بدم. صداش رو شنیدم اما توجهی نکردم و از  نوازش هاش بهره بردم. پرتش کردم صدای خنده  بلند شد. غرق لذت بود.
Mi manchi _
(دلم برات تنگ شده بود)
در جوابش غریدم  تنش و فشار زیادی رو داشتم تحمل میکردم و کمی آرامش‌ حقم بود.  دستام پهلوش رو محکم فشار داد همه چیز داشت درست پیش میرفت. داشت ذهنم رو آروم میکرد اما وقتی دست های لعنتیش روی تاتوم قرار گرفت و به آرومی گفت:  
.Adoro il tuo tatuaggio _
(عاشق تات وتم)
تموم حرارت به یک باره از بین رفت. چشمای روشنش رو به من دوخت و با گیجی و لذت نگاهم کرد. با سرانگشت هاش پوست خش دارم رو نوازش کرد و من مغزم تیر کشید. نوازشش اعصاب سلول به سلول بدنم رو منفجر کرد. دستاش رو بالاتر برد و با حرارت خاصی تاتوم رو نوازش کرد..تکونی خورد و این اصطکاک بدنش داشت بهمم میریخت. نباید این جوری میشد...نباید این اتفاق جهنمی رخ می داد. صدای نفساش ،نوازش دستش داشت روانم رو بهم می ریخت. صدای نفساش تنم رو جمع میکرد و من فقط خواستار یک چیز بودم. فقط یک تن کوچک رو الان برای خودم میخواستم صدای  نفس های یک نفر رو می شنیدم. چشمای براق یک نفر رو می دیدم. کاترینا ناله ای کرد و منتظر شد   اما مغز لعنتیم فقط روی اون نوازش چند شب پیش قفل کرده بود. هر پیچش کاترینا داشت من رو اذیت می کرد. اما من گیر کرده بودم رو یک آدم دیگه. چشمای براق یک نفر دیگه. دست هاش  بدنم رو نوازش کرد.اما هیچ چیز درست کار نمیکرد. چشما  اون دخترک چنان تو پستو های ذهنم بود که بدنم هر لمس کاترینا رو پس میزد "جگوار"صدای لعنتیش در گوشم پیچید.

**آرامشگردنم رو فشاری دادم و گفتم:_پارسا رسما دارم میمیرم..انقدر امروز سرمون شلوغ بود. ماشین رو پارک ...

کاترینا از خواستن در حال مرگ بود اما من لعنتی  نمیخواستم، بوسه ای در کار نبود...من هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم. من با کسی عشق بازی نمی کردم..من فقط یه رابطه کوتاه مدت داشتم و هیچ وقت کسی رو نمی بوسیدم. صدای خنده کاترینا به درون مغزم رفت چرخید.تحلیل رفت و مغز خیانتکارم بلافاصله یک نت دریایی پخش کرد. صدای خنده دلبرانه اون دختر تو تموم سرم پخش شد و پخش شد و من رو از هر حرکتی وا داشت. به جنون رسیدم و با صدای غرش مانندی گفتم.
لعنتی!

**آرامش‌

تکه نونی به دهان گذاشتم و بی اشتها جویدم. بانو لیوان چای شیرین
رو مقابلم گذاشت و گفت:
_بخور مادر,
لبخند کوتاهی زدم و ازش تشکر کردم. روی رفتار دیشبش گیر کرده بودم.. چرا انقدر بد شده بود؟؟ چی کارش کرده بودم مگه؟ جرعه ای چای شیرینم نوشیدم و بعد از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_بانو خیلی خوش مزه بود. با محبت نگاهم کرد و گفت:
_تو که چیزی نخوردی مادر,
لبخندی زدم و گفتم:
_چرا خوردم. خداحافظی گرمی با بقیه کردم و با فکری مشوش از آشپزخونه بیرون زدم. هنوز از در عمارت خارج نشده بودم که تلفنم زنگ خورد. با دیدن شماره مسیح لبخند
کوچکی زدم و گفتم:
_سلام خوبی؟
_سایلنت عمارتی؟
به درگاه تکیه دادم و گفتم:
_آره..چطور؟
_برو پیش رییس سند سپنتا رو ازش بگیر, با تعجب گفتم:
_چی؟ با عجله گفت:
_رییس در جریانه..تو فقط بگو پرونده سپنتا رو میخوای. من یه ساعت دیگه جلوی بیمارستانم, باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. قلب، این ماهیچه لعنتی زبون نفهم ترین عضو بدنه. اونقدر زبون نفهم هست که خودشو برای دیدن مردی که دیشب اذیتش کرده بود باز به در و دیوار می کوبید. با تشویش و حالت عجیبی از پله ها بالا رفتم. بدنم می لرزید...دیدنش بدنم رو به لرزه می انداخت. دستای لرزونم رو مشت کردم و ضربه ای به در زدم. منتظر شنیدن صدای بفرماییدش بودم اما بلافاصله در باز شد و چشمای یخ زده اش مقابل چشمم قرار گرفت. گومب...گومب ،زبون نفهمم از یک ارتفاعی به زمین افتاد...دست من نبود وقتی هیبتش باعث زلزله توی وجودم می شد. به چشم هام خیره شده و با دست چپش‌حوله رو روی موهای خیسش می کشید. لبخندی زدم و گفتم:
_صبح بخیر..مسیح زنگ زد گفت بیا.. سرم رو برای لحظه ای چرخوندم و از دیدن تصویری که مقابلم قرار گرفت.نفسم رو تو کوچه پس کوچه های درد گم کردم و حرف در دهانم ماسید. کاترینا پیچیده در ملافه ها بدن عریان و برنزه اش رو مخفی کرده و به خوابی عمیق فرو رفت. مات شدم... نفس کشیدن فراموشم شد و دقیقا احساساتم توسط یک خنجر سمی از هم دریده شد.
_چیه؟؟؟
بند اومدن نفس ها نشونه مرگ نیست کشته شدن قلب مرگه...خود مرگ. یک درد وحشتناک در تموم تنم پیچید و قلبم با وحشیانه ترین حالت ممکن تیر کشید...بی رحمانه. فقط چشمای مبهوت شده و پرم رو بهش دوختم. گریه کنی می کشمت آرامش... چشماش فقط سرما بود..,فقط, قلب درد کشیده ام رو منجمد
کرد. با بدبختی گفتم:
_پر..پرونده سپنتا رو می خواد. خیره بود توی چشمام...قلبم شرحه شرحه شده بود. من مبارزه نکرده باخته بودم...جنگ رو باخته بودم.
_برنامه کنسل شد..نیازی به تو نیست.
فقط سر تکون دادم و بدون اينکه حتی لحظه ای مکث کنم قلب زخمی شده ام رو در دست گرفتم و با سریع ترین حالت ممکن ازش فرار کردم. گریختم. فرار کردم ازش.با دردی وحشتناک از پله ها پایین اومدم اما بی اختیار قطره اشکی از چشمم چکید.. چقدر احمقی آرامش... تو باختی...بدم باختی!!! دکمه روپوشم رو بین دستام گرفتم و اون بغض مرگبار رو بلعیدم. جرات نداری گریه کنی آرامش.... چشمامو با درد گلوگیری فشردم و سعی کردم سوزش چشمام رو پنهان کنم...سوزشی که درست از قلب آتش گرفته ام به چشمام سرایت می کرد. چی کار کردی بودی با من نامرد؟؟؟ لبم رو گزیدم و نفس های عمیق کشیدم و سعی کردم کشنده ترین تصویری رو که تا ابد درون قلبم حک شده بود رو از جلوی چشمم پاک کنم. تصوير عریان زیباترین زنی که می شناختم در تخت سلطنتی مردی که بهش دل باخته بودم. سرکوب کردم احساساتم رو و لخ لخ کنان از اتاق بیرون زدم. سمت استیشن رفتم و برای مبینا سر تکون دادم. من می خواستم خوب باشم اما قلب زخمیم خیلی درد می کرد. حس یک بازنده رو داشتم که هنوز قدم به میدون جنگ نگذاشته توسط ترکش های رقیب از پای در اومده بود. من می خواستم لبخند بزنم؛اما ترکش ها درست به وسط قلبم خورده بود و درد می کرد...خیلی درد می کرد. من می خواستم اشک نریزم اما قلبم به چشمام نیشتر می زد و چشمام بدون اذن من پر می شد. من می خواستم آرامش باشم اما آرامش سابق نبودم,. من شکسته شده بودم.. نوشته مقابلم خطوطی درهم و ناخوانا بود. هیچ چیزی رو نمی فهمیدم. لرزش دستام و گرفتن قلبم به قعر بدبختی می کشید من رو...من بازنده رو.

کاترینا از خواستن در حال مرگ بود اما من لعنتی نمیخواستم، بوسه ای در کار نبود...من هیچ وقت کسی رو نم ...

_آرامش تزریق تخت هشتو انجام دادی؟ نگاهی به صورت دلارام ننداختم اما سعی کردم بدون لرزش بگم:
_آره..ده دقیقه دیگه میرم چکش می کنم.
_باشه.
سر بلند نکردم و با پرونده مقابلم خودم رو مشغول کردم اما نمی تونستم حتی نفس بکشم...داشتم منفجر می شدم. می خواستم از زور درد بمیرم. فکر معاشقه دیشبشون باعث می شد تموم تنم تیر بکشه
_میگم این حیاطی سراغتو می گرفت. قلبم شعله می کشید و دست های من می لرزید. منم یکم قهوه ایش کردم. اصلا ازش خوشم نمیاد.
دیشب وقتی من رو پس زد وقتی من رو با حرفاش رنجوند.با کاترین خودشو درگیر کرد؟ با بدن بی نقص کاترین؟
_آرامش باتواما,
و بازوم بی هوا کشیده شد و باعث شد چشمای رنجورم بهش دوخته بشه.
_هیچ معلو....خوبی تو؟ دنبال ترحم نبودم اما دلارام نزدیک ترین آدم زندگی من بود. چشمای پرم همه چیز رو فریاد می زد.تموم صورت زیباش رو نگرانی فرا گرفت و با ترس گفت:
_آرام چی شده؟حالت خوب نیست؟
لب گزیدم و با شکست گفتم:
_نه. چشمای عسلیش رو هاله ای از اضطراب گرفت و گفت:
_چی شدی؟کجات درد می کنه؟
قطره اشک سمج بالاخره از چشمم چکید و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_اینجا.,خیلی درد می کنه دلارام.

**حامی

یقه بلوزم رو صاف کردم و دستی به کتم کشیدم. نگاه آخری به چهره بی تفاوتم کردم و بی تفاوت تر از آینه نگاه گرفتم و از اتاق خارج شدم. نگاهی به ساعت رولکسم کردم و لنگه ابرویی بالا انداختم.. آروم و با صلابت همیشگیم از پله ها عبور کردم. پیچ پله ها رو که رد کردم متوجه کاترین شدم. موهای قهوه ای رنگش رو اطرافش رها کرده و با ماگ قهوه ای که در دست داشت با حالت جذابی روی مبل نشسته بود. تاپ لیمویی رنگی تنش بود که بدن خوش رنگ و خوش فرمش رو با سخاوت به نمایش گذاشته بود..اهمیتی نداشت. وقتی دو پله مونده بود وارد سالن بشم سرش رو چرخوند و چشمای رنگیش رو به من دوخت. برق چشمای گربه ایش با دیدنم عیان بود. ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت.ایستاد و شلوار مشکی تنگش پاهای خوش ترکیبش رو بهم یادآوری کرد. با حالتی اغوا کننده خرامان خرامان قدم برداشت. حرکاتش طنازانه و ماهرانه بود و دقیقا مثل یک سوپر مدلی که بهترین برندی که به تن داره رو میخواد به نمایش بگذاره سمتم اومد. با هر حرکت ماهرانه گردنش موهاش با دلفریبی تکون میخورد استخوان برجسته گلوش رو به نمایش می گذاشت و بدنش رو جوری تکون می داد که انگار برای مبهوت کردن یک مرد آفریده شده. کاملا واقف بود که چه جوری از بدنش استفاده کنه تا بتونه توجهات رو به خودش جلب کنه.قبل از خودش بوی لوسین بدنش بهم برخورد کرد و چند لحظه بعد جسم هوس انگیزش مقابلم قرار گرفت و با لبخندی زیبا خودش رو نزدیکم کرد و بدن فوق العاده خوش حالت و خوش بوش رو به تنم چسبوند و گونه ام رو با فریفتگی
بوسید:  
_(عزیزم)
بوی تن گرمش زیر بینیم پیچید و یه نیاز های خفته رو روشن کرد. حرکاتش پر از عشوه  گری بود و خیلی راحت می تونست فقط راه رفتنش باعث راه افتادن آب از دهان مرد های دیگه بشه...هرکسی به جز من. من فقط و فقط بخاطر سرکوب نیازهام این زن رو اختیار کرده بودم..من هميشه بهترین ها رو برای خودم انتخاب می کردم حتی برای رابطه سختگیر تر هم بودم. اصول خودم رو داشتم و هر کسی رو لایق این نمی دونستم که بخوام زیر تنم قرار بدم. من یه آدم گرسنه و بی دیسپلین نبودم که هرکس رو به تختم بکشم و یک شب تختم رو خالی قرار ندم..من برای خودم و بدنم ارزش قائل بودم و هر کسی رو لایق خودم نمی دونستم..من هميشه ،اس ترین ها رو برای خودم می خواستم چون خودم یه اس بودم..من یه پادشاه بودم و یه پادشاه با هرکسی وارد رابطه نمی شد!!!واکنش خاصی نشون ندادم فقط با بی خیالی به چهره اش نگاه دوختم. چشمای کشیده اش رو به چشمای بی حسم دوخت.لبش رو گزید. نزدیک گوشم با صدای پچ پچ مانندی گفت:
Ti aspetterò di notte _
(شب منتظرت می مونم)
ابرو هام در هم رفت. لعنت بهت بچه!!! دیشب اونقدر بهم ریختم که نتونستم پیش برم و با حرص از روی تنش بلند شدم و با غرغر بهش گفته بودم که فکرم درگیره و نمی خوام فعلا رابطه داشته باشم. کاترین می دونست حق مخالفت نداره بنابراین با اجبار قبول کرد و روی تخت به خواب رفت. بوی تنش واقعا تحریک کننده بود. امشب کمی سرم شلوغ بود و ممکن بود دیر بیام اما خب احتیاج داشتم با بدن فوق العاده اش خودمو اروم کتم. دستم رو بلند کردم و کمر باریکش رو به خودم نزدیک تر کردم و به ارومی گفتم:
Sii sul letto _
(روی تخت باش)
شاید دیر می اومدم اما خب قرارم نبود بیام و من منتظرش باشم..اونی که باید منتظر می موند اون بود و کسی هم که باید در دسترس می بود اون بود؛نه من! چشماش درخشید و برق هوس درون نگاهش منعکس شد.

_آرامش تزریق تخت هشتو انجام دادی؟ نگاهی به صورت دلارام ننداختم اما سعی کردم بدون لرزش بگم:_آره..ده د ...

صدای افتادن چیزی بلند شد و بلافاصله نگاهم رو از کاترین به اون محرک لعنتی که با عجله مشغول برداشتن کیفش از روی زمین بود بخشیدم. لعنتی!!! کیفش رو بین دستاش مشت کرد و سرش رو بلند کرد و اون چشمای کوفتیش رو به ما دوخت. با زبونش لبش رو تر کرد و با لبخند کوتاهی گفت:
_سلام..ببخشید یهو از دستم افتاد.
کاترین خودش رو به من نزدیک تر کرد اما اون دخترک چشم وحشی نگاهی بهش کرد و با انگلیسی بهش خوش آمد گفت. کاترین با شک بهش نگاه می کرد اما جوابش رو با ممنونمی داد. زیر چشمی نگاهی به ساعتم کردم...درست سر موقع اینجا بود. ساعت پنج دقیقه به شش بود!!! دستامو از روی کمر کاترین برداشتم و بهش چشم دوختم. چشماش،چشماش کمی قرمز بود و صورتش از خستگی درهم بود..چش شده بود؟ انگار از چیزی رنج می کشید چون چشماشو محکم روی هم گذاشت و با فارسی گفت:
_مزاحم نمیشم.
و بدون اينکه نگاهی به ما بندازه سمت سالن دوم رفت. از خودم بدم می اومد که به حرکاتش نگاه می کردم و می خواستم سرش داد بزنم که حق نداری بری...
نگاهم رو به کاترین دوختم و با زمزمه گفتم:
_این دختر هیچکس من بود...هیچکس! ولی خب دلمم نمی خواست به کاترین جواب پس بدم. منتظر پاسخ کاترین نشدم و از عمارت بیرون زدم.

  **آرامش‌

حرارت دمنوش گل گاو زبون از لبه لیوان به دستم می خورد. قطره اشک سمجم رو پاک کردم و با لبخند گفتم:
_توام نگران کردم بانو, دستام رو بین دستاش گرفت و فشرد و با محبت بی ریایی گفت:
_نبینم اشکتو مادر..مطمننی حالت خوبه؟
سری تکون دادم و بغض سمی رو قورت دادم و گفتم:
_خوبم بانو‌یکم دلم گرفته وگرنه چیزی نشده. چیزی نشدهءفقط قلبم ترکیده.. پیشونیم رو بوسید و با مهری مادرانه گفت:
_چه بدونم؛اومدم دیدم داری گریه می کنی مردمو زنده شدم. فکر کردم خدایی نکرده جاییت درد می کنه.
درست حدس زدی بانو...,قلبم درد می کرد. قلبم داشت می میردقلبم از سینه بیرون زد وقتی کاترین رو در آغوش اون هیولا دیدم..,سقوط کردم وقتی باهم دیدمشون. لیوان دمنوش رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_فقط دلم گرفته؛چیزیم نیست باور کن. با حالت بامزه ای گفت:
_پاشو بیا بریم بیرون برات سیب زمینی درست کنم..برم ببینم این چوب خشک چی میخواد شام بخوره. به چوب خشک گفتنش تبسمی کردم و گفتم:
_بدن قشنگی داره که. بدنش اونقدر قشنگ بود که اون هیولا بهش توجه می کرد و به آغوشش می کشید. با چشم غره گفت:
_کجای اون خوبه؟ استخوناش زده بیرون مادر..اینا غذا ندارن بخورن اخه؟زن باید پر باشه این چیه مثل درخت رفته بالا,
سر تکون دادم:
_وای بانو‌خنده ام ننداز لطفا,
_پاشو،پاشو بریم ببینم این دختره سر به هوا غذا رو نسوزونده باشه. سری تکون دادم و لیوان دمنوشم رو برداشتم و باهم از اتاق بیرون زدیم. وقتی وارد آشپزخونه شدیم،هدی با دیدنم لبخندی زد و گفت:
_چطوری؟
_خوبم. سلام گرمی با بقیه کردم صندلی رو کشیدم و نشستم. اکثر دخترا شب می رفتن فقط بانو و هدی و مینو با نیلی هنوز مونده بودن که البته تا چند ساعت دیگه اون ها هم می رفتند...به جز بانو و هدی ،نیلی
اشاره ای بهم کرد و گفت:
_خسته به نظر میای.
نگاهی به چشماش کردم:
_اره یکم خسته ام. به دمنوشم اشاره
کرد و گفت:
_اینو بخور آرومت میکنه.
  سری به نشونه تایید تکون دادم. نیلی و هدی با خنده از خاطراتشون تعریف می کردن. مینو و بانو خنده از روی لبشون پاک نمی شد اما من گیر کرده بودم. مغزم مرکز خندیدن رو با سنگ کوبیده بود و دستور لبخند درست اجرا نمی شد. من قلب خاکستر شده ام رو به دستم گرفته بودم و برای احساسات شکسته شده ام حسرت می خوردم. لعنتی من بد زمین خورده بودم. خدایا این شوخی قشنگی نبود با من!!! واقعا کشش نداشتم،ببخشیدی کوتاهی گفتم و از آشپزخونه بیرون زدم. موهای سرکشم رو پشت گوشم فرستادم اما یک صدای اشنا گفت:
?What is your relationship with Jaguar
(تو با جگوار چه رابطه ای داری؟)
به سمتش چرخیدم و با گیجی گفتم:
?what _
(چی؟)
پا روی پا انداخت و خیره در چشمام با لحن بدی گفت:
Who are you? What are you doing in _
?the mansion
(تو کی هستی؟تو عمارت چی کار داری؟)
لحنش واقعا گستاخانه بود. اخمی کردم و گفتم:
I'm just a guest _
(فقط یه مهمونم).
سری تکون داد و موهای افشونش رو دور انگشتش پیچید و گفت:
.its good, so just be like a guest _
(خوبه پس فقط مثل یه مهمون رفتار کن).
بهم برخورد. چقدر ادم بی ادبی بود. با لحن سردی گفتم:
I know who I am and what I should do,  
.I don't need to be reminded
(من می دونم کی ام و چه کاری باید بکنم نیازی به یاداوری نیست)
نگاه عصبیش رو رد کردم و وارد اتاقم شدم. داشتم خفه می شدم.
گره روسریم رو محکم کردم و نگاهی به چهره بی روحم کردم. کمی رنگ پریده به نظر می اومدم اما سعی کرده بودم با کرم پودر برطرفش کنم.

صدای افتادن چیزی بلند شد و بلافاصله نگاهم رو از کاترین به اون محرک لعنتی که با عجله مشغول برداشتن کی ...

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توجهی به سالن رنگارنگ نکردم و وارد سالن اصلی شدم اما صدای خنده داریوس باعث شد سمتش بچرخم. روی لبه مبل نشسته بود و از خنده ریسه می رفت. قدمی به جلوتر برداشتم تا متوجه ماجرا بشم که دیدم مسیح با چهره بی تفاوتی مقابلش روی مبل نشسته و نگاهش می کنه. لبخندی از لبخند های داریوس روی لبم جاخوش کرد و همون طور که نزدیکش می شدم سلامی کردم. جفتشون نگاهی به من کردن اما داریوس لبخند بزرگتری زد و سمتم حرکت کرد.
_خوبی!
سری تکون دادم و گفتم:
_خوبم تو چطوری؟ دروغ حناق بود اما مجبور بودم. نگاهش درون صورتم
چرخی خورد و گفت:
_داری میری بیمارستان؟
_آره.
_ صبحونه نمی خوری؟
ابرو در هم کشیدم:
_نه میل ندارم. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:
_شما اول صبح اینجا چی کار دارید؟ بی هوا لپم رو کشید و گفت:
_شب یه دوره محافظتی داشتیم تازه الان اومدیم..,رییس گفت بیایم.
نمی خواستم چیزی از هیولا بدونم بنابراین گفتم:
_اها, تلفن مسیح که زنگ خورد سری برای داریوس تکون داد و از عمارت بیرون زد. خواستم از کنار داریوس رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
_ مطمننی خوبی؟
و یک قدم نزدیکم شد. فاصلمون کم شد بنابراین اتوماتیک وار یک قدم به عقب برداشتم و با لبخند الکی گفتم:
_آره خوبم. لب هاش با خنده جمع شد و دستاشو داخل جیب کتش کرد و یک قدم دیگه به سمتم برداشت.
_پس چرا چشمات اینجوریه؟
گیج رفتارش یک قدم به عقب برداشتم و گفتم: _چه جوری؟ یک قدم نزدیک تر شد.
_بی روح.
یک قدم به عقب برداشتم:
_خسته ام. سر تکون داد و قدمی نزدیک تر شد. از رفتارش سردرگم بودم بنابراین همون طور که قدمی به عقب بر می داشتم گفتم:
_چرا اینجوری می کنی؟ و یک قدم به جلو اومد. _چه جوری؟
داشت چه غلطی می کرد؟ یه قدم به عقب رفتم و با تعجب گفتم:
_این کارا دیگه چیه. لبخند زنان یه قدم نزدیک تر شد و من یک قدم به عقب برداشتم اما کمرم به ستونی که وسط سالن بود برخورد کرد. یک قدم به جلو برداشت و دقیقا تو فاصله سه سانتی از من قرار گرفت. شوکه شده با چشمای مبهوت نگاهش می کردم و دستام بی اختیار مشت شده بود. یک دستش رو کنار سرم روی ستون قرار داد و سمتم خم شد و من با چشمای درشت شده از تعجب و شاید کمی ترس نگاهش کردم و گفتم: _می خوای چی کاری کنی؟ سکوت کرد...نفساش رو عمدا توی صورتم رها کرد و بدنم جمع شد.
_از این فاصله خیلی زشتی خاله سوسکه. گنگ و مات گفتم:
_چی؟ با خنده گفت:
_خیلی زشتی خاله سوسکه.
تازه متوجه شوخیش شدم. دستمو بالا گرفتم و با خنده و حرص روی سینه اش کوبیدم و گفتم: _مسخره...زشت عمته. قهقه بلندی زد و ازم فاصله گرفت. با چشم غره نگاهش کردم اما وقتی صدای پاشنه کفش هایی رو که روی پارت ها کشیده می شد رو شنیدم.لبخندم مهو شد. خودشون بودن.. جگوار و کاترین!!! دوشادوش هم؛بی اندازه برازنده. قلبم فشرده شد اما حقیقت بود..بهم می اومدن. کاترین با پوزخندی که روی لبش بود نگاهم می کرد اما جگوار درون چشماش هیچ حسی نبود...هیچ. یک خلا کامل!
_خنده هاتون تموم شد؟
جفتمون صاف ایستادیم و داریوس با حالت محترمانه ای گفت:
_شرمنده حواسمون نبود!
حتی نگاهی هم به من نکرد و خیره در چشمای داریوس گفت:
_خوبه بیا دنبالم,
و با استواری سمت در قدم برداشت و داریوس بعد از نگاه کردن به من سری به نشون تایید تکون داد و رفت. وقتی جفتشون از عمارت بیرون رفتن.نگاهم به نگاه خیره کاترین گیر کرد. صبح بخیری گفتم و خواستم حرکت کنم که گفت: _( یه دقیقه وایستا)
ایستادم و بهش چشم دوختم. خرامان به سمتم قدم برداشت و لعنتی بوی لوسینش دیوانه کننده بود. بدنش رو با ناز تکون می داد و وقتی مقابلم قرار گرفت.با خودم فکر کردم من در مقابل زیبایی این زن.حتی به حساب هم نمیام. چشمای گربه ایش رو تنگ کرد و گفت:  
_(میخوام الان چیزیو واست مشخص کنم که بعدا مشکلی پیش نیاد)
سردرگم بهش چشم دوختم..منظورش چی بود؟  سری تکون داد. چشماش رو تنگ کرد و با حالت مغرورانه گفت گوش هام از شنیدن حرفاش سوت می کشید و مغزم هشدار می داد که ممکنه حرفای خوبی نشنوم.. نگاهی به سر تا پای من کرد و با تحقیر گفت:
_(فهمیدم جگوار قصد داره ازت محافظت کنه و تو رو امن نگه دارد و این ممکن برات سوء تفاهم ایجاد کنه بخاطر همین می خواهم همه چیز رو برات تعریف کنم. می خواستم بدونی که برای خودت رویا بافی نکن چون جگوار بهت کمک می کنه بخاطر این نیست که عاشقته یا حسی بهت داره...همچین چیزی اصلا اتفاق نمی افته اون مرد به هیچ وجه به تو حسی نداره و نخواهد داشت چون من دوست دخترش هستم.)
معده ام بهم پیچید...یخ زدم. داشت چی می گفت؟ در مورد من چه فکری کرده بود؟ با وقاحت ادامه داد:

کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. توجهی به سالن رنگارنگ نکردم و وارد سالن اصلی شدم اما صدای خنده ...

_(بهش نزدیک نمیشی. سعی نمی کنی با بدنت یا زیباییت توجهشو جلب کنی نباید عاشق اون مرد بشی می دونم بی اندازه جذابه و هر کسیو جذب خودش می کنه اما حق نداری حتی بهش فکر کنی اون آدم برای تو نیست و هیچ وقتم مال تو نمیشه فکرشو از سرت بیرون می کنی فهمیدی؟
اینا رو بهت گفتم تا بفهمی که تو فقط یه مهمونی و مثل یه مهمون بمون و حتی سعی نکن که بخوای سمت اون مرد بری.)
میخواستم بالا بیارم می خواستم تموم حرفاشو بالا بیارم. تموم حرفاش توی سرم پیچید و من داشت حالم از خودم بهم می خورد. فکر کرده بود من یه روسپی هستم؟ قبل اینکه بتونه حرف بزنه گفتم:
_ در مورد من چه فکری کردی؟من یه روسپی ام؟ حرفام یک درصدم حقیقت نداشت اما برای اینکه جلوی توهینش رو بگیرم با عصبانیت گفتم:
_ چرا باید به یه هیولا علاقه مند بشم؟ چرا باید برای یه قاتل بخوام از بدنم استفاده کنم؟
من بمیرمم سمت اون مرد نمیرم. حتی فکرم نمی کنم که بخوام نزدیکش بشم.. هیچ تمایلی ندارم که عاشق یه آدم ظالم بشم..من ارزش خودمو می دونم و هیچ وقت عشقو گدایی نمی کنم. اگه یه فرصت پیدا کنم یه دقیقه ام اینجا نمی مونم  نگاه شیطانیش رو لحظه ای چرخوند.غرورم له شده بود.
_یادم نمیاد نامه فدایت شوم برات
فرستاده باشم.
به معنی واقعی مردم.... چشم های کاترین با شرارت درخشید اما من واقعا نفس کشیدن فراموشم شد. کاترین با دلفریبی خندید و نگاه قهرمانانه ای به من کرد و بعد از چند دقیقه رفت. من اونقدر می ترسیدم که حتی جرأت نمی کردم برگردم. صدای قدم هاشو شنیدم و چند لحظه بعد درست پشت سرم حسش کردم.
_برگرد منو نگاه کن.
نمی تونستم...واقعا نمی تونستم. هنوز از حالت دستوریش آروم نشده بودم که فریاد زد.
_ برگرد گفتم.
بخدا اغراق نبود وقتی تموم تنم لرزید. پاهای لرزونم رو تکونی دادم و بالاخره با بدبختی برگشتم. چشماش,زمستون بود...برفي برشی. خورشید غروب کرده و یه شب تاریک و یخ زده بود. فک محکم شده اش
رو تکونی داد و گفت:
_گوشای کرتو باز کن حکمتو بشنو...يادم نمیاد برات نامه فدایت شوم فرستاده باشم یا التماس کرده باشم بمون اینجا...اگه اینجایی فقط برای اينه که چاره ای نداری..چون در به در دنبالتن و پیدات کنن تیکه پارت می کنن. اجباری نمی بینم بخوای اینجا بمونی نیازی به حضورت نیست...تو داری اینجا از حضور یه هیولا اذیت میشی و این حتی ذره ای واسم اهمیت نداره...راهتو کج کن و برو...فهمیدی؟ تک تک کلماتش به قلبم اصابت کرد. چشمام پر شد و با بغض گفتم:
_حکمم چیه؟ نگاهی به چشمام کرد و گفت:
_ رفتن...برو.
حکم دل است که مشکل است بین منو تو" به اختیار نبود اما قطره اشک درشتی از گوشه پلکم پایین چکید و با لرزش گفتم:
_برم؟ بدون ذره ای حس گفت:
_آره برو..خودت فاصله می خوای. "حکم دل است که فاصله است بین منو تو" لبم رو محکم گزیدم..نیزه ها به سمت چشمام پرتاب می شد و من چشمام لبزیز بود.
_ برو و همه چیو فراموش کن...راحت زندگی کن.
اشتباه می کنی ظالم...حتی اگه بمیرمم فراموشت نمی کنم. نیزه ها چشمام رو پر کردن و در آخر با غم گفتم:
_حکممو قبول می کنم...میرم.
_خوبه.
اخ...بخدا قسم که صدای شکستن قلبم رو شنیدم. قلبم چنان شیون سر داد که تموم تنم رو رعشه گرفت. سر تکون دادم،با چشمای کوهستانیش گفت:
_ من پای قولم هستم گفتم امنیتتو حفظ میکنم... هیچ خطری تهدیدت نمی کنه.
و قطره اشک خائن دیگه...از روی گونه ام لغزید و به روسریم افتاد. میدونی بی انصاف من کی در خطرم؟؟ من وقتی ندارمت.وقتی حست نکنم توی خطرم.. نگاهش کردم قلب زخمیم رو بین چنگالم گرفتم و گفتم:
_در خطر نیستم؟
_اصلا.
فقط سر تکون دادم و لبخند زدم اما قطره های اشک از گوشه های پلکم می لغزیدن..تموم شدی آرامش. لبخندم در تضاد با اشکم بود.
_بابت این مدت اذیتم معذرت میخوام..مزاحمتون شدم. فقط نگاهش میخ چشمام بود.. اشکم رو بلعیدم و گفتم:
_قول میدم دیگه جلوی چشمتتون نباشم..هیچ وقت منو نمی بینید دیگه.
جوابش ضربه آخر بود:
_خوبه.
خدایا این آدم چرا انقدر نامرد بود؟؟؟ نگاهش کردم چشماشو نگاهشو موهاشو دستای بزرگشو, قلبم فغان کرد و من چشمام بی اراده می چکید. تبسمی کردم.کیفم رو محکم بین دستام گرفتم و گفتم:
_ با اجازه تون. "حالا ببین نام من از نامت جدا شد"! و به زانوهام التماس کردم که سقوط نکن...که جلوی چشم این آدم من رو خار نکنه. وقتی درست از کنارش رد شدم عطر گسشو برای آخرین بار نفس کشیدم... عطر اعتیاداورشو, عطرش در رابطه مستقیم با اشک هام شد و من باریدم. "بی رحم من سهم من از تو گریه ها شد" نفس عمیقی کشیدم و بعد بالاخره تونستم از کنارش رد بشم اما صداش...آخ از صداش که متوقفم کرد.

نپرسیدم مگه گذشتش چی بوده که خواسته این بشه اما فقط مطمئن بودم خیلی اذیت شده. نگاهی به خیابون انداختم و گفتم:

_کجا میریم؟نفسی تاره کرد و گفت:

_همون برجی که قبلا بودی.

با جدیت گفتم:

_نه دیگه نمیخوام جایی باشم که برای اون آدمه..نمیخوام توی هیچ کدوم از املاکش باشم منو ببر یه هت.. با کمی خشم وسط حرفم پرید و گفت:

_دیگه مزخرف نگو...خیله خب؛اونجا نرو اما این مزخرفات هتل و اینام نگو.. میریم خونه من خونه من خونه منه و از املاک رییس نیست.


**حامی


چشم هاش.... تلالو اشکاش ترکشی بود که درست به وسط مغز عفونیم زده شد. قطره های اشکش گلوله شد و به قفسه سینه ام کوبیده لرزشش و جاری شدن اشکش مثل درد یک چاقو بود..برنده و کشنده بود. من یه تضاد و یه معمای ناخوانا بودم...اشکای اون دختر پارادوکس بود. اذیتم می کرد...نمی خواستم گریه کنه. نمیخواستم اشک بریزه.. با اشکاش خشمم شدت می گرفت..نباید گریه می کرد. نباید اونقدر مظلومانه نگاهم می کرد. گفته بود از من بدش میاد..گفته بود من رو یه هیولا می دونه پس چرا گریه می کرد؟ دستامو مشت کرده بودم تا افسار پاره نکنم و چونشو بین دستام نگیرم و فریاد نزنم سرش که حق نداری اشک بریزی...تو لعنتی حق نداری گریه کنی. اون چشمای کوفتیت حق نداره انقدر لرزه انداز باشه. بهمم ريخته بود..وقتی متوجه عشق بازیش با داریوس شدم وقتی پا به عمارت گذاشتم ناگهانی صداشو شنیدم که گفت هیچ تمایلی به من...منِ قاتل نداره و اونجا ضربه ای به سلولای عصبیم خورد. حکمش رو صادر کردم و محکومش کردم...به رفتن...به نبودن. دیگه نمی خواستمش... کاترین گفته بود فقط ازش پرسیده نظرش راجب من چیه و اون بهش برخورده بود... باید کاری می کردم حضور محرکش رو برای همیشه از زندگی من دور کنه. نمی خواستمش. اصلا نمی خواستم توی زندگیم باشه. هیچ چیز، هیچ کس حق نداشت من رو بهم بریزه..ولی اون دختر صداش من رو اذیت می کرد و من بهم می ریختم از صداش و این خطرناک بود!!! آرامش شرقی باید برای هميشه از زندگی من پاک می شد و پاکش کردم... اما آرامشش درست به مغز استخوان زندگی من نفوذ کرده بود!!


**آرامش‌


خفگی!! هر روز معنی خفگی رو بهتر درک می کردم. هر ثانیه بهتر می فهمیدم که خفگی چیه. داشتم از بی هوایی می مردم. زخمی از یک جنگ نابرابر بودم و بدن عفونیم شدیدا نیازمند انتی بیوتیکی قوی بود. انتی بیوتیکی که این تن درد کشیده رو آروم کنه. آرامشی رو برای من آرامش‌ به ارمغان بیاره که بتونه به زندگیش برگرده. بعد از سه روز درد کشیدن و غصه خوردن صبح امروز همه چیز عوض شد. گزارشم رو داخل کاردکس نوشتم و بعد از لبخندیی کوتاهی برای پیرمردی که به تازگی بستری شده بود راهی استیشن شدم. گردنم رو فشاری دادم و به مبینا گفتم:

_دلی کو؟ تند تند در حال تایپ کردن چیزی بود. بدون نگاه کردن به من گفت:

_رفت بخش عفونی.الان میاد.

اهانی گفتم و روی صندلی نشستم. شدیدا خسته و خواب الود بودم. چشمام تو این سه روز حسابی اذیت شده و خواب برام حروم شده بود. گردنم رو ماساژ دادم. چشمام بی اختیار بسته می شد. خواب وسوسه کنان نزدیکم می شد. باید هوشیار می شدم. جلسه مهمی با چندتا از پزشکا داشتیم. چشمام رو فشار دادم و گفتم:

_مبینا من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم واقعا دارم بی هوش

میشم. نگاهم نکرد اما گفت:

_ برو برو..من هستم.

سری تکون دادم و سمت سرویس حرکت کردم. شیر آب رو باز کردم و مشتی آب سرد به صورتم پاچیدم. قطره های آب اثر خواب رو در خودشون حل کردن و خواب رو از چشمام بیرون کشیدن. لبخندی زدم و دوباره مشتی آب پر کرده و به صورتم پاچیدم. حس سردی آب روی پوستم باعث طراوتم شد. با شنیدن صدای در سر چرخونده و یکی از همکارا وارد شد. یه روپوش پزشکی تنش بود اما تا به حال ندیده بودمش. ماسک زده و با اخم مشغول شستن دستاش شد. نگاهی بهش کردم و همون طور که دستام رو می شستم گفتم:

_سلام.فقط سری تکون داد..چه بی ادب. دستام رو که شستم از داخل جیب روپوشم دستمالی بیرون آورده و مشغول خشک کردن دستم شدم. نگاهی به اون پزشک زن ناآشنا کردم و فکر کردم برای کدوم بخشه؟؟؟ دستمال رو بین انگشت هام کشیدم و سعی کردم تری دستام رو بگیرم اما به محض اینکه خواستم برگردم فوجی از درد توی جمجمه ام پیچید و اونقدر گیج کننده بود که تموم مغزم رو خاموش کرد. تعادلم رو از دست دادم و پلکام با خماری روی هم افتاد. کرخت شده و سرانجام سقوط کردم.


**حامی


گوی فلزی رو توی دستم چرخوندم و گفتم: جنسای سپنتا رو هر چه سریع تر تکمیل میکنید..نمی خوام با کمبود مواجه شه. حسامی با احترام گفت:

_حتما,

سر تکون دادم و گفتم:

_سهام زو رو چک کن و هر وقت که بهت پیغام دادم بفروش. داخل دفترچه اش یاد داشت کرد: نگاهی به اسمون تیره شهر انداختم و ادامه دادم.

_حتی صداتم در نیار..اون دختر امانت من بود گفته بودم قسم خوردم به پدرش امنیتشو حفظ کنم...من،منِ جگوار قول دادم و بخاطر حماقت شما حالا قولم یه صدایی توی مغزم می گفت که دلیل این همه خشم فقط بد قولی نیست! به جفتشون نگاه دوختم و گفتم:

_جلوی چشمم نباشید. هیچ دخالتی توی این قضیه نمی کنید.,فقط دعا کنید سالم پیداش کنم وگرنه جفتتونو تنبیه می کنم. با احترام چشمی گفتن اما مسیح با کمی ترس گفت:

_رییس من حدس می زنم بدونم کار کی باشه. گلویی صاف کرد و گفت:

_همه افراد حلقه می دونن آرامش‌ تو زیر مجموعه شماست.حتی همایون و اونقدر احمق نیستن که بخوان ای با دزدیدن یکی از زیر مجموعه های شما خودشونو به درسر بندازن.

حرفاش منطقی بود...مگه اینکه کسی واقعا میخواست بمیره که سمت من می اومد. نگاهی به داریوس کرد و گفت:

_این کار فقط از یه نفر برمیاد که نه شما رو بشناسه و نه اسمتونو شنیده باشه.

_خب؟ قبل اینکه بخواد مسیح حرف بزنه داریوس با تعجبی وافر گفت:

_فیاض؟

مسیح سری تکون داد و گفت:

_یادته تهدید کرد؟

گنگ بینشون ایستاده و متوجه حرفاشون نمی شدم بنابراین با غیض گفتم:

_قراره که من منتظرتون بمونم؟داریوس مات و مبهوت ایستاده بود

اما مسیح من من کنان گفت:

_راستش رییس یه فیاض نامی هست که خب یکم با ما ،یعنی با داریوس مشکل داره. نگاه خیرمو که دید گفت:

_خب توی شرط بندی سر یکی از زمینا داریوس بازیو باخت ولی بعدا متوجه شدیم که اون تقلب کرده. داریوسم گفت زمینو نمیده اونم گفت شرط بستی و اینا داریوس قبول نکرد از اونجا با ما چپ افتاد...دو سه باری بهمون خبر دادن داره جنسای شرکتشو با برند سپنتا یکی می زنه که رفتیم یکم جنجال کردیمو درست شد..یکی دو بارم یه مناقصه مشترک باهم بودیم و خب ما بردیم..پیشنهاد همکاری داد ما قبول نکردیم و خب داریوس مشتری هاشم ازش گرفت. ما دیگه نرفتیم سراغشون تا اینکه یکی دو روز پیش فهمیدیم انبار جنساش لو رفته..زنگ زد دری وری گفت و فکر می کنه کار داریوس بوده.شک ندارم دزدیدن آرامش‌ کار خودشه.چون گفت زندگیتو سیاه می کنم و خب این که اصلا نه می دونه ما کی هستیم و نه حتی اسم شما رو شنیده..یه تاجر و قمار بازه کثیفه..فکر می کنه ما معاون سپنتاییم فقط.

بدبینانه به داریوس نگاه کردم و گفتم:

_لو دادن انبارش کار تو بود؟ مسیح شوکه نگاهش کرد اما داریوس با ترس و سکوت نگاهم کرد. تا آخرش رو خوندم..کثیف بازی کرده بود و قربانیش اون دخترک وحشی شد..,فقط به این دلیل که زنش بود. با تیزترین حالت ممکن نگاهش کردم و گفتم:

_می خوام باهات حرف بزنما اما قبل اینکه حتی فرصت فکر کردن پیدا کنه مشتم رو با شدت روی گونه چپش فرود آوردم و گفتم:

_اما بعضی حرفا رو باید مشت کرد زد تو دهن طرف. وقتی محکم به عقب رفت سرجاش ایستاد و سرش رو پایین انداخت. گونه اش ملتهب شد اما با غرش گفتم:

_ کارت به جایی رسیده از دستور من سرپیچی می کنی؟مگه من دستور نداده بودم کثیف بازی نمی کنید؟مگه نگفته بودم جرأت داشته باشید و تو روی حریف باز کنید نه مثل شغال از پشت چنگ نزنید؟؟؟ با شرمندگی گفت:

_معذرت می خوام.

مثل یک بچه شغال از پشت خنجر زده بود..گفته بودم اونقدر قدرتمند باش که مثل شغال نباش و رو در روی، نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:

_نمیخوام ببینمت...فعلا جلوی چشم نباش. فهمیدم می خواد چیزی بگه اما مسیح اشاره ای بهش کرد و با سری افکنده از اتاق بیرون زد. نگاهی به مسیح کردم و گفتم:

_تو بمون...این فیاض رو هر قبرستونی که هست پیدا می کنید میارید انبار,با تعجب گفت:

_ما نمیریم پیشش؟

لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:

_یه شاه هیچ وقت به دیدن دشمنش نمیره..دشمنو میاره.


**آرامش‌


کوبش شدید درد توی سرم باعث شد به سختی چشمامو باز کنم. به محض پلک زدنم نور لامپ مستقیم به چشمم خورد و باعث شد عصب حساس شدمو تحریک کنه و درد اذیت کننده ای توی سرم بپیچه. آخی گفتم و سعی کردم با دستام چشمام رو مالش بدم اما وقتی نتونستم تکون بخورم شوکه تکونی خوره و چشممو به آرومی باز کردم. ابتدا همه چیز تار و به مراتب روشن تر شد. وقتی که تصویر واضح شد حیرت زده به اطراف نگاه دوختم. من کجا بودم؟؟؟ درد توی سرم باعث شد یادم بیاد وسط سرویس بهداشتی بهم حمله شد و بعد بی هوش شدم... ترس با زهرخند نزدیکم شد و با قهقه ای شیطانی به وجودم نیشتر زد و تموم بدنم رو آلوده کرد. وحشت بهم غالب شد..من از این داستان ها خاطره خوبی نداشتم. به یه صندلی آهنی با طناب قرمز رنگی بسته شده بودم.. طناب محکمی دور سینه ام بسته شده بود و درد می کرد. سایش طناب با پوست دستم باعث سوزش و خارش شده بود..دست و پام رو بسته بودن...کثافتا! وسط یه انبار بزرگ و پر از چوب و ابزار بودم. دهانم باز بود بنابراین با صدای بلندی گفتم:

کسی اینجا نیست؟ از پشت سرم صدای قدم هایی شنیده میشد و من روحم به لرز افتاده بود. چند لحظه بعد مرد اخمو و کچلی مقابلم قرار گرفت و گفت:

_چته؟

بی اختیار ترسیده بودم بنابراین با

تته پته گفتم:

_واس..واسه چی منو دزدیدید؟ پوزخندی زد و گفت:

_هر عملی یه عکس العملی داره.

با منگی گفتم:

_چی؟ توجهی به قیافه متعجبم نکرد

و گفت:

_شوهر کلاشت فکر کرده قراره کارش بدون جواب بمونه؟

چهره درهم فرو برده و باشگفتی گفتم:

_کدوم شوهر؟؟ با غضب نگاهم کرد و گفت:

_ دهنتو ببند..خودتو نزن به اون راه.

با خیرگی نگاهش میکردم..منظورش کی بود؟ خواستم بگم اشتباه کردید اما با یاداوری داریوس با مبهوتی گفتم:

_ داریوسو میگی؟ نگاه ترسناکی بهم

کرد و گفت:

_همون ح*ر*و م ..

مات شدم...داریوس چی کار کرده بود مگه؟؟؟ خواستم حرفی بزنم که در انبار باز شد و صدای بلندی به گوش رسید:

_کیومرث ماشین اومد.

مرد اخمو مقابلم یا همون کیومرث خم شد سمت من. طبق غریزه سرم رو عقب بردم و دستای بسته شدمو مشت کردم.

_م..منو کجا می برید؟ خم شد و طنابی رو که دور سینه ام بسته شده بود رو به ارومی باز کرد. قبل اینکه تکونی بخورم بازوم رو با فشار گرفت و بلندم کرد. با وحشت گفتم:

_منو کجا می برید؟

_راه بیفت. خودم رو عقب کشیدم و گفتم:

_چی از جونم می خواید؟ کشیده شدم به جلو و با عصبانیت بهم گفت:

_گفتم راه بیفت. تکونی خوردم و سعی کردم پاهام رو روی کف زمین

بکشم و با بغض گفتم:

_اخه چی از جون من می خواید؟ دستم رو کشید و سعی کرد تکونم بده اما خودم رو به جهت مخالف می کشیدم و سمتش نمی اومدم. تقلا کردم تا از دستش خلاص بشم اما وقتی گونه راستم سوخت و گرمی لزجی از لبم جاری شد سرجام ایستادم. ضرب دستش کوبنده و ظالمانه بود و باعث شد خشکم بزنه. لبم پاره شده و خون ازش می چکید. با چشمای پر بهش نگاه دوختم و اون حیوون با بی رحمی من رو کشید و چند لحظه بعد دهانم رو با چسب  بست و سپس داخل کامیون پرت شدم!


**حامی


با عاصی گری وارد انبار شدم. پارسا و کیان و بقیه محافظین به محض دیدنم صاف ایستادن. توجهی به هیچکس نکردم و با سرکشی نگاهی به مرد جوونی که رباینده اون دختر بود نگاه کردم. با وحشت به من نگاه می کرد.. از کبودی های روی صورتش مشخص بود که بچه ها حسابی ازش پذیرایی کردن. نگاهی به کیان کردم و گفتم:

_کی اوردیدش؟ مثل هميشه با

احترام گفت:

_یکم طول کشید اما تازه یه ساعتی هست پذیرایی شده.

سر تکون دادم. این فیاض حتی از رده پایین ترین اعضای زیر مجموعه حلقه پایین تر بود..رسما هیچکس نبود و برای من دزدینش کاری نداشت. اون فقط یه قمار باز بود..اما من شاه مافیا بودم و این ادم حتی نمی تونست به مافیا نزدیک بشه. نگاهش کردم و گفتم:

_کجاست؟با صدای گریه مانندی گفت:

_چی ،کی؟چی از جون من می خواید؟

فکر کردن به اون دختر,حتی فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه حس یاغی گریم رو به اوج می برد.

_همون دختری که امروز دزدیدش!! و خشکش زد. با اشفتگی گفت:

_از ادمای اون داریوس بی شرفی؟

غریدم:

_من ادم هیچکس نیستم. انگار میدون براش باز شد چون با پوزخند گفت:

_مگه اینکه خواب اون دخترو ببینید..تاوان کارشو زنش پس داد. بی اختیار فریاد زدم.

_اون زنش نیست... فکر نبودن اون دختر باعث شد تموم بدنم به جوش و خروش بیفته..وای به حالش اگه یه تار مو از سرش کم می شد. دستمو داخل جیب شلوارم بردم و گفتم:

_می دونی مشکل کجاست؟ قدمی نزدیک تر شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم. من خوب بلد بودم با نگاهم یک نفر رو تا مغز استخون بترسونم. _وقتی پاتو بذاری روی گردن ببر دیگه نمی تونی بلندش کنی! نگاهم توی صورتش چرخ خورد و ادامه دادم.

_چون برداشتن پا همانا و پاره شدن گردنت همانا و این یعنی قدرت!! قدرتم فقط برای کساییه که بدستش میارن..یعنی من! نفسی کشیدم

و گفتم:

_پاتو جای بدی گذاشتی احمق.خواستی قدم بزرگ برداری اما نمی دونستی داری با جونت بازی می کنی. وفتی حرفام تاثیرش رو گذاشت.توی صورتش غریدم.

_حالا بگو اون دختر کجاست يا همین جا آتیشت می زنم. شوخی نمی کردم...اگه حرف نمی زد با همون بنزینی که دست مهرداد بود آتیشش می زدم. نگاهش روی من و دست های مهرداد چرخی خورد و با رعشه گفت: _فر..فروختمش..بر..بردنش.

معده ام بهم پیچید و مغزم زنگ خورد. با حرصی جنون وار گفتم:

_چه غلطی کردی؟ و فرصت ندادم نفس بکشه دستم رو سمت سرشونه اش گرفتم بلندش کردم و روی زمین پرتش کردم. بالای سرش پریدم و با تموم قدرتم به صورتش مشت کوبیدم. اخ که صدای خنده اون دختر توی مغزم می پیچید.. تموم شهرو زیر و رو می کردم برای دیدن اون چشمای وحشیش!! با دستای خونی شده ام گلوشو گرفتم و با طاغی گفتم:

_به کی؟ خس خس کرد اما وقتی محکم گلوشو فشردم با نفس های بریده شده گفت:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792