2777
2789

_دستکشاتو دستت کن.چند دقیقه دیگه میخوام ببینم چقدر توانایی .

سر تکون دادم و به زور نگاهم رو از بدن کوفتیش گرفتم. این آدم چرا داشت به من کمک می کرد؟ واقعا انگیزه اش چی بود؟ نگاهی بهش کردم و خواستم ازش بپرسم اما سر تکون دادم و بند های دستکش رو باز کردم.

_سوالتو بپرس.

چسب دستکش از دستام رها شد ولی محکم گرفتمش...مردک چطور فهمیده بود؟؟ دستکش ها رو داخل دستم کردم و با لرزش گفتم:

_میخوام بدونم چرا دارید به من کمک می کنید. لنگه ابرویی بالا انداخت. به سمت انتهای رینگ رفت.بطری آب رو برداشت و با لحن حرص دراری گفت:

_مسلما از قیافت خوشم نیومده..اما؛

تو خراب کردن حال یک نفر نظیر نداشت..عوضی. بطری رو سر کشید و بعد با صدای بمش گفت:

_دو نفر شاید وقتی یه هدف مشترک داشته باشن بتونن کارای موفقیت آمیزی بکنن؛اما دونفر با دشمن مشترک می تونن همه چیز بدست بیارن. حرفاش آدم رو تحت تاثیر قرار می داد. نگاهی به من کرد و من از سرمای نگاهش لرزیدم:

_دشمن ،دشمن من ،دوست منه..من همه دوستامو جمع می کنم آمادشون می کنم که از ریشه یک نفر رو ویرون کنم..حالیته دختر رضا؟

_آره. بطری رو پرت کرد و همون طور که نزدیک شد گفت:

_خوبه‌حالا ضربه بزن. نفسی کشیدم و بعد طبق آموزشی که دیده بودم گاردم رو بالا اوردم و به اویی که بدون گارد مقابلم ایستاده بود نگاه دوختم.

_بزن.

یاد گرفته بودم وقتی حرفی میزنه سریع عمل کنم وگرنه خودم آسیب میدیدم. مشتم رو آماده کردم و به سمتش پرت کردم اما خیلی راحت ضربه ام رو فقط با یه دستش دفع کرد...لعنتی. کمی دورخیز کردم و پاهام رو شروع به تکون دادن کردم..طبق آموزش خودش.

_قانون قدرت چی میگه؟

ضربه ای بهش زدم اما ضربه ام رو با مشتش دفع کرد. نفس نفس زنان گفتم:

_تمرکزشونو بگیر بعد هر کاری بخوای میتونی انجام بدی. سر تکون داد. من ضعیف بودم و برای اينکه بتونم به حریف غلبه کنم باید تمرکزشو می گرفتم. یک قدم به جلو برداشتم و جوری رفتار کردم که میخوام ضربه بزنم وقتی نگاه خیره اش بین پاهام گردشی کرد یک قدم به عقب برداشتم و ناگهانی حمله کردم اما اونقدر زرنگ تر از این حرفا بود که حرکتم رو پیش بینی کرد و چرخی زد و درست به بازوم ضربه زد. بی رحمانه ضربه زد..چند قدم به عقب پرتاب شدم و کمرم به حصار رینگ برخورد کرد و به جلو و عقب پرتم کرد. شالم کاملا از سرم افتاده بود. شانس آورده بودم که موهام رو با گیره بسته بودم. عرق گردنم باعث سوزش پوستم می شد.شال رو از گردنم برداشتم و بیرون رینگ پرت کردم.

_ضعیف بازی میکنی بچه!

چشم غره ای رفتم و مشتام رو بهم کوبیدم و نفس نفس زنان نزدیکش شدم, حالت جنگجویانه ام رو متوجه شد. به عضلات کوفتی شکمش که از رکابی اش مشخص بود نگاهی انداختم و نفس تندی کشیدم.

_هدفتو نشون نده..فرصت فکر نده.

هنوز حرفشو درک نکرده بودم که ضربه ای بهم زد و پرت شدم, با غرش گفت:

_قبل اینکه حتی بفهمه قصدت چیه ضربه بزن. گیره لعنتی شل شده بود و توی سرم لق می زد نزدیکش شدم با حرص گفتم:

_دیگه فرصت نمیدم. سوم مشتمو بلند کردم و سمت شکمش هدف گرفتم خم شد و گول نقشم رو خورد خواست دستام رو بگیره اما عقب کشیدم و پام رو بالا آوردم و محکم ضربه زدم. داشتم موفق می شدم که لعنتی رزمی کار مچ پام رو گرفت و پیچ داد و به عقب پرتم کرد...ناله پام در اومد...حیوون. به حصار رینگ خوردم و گیره سر از سرم به زمین افتاد و موهای بلند و فرم دو طرف صورتم رو احاطه کرد. لعنتی ای گفتم و سعی کردم موهام رو کنار بزنم. وقتی سرمو بالا گرفتم با نگاه خیره و سوزان جگوار روی خودم مواجه شدم. موهام رو پشت گوش زدم مچ پام رو تکونی دادم و نزدیک تر شدم.


حامی


موج موهای فرش مشت می کوبید به قفسه سینه ام...عصیان بود که در چهره اش منعکس می شد و اون جنگل سیاه مواج ضربه بود که به من می زد. وقتی نزدیک تر شد.بوی تن عرق کرده اش زیر بینیم بود و خدایا داشت دیوونه ام می کرد...بوی تنش تو تک تک سلولام رسوخ کرده و تمرکزم رو بهم می ریخت. حس قطره قطره های ابی که روی کمرش چکیده ميشه و بدنش رو تر می کنه من رو به اوج جنون می کشید...چه مرگم شده بود؟ شروع کرد به ضربه زدن اما با هر چرخش,با هر ضربه موهای بلندش به هوا پرتاب می شد و به صورت من کوبیده می شد..قصد داشت چه غلطی بکنه؟ متوجه نبودم،،ضرباتش رو دفع می کردم اما حمله نه؛ریسمان سیاهی با درد عجیبی به من ضربه می زد. نفساش.صدای بلند و کشدار نفس نفس زدن هاش مخلوط بوی تن و عرق,تار و پود موهاش اونقدری بهم فشار وارد کرد که مشتم درد گرفته بود. دندونام درد می کرد بس که فشارشون داده بودم. بوی تنش,لعنت بهش که بوی تنش در هوا پیچیده بود و به عضلات شکمم فشار وارد می کرد. وقتی دست به موهاش کشید و موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و بوی عطرش من رو به مرز دیوانگی کشید.دستام رو مشت کردم.

جگوار خونخوار درونم غرشی کرد قدرت بدنم بی اختیار شکل وحشتناکی به خودش گرفت و فقط من بودم و جگوار که درون وجودم آوای دریدن این دخترک رو داشت. کوبیدم،خشمم دست من نبود؛بوی تنش محرکم شده بود. جیغ محکمی کشید و با شدت به عقب پرت شد. دستکشم رو در آوردم و مثل یک جگوار سمتش حمله کرده شونه اش رو گرفتم و بی توجه به ترسی که توی چشماش بود بلندش کردم و در ثانیه بعدی محکم به کف رینگ کوبیدمش و خودم روی تنه اش قرار گرفتم..چشماش پر شده ترسیده وحشت زده به من افسارگسیخته نگاه میکرد. پاهاش رو بین پاهام قفل کردم و دستکش هاشو از دستش بیرون کشیده و دستاش رو محکم بالای سرش با یک دست گرفتم. دست آزادم پهلوش رو بین چنگالش گرفته و فشار میداد. چشماش, چشمای جادویی اش از درد پرپر میزد.

_ج..جگوار,

صداش ،صداش لرزون بود و بدنم رو تحریک میکرد... حق نداشت بترسه...حق نداشت گریه کنه. حق نداشت حرف بزنه...حق نداشت نفس بکشه. این دختر حق نداشت بوی تنش سکرآور باشه... این دختر اصلا حق نداشت زنده بمونه... این دختر هر ذره وجودش من رو عصبی می کرد. محرک مغزیم بود.

_ج..جگوار من...

دستم رو از روی پهلوش برداشتم و روی دهنش قرار دادم و محکم لباشو

بستم و با غرش گفتم:

_هیس؛صداتو درنیار...خفه شو دهنتم ببند.,حالیته؟ چشماش با واهمه گرد شد اما فریاد کشیدم:

_اگه یه قطره اشک بریزی توی همین رینگ خفه ات میکنم. دیدم که خشکش زد. من چم شده؟؟ از این دختر متنفر بودم. این دختر نباید نزدیک من می موند...صدای نفساش بوی تنش و این موهای لعنتیش اذیتم میکرد. می خواستم بخاطر اینکه داره اعصابم رو بهم میریزه رو از نفس کشیدن بندازمش. می خواستم خفه اش کنم میخواستم گردنش رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم و فشار بدم تا نتونه تمرکزم رو بهم بریزه. خیره در چشمای جادوییش بودم خیره در عمق سرمای چشمای من بود. بدنم روی بدنش ،حرکت شکمش,ریتم تکون خوردناش باعث اذیتم می شد. باید با این پارادوکس لعنتی چی کار می کردم؟ هم می خواستم بکشمش..هم میخواستم خم بشم و تن عرق کرده اش رو بو بکشم. موهاش رو بو بکشم و بعد محکم بین دستام فشار بدم. دیونه شده بودم؟ دقیقه ها خیره به من بود.نمیدونم به یک باره چی شد ترس درون چشماش پشت یک پرده رفت. نفساش آروم شد. تنفسش طبیعی شد و بعد به آرومی زیرم تکونی خورد. با اخم نگاهش می کردم. دستایی رو که در دستش داشتم رو سعی کرد تکون بده که محکم تر گرفتم. با چشماش حرف می زد اما نمی فهمیدم. دوباره که تکون خورد با اخم غلیظی بهش نگاه دوختم. با تمنا به دست هاش اشاره کرد. نمی خواستم بذارم بره.. چشماش رو با التماس به من دوخت و توی چشمای جادویی اش التماسی بود که بی اختیار گره دستام رو شل کردم. منتظر یک حرکت طوفانی بودم اما خیره شد در چشمام جادوگریش رو شروع کرد. به آرومی جوری که من کوچکترین واکنشی نشون ندم دستاش رو از دستم بیرون کشید. همچنان مسخ چشمان هم بودیم که دستاش رو بلند کرد و قبل اینکه بفهمم چی شده؛دست راستش رو بلند کرد و روی کمرم گذاشت. اندام هام در هم پیچیدن. دستاش رو به مقصد خاصی روی پوست کمرم تکون داد و سرانجام روی تاتوم توقف کرد...لمس دستش,لمس انگشتاش با پوست داغم یه مسکن قوی شد به جگوار خونخوار درون من... دست چپش روی گونه راستم نشست. ولتاژی برابر با هزاران کیلو وات به بدنم تزریق شد. خشکم زد.. روی پوست کمرم,دقیقا روی تاتو با سرانگشتاش شروع به حرکت کرد. هر سانت تاتو خش دارم رو لمس کرد و جگواری بود که غرش می کرد. دستش روی گونه ام لغزید و شروع به نوازش گونه ام کرد. یک هاله اطرافم رو گرفته بود و من نبودم...جگوار بود که به دست های این دختر واکنش نشون می داد.

_داری چه غلطی می کنی؟ صدام بم بود. نگاهم کرد و با جمله ای که گفت؛آتیشم زد:

_درد دارم.

سرانگشتاش کمرم رو نوازش کرد و گفت

_خیلی درد دارم؛دارم دردم رو بغل می کنم.

نفس عمیق کشیدم...غریدم. بدنم به نوازشش واکنش نشون می داد.

_ممکنه بکشمت. نوازشش رو از سر گرفت؛گونه ام رو با گرمای دستش لمس کرد و سرشونه ام رو به آرامش دعوت کرد:

_به من آسيب نمی زنید..هیولا خون منو نمیخوره...,مطمئنم.

با غیض گفتم:

_اعصابمو بهم میریزی... نفساش به پوستم می خورد.لبخندی زد و قبل اینکه بتونه بهم فرصت حرف زدن بده با صدای بهشتیش گفت:

_من که تسلیم تو بودم از چه جنگی زخم خوردی. لعنت بهش.می دونست صداش آرومم میکنه..,فهمیده بود. نوازشم کرد کمرم رو گونه ام رو با صدای خاصش گفت:

_با کی می جنگی عزیزم؟ من ببازم تو نبردی.

سکوتی خلسه آور شکل گرفت.. راست می گفت؛من نمی تونستم ببرم؛چون اگه اون می باخت.من جنونم»تموم شهر رو بهم میریخت!

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

جگوار خونخوار درونم غرشی کرد قدرت بدنم بی اختیار شکل وحشتناکی به خودش گرفت و فقط من بودم و جگوار که ...

به به 

بچهااا هم اکنون آهووو😂😂😂😂

عشق شروع شد تبریک میگم 😂😂😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

این جگوار وحشی هم عاشق شد ولی سعیدِ بی عرضه و بهروزِ دست و پا چلفتی هنوز نتونستن مهدخت و نجات بدن خاک تو سرشون✋️

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
لنتی این چی بود گفتی ترکیدم😂😂😂😂😂

والا خب😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
زینب بانو جان جوری شده ک وقتی پارت میذاری استرس اینو دارم باز آفلاین بشی یکی دوروز نیای دوباره😅خیل ...

گلی واقعاازقصداینکارونمیکنم سعی میکنم امروزتمومش کنم

گوش دردداشتم جوری بودکه دلم میخواست فقط جیغ بزنم🥺😭

جگوار خونخوار درونم غرشی کرد قدرت بدنم بی اختیار شکل وحشتناکی به خودش گرفت و فقط من بودم و جگوار که ...

**آرامش

قطره قطره های آب از روی تنم سر میخورد بدن حرارت زده من رو از این گر گرفتگی نجات می داد. جهنم!!! تنم،تن آسيب دیده ام کوره آتش بود..می سوخت.,سوختنش طبیعی نبود. یه هرم آتش از نفس های اون هیولا توی وجودم شکل گرفته بود؛قلب درد کشیده ام رو ذوب کرده بود..قلب آتش‌ گرفته ام می سوخت.شعله می کشید و هرم آتشش اونقدر بی کران بود که تموم ساکنین تنم به دلیل سوختن قلبم؛گر گرفته بودن...من داشتم می سوختم!!! آب با سخاوت به تنم سرازیر می شد اما خاموش شدنی نبود این آتش‌..این گرما با هیچ نیرویی قابل کنترل نبود. اشتعال گرفته و تموم شده بود. سرم رو زیر دوش بردم و چشمام رو بستم. آب روی صورتم سرازیر شد و من فقط یک تصویر مقابل چشمم اومد. چشمای خونخوار هیولا وقتی بدنم رو با بدن سنگینش چفت کرده بود., چشمای درنده اش به قصد دریدنم به من نگاه می کرد. دستام رو بالا آوردم و لبام رو لمس کردم. لب هایی که توسط دست اون هیولا فشرده شده بود. چشم باز کردم.قطره های آب از روی پلکم پایین چکیدن..به سرانگشت هام نگاه دوختم. سر انگشت هایی که تن داغ یک تن رو لمس کرده؛تاتو خیره کننده اش رو نوازش کرده و گونه های خشنش رو با نرمی نوازش کرده.. من امشب چی کار کرده بودم؟؟؟
دیوانگی یک ساعت پیشم به خاطرم اومد. وقتی بی اختیار نوازشش کردم وقتی دردم رو به آغوش کشیدم و براش شعر خوندم.من نبودم...آرامشی بود که در کنار این هیولا پدیدار می شد. آروم شدن تنشش رو حس کردم نوازشش کردم. با سرانگشتام تاتوش رو لمس کردم؛براش با صدای آرومی شعر خوندم و وقتی حالت آرومی به خودش گرفت؛وقتی چشمای خونخوارش آروم شد.از روی تنم بلند
شد و فقط یک چیز گفت:
_برو.
حتی بحث هم نکردم با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم اما این تن اونقدر حرارت دیده بود که خوابم رو حروم کرد و خودم رو به حموم پرت کردم تا آروم کنم این جنون رو..این حرارت تن رو ،من دختر بی پروایی نبودم؛خط قرمز های خودمو داشتم اما در برابر این آدم عقلم درست کار نمی کرد. تحت اختیار من کار نمی کرد..من فقط یک حس عجیب غریب داشتم که می خواستم انرژی و فرکانس این آدم رو تو نزدیک ترین حد به خودم دریافتش کنم. آب به بدنم می چکید اما نه من و نه آب موفق به کم کردن این حرارت نشدیم..حتی ذره ای از کارم پشیمون نبودم. من فقط بی دلیل قلبم درد می کرد و می سوخت..می سوخت.
_ميشه بگی چه مرگته آرام؟
نفس آه مانندی کشیدم و روی کاغذ مقابلم اشکال نامفهومی کشیدم.
_نمی دونم. با غیض کنارم نشست و گفت:
_یعنی چی؟از وقتی اومدی سر کار شیش می زنی..چیزی شده؟
مربعی گوشه کاغذ کشیدم و گفتم:
_نمی دونم.
_یعنی چی نمی دونم؟
مربع دیگه ای داخلش کشیدم:
_یعنی نمی دونم دیگه..مغزم خالیه. با حرص گفت:
_خب چرا اینجوری شدی؟
دایره ای داخل مربع ها کشیدم و با جوهر پرش کردم.
_اینم نمی دونم. گوشه های مربع رو کشیدم و دوباره به هم وصلش کردم اما دلارام کاغذ نقاشی شده ام رو با حرص از زیر دستم کشید.
_یه دقیقه اون بی صاحابو بذار کنار به من نگاه کن ببینم.
با صدای نسبتا عصبی ای گفتم:
_چته دیونه..کاغذو چی کار داری؟ چشم غره ای به من رفت و گفت:
_بگو چته.
چم بود؟؟ نمی دونستم. هیچی نمی دونستم. یا شاید نمی خواستم بدونم.
_با داریوس مشکل داری؟
با چهره درهمی گفتم:
_نه..چه ربطی داره. موهای آتشینش رو پشت گوشش زد و گفت:
_چه بدونم گفتم شاید بالاخره یه حرکتی زده یا تو خر حسی بهش داری.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
_چی میگی دلی؟جوری حرف می زنی که انگار نمی دونی منو داریوس واسه چی به هم محرم شدیم این مزخرفا چیه میگی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چه بدونم..خب پس چته؟
هیچیم نبود فقط بی حوصله بودم..عصبی بودم. مغزم درد می کرد. مغزم رو خاطرات دیشب استپ کرده و دیگه حرکت نمی کرد. خاطرات بدنمو به جوش و خروش می نداخت و انگشت هام یه لمس کشنده رو یادم می نداخت.
_باز که رفتی تو هپروت.
خواستم جوابشو بدم که صدای مسیح خلوتمون رو بهم زد:
_سایلنت حاضر نشدید چرا؟
از افکار سردرگمم بیرون اومدم و
لبخند زدم:
_سلام الان میریم. سری تکون داد و نگاهی به قیافه تخس دلارام انداخت و گفت:
_احوال آنشرلی معروف؟
دلارام نگاه چپی بهش کرد و گفت:
_دلارام.,اسمم دلارامه,
چشمکی زد و گفت:
_می دونم آنشرلی..بیرون منتظرتونم. و بی توجه به دلارام متعجب از اورژانس بیرون زد.
_این چرا انقدر پرروئه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_به دل نگیر,کلا با همه اینجوریه.

**آرامشقطره قطره های آب از روی تنم سر میخورد بدن حرارت زده من رو از این گر گرفتگی نجات می داد. جهنم! ...

_ایششه..میخوام صد سال سیاه نباشه.
تک خنده ای کردم و گفتم:
_بیا بریم حاضرشیم. زشته منتظر بمونن.
دلارام بستنی توت فرنگیش رو با ولع به دهن کشید و با ذوق گفت:
_عاشق این بستنی ام.
بستنی سه اسکوپه سیب ترش و شکلات و شکلات تلخم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_نوش جونت. دستمال کاغذی رو دور لبه های ظرف بستنیم کشیدم تا بستنی های آب شده رو پاک کنم. سر که بلند کردم با نگاه خیره مسیح روی دلارام مواجه شدم. لبخندی زدم. عمدا داشت دلارام رو عصبی میکرد. به داریوس نگاهی کردم که با لبخند سری به نشونه تاسف تکون داد. قاشقی از بستنی شکلاتی به دهن گذاشتم و طعم نسبتا تلخش باعث لبخندم شد..تلخ بود و خوش طعم!!
_جناب ميشه بپرسم چرا اینجوری به من‌نگاه میکنید؟
_آره می تونی.
لبخندم رو فرو خوردم و داریوس سرش رو به زیر انداخت، دلارام حیران مونده بود. با حرص گفت: _خب ميشه بفرمایید چرا نگاهم می کنید؟
شونه ای بالا انداخت و آب هویجش رو هورت کشید.
_چون کور نیستم!
صدای خنده من بلند شد.. دلارام با
تعجب گفت:
_چی!
_چون آدم خوبی هستم دلیل نمشه که کورم باشم...خب نگاه میکنم دیگه.
داریوس با خنده پنهانی گفت:
_مسیح!
لیوان آب‌ هویجش رو روی میز
گذاشت و گفت:
_چیه؟
دلارام با تاسف سری تکون داد و با عصبانیت مشغول خوردن بستنی مورد علاقه اش شد. نگاهی به مسیح کردم و با اخطار گفتم:
_نیمه هات رو اینجا پیدا نمیکنی.باشه؟ دلی با گیجی نگاهم کرد اما مسیح لبخند شیطنت باری زد و گفت:
_حالا..بماند.
خنده ای توام با اخم کردم و طعم سیب ترشم رو به دهن کشیدم.
_من اهل عشق و عاشقی نیستم اما خب نیمه هامو دوست دارم.
دلارام دیگه حتی نگاهشم نمیکرد اما
من گفتم:
_عشقو تجربه کردی؟مگه می دونی چه شکلیه که میگی اهلش نیستی؟ داریوس نگاهش میخ من بود..و این کمی عذاب آور بود. نگاهی به دلارام کرد و بعد من رو مخاطب قرار داد:
_لوس بازیه..دلیل نداره بخوای وارد یه حس بی سرو ته بشی.
چشمامو گرد کردم.
_اين تعریف قشنگی از عشق نیست.
_چرا هست،خب که چی؟خودتو اسیر یه نفر بکنی که چی بشه؟
دیدگاهش باعث شد نگاهی به داریوس بندازم و بگم.
_داریوس توام این نظرو داری؟ شیرموز بستنیش رو رها کرد و گفت:
_نه؛من بهش معتقدم..حس شیرینیه. لبخندی زدمو گفتم:
_منم فکر میکنم قشنگ باشه..تجربه اش نکردم اما فکر میکنم خوب باشه. چشمای داریوس کمی تیره شد اما سر تکون داد. نگاهی به دلارام کردم و گفتم:
_نظر تو چیه؟ بستنیش رو مکی زد بعد چند لحظه گفت:
_منم با نظر تو موافقم..باید قشنگ باشه حس خوبی داره.
_خب انشرلی عشق چه شکلیه مگه؟
سری به نشونه تاسف برای مسیح تکون داد که باعث لبخند ما شد.
_خب اینکه یه نفر باعث بشه که قلبت با ریتم طبیعی نکوبه،دست و پاهات رو یخ بکنه قلبت گومب گومب صدا بزنه،بدنت یه لحظه سرد بشه یه لحظه داغ بشه..نزدیکیش به تو باعث از بین رفتن تمرکزت بشه،خب حواست رو به خودش منعطف کنه؛خیلی رویاییه...هیچ حسی با این احساس برابری نمیکنه.
ماتم برده بود. قاشق چوبی بستنی توی دستام مشت، داریوس با لبخند ادامه داد.
_آره حسش خیلی قویه...این که اصلا بدون اینکه درک حالتاش تورو سمت خودش بکشه..بخوای عقب بکشی اما نتونی بی اختیار بری سمتش و فقط بخوای انرژیش رو تو نزدیک ترین حالت ممکن ازش دریافت کنی..بخوای سمتش نری ها اما دست تو نباشه بی اراده سمتش حرکت میکنی!
یه سوت ممتد توی مغزم راه افتاده بود..جدال بر عکس شده بود! این بار قلبم سکوت کرده بود و با پتک به سر مغزم میکوبید.قلب میخ میکرد چیزی رو به مغزم اما مغزم ارور میداد. ویندوزش بالا نمی اومد... گیر کرده بودم لای جمله ها...لای حرفا..من چه مرگم شده؟
_من قبولش ندارم..عاقبت نداره،من عاشق موفق ندیدم..اما تا دلت بخواد مرد ستمگر موفق دیدم. دلارام بالاخره نگاهش کرد و گفت:
_مثلا؟
_رییس!
اسمش تنم رو لرزوند...قاشق از دستم رها شد اما قبل افتادن گرفتمش.. دلارام با حالت خاصی گفت:
_خب توضیح بدید.
_حتما.,
خم شد روی میز و گفت:
_این آدم ترکیبی از خشم و قدرته...نه عشقی نه حسی نه حتی واکنشی...اون هیچ حسی نداره اما موفق ترین و قوی ترین آدمیه که میشناسم..نه برای من؛برای هر کسی که اونو میشناسه.
مغزم داشت لود میشد و قلبم درد میکرد. دلارام با زیرکی گفت:
_هر آدمی ته ذهنش یه حسی داره...این اصلا امکان نداره که کسی هیچ حسی نداشته باشه..همچین چیزی ميشه مگه؟هرچقدرم بد باشی بازم یه آدمی و آدما با احساسات زنده ان. مسیح پوزخندی زد و گفت:
_حرفت وقتی درسته که طرف حسابت جگوار نباشه...کسی که بیست سال بدترین تمرین ها رو انجام داده تا قسمت احساساتش رو خاموش کنه..کسی که بدترین چیز ها رو تجریه کرده و تنها چیزی که براش یادگار مونده؛فقط خشمه.،خشم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز