_واستون خوب نیست..خواهش میکنم. ممکنه زخمتون عفونت کنه.مکث کرد برگشت و نگاهی به من کرد و زیر نور مهتاب،آسمون ابری چشماش رو به من دوخت..
_به تو مربوط نیست.
دمنوشم رو تو دستم محکم فشردم
لبم رو گزیدم
_بابت حرفی که صبح زدم معذرت میخوام. هیچ.واقعا هیچ واکنشی توی صورتش دیده نشد. ,فقط خیرگی بود. جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. دمنوش رو روی
میز قرار دادم و گفتم:
-نباید اون حرفو میزدم باور کنید هیچ وقت بد کسی رو نخواستم..لحظه ای بود و خیلی پشیمونم. سرم رو بلند کردم و سرمای چشماش؛استخوان سوز بود.... کمی دست و پام رو گم کرده بودم
-لط..لطفا سیگار نکشید..این دمنوشم میل کنید. واستون خوبه. دستام رو مشت کردم و از آخرين زورم استفاده کردم.
-فقط خواستم بدونید من خیلی پشیمونم بابت حرفام.. هميشه سلامت باشید..شبتون خوش. و لبخندی بهش زدم و چرخیدم به سمت عمارت. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش,حکم ایست صادر کرد
_قصدت چیه؟
روی پام چرخیدم و به چشمای مشکوکش نگاه دوختم. لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:
_قصدی در کار نیست..فقط چیزی که شما رو تبدیل به جگوار کرده؛منو تبدیل به آرامش کرده..ما تو شرایط مختلفی بزرگ شدیم من قضاوتتون نمیکنم فقط کاری رو انجام میدم که باید انجام بدم...مثل شما!! سیگارش رو پوکی زد و من حرفام رو زده بودم دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم و به آرومی عقب گرد کردم و به سمت عمارت رفتم.
***
_پیاده شو,
لبخندی زدم و از ماشین بیرون پریدم. شاید برای بقیه آدم ها قابل درک نباشه شاید براشون عجیب و حتی مایوس کننده به نظر بیاد اما من با دیدن بیمارستان هميشه ذوق میکردم. اینجا تنها جایی بود که واسه آدم های دیگه حس ناراحتی به همراه داشت اما به من انگیزه میداد. اینجا حس مهم بودن و ارزشمند بودن رو مس میکردم. اینجا به ناتوان ها کمک میکردم و به کسی که حال مساعدی نداشت,توجه میکردم و از دیدن یه لبخند مریض,لبخندی میزدم. من تو بیمارستان شکوفا میشدم, چه بسا مرگ هایی که اتفاق می افتاد و بهمم میریخت اما به قول بابا زندگی چرخ فلک بود...میچرخید و میچرخید!! دقیقا یک هفته از اون شب گذشته. بالاخره جناب جگوار رضایت دادن و با اصرار های مسیح و داریوس به بیمارستانی که متوجه شدم بیشترین سهامش برای خودشه استخدام شدم. بعد از اون شب نه دیدمش و نه حرفی زدیم. دورا دور شنیده بودم که به مسیح گفته بگو بهتره اطراف من نباشه...و من دیگه نزدیکش نشدم. وارد بیمارستان شدم و مسخره بود اما از بوی الکلی که جزو لاینفک بوی بیمارستان بود رو بو کشیدم و لبخند گشادی زدم. همراه با داریوس قدم بر میداشتیم و به سمت اتاق رییس بیمارستان یا همون جناب رفعتی,رفتیم. پیش به سوی کار آرامش..
_خب خانوم صولتی،ایشونم خانوم بزرگمهر, همکار جدیدمون
هستن..موفق و بسیار ماهر,
فامیلی جدیدم زیبا بود اما من هویت خودم رو میخواستم..آرامش شرقی رو نه آرامش بزرگمهر رو. خانوم صولتی که زن گشاده رویی بود لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد و گفت:
_خوش اومدی عزیزم.
تشکری کردم و لبخندش رو با لبخند
پاسخ دادم.
_من میرم شما رو میسپارم به خانوم صولتی،ایشون سرپرستار هستن. سری تکون دادم و بعد از اینکه آقای رفعتی رفت.خانوم صولتی گفت:
_خب خانوم بزرگمهر،قبلا تو کدوم بخش کار میکردید؟
باتواضع گفتم:
_آرامش.لطفا، آرامش صدام کنید..و قبلا تو بخش اورژانس بودم. لبخند زیبایی زد. سنی نداشت و موهای تازه لایت شده اش زیباییش رو تاثیر گذار تر کرده بود.
_منم معصومه ام. پس بریم بخش اورژانس.
باشه ای گفتم و همراه باهم سوار آسانسور شدیم. نگاهی به لباس هایی که داریوس برام خریده بود انداختم. سلیقه جالبی داشت. کمی مانتوم رو جلوتر کشیدم. وقتی وارد اورژانس شدم،فضای شلوغ و هیاهوی مریض ها تصویر گذشته ای نه چندان دور رو برای من تداعی کرد...افسوس. چشمامو رو برای آرامش بستم و با لبخند باز کردم. خانوم صولتی سمت استیشن رفت و یکی از پرستار ها به محض دیدنش از پشت جایگاه بیرون اومد و لبخند زنان نزدیک شد و گفت: _سلام خانوم صولتی.
خانوم صولتی با گرمی باهاش احوالپرسی کرد و این باعث شد بیشتر در دلم جا کنه.
_مبینا جان،ایشون آرامش بزرگمهر هستن. همکار جدیدتون. از فردا به این بخش میان تا کارشون رو شروع کنن.
مبینا که دخترک زیبایی بود،دستش رو جلو آورد و گفت:
_از آشناییت خوشحالم آرامش جان.
اظهار خوشبختی کردم و بعد از چند دقیقه خانوم صولتی ما رو تنها گذاشت که من بیشتر با محیط آشنا بشم.
_بشین روی صندلی عزیزم الان که دوستم بیاد با هم میریم یه گشتی بزنیم.
_باشه..موردی نداره. روی صندلی نشستم و تلفن همراهی رو که امروز صبح داریوس برام گرفته بود رو در دست گرفتم و از دیدن دو پیامی که روی گوشی بودتعجب کردم.