کسی اینجا نیست؟ از پشت سرم صدای قدم هایی شنیده میشد و من روحم به لرز افتاده بود. چند لحظه بعد مرد اخمو و کچلی مقابلم قرار گرفت و گفت:
_چته؟
بی اختیار ترسیده بودم بنابراین با
تته پته گفتم:
_واس..واسه چی منو دزدیدید؟ پوزخندی زد و گفت:
_هر عملی یه عکس العملی داره.
با منگی گفتم:
_چی؟ توجهی به قیافه متعجبم نکرد
و گفت:
_شوهر کلاشت فکر کرده قراره کارش بدون جواب بمونه؟
چهره درهم فرو برده و باشگفتی گفتم:
_کدوم شوهر؟؟ با غضب نگاهم کرد و گفت:
_ دهنتو ببند..خودتو نزن به اون راه.
با خیرگی نگاهش میکردم..منظورش کی بود؟ خواستم بگم اشتباه کردید اما با یاداوری داریوس با مبهوتی گفتم:
_ داریوسو میگی؟ نگاه ترسناکی بهم
کرد و گفت:
_همون ح*ر*و م ..
مات شدم...داریوس چی کار کرده بود مگه؟؟؟ خواستم حرفی بزنم که در انبار باز شد و صدای بلندی به گوش رسید:
_کیومرث ماشین اومد.
مرد اخمو مقابلم یا همون کیومرث خم شد سمت من. طبق غریزه سرم رو عقب بردم و دستای بسته شدمو مشت کردم.
_م..منو کجا می برید؟ خم شد و طنابی رو که دور سینه ام بسته شده بود رو به ارومی باز کرد. قبل اینکه تکونی بخورم بازوم رو با فشار گرفت و بلندم کرد. با وحشت گفتم:
_منو کجا می برید؟
_راه بیفت. خودم رو عقب کشیدم و گفتم:
_چی از جونم می خواید؟ کشیده شدم به جلو و با عصبانیت بهم گفت:
_گفتم راه بیفت. تکونی خوردم و سعی کردم پاهام رو روی کف زمین
بکشم و با بغض گفتم:
_اخه چی از جون من می خواید؟ دستم رو کشید و سعی کرد تکونم بده اما خودم رو به جهت مخالف می کشیدم و سمتش نمی اومدم. تقلا کردم تا از دستش خلاص بشم اما وقتی گونه راستم سوخت و گرمی لزجی از لبم جاری شد سرجام ایستادم. ضرب دستش کوبنده و ظالمانه بود و باعث شد خشکم بزنه. لبم پاره شده و خون ازش می چکید. با چشمای پر بهش نگاه دوختم و اون حیوون با بی رحمی من رو کشید و چند لحظه بعد دهانم رو با چسب بست و سپس داخل کامیون پرت شدم!
**حامی
با عاصی گری وارد انبار شدم. پارسا و کیان و بقیه محافظین به محض دیدنم صاف ایستادن. توجهی به هیچکس نکردم و با سرکشی نگاهی به مرد جوونی که رباینده اون دختر بود نگاه کردم. با وحشت به من نگاه می کرد.. از کبودی های روی صورتش مشخص بود که بچه ها حسابی ازش پذیرایی کردن. نگاهی به کیان کردم و گفتم:
_کی اوردیدش؟ مثل هميشه با
احترام گفت:
_یکم طول کشید اما تازه یه ساعتی هست پذیرایی شده.
سر تکون دادم. این فیاض حتی از رده پایین ترین اعضای زیر مجموعه حلقه پایین تر بود..رسما هیچکس نبود و برای من دزدینش کاری نداشت. اون فقط یه قمار باز بود..اما من شاه مافیا بودم و این ادم حتی نمی تونست به مافیا نزدیک بشه. نگاهش کردم و گفتم:
_کجاست؟با صدای گریه مانندی گفت:
_چی ،کی؟چی از جون من می خواید؟
فکر کردن به اون دختر,حتی فکر اینکه بلایی سرش اومده باشه حس یاغی گریم رو به اوج می برد.
_همون دختری که امروز دزدیدش!! و خشکش زد. با اشفتگی گفت:
_از ادمای اون داریوس بی شرفی؟
غریدم:
_من ادم هیچکس نیستم. انگار میدون براش باز شد چون با پوزخند گفت:
_مگه اینکه خواب اون دخترو ببینید..تاوان کارشو زنش پس داد. بی اختیار فریاد زدم.
_اون زنش نیست... فکر نبودن اون دختر باعث شد تموم بدنم به جوش و خروش بیفته..وای به حالش اگه یه تار مو از سرش کم می شد. دستمو داخل جیب شلوارم بردم و گفتم:
_می دونی مشکل کجاست؟ قدمی نزدیک تر شدم و دقیقا مقابلش قرار گرفتم. من خوب بلد بودم با نگاهم یک نفر رو تا مغز استخون بترسونم. _وقتی پاتو بذاری روی گردن ببر دیگه نمی تونی بلندش کنی! نگاهم توی صورتش چرخ خورد و ادامه دادم.
_چون برداشتن پا همانا و پاره شدن گردنت همانا و این یعنی قدرت!! قدرتم فقط برای کساییه که بدستش میارن..یعنی من! نفسی کشیدم
و گفتم:
_پاتو جای بدی گذاشتی احمق.خواستی قدم بزرگ برداری اما نمی دونستی داری با جونت بازی می کنی. وفتی حرفام تاثیرش رو گذاشت.توی صورتش غریدم.
_حالا بگو اون دختر کجاست يا همین جا آتیشت می زنم. شوخی نمی کردم...اگه حرف نمی زد با همون بنزینی که دست مهرداد بود آتیشش می زدم. نگاهش روی من و دست های مهرداد چرخی خورد و با رعشه گفت: _فر..فروختمش..بر..بردنش.
معده ام بهم پیچید و مغزم زنگ خورد. با حرصی جنون وار گفتم:
_چه غلطی کردی؟ و فرصت ندادم نفس بکشه دستم رو سمت سرشونه اش گرفتم بلندش کردم و روی زمین پرتش کردم. بالای سرش پریدم و با تموم قدرتم به صورتش مشت کوبیدم. اخ که صدای خنده اون دختر توی مغزم می پیچید.. تموم شهرو زیر و رو می کردم برای دیدن اون چشمای وحشیش!! با دستای خونی شده ام گلوشو گرفتم و با طاغی گفتم:
_به کی؟ خس خس کرد اما وقتی محکم گلوشو فشردم با نفس های بریده شده گفت: