2777
2789

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن..شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اينکه باید از ی ...

به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر میکردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خودش میکشه دورش میپیچه و میپچه و فکر میکنه معشوقش از این حصار حس رضایت داره...اما نمیدونه که معشوق,فقط یک نفس با مرگ فاصله داره و اونقدر چنگالهای عشقه به جون معشوق میفته که در آخر معشوق به دست خود عشقه کشته میشه..خفگی..معشوق خفه میشه از بی هوایی!!! حتی عشق هم از حصار فراریه..اسارت برای هیچ کس جذاب نیست..نمیفهمی.فکر میکنی داری ازش محافظت میکنی و بال و پرش رو محفوظ نگه میداری اما نه..تو فقط داری بهش ظلم میکنی و چه بد که وقتی به خودت میای معشوق در آغوش خودت دیگه نفسی برای کشیدن نداره.و من واقعا درکش میکردم. زندانی و اسیر بودم...اسیر یک قصر باشکوه..شکوهش اقتدارش بود..این باغ این درخت های بزرگ و فخار که سایه افکنده بودن و حسی مثل یک آب یخ در گرمای تحلیل برنده تابستون بود برام رنگ باخته بود. نه این درخت های رنگارنگ.نه زمین سرتاسر چمن شده.نه بوته های درخت ها،نه آب نمای بزرگ که یک قو پیچ و تاب خورده بود که به سمت نور اقامه کرده بود.و نه حتی رنگی رنگی بودن تالار دوم دیگه هیچ چیز برام جذابیت نداشت..بعد از شنیدن یه حقیقت کثیف همه چیز برام بوی خون گرفته بود..به زیبایی های خدادای نگاه میکردم و افسوس میخوردم که چرا،چرا باید تو این جهنم رشد کنن..روی تخته چوب نشستم و به هدی و پارسایی که باهم صحبت میکردن.نگاه دوختم و لبخند کوتاهی زدم. شاید من اشتباه فکر میکردم که عشق مدت ها از این جا رخت بسته؛اما نگاه جدی اما نرم پارسا نسبت به هدی و لبخند و تپش قلب بلند هدی،انگار توجه عشق رو جلب کرده بود و در حال عزیمت به اینجا بود...شاید. از دنیای ساده خودم فاصله گرفته بودم و وارد دنیای مافیا شده بودم..چیزی که حتی فکر نمیکردم حقیقت داشته باشه. از دیروز که این داستان رو شنیده بودم،فقط سکوت کرده بودم..از اتاقم بیرون نیومده بودم..اصلا. هدی غذام رو میاورد و چند لحظه باهام صحبت میکرد و میرفت..داریوس رفته بود و هیچ خبری ازش نموند.. یادش مونده بود که وقتی چیزی فکرم رو بهم میریزه باید تنها بمونم و باهاش کلنجار برم..بالاخره امروز بعدظهر از قفسم بیرون اومدم تا حرف بزنم و ببینم سرنوشتم چیه.. اما ورود من به سالن اصلی،با خروج اون شیطان همزمان شد و من فقط برای لحظه ای کوتاهی هیکل عظیم الجثه اش رو دیدم و بعد به خاطر محابایی که از او داشتم  جسارتمو باختم و حتی قدم از قدم برنداشتم و اونقدر منتظر شدم تا صدای جیغ لاستیک ها رو شنیدم..چند ساعتی از رفتنش میگذره و من فرصت کردم عمارت رو بچرخم و از زیباییش کمی لذت ببرم. وقتی هدی و پارسا مقابلم قرار گرفتن؛از فکر اون شیطان بیرون اومدم و بلند شدم. پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و به آرومی گفت:
-خوبی؟
شاید مسخره بود اما حس خوبی به پارسا داشتم و نمیتونستم قبول کنم که این آدم می تونه ادمکش باشه..مثل داریوس و حتی مسیح!!! -ممنونم،مهرداد چطوره؟ سری تکون داد: -خوب..نگران نباش.
لبخندی زدم. نگاهش به هدی واقعا عاشقانه ای از جنس مردانه بود.
-بشین اینجا،شب خودم می برمت.
و وقتی هدی چشمی گفت.بی بلایی گفت و رفت. چقدر مردانه محبت میکرد.
-می بینم که بلهههه, هدی گونه هاش رنگ باخت و گفت:
-توروخدا خجالتم نده.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-پارسا خیلی دوست داره ها
-منم عاشقشم.
و ستاره های روشن شده در چشماش,اثبات حرفش بود. باهم در مسیر زیبا و پرپیج و خم باغ قدم می زدیم و به هدی اجازه دادم تا محبوبش رو نگاه بندازه. پارسایی که تموم حواسش رو به کارش بخشیده بود و جلوی عمارت با اخم ایستاده بود. باغ رو دور زدیم و با شیطنت
گفتم:
-بریم یه عرض اندام کن برا آقا پارسا و بعد بریم عمارت.باشه؟
-آرامش.
خندیدم و گفتم:
-آره..تو دل من قند آب میشه. دستش رو گرفتم و به سمت پارسایی که جلوی درواز ایستاده بود رفتیم. هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتیم که به صدای بوقی,دوتا از محافظین با سرعت خم شد و در رو سریع باز کردن. با تعجب نگاهشون میکردم و با ورود سه تا بنز مشکی رنگ به داخل حیاط لبم رو گزیدم. هدی با هول گفت:
-خاک تو سرم,آقا اومد.
و نفسی که درون سینه من حبس شد...لعنتی. میخواستم دور بزنم و برگردم اما نمیتونستم..پاهام رو به زمین دوخته بودن. ماشین ها به ترتیب پشت سر هم قرار گرفتن و چند پارک شده بود.ءبا عجله بیرون اومد و در ماشین رو باز کرد و اونجا بود که هیبت هیولایی اون شیطان از ماشین پیاده شد. بلافاصله مسیح و داریوس از ماشین عقبی پیاده شدن و سراسیمه خودشون رو به جگواری که اخمی غلیظ بین دو ابروش داشت رسوندن و با هراس و استرس چیزی رو توضیح می دادن. بی اراده قدمی جلو برداشتم تا متوجه بشم دقیقا چه اتفاقی افتاده,.چندین قدم فقط باهاشون فاصله داشتم, هدی با استرس دستم رو فشرد.

به پیچک عشقه انتهای باغ چشم دوخته و فکر میکردم چقدر این گیاه سرنوشت غم باری داره. عزیزش رو در حصار خ ...

و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن. سرش پایین بود سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو نمیدیدم اما لحنش کمی عصبی بود:
-میخواید بمیرید که جلوم وایسادید؟
-رییس خواهش میکنم.
مسیح عاجزانه جمله اش رو ادا کرد. سری تکون داد،با دستاش ضربه ای به شونه های مسیح و داریوس زد و با غرش گفت:
-گمشید کنار,
اما قدماش خیلی ثابت نبود..تلو خورد. داریوس و مسیح سریع سمتش رفتن و قبل اینکه بتونن بازوش رو بگیرن،صاف ایستاد و گفت:
-دست به من بزنید خونتون رو میریزم.
وقتی برگشت و چهره اش رو دیدم،متوجه رنگ پریدگی چهره اش شدم. چی شده بود؟ دستاش رو داخل جیب شلوار برد و وقتی باوزهای حجیمش برامده شده.من احتمال دادم ممکنه کت درون تنش تیکه پاره بشه.
-تا رفعتی بیاد هیچ غلطی نمیکنید..عمارت رو روی سر تک تکون خراب میکنم اگه دنبالم بیاید.
و اونقدر لحنش قاطع بود که همه تهدیدش رو جدی گرفتن و سرجاشون ایستادن و خیره شدن به قدم های صاف و بلند جگوار که به سمت عمارت کشیده میشد. وقتی از دید دور شد.مسیح ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-دارم دیوونه میشم.
وقتی برگشت و با منی که گیج بهشون چشم دوخته بودم چشم در چشم شد.لحظه ای مکث کرد و در آخر لبخندی زد و با عجله سمت من اومد و گفت:
-ببینم سایلنت تو پرستار بودی دیگه مگه نه؟ گیح گفتم.
-چی؟ "خدایا نذار بزدل باشم..بهم جسارت بده..خودت کمکم کن در دل از خدا طلب امداد میکردم و به سمت اتاق قدم بر میداشتیم. مسیح همزمان با من قدم بر میداشت و لبخند مطمئنی بهم میزد. وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتیم،مسیح با ملایمت گفت:
-نترس, فقط فکر کن اونم یه مریض عادیه باشه؟
عادی نبود..شیطان بود..قسم خورده بودم در هر حال و هر لحظه وقتی کسی نیاز به کمک داشت کمکش کنم..بابام بهم یاد داده بود وقتی مریضی دیدم فارق از هر همه چیز بهش کمک کنم.,غریبه یا آشنا بودنش پیر یا جوون بودنش,ثروتمند یا فقیر بودنش و حتی بد یا خوب بودنش..بابا بهم گفته بود مثل باران باش و بر سر همه بریز..محبتت رو فقط به یک عده خاص محدود نکن..قضاوت نکن و فقط به کسی که نیاز داره کمک کن. و امروز اینجا جلوی این اتاق من باید حرفم رو اثبات میکردم.جگوار با چاقو زخمی شده بود و مسیح و داریوس از من خواهش کرده بودن که کمکش کنم..وقتی پرسیدم چرا و به چه علت.فقط سکوت کردن و من متوجه شدم که یک ممنوعه است. مسیح ضربه ای به در زد و صدای بمش بلند شد:
-بیا تو.
مسیح جعبه ای رو که در دست داشت جابجا کرد و اجازه داد من اول وارد بشم قدمی لرزان برداشته و وارد اتاقش شدم. اتاق روشن بود..خب,تصور یک چیز شاهانه رو داشتم و زیاد تعجب نکردم از دیدن پرده های مخمل قهوه ای تیره که یک رویه طلایی زرشکی در اطرافش بود و چنان این سه رنگ باهم ترکیب جالب و زیبایی به وجود آورده بودن که چشمانت برق میزد..نمیتونستی خیلی محو اطرافت بشی چون تاج سلطنتی ای که بالای تخت بی اندازه بزرگی که در مرکز اتاق قرار گرفته و فضای زیادی به خودش اختصاص داده بود،پرده های زرشکی و طلایی خوش رنگی ازسقفش آویزون شده بود تخت خواب رو مثل یک گنجینه محفوظ کرده بود و اونقدر زیبا و رویایی بود که باعث میشد ثانیه ای محو زیباییش بشی.
-چی میخواید؟
روی اون تخت باشکوه خوابیده،دست روی سرش پیشونیش قرار داده و چشماش رو بسته بود اما کاملا متوجه شده بود دو نفر وارد اتاقش شدن..لعنتی الکی نبود که بهش جگوار میگفتن. اونا خیلی حیوانات باهوشی
بودن.
-رییس آرامش میخواد معاینه تون کنه.
-بیرون.
حتی تکون هم نخورد..فقط یک کلام گفت. لهجه واقعا بامزه و گیرایی داشت..
-رییس م..
-حرفم تکرار نداره،مگه نه؟
خدای من...ابهتش دهانم رو دوخته بود. بی رحمانه بود اما واقعا دلم میخواست فرار کنم و به اتاق خودم برگردم..اگه مسیح و داریوس ازم درخواست نمیکردن؛لحظه ای سمت اين شیطان نمی اومدم..حیف که به پدرم قول داده بودم..حیف.
-صدای در رو نشنیدم.
دلم میخواست سرش فریاد بزنم اما این فقط یک رویای محال بود. مسیح اشاره ای کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شدیم. اونقدر درد بکش جونت بالا بیاد..البته که اینو نمیخواستم.
-حالش چطوره؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
-خوب. بخاطر بدن قوی و عضلانیشون خیلی بهش آسیبی نرسیده..فقط مراقب باشید عفونت نکنه..کاش راضی میشد بیاد بیمارستان.یه نفر باید بلد باشه
هیچ وقت نفهمیدم چرا اون روز
بی هوا گفتم:
-من حواسم هست. دکتر سمت من برگشت و گفت:
-بلدی؟
بی توجه به مسیح و داریوس گفتم:
-من پرستارم.لبخند زد
-خیلی خوبه..حواست بهش باشه..,مسکن بهش تزریق کردم فعلا خوابه..من باید برم بیمارستان،یکی دو ساعت دیگه برو سراغشون و تبش رو چک کن باشه.
سر تکون دادم. کاغذی رو سمت مسیح گرفت و گفت:
-داروهاشونه..زود بگیرید بدید این خانوم.

و من چشم دوختم و به مسیح و داریوسی که مقابل جگوار ایستادن. سرش پایین بود سرش رو بالا گرفت،چهره اش رو ...

دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش رو کمی جابجا کرد:
-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن..میدونی که دیگه؟مشکلی پیش اومد تماس بگیر, باشه.
دکتر که رفت،روی مبل ها نشستم و به اون شیطان فکر کردم..نگاهی به ساعت کردم چهار و ده دقیقه بود. ساعت شش میرفتم یه سری بهش میزدم. مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد و داریوس کنارش نشست. نگاهی به من کرد و آروم پرسید:
-خوبی؟
سر تکون دادم. سرفه ای کردم و گفتم:
-میخوام با جفتتون حرف بزنم. داریوس کاملا حواسش رو به من بخشید و مسیح سر بلند کرد و منتظر به من چشم دوخت. زانوهام رو با دستام فشار دادم و گفتم:
-تکلیف من چیه؟قراره چه بلایی سرم بیاد؟ داریوس جدی گفت:
-هیچ بلایی. تو اینجا میمونی و به زندگیت میرسی.
اما مسیح با شک پرسید:
-چیزی شده؟میدونی که فعلا
نمیتونی تنها باشی.
-میخوام به زندگیم برسم..من پرستارم،شغلمو دوست دارم. میخوام به کارم به زندگیم قبلیم برگردم..قراره تا کی تو این عمارت زندونی باشم؟تا ابد؟ داریوس با محبت گفت:
-آرامش‌ زندانی نیستی..ولی تنهایی نمیتونی بری بیرون. شغل و زندگیت رو به زودی پس میگیری قول میدم بهت..فقط یکی دو روز صبر کن و بعد با رییس حرف بزن..امروز اصلا روز خوبی نیست قبوله؟
نفسم رو با کلافگی آزاد کردم و گفتم:
-ميشه بگید چی شده؟چرا رییستون چاقو خورده؟ مسیح سرش رو به تاج مبل تکیه داد و همون طور که چشماش رو میبست.گفت:
-یه بی شرف موقع مرگش جفتک انداخت.
با وحشت گفتم:
-بازم آدم کشتید؟ داریوس با حرص گفت:
-آدم نه..یه کفتار,
عصبی گوشه پلکم پرید:
-داریوس تو چه جور آدمی شدی؟ نمیخواستم مرد کودکی هام رو از دست بدم...نمیخواستم. قبل اینکه داریوس حرفی بزنه مسیح گفت: -سایلنت وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن.
من آدم بی ادبی نبودم دلم میخواست سرش فریاد بکشم اما خودم رو کنترل
کردم و گفتم:
-ميشه توضیح بدی منم بدونم؟ داریوس جلو اومد و گفت:
-ببین آرامش ،منصور یکی از اعضای حلقه است..یکی از زیر مجموعه هاست..قانون جگوار اعلام شده بود که حق ندارن دختر بدزدن و به قمارخونه و هر جهنم دیگه ای بفرستن..حق نداشتن این کارو بکنن.,فعلا باید یه ثبات ایجاد میشد..اما منصور وقتی رییس برای چند روز از ایران رفت تو و چند تا دختری که خودت دیدی رو دزدید و داشت راهی میکرد..قانون شکنی کرد و جذاش رو هم امروز دید..اینکه منصور چه ربطی به کشته شدن پدرت داره یه سواله که نمیدونیم جوابش رو..امروز هر چقدر شکنجه کردیم جواب درست درمونی نداد..برای یه لحظه از دست محافظا در رفت و چاقو رو سمت رییس گرفت مردتیکه پف.,نکبت.,.چنان از غفلت محافظا سو استفاده کرد و تو یه لحظه به رییس حمله کرد که اصلا همه ما شوکه شدیم.
مسیح فحشی زیر لب زمزمه کرد و من با حیرت گفتم:
-خب؟کشتیدش؟
-همون چاقویی که برای ضربه زدن به رییس استفاده کرد گردنش رو برید.
-مسیح
مسیح تشرگونه داریوس هم نتونست وحشتم رو پنهان کنه...خدای من...از منصوری که ندیده بودم متنفر بودم بخاطر کثافت کاری هاش اما خب.خب توقع این هم بی رحمی رو هم نداشتم.
-جووون.
داریوس ضربه ای به پای مسیح زد و همون طور که از روی مبل بلند میشد و سمت تالار دوم میرفت.گفت:
-من برم بکپم تا شب مقدمات پرواز رو فراهم کنم..ملوانی رو که دوست داری؟
و صدای بلند خنده اش تو صدای خفه شو گفتن داریوس همزمان شد. با گیجی گفتم:
-شب پرواز دارید؟ داریوس اخمی کرد و تا خواست حرف بزنه مسیح از انتهای سالن گفت: -اووف چه پروازی..سایلنت حیف که ممنوع الورودی وگرنه توام میبردم.
و داریوس زیر لب چیزی زمزمه کرد.
-باتوام..میخوای بازم بری؟ لبخندی زد و گفت:
-نه ارامش..همین جام امشب..نترس..اون یکم مشکل روانی داره..حرفاشو جدی نگیر.
سردرگم سری تکون دادم و بهش چشم دوختم. چند لحظه خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
-برم یه سر به بچه ها بزنم و بیام. باشه. وقتی رفت سرم رو فشار دادم و فقط به یه چیز فکر میکردم..قراره چی بشه؟ با اروم ترین حالت ممکن در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. خداروشکر دیوار کوب ها روشن بودن و نور ضعیفی در اتاق بود. چشمم به سمت مردی که تو کشتن آدم ها تردید نمیکرد چرخ خورد و از دیدنش روی تخت,دقیقا به همون ژستی که قبلا دیده بودمش.نفسی کشیدم. ریتم منظم حرکات قفسه سینه اش نشون میداد که خوابیده..خدا خدا میکردم بدنش لخت نباشه و وقتی نزدیکش شدم و متوجه پیرهنش شدم در دل خدارو شکر کردم. مثل یک مسخ شده به سمتش قدم بر میداشتم و نگاهم بین صورت و موهاش در گردش بود. لبم رو گزیدم بالای سرش رسیدم و لعنت..بوی عطرش با بوی تلخ چوب زیر بینیم پیچید و باعث شد یک نفس عمیق بکشم..میتونستم رایحه سیگار رو استشمام کنم. نور ضعیفی روی صورتش سایه انداخته بود و به شدت به ابهتش افزوده بود..به آرومی نفس میکشید و سینه اش به آرومی تکون میخورد. دستای لرزونم رو بالا آوردم ،تشویش و اضطراب بدی داشتم.

دوباره نگاهی به من کرد و عینک ته استکانیش رو کمی جابجا کرد:-پانسمانش رو امشب حتما عوض کن..میدونی که ...

رو بالا آوردم تشویش و اضطراب بدی داشتم،نفس عمیقی کشیدم و به آرومی خم شدم تا دمای بدنش رو چک کنم یک قدم به جلوتر برداشتم دقیقا به تختش چسبیدم،دست چپم رو روی لبه تخت قرار دادم و کاملا خم شدم و دست راستم رو به سمت پیشونیش گرفتم اما.... اما در عرض سه ثانیه همه چیز عوض شد. اونقدر سریع و قدرتمندانه اتفاق افتاد که من حتی نتونستم آوایی از دهانم خارج کنم. یک ثانیه،محبوس شدم یک ثانیه در هوا و یک ثانیه آخر به شدت به تخت کوبیده شدم و وقتی به خودم اومدم که جسم تناور و عظیم الجثه ای رو روی تنم قرار گرفته پاهام رو بین پاهاش قفل کرده و با یک دستش جفت دستام رو بالای سرم گرفته و با دست دیگه..با دست دیگه اش گردنم رو محکم گرفته و استخوانم رو له میکرد...لعنتی داشت خفه ام میکرد... اصلا نفهمیدم کی این اتفاق افتاد،کی بهم حمله کرد..فقط وقتی یک انگشت بالمس پیشونیش فاصله داشتم»چشمای خونخوارش رو باز کرد دستی رو که سمتش گرفته بودم با سریع ترین حالت ممکن گرفت و اون یکی دست بزرگ و قدرتمندش کمرم رو گرفت.محکم سمتش خودش کشید و بعد بی رحمانه روی تخت پرتم کرد و مثل یک جگوار,دقیقا مثل یک جگوار روی تنم قرار گرفت و چنان با چابکی بهم حمله ور شد و خلع سلاحم کرد که من هرگونه حرکتی ازم سلب شد. استخوان گردنم رو بین دستاش گرفته بود و با قدرتی بی انتها فشار میداد..نفسام انباشته شدن سلول به سلولم برای هوا فریاد می زد و تموم بدنم شروع به تکاپو کرد..چشماش،اسمون برفی بود..یخی و بی ‏ اندازه بی حس,سرد و..زیبا,.واقعا زیبا, وقتی دیگه نفسی برام باقی نموند چشمام در حال ترکیدن بود و وقتی می خواستم بوسه به لب های مرگ بزنم با اخم و تردید نگاهی به چشمای پرم و قطره اشکی که از چشمم چکید کرد و انرژی و فشاری که به گردنم وارد میکرد یک بار کمتر شد..وقتی مانع دستاش برطرف شد هوا به شدت بهم حمله کرد و ریه هام برای ذره ای اکسیژن به خروش افتادن و قفسه سینه ام با هینی بالا و پایین شد. سرفه ای کردم و هوا رو بلعیدم..صورتش کمی از من فاصله گرفته اما دستام در دستشو پاهام بین پاهاش حبس بود..بدن کوفتیش اونقدر بزرگ و سنگین بود که من زیر سایه اش قدرت تکون خوردنم نداشتم..انچنان بدنم رو قفل کرده بود که حتی نمی تونستم تکونش بدم..وقت فکر کردن به این چیز ها نبود اما گرمای مزخرفی در تنم پخش شده بود..و لعنتی پاهاش اصطکاکی روی بدن و پاهام برقرار کرد پاهام رو محکم تر قفل کرد و دستام رو همون طور که حبس کرده بود خم شد و با غرش گفت:
-اینجا چه غلطی میکنی؟
لعنتی..حس عضلات شکمش روی بدنم کمی فکرم رو مختل کرد..باور کردنی نبود اما میتونستم عضلات برامده شکمش رو حس کنم و این..این کمی بهمم می ریخت. اما اونقدر این حس تداوم نداشت چون ترس و شوک اونقدر بهم غلبه کرده بود که به چشمای منتظر و کوهستانیش نگاه کنم و بگم:
-م.,میخواستم ت..تبتونو چک کنم.

**جگوار

وحشی... چشمای درشت و سیاهش,تنها حامل یک پیام بود.,وحشی..بی اندازه چشم های وحشی و خاصی داشت..موژه های بلند و فرش چشمای سیاهش رو قاب گرفته بود و یک تصویر زیبای وحشی ساخته بود که..که واقعا خیره کننده بود, چشماش نور رو منعکس می کرد و باعث می شد براق به نظر برسه..زیر حصار بدنم کلید شده بود و با وحشت اما چسارت به من نگاه میکرد.. حضورش رو حس کرده بودم..سنسور های مغزیم حضور یک نفر رو حس کرده بود و عطرش اونقدر نا آشنا و گیج کننده و غریبه بود که بی اراده چشمای خواب آلودم رو باز کردم و جسم ضعیفش رو به زیر کشیدم و تحت فرمان مغزم در حال شکستن استخوان گردنش بودم..چنان جونوری که بهش معروف بودم و درونم نفس می کشید به یک باره خونخوار شده بود که فقط نوای "بکشش "در سرم بودم..اما وقتی چشمم به چشمای براقش خورد وحشی چشماش پیغامی به مغزم فرستاد جونور درون وجودم ارامید وفهمیدم آشناست..آرامش شرقی بود. پاهاش رو خواست تکونی بده اما محکم قفلش کردم و دستاش رو بیشتر کشیدم. دیدم چهره اش از درد جمع شد اما با وحشی نگری نگاهم کرد و گفت:
-ب.,بذارید برم دیگه.
زیر تنم پیچی خورد اما قفلش کردم و بیشتر دستش رو فشردم.,بدنش نرم کوچک و خیلی سبک بود..میدونستم ممکنه دستاش رو کبود کنم..و اصلا برام اهمیت نداشت. فاصله داشتم, غریدم:
-یک بار دیگه..یک بار دیگه وقتی خواب بودم بالای سرم بیای..استخونت رو خورد می کنم. طبق گفته های بقیه متوجه شده بود اهل بلوف زدن نیستم..هر کاری رو اراده کنم انجام میدم. -فهمیدی؟ با خیره سری نگاهم می کرد. دستاش رو کشیدم اخم کرد و لبش رو گزید و در آخر گفت:
-ب..باشه.,دستم»دستم شکست.
نگفت دستم رو ول کن..پیغام داد که داره درد می کش و اين برام مهم نبود. چند لحظه خیره نگاهش کردم..

رو بالا آوردم تشویش و اضطراب بدی داشتم،نفس عمیقی کشیدم و به آرومی خم شدم تا دمای بدنش رو چک کنم یک ق ...

لعنتی..حس میکردم بخیه ام در حال پاره شدنه..خیسی خاصی رو روی بانداژام حس میکردم. نمیخواستم متوجه چیزی بشه..دست و پاهاش رو رها کردم و خودم رو اون طرف تخت پرت کردم و همون طور که دستم رو روی پیشونیم قرار میدادم گفتم:
-یه دقیقه دیگه اینجا باشی تضمین نمیکنم سالم بمونی. چشمام رو بستم و متوجه شدم از تخت پایین پرید. صدای قدم هاش رو شنیدم. با صدای شنیدن در نیم خیز شدم.و بلوزم رو از تنم بیرون کشیدم،گندش بزنن..زخمم خونریزی کرده بود.

** داریوس

-آرام تو اشپزخونه است؟
هدی سبد لباس ها رو به دست چپش
داد و گفت:
-نه, مگه اتاقش نیست؟
نچی گفتم و وقتی هدی رفت.خواستم سمت باغ برم مسیح وارد عمارت شد:
-آرام تو باغه؟ با تعجب گفت:
-نه سایلنت مگه تو عمارت نیست؟
کجا رفته بود؟
-با توام..عمارت نیست؟
چنگی به موهام زدم و گفتم:
-نیست دیگه. سمت تالار دوم حرکت کردم اما هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بودم که مسیح با گیجی گفت:
-اع،سایلنت بالا چی کار داری؟
با شدت سرم رو به سمت پله ها چرخوندم و از دیدن آرامشی که با رنگی پریده و حالت منگی از پله ها پایین میادقدمام رو سمتش تنظیم کردم. مچ دست هاش رو ماساژ میداد و چهره اش در پرده ای از ابهام فرار گرفته بود. وقتی از پله ها پایین اومد مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-خوبی؟ سرشو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. لبخند الکی ای زد و گفت:
-آره..رفته بودم تبشونو چک کنم.
و دست راستش رو بلند کرد و گردنش رو از روی روسریش فشرد. چشماش رو بست و گردنش رو چند لحظه ای حالتی بین نواز و ماساژ لمس کرد و وقتی مسیح صداش کرد،دستاش از حرکت ایستاد:
-حالش خوبه؟تب نداره؟
مکث کرد..چند لحظه فکر کرد و گفت:
-فکر کنم یکم تب دارن.. داروهاشونو
گرفتی؟
-آره. روی مبل نشست و گفت:
-خوبه. بعد از شام بهشون بده.
روی مبل کناریش نشستم و با شک گفتم:
-حالت خوبه آرام؟ مچ دستاش کمی قرمز شده بود و با زیرکی سعی
در پنهان کردنش داشت.
-آره..تو چطوری؟
-خوبم. وقتی لبخندی بهم زد،مشکوک تر شدم. رفتارش خیلی مشکوک بود.
-سایلنت رییس خوابه یا بیدار؟
حرکاتش اختیاری نبود که دستش سمت گردنش میرفت.و بی حواس گردنش رو لمس میکرد
-آره فکر کنم بیدارن،شایدم خواب باشن,
مسیح با سردرگمی گفت:
-مگه تو بالا نبودی الان؟
کمی خودش رو جمع کرد و گفت:
-چرا.,ولی خب شاید خواب باشن؛من که بیدارشون نکردم.
-اهان.
از روی مبل بلند شد و گفت:
-من میرم یه سر به هدی بزنم.
و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..یک چیزی شده بود..مطمئن بودم.

**جگوار

به ظرف غذایی که مسیح برام آورده بود نگاه انداختم. بی توجه بهش روی تخت دراز کشیدم. به هیچ چیز جز خواب احتیاج نداشتم..خواب حالم رو خوب میکرد. مسیح رو با نارضایتی از اتاق بیرون کرده بودم ولی به هیچ چیز میل نداشتم..هیچی. بی توجه به دردی که بخیه های کوفتیم باعثش میشد. چشمام رو بستم اما هنوز چشمام گرم نشده بود که تقه ای به در خورد..خدا لعنتت کنه مسیح!!! می دونستم واسه گزارش اومده.
-بیا تو, منتظر بودم بیاد گزارش سوله رو بده و بره..این پسر،سوای آدم های دیگه بود برای من..شاید چون خودم باهاش بزرگ شده بودم. صدای باز شدن در رو شنیدم و منتظر شنیدن گزارشش بودم اما صدای نرم و
مخملی گفت:
-سلام.
همینو کم داشتم.. اصلا حوصله جدال با این وحشی خیره سر رو نداشتم.
-بیرون. و دستم رو روی پیشونیم قرار دادم. یک، دو ،سه، منتظر شنیدن صدای در بودم اما ؛صدای قدم هایی رو شنیدم که به سمت تختم می اومدن و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد..صبر کن ببینم نرفته بود؟ همچنان چشمام رو بسته نگه داشته بودم و وقتی بوی عطرش رو در چند قدمیم حس کردم،با کلافگی گفتم:
-مشکل شنوایی داری تو بچه؟
-نه.,فقط میخوام به کارم برسم.
لنگه ابروم بالا پرید و بالاخره چشمام رو باز کردم. دقیقا بالای سرم ایستاده بود و با خیرگی به چشمام نگاه میکرد. این چرا زبون آدمیزاد حالیش نبود؟ قبل اینکه فرصت حرف زدن به من بده با جدیت گفت:
-خب.ميشه بلوزتون رو بدید بالا؟
زده به سرش؟ اونقدر عادی و بیتفاوت برخورد میکرد که انگار اصلا تا چند ساعت پیش قصد کشتنش رو نداشتم..
-من زخمتون رو ندیدم ولی باید خیلی مراقب باشید..نباید بذارید عفونت کنه.
با ریلکس ترین حالت ممکن تختم رو دور زد جعبه ای رو که در دست داشت روی میز گذاشت.بدون اینکه نگاهم کنه،جعبه رو باز کرد و گفت:
-یه مقدار آنتی بیوتیکم براتون آوردم.
دست کش هاش رو دستش کرد روسریش رو روی سرش تنظیم کرد و همون طور که سرش رو با جعبه ها گرم کرده بود گفت:
-خب هرچی که نیاز هست اینجا داریم.
رفتارش واقعا عجیب غریب بود..بی اندازه عادی و بی خیال رفتار میکرد..این دختر چش بود؟ سرش رو بلند کرد و به منی که همچنان خیره نگاهش کردم نگاه دوخت ونفسش رو رها کرد و گفت: 

-باشه خودم انجام میدم.

و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره غریدم:

-کری،نگفتم برو بیرون؟ سرش رو بالا گرفت.وحشی چشماش رو به من

دوخت و گفت:

-نمیدونم چه اصراری دارید من رو ناشنوا بدونید من فقط دارم به وظیفه ام عمل میکنم.

و دستاش سمت بلوزم رفت و قبل اینکه دکمه هام رو باز کنه ناگهانی نیم

خیز شدم و گفتم:

-داری چه غلطی میکنی؟

-درمان!!

این دختر واقعا میخواست بمیره که با من بحث میکرد؟


**آرامش


تا انتهای وجودم رو ترس غرق کرده بود. آسمون چشماش فقط برفی بود..تموم سرمای کوهستان رو داشت و من رو منجمد کرده بود. طبق قولی که داده،بودم برای پانسمان زخمش اومده بودم و اونقدر وحشتناک برخورد میکرد که میخواستم سقوط کنم.بویی از آدمیت نبرده بود. خیره در چشمای هم،برای هم دیگه خط و نشون میکشیدیم,سرکشیش رو فهمیده بودم. میدونستم نمیخواد بهش کمک کنم و من باید بهش کمک میکردم..زخمی بود و ممکن بود زخمش عفونت کنه..شاید اون آدم نبود که قطعا نبود،اما اگه منم مثل اون برخورد میکردم و از دیدن یه مریضی که نیاز به کمک داره راهم رو کج میکردم هیچ فرقی باهاش نداشتم.میخواستم وظیفه ام رو درست انجام بدم. لبخندی زدم و گفتم:

-خب.مثل اینکه خودتون میخواید بلوزتون رو در بیارید..باشه من کنار می ایستم. شمشیر بی حس بود و میدرید. وقتی دیدم هیچ حرکتی نمیکنه.زیر لب فحشی بهش دادم. روی تخت نشستم و بیتوجه به نگاه خیره اش

-خب,فکر کنم شما نمیتونید..بذارید من کمکتون کنم. دستی که به مقصد دکمه های بلوزش بلند شده بود رو بین دستای بزرگش گرفت.مشتش کرد و با شدت من رو سمت خودش کشید. افتادم روی تخت و دقیقا مقابل صورتش قرار گرفتم..نفس در نفس..چشم در چشم فراموشم شد..سرمای چشماش تا عمق وجودم رو سوزونده بود. -قصدت چیه؟

مچ دستام در حال شکسته شدن بود که از درد میخواستم ناله کنم،اما لبم رو گزیدم و خیره در چشماش گفتم:

-قصدی ندارم.,.فقط میخوام پانسبانتون رو عوض کنم,کمی بیشتر دستم رو فشرد و غرید:

-به تو چه؟

درد توی مچ هام هر لحظه شدتش بیشتر میشد. اخمی کردم و گفتم:

-من یه پرستارم و باید به وظیفه ام عمل کنم..در ثانی.مچ دستم رو برگردوند و بین دستاش حبس کرد و درد زبانه کشید..لبم رو محکم گزیدم و حین اینکه چشمام رو بخاطر درد بسته بودم باز کردم و گفتم:

-و..و اینکه به پزشکتون قول دادم مراقب زخمتون.. دیگه واقعا درد و نمیتونستم تحمل کنم.

-ببینم،تو همون پرستاری هستی

که رفعتی گفت؟

چشماش با شک روی من چرخ میخورد..لعنتی مچم..مچم داغون شد. نفهم تر از این حرفا بود..,مطمئن بودم اگه نگم دکتر بهم گفته اجازه نمیده بهش دست بزنم. نگاهی به مچم که بین دستاس مردونه اش بود کردم و

گفتم:

-ا..آره..,مچمو شکوندید. جمله ام رو با عصبانیت بیان کردم. مثل یک خونخوار از درد کشیدن و پیچ خوردنم لذت میبرد..حیوون. فقط چند ثانیه مونده بود تا اشکم بچکه که دستم رو رها کرد. به سرعت مچ قرمز شده ام رو لمس کردم و شروع به ماساژ کردم..خیلی درد میکرد..مشکلش با مچ من چی بود؟ عقب کشید.نیم خیز روی تخت نئشست و پاهاش رو دراز کرد. سرش رو به تاج تخت تکیه داد و گفت:

-صدای ناله هاتو کنترل کن یا به کارت

برس.

نفسم بند اومد..چقدر بی حیا بود. مچ دست کبود شده ام رو رها کردم. جعبه کمک هایی رو که روی میز بود رو برداشتم و بعد از برداشتن قیچی.به سمتش خم شدم. حتی بلوزش رو هم از تنش بیرون نیاورده بود..عوضی!!! دست کش هام رو بالاتر کشیدم, با کمی لرزش سه تا از دکمه هاش رو باز کردم و با دیدن بانداژی که روی شکمش بود سری تکون دادم. با احتیاط قیچی رو برداشتم و به آرومی بانداژ رو قیچی کردم. وقتی باند از روی بدنش پایین افتاد با دیدن عضلات درهم تنیده اش؛آب دهانم رو قورت دادم و نگاهم رو به زخمش بخشیدم..خدای من واقعا زخمش عمیق و بزرگ بود..چه جور انقدر آروم نشسته بود؟ دقیقا سمت چپ قسمت پایینی شکمش بود. بانداژ رو برداشتم و داخل کیسه قرار دادم. بخیه هاش کمی باز شده بود..خیلی بد نبود اما باید خیلی مراقب میبود. بتادین رو برداشتم و پنبه رو بهش آغشته کردم. بسم اللهی گفتم و قبل اینکه حتی نزدیکش بشم با همون چشم های بسته گفت:

-دستت به بدنم نمیخوره.

خشک شدم..این لعنتی چه مرگش بود؟

-نشنیدم صداتو؟

مردک یه زورگویی بود که دومی نداشت:

-باشه. هوفی کشیدم و اونقدر با احتیاط پنبه رو به زخمش کشیدم که انگشتم کوچک ترین برخوردی با تنش نداشته باشه. مردک هیچ ری اکشنی نداشت..دریغ از ذره ای واکنش..مگه از سنگ بود که نسبت به همچین زخمی هیچ واکنشی نداشت آخه؟ خیلی به زخمش اشراف نداشتم. کمی بیشتر نزدیک شدم. سرم رو خم کردم و با دقت مشغول ضد عفونی کردن زخمش شدم. وقتی کارم تموم شد.با گاز استریل زخمش رو بستم. وقتی سرم رو بالا گرفتم برای ثانیه ای ماتم برد... با چشم های باز و تیزش خیره به من نگاه میکرد.

-باشه خودم انجام میدم.و در مقابل چشمای عصبیم خم شد و قبل از اینکه دستش به بلوزم بخوره غریدم:-کری،نگف ...

نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه میکردم. لعنتی چرا نگاهش اینجوری بود؟ نمیدونم چند دقیقه به همون حالت بودیم که گفت:
-میتونی بری بیرون.
و جلوی چشمای درشت شده ام،روی تخت لیز خورد و کامل دراز کشید. چشماش رو بست. متاسف سری تکون دادم. وسیله ها رو برداشتم و با قدم هایی استوار سمت در حرکت کردم و از اتاق بیرون زدم. داشتم خفه میشدم..
دست بزرگی دور گردنم پیچیده شده بود و نفسام رو به شماره انداخته بود..چهره این ظالم رو نمیدیدم،درون سیاهی بود اما عطرش آشنا بود..تنها یک نفس با مرگ فاصل داشتم که اون ظالم نزدیک تر شد..برق چشماش رو دیدم و وحشت کردم..این  که.جیغ خفیفی کشیدم و به ضرب از روی تخت بلند شدم. طبق غریزه اولین کاری که کردم لمس گردنم و بلند بلند نفس کشیدن بود..با سرعت نفس میکشیدم و هوا رو حریصانه می بلعیدم. نگاهی به ساعت کردم،ده صبح بود..موهای فرم رو که نامرتب دورم رها شده بود پشت گوش فرستادم و از روی تخت پایین پریدم و سمت سرویس رفتم..عجب خوابی بود!! همگی با لبخند پاسخم رو دادن به جز حمیرا..توجهی بهش نکردم و
کنار بانو نشستم.
-هدی صبحونه بیار برا آرامش.
اجازه بلند شدن به هدی ندادم و دستش رو از روی میز گرفتم:
-نه عزیزم..نیازی نیست. میل ندارم بانو با ناراحتی گفت:
-چرا مادر؟
لبخندی بهش زدم و گفتم:
-معده ام یکم بهم ریخته.,فعلا چیزی نخورم بهتره. از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-بذار برات یه دمنوش دم کنم..خیلی خوبه.
هرچه اصرار کردم قبول نکرد و بلند شد و مشغول درست کردن دمنوش شد. نگاهی به هدی کردم و گفتم:
-داریوس و مسیح کجان؟ قبل اینکه هدی جواب بده،نیلی که تازه فهمیده
بودم همسر کیانه گفت:
-صبح زود با آقا رفتن بیرون.
سری تکون دادم و یک باره انگار تازه معنی حرفش رو درک کرده باشم با هول گفتم:
-چی؟ همگی مبهوت به سمت من برگشتن؛اما من با کلافگی گفتم.
-چی گفتی؟ من و من کرد:
-خب،صبح با آقا رفتن بیرون..چی
شده مگه؟
-چشمام از فرط تعجب درشت شده بود..این مردک چش بود؟ اون زخمی بود و نباید حداقل تا سه روز از تختش پایین می اومد اون وقت رفته پی ادم کشیش؟ واقعا که اون آدمیزاد نبود. وقتی متوجه نگاه های گنگشون شدم،سری تکون دادم و گفتم:
-با داریوس کار داشتم..قرار نبود بره بیرون. همشون اهانی گفتن و با کارشون مشغول شدن. بانو دمنوش رو مقابلم قرار داد و گفت:
-بخور مادر..برات خوبه. به لیوانی که بخاطر محتویاتش به رنگ زرد در اومده بود نگاهی کردم و گفتم:
-مرسی بانو, حوصله اخم و تخم های حمیرا رو نداشتم و بخاطر همین از آشپزخونه بیرون زدم. سمت پنجره بزرگی که حیاط عمارت رو قاب گرفته بود رفتم و از دمنوش خوش بوی بانو کمی نوشیدم. داغ بود و دهانم رو سوزوند. دمنوش روی میزی که کنار پنجره قرار داشت,گذاشتم. به محافظینی که داخل حیاط بودن چشم دوختم و نگاهم رو به آب نمای قو بخشیدم..باید امروز هر طور شده باهاش صحبت میکردم. وقتی پارسا سمت در رفت؛دمنوشم رو در دست گرفتم و بهش چشم دوختم. در باغ رو باز کرد و مثل اون روز سه تا بنز مشکی وارد حیاط شد. پارسا در ماشین رو براش باز کرد و با پرستیژ مخصوص با خودش پیاد شد. یک دستش درون جیب شلوارش و بی توجه به بقیه،به سمت عمارت قدم بر میداشت. باید تبش رو چک میکردم. پشت سرش مسیح و داریوس هم حرکت میکردن. دمنوشم رو روی میز قرار دادم و به سمت ورودی عمارت رفتم. چند لحظه بعد.قبل از خودش،بوی عطر گسش و بوی چوب و سیگار به مشامم رسید و بعد؛قامتش در چهارچوب قرار گرفت. اتوماتیک وار صاف ایستادم و به آرومی گفتم:
-سلام. حتی نگاهمم نکرد..بدون توجهی به من،سمت پله های عمارت.با همون ژست جذابش رفت و وارد سالن بالا شد. تا وقتی از مقابلمون دور نشد،هر سه سکوت کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم نیست.روبه اون ها با لبخند گفتم: -سلام.
هر دو سلامی دادن و مسیح خودش رو روی مبل پرت کرد.
-مگه نمیدونید زخمیه؟چرا با خودتون بردینش؟ مسیح خنده ای کرد و گفت:
-سایلنت رویایی حرف می زنی ها..کی جرأت داره وقتی رییس میخواد کاری انجام بده بگه نه؟ما؟یا تو؟
رنگش کمی پریده به نظر نمی رسید؟ وقتی داریوس هم روی مبل نشست.نتونستم طاقت بیارم و گفتم:
-من میرم چکشون کنم. و خیلی سریع از پله ها بالا رفتم..باید متوجه میشدم در چه وضعیتیه؟ دستام رو مشت کردم،تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای گیراش,در رو باز کردم. مقابل پنجره ایستاده بود و با همون ژست به باغ مقابلش خیره بود.
-چی میخوای؟
قدمی سمتش برداشتم و گفتم:
-میخوام باهاتون حرف بزنم. برنگشت
اما گفت:
-فعلا وقتش نیست.
چشم از باغ گرفت.برگشت و بدون نگاه به من گفت:
-حالام بیرون,
واقعا رنگ پریده بود.
-شما حالتون خوبه؟
-به تو مربوط نیست!
توهینش رو اهمیت ندادم سمتش رفتم.
-کمی تب دارید؟

نگاه خیره اش به قدری استخوان سوز بود که مثل صاعقه زده ها بهش نگاه میکردم. لعنتی چرا نگاهش اینجوری بو ...

مقابلش قرار گرفتم و قبل اینکه دستم رو بخوام رو روی پیشونیش قرار بدم،با آرنجش دستم رو نگه داشت. نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-به تو مربوط نیست بچه.
واقعا تب داشت..میتونستم عرق رو روی صورتش رو ببینم
-بخدا کاریتون ندارم..فق..
-نمیتونی کاریم داشته باشی.
دستم رو از حفاظ آرنجش بیرون کشیدم و دوباره خواستم روی پیشونیش قرار بدم که با آرنجش دوباره دستم رو پرت کرد. با دستش لمسم نمیکرد..عمدا با آرنجش که در پوشش لباسش بود این کار رو میکرد که متوجه دمای بدنش نشم. با ملایمت گفتم:
-بابا نمیخوام اذیت کنم که..دست به بدنتون نمیزنم..فقط میخوام تبتون رو چک کنم.
-برو بیرون!!!
اگه اون حرف حالیش نبود ،منم اصلا حالیم نبود. تکونی به پاهام دادم و خواستم بپرم و پیشونیش رو لمس کنم که متوجه شد با دستش بازوم رو گرفت و با غرش پرتم کرد و گفت:
-تو مگه حرف حالیت نیست؟
بلافاصله تا خواستم دستم رو روی دستش قرار بدم دستش رو کشید و پرتم کرد و گفت:
-بیرون!!!
نگاهی به چشماش کردم و برای اینکه آرومش کنم گفتم:
-باشه میرم. و خیلی معمولی پشتم رو بهش کردم و برگشتم اما سه قدم بیشتر دور نشده بودم که به سرعت چرخیدم سمتش و پریدم تا بتونم بدنش رو لمس کنم،اما لعنتی اونقدر زرنگ و تیز بود که جفت دست هام رو از روی بلوز گرفت و در یک حرکت محکم به سمت عقبم پرتم کرد و کمرم محکم به میز برخورد کرد و صدای اخ ام بلند شد کمرم تیر میکشید..واقعا درد میکرد. اونقدر درد کمر بهم غلبه کرد که بی توجه به این که این آدم کیه و چیه با صدای بغض مانندی گفتم:
-کمرم شکست بی انصاف., برگشت و با بی خیالی گفت:
-زوزه هاتو ببر بیرون.
خیلی نامرد بود..بی اختیار عصبی شدم.قدمی سمتش برداشتم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: -امیدوارم اونقدر درد بکشید تا جونتون بالا بیاد..منه احمق رو بگ... لال شدم...,سوزش سمت چپ صورتم به قدری دردناک بود که چند قدم به عقب رونده شدم. ضرب دستش به حدی وحشتناک بود که صورتم از درد بی حس شده بود و گزگز میکرد. اون..اون به من سیلی زده بود؟ هنوز از شوک سیلی اش بیرون نیومده بودم که مثل یک پلنگ سمتم یورش برد و قبل اینکه فرصت نفس کشیدن بهم بده،شونه ها رو در دستش گرفت و مثل یک عروسک پارچه ای بلندم کرد و به دیوار کوبید و مقابل صورتم،نفس در نفس گفت:
-چه زری زدی؟
از زمین کنده شده و تو هوا معلق بودم. مثل یه پر از زمین بلندم کرده بود و به دیوار کوبیده بود. گزگز سمت چپم،شدت فشاری که به شونه هام وارد میشد و پاهایی که در هوا معلق مونده بود همه و همه باعث شده بود از شدت رعب و فزعی که داشتم تموم بدنم لمس بشه و من دقیقا در مرز بی هوشی بودم. آسمان برفی چشماش شمشیر کشید و نفسام رو قطع کرد..خورشید درون چشماش پشت ابرها پنهان شده بود و فقط و فقط هوای سرد بود که از چشماش تراوش می شد..زمهریری بود چشماش !!! کاملا دریافته بود که من ماتم برده و تموم اراده ام رو خشک کردم. _چه زری زدی؟تو فکر کردی کی هستی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد،شونه هام رو دوباره بلند کرد و محکم تر به دیوار کوبید. بخدا که اونقدر از زمین کنده شده بودم که دقیقا هم قد.قد هیولاییش شده بودم.
-اون لبات رو؛اگه یه بار دیگه به مزخرف گفتن باز بشه چنان میدوزم که تا ابد یادت بره حرف زدنو شیرفهم شد؟
فریاد نکشید نعره نزد حتی داد هم نکشید فقط انچنان غرش کرد و با خشونت کلامی با من صحبت کرده بود که قبض روح شده بودم. _فهمیدی یانه؟
با تته پته گفتم:
_ب..باشه. لنگه ابروش بالا پرید،دستاش رو از روی شونه هام برداشت و من ناگهانی به زمین افتادم اما قبل اینکه زانوهام تا بشه و بخوام بیفتم دستاش سپر کمرم شد.کمرم رو گرفت و به دیوار چسبوند. با دست چپش کمرم رو گرفت و دست راستش رو کنار دیوار قرار داد و همون طور که من رو بین جسم خودش و دیوار حبس کرده بود گفت:
_چشمتو نشنیدم.
شوخی که نبود...کسی که مقابلم ایستاده بود جگوار بود..کسی که تردیدی برای کشتن آدم ها نداشت. زبونم رو تکونی دادم و گفتم:
_چ..چشم.دستش رو از روی کمرم برداشت. همچنان خیره در چشم های هم ،دستش سمت گردنم رفت و گردنم رو محکم فشرد و باعث شد گردنم رو صاف بگیرم. فشاری به استخوان گردنم وارد کرد و من نفسام به شماره افتاد
_به راحتی یک نفس.میتونم گردنت رو خورد کنم...حالیته که؟
نمی تونستم نفس بکشم فقط چشمام رو با ترس باز و بسته کردم گردنم رو
محکم گرفت و گفت:
_پس دیگه جلو چشمم نباش..
و گردنم رو رها کرد و ازم دور شد...نفس عمیقی کشیدم...گردنم رو ماساژ دادم و با وحشت.ترس,درد از اتاقش گریختم...گریختم..از اون شیطان گریختم. به محض بسته شدن در،روی زمین افتادم و به اتفاقی که افتاده بود فکر کردم....داشت من رو می کشت... واقعا قصد کشتنم رو داشت!

مقابلش قرار گرفتم و قبل اینکه دستم رو بخوام رو روی پیشونیش قرار بدم،با آرنجش دستم رو نگه داشت. نگاهی ...

** حامی

بلوزم رو با کلافگی از تنم بیرون کشیدم. پانسمانم رو تعویض کردم و زیر لب اون منصور گور به گور شده رو مورد رحمت قرار دادم. کارم که تموم شد.از سرویس بیرون اومدم. قرص آنتی بیوتیکی که اون پرستار آورده بود رو با لیوان آب یک نفس بالا کشیدم. نیاز به استراحت داشتم میخواستم کمی بخوایم اما باید خودم رو به افراد عمارت نشون میدادم. از اینکه ضعیف دیده بشم متنفر بودم...نمیخواستم حتی کسی به ذهنش خطور کنه که من حالم خوب نیست..افرادم باید من رو میدیدن.کاملا سر حال و آماده. چنگی به موهام زدم و از اتاقم بیرون زدم. پله های مرمر رو با صلابت همیشگی پایین میرفتم و اونقدر قدم هام ساکت و بیصدا بود که میدونستم کسی پیچ پله ها رو که رد کردم،سالن در دیدگاهم قرار گرفت. مسیح و داریوس روی مبل نشسته بودن, مسیح با شور همیشگیش چیزی رو توضیح میداد و داریوس اخم کمرنگی بر چهره داشت..اخمی توام با خنده!!! هنوز قدم بعدی رو برنداشته بودم که صدای خنده دلنوازی بلند شد و اونقدر نت به نت خنده هاش شیرین و دلچسب بود که لحظه ای یاد امواج آروم دریا که به صخره کوبیده میشد افتادم..به همون اندازه زیبا!!! لنگه ابرویی بالا انداختم و قدم برداشتم. وقتی از پله ها پایین پریدم؛از دیدن اون پرستاری که بالا سیلی جانانه ای به صورتش زده بودم تعجب کردم. صدای خنده این دختر بود؟ هر سه شون به محض دیدن من حاضر باش ایستادن. سری براشون تکون دادم و بدون اینکه بهشون فرصت حرف زدن بدم سمت باغ رفتم. میخواستم کمی هوای آزاد استشمام کنم. میدونستن وقتی حرفی نمیزنم یعنی حق ندارن مانعم بشن و تنهایم رو مختل کنن. وارد باغ که شدم کیان حضورم رو حس کرد. خواست نزدیکم بشه اما دستم رو بلند کردم و متوجه شد باید بایسته. زخمم تیر میکشید اما مهم نبود.رسمت وسط باغ رفتم و شروع به قدم زدن کردم سرم رو بالا گرفتم و به ماه خیره شدم..یعنی اون افسانه بودایی حقیقت داره؟

** آرامش

لیوان دمنوش رو در دست گرفتم و روی حرف های مسیح تمرکز کردم اما نتونستم... . فکرم به سمت اون هیولای بی معرفتی که به صورتم سیلی زده بود میرفت. عذاب وجدان داشتم...من برای انجام وظیفه ام رفته بودم..حق نداشتم اون حرف رو به زبون بیارم. من پرستار بودم و آرزوی سلامتی و آرامش برای همه داشتم ولی امروز بی انصافی کرده بودم..بر خلاف اصول پزشکی،به کسی که نیاز به کمک داشت و زخمی بود حرف نامربوط زده بودم. رد دستاش خیلی موندگار نبود اما بخاطر اینکه اون حاله کبودی رو که روی گونه ام کاشته بود کمتر کنم کمی کرم پودر زده بودم تا کسی متوجه نشه.
_آره سایلنت. اصلا نمیدونستیم باید
چی ک...
"تب داشت.نسیم خنک توی باغ هست.نکنه حالش بد بشه؟از فکر به سمت حرف های مسیح کشیده شدم:
_اين بی نقطه ام اصلا اونقدر تو اسمونا..
"اون مریضه..زخمیه. اگه حالش بدتر بشه چی؟" دستی به مچ دستم کشیدم و لبخندی به مسیح زدم اما تموم حواسم پی اون آدم بیرون باغ بود...حالش خوب نبود. آرامش اون زخمیه حالش خوب نیست تو ادعای خوب بودن داری تو ادعای انسانیت داری اما تا یکی در حقت بد کرد توام تلافی کردی..توام حرف خوبی نزدی. این انسانیت نیست.,بابا اینجوری نبود..این بود اون بارون بودنت؟ اگه شرایطش پیش بیاد همه آدما قدرت بد شدن رو دارن این که کی اونقدر جسارت داشته باشه که بدی
دید خوبی کنه شرطه!!
-خراب کردی آرامش...تو مقابله به مثل کردی. افکار منفی اونقدر بهم فشار آورد که عذاب وجدان گرفتم..نباید اون کار رو میکردم. با ناراحتی چشمام رو بستم و دوباره باز کردم. لیوان دمنوشم رو در دست گرفتم و در یه ثانیه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
_من میرم.
-کجا؟
برنگشتم اما ایستادم و گفتم:
_پیش رییس. صدای اعتراضشون رو شنیدم ولی گوش نکردم و از عمارت بیرون زدم. متوجه شده بودم به وسط باغ رفته. نفس عمیقی کشیدم و همون طور که قدم بر میداشتم از خدا کمک میخواستم. وقتی نزدیکش شدم،قامت بلندش رو تشخیص دادم. ازش دلخور بودم حق سیلی زدن رو نداشت اما درهر حال من آرامش بودم..نمیخواستم این آدم باعث بشه انسانیتم رو بکشم. نمیخواستم این آرامش رو از دست بدم. در فاصله کوتاهی از هم بودیم و قبل از اینکه حرکت کنم بوی گس سیگار زیر بینیم پیچید... خدای من با اون وضعش داشت سیگار میکشید؟ نگاهش خیره به ماه»سیگار کنج لب هاش و دود سیگار اطرافش رو مثل یک مه احاطه کرده بود. اونقدر ثابت ایستاده بود گردن افراشته به ماه نگاه میکرد که حس میکردی تموم انرژی ماه رو دریافت میکنه و یک گفتگوی چشمی با ماه برقرار میکنه.
_واسه چی اینجایی؟
شک نداشتم حضورم رو حس کرده بود. لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
_اومدم حالتونو بپرسم. نگاهش رو از ماه گرفت و سیگارش رو پوکی زد و گفت:
-پرسیدی؛به سلامت.
و دوباره به ماه خیره شد.
-ميشه سیگار نکشید؟! قدمی جلو تر برداشتم و با نگرانی گفتم:

_واستون خوب نیست..خواهش میکنم. ممکنه زخمتون عفونت کنه.مکث کرد برگشت و نگاهی به من کرد و زیر نور مهتاب،آسمون ابری چشماش رو به من دوخت..

_به تو مربوط نیست.

دمنوشم رو تو دستم محکم فشردم

لبم رو گزیدم

_بابت حرفی که صبح زدم معذرت میخوام. هیچ.واقعا هیچ واکنشی توی صورتش دیده نشد. ,فقط خیرگی بود. جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم. دمنوش رو روی

میز قرار دادم و گفتم:

-نباید اون حرفو میزدم باور کنید هیچ وقت بد کسی رو نخواستم..لحظه ای بود و خیلی پشیمونم. سرم رو بلند کردم و سرمای چشماش؛استخوان سوز بود.... کمی دست و پام رو گم کرده بودم

-لط..لطفا سیگار نکشید..این دمنوشم میل کنید. واستون خوبه. دستام رو مشت کردم و از آخرين زورم استفاده کردم.

-فقط خواستم بدونید من خیلی پشیمونم بابت حرفام.. هميشه سلامت باشید..شبتون خوش. و لبخندی بهش زدم و چرخیدم به سمت عمارت. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش,حکم ایست صادر کرد

_قصدت چیه؟

روی پام چرخیدم و به چشمای مشکوکش نگاه دوختم. لبخندم رو حفظ کردم و گفتم:

_قصدی در کار نیست..فقط چیزی که شما رو تبدیل به جگوار کرده؛منو تبدیل به آرامش کرده..ما تو شرایط مختلفی بزرگ شدیم من قضاوتتون نمیکنم فقط کاری رو انجام میدم که باید انجام بدم...مثل شما!! سیگارش رو پوکی زد و من حرفام رو زده بودم دیگه دلیلی واسه موندن نداشتم و به آرومی عقب گرد کردم و به سمت عمارت رفتم.

***

_پیاده شو,

لبخندی زدم و از ماشین بیرون پریدم. شاید برای بقیه آدم ها قابل درک نباشه شاید براشون عجیب و حتی مایوس کننده به نظر بیاد اما من با دیدن بیمارستان هميشه ذوق میکردم. اینجا تنها جایی بود که واسه آدم های دیگه حس ناراحتی به همراه داشت اما به من انگیزه میداد. اینجا حس مهم بودن و ارزشمند بودن رو مس میکردم. اینجا به ناتوان ها کمک میکردم و به کسی که حال مساعدی نداشت,توجه میکردم و از دیدن یه لبخند مریض,لبخندی میزدم.  من تو بیمارستان شکوفا میشدم, چه بسا مرگ هایی که اتفاق می افتاد و بهمم میریخت اما به قول بابا زندگی چرخ فلک بود...میچرخید و میچرخید!! دقیقا یک هفته از اون شب گذشته. بالاخره جناب جگوار رضایت دادن و با اصرار های مسیح و داریوس به بیمارستانی که متوجه شدم بیشترین سهامش برای خودشه استخدام شدم. بعد از اون شب نه دیدمش و نه حرفی زدیم. دورا دور شنیده بودم که به مسیح گفته بگو بهتره اطراف من نباشه...و من دیگه نزدیکش نشدم. وارد بیمارستان شدم و مسخره بود اما از بوی الکلی که جزو لاینفک بوی بیمارستان بود رو بو کشیدم و لبخند گشادی زدم. همراه با داریوس قدم بر میداشتیم و به سمت اتاق رییس بیمارستان یا همون جناب رفعتی,رفتیم. پیش به سوی کار آرامش..

_خب خانوم صولتی،ایشونم خانوم بزرگمهر, همکار جدیدمون

هستن..موفق و بسیار ماهر,

فامیلی جدیدم زیبا بود اما من هویت خودم رو میخواستم..آرامش شرقی رو نه آرامش بزرگمهر رو. خانوم صولتی که زن گشاده رویی بود لبخندی بهم زد و دستم رو فشرد و گفت:

_خوش اومدی عزیزم.

تشکری کردم و لبخندش رو با لبخند

پاسخ دادم.

_من میرم شما رو میسپارم به خانوم صولتی،ایشون سرپرستار هستن. سری تکون دادم و بعد از اینکه آقای رفعتی رفت.خانوم صولتی گفت:

_خب خانوم بزرگمهر،قبلا تو کدوم بخش کار میکردید؟

باتواضع گفتم:

_آرامش‌.لطفا، آرامش‌ صدام کنید..و قبلا تو بخش اورژانس بودم. لبخند زیبایی زد. سنی نداشت و موهای تازه لایت شده اش زیباییش رو تاثیر گذار تر کرده بود.

_منم معصومه ام. پس بریم بخش اورژانس.

باشه ای گفتم و همراه باهم سوار آسانسور شدیم. نگاهی به لباس هایی که داریوس برام خریده بود انداختم. سلیقه جالبی داشت. کمی مانتوم رو جلوتر کشیدم. وقتی وارد اورژانس شدم،فضای شلوغ و هیاهوی مریض ها تصویر گذشته ای نه چندان دور رو برای من تداعی کرد...افسوس. چشمامو رو برای آرامش بستم و با لبخند باز کردم. خانوم صولتی سمت استیشن رفت و یکی از پرستار ها به محض دیدنش از پشت جایگاه بیرون اومد و لبخند زنان نزدیک شد و گفت: _سلام خانوم صولتی.

خانوم صولتی با گرمی باهاش احوالپرسی کرد و این باعث شد بیشتر در دلم جا کنه.

_مبینا جان،ایشون آرامش بزرگمهر هستن. همکار جدیدتون. از فردا به این بخش میان تا کارشون رو شروع کنن.

مبینا که دخترک زیبایی بود،دستش رو جلو آورد و گفت:

_از آشناییت خوشحالم آرامش جان.

اظهار خوشبختی کردم و بعد از چند دقیقه خانوم صولتی ما رو تنها گذاشت که من بیشتر با محیط آشنا بشم.

_بشین روی صندلی عزیزم الان که دوستم بیاد با هم میریم یه گشتی بزنیم.

_باشه..موردی نداره. روی صندلی نشستم و تلفن همراهی رو که امروز صبح داریوس برام گرفته بود رو در دست گرفتم و از دیدن دو پیامی که روی گوشی بودتعجب کردم.

_واستون خوب نیست..خواهش میکنم. ممکنه زخمتون عفونت کنه.مکث کرد برگشت و نگاهی به من کرد و زیر نور مهتا ...

پیام اول رو که باز کردم قند در دلم آب شد.
-با آرزوی سلامتی برا خاله سوسکه. چقدر حضور داریوس برام آرامش بخش بود. پيامش رو با تشکر و غرغر جواب دادم و پیام بعدی رو باز کردم
_سایلنت.بچرخ یه خوشگلشو واسه من جور کن..موفق باشی. لبخند نمکی ای زدم و جوابش رو با ممنونمی دادم. صفحه رو قفل کردم و گوشیم رو داخل جیب مانتوم گذاشتم. هنوز سرم رو بالا نیاورده بودم که صدایی که شیرین ترین صدایی بود که هميشه شنیده بودم با غرغر به گوشم رسید.
_اووف خسته شدم مبینا,.,مردک کم مونده بود بپرسه سایزت چیه.شیطونه میگه همچین بزنم ماتحتشا.
مبینا لبخند زد اما من مات و مبهوت دخترک مو آتشینی که تار موهاش قرمزش از مقنعه مشکی بیرون زده و اونقدر تضاد سیاهی مغنه اش با پوست سفیدش با رنگ گرم موهاش مسحور کننده بود که باعث میشد فقط خیره نگاهش کنم. دلارام...
-تو کلا عصبی شدی دلارام..چند وقته اصلا حالت خوب نیست.
خواست چیزی بگه اما سرش رو بلند کرد و به منی که با چشمای پر نگاهش میکردم نگاه دوخت و رو برگردوند. اما مثل کسی که بهش شوکر زده باشن ناگهانی برگشت و آنچنان سمت من گردن خم کرد که من نگران ستون مهره هاش شدم. با چشمای درشت شده به من نگاه میکرد. لبخندم با قطره اشکم همزمان شد.
_ار..آرامش؟
سری تکون دادم. جیغی کشید و قبل از اینکه به خودم بیام محکم در اغوشش.بودم. ممنونم داریوس...پس سوپرایزت این بود. دلارام بهترین سوپرایز من بود. اشکام رو پاک کردم و اشکاش رو پاک کرد.
_باورم نميشه..کثافت فکر کردم تو مردی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ناراحتی زنده ام؟ ضربه ای به بازوم
زد و گفت:
_ببند دهنتو,
دستش رو گرفتم و گفتم:
_خیلی دلم واست تنگ شده بود. بغضش دوباره ترکید و گفت:
_منم..داشتم دیونه میشدم آرامش‌. هر روز و هر شب کارم شده بود گریه. باورم نمیشد..چقدر سر خاکت عر میزدم..چقدر خوبه که زنده ای بیشعور. و محکم بغلم کرد..دلارام بود دیگه کلا شبیه آدمیزاد محبت نمیکرد. وقتی ازش جدا شدم لبخندی زد و گفت:
_وای خیلی دلم میخواد داریوسو ببینم.
بلند خندیدم و گفتم:
_نمیری از فضولی..خودش میاد دنبالم.
_کجا؟هیج قبرستونی نمیری..با من میای خونمون.
نگاهی به حیاط شلوغ انداختم و
به آرومی گفتم:
_یه ساعت داشتم یاسین میخوندم؟میگم خطرناکه..,کسی نباید متوجه بشه. میبینی که با یه فامیلی تقلبی اومدم سرکار..شانس آوردم تو مطبوعات زیاد از من صبحت نشده.,فقط گفتن مرده..یه جنازه به اسم منم دفن شده..میفهمی؟فعلا هیچکس نباید بفهمه..صداتو درنیار لطفا. باشه دلارام؟ ناراضی به نظر میرسید
اما گفت:
_تاکی؟
شونه ای بالا انداختم:
_نمیدونم..ولی فعلا وقتش نیست. دستم رو فشار داد و گفت:
_باشه ولی همو میبینیم دیگه درسته؟
با چشمام تایید کردم.
_دلم میخواد بیام پیشت..اون
وحشیم ببینم.
امکان نداشت..نمیخواستم دلارام رو وارد اون قصر کوفتی بکنم,
_میای..یه روز به داریوس میگم هماهنگ کنه بیای..اون وحشیم همچین تحفه ای نیست. چشم غره ای رفت و به روبه روش خیره شد. همه چیز رو بی کم و کاست واسش تعریف کردم. از دزدیده شدنم تا اسارت و کتک خوردنم و قصر جگوار. دلارام امینم بود و میدونستم کلمه ای حرف نمی زنه. تعجب کرده بود ناسزا گفته بود حتی اشک هم ريخته بود.کمی سبک شده بودم...حضور دلارام خیلی تاثیر گذار بود.

**حامی

چیزی دستگیرت شد؟با هیجان گفت:
_بله رییس. داریوس یه سر و گوشی آب داد و یه چیزایی متوجه شدیم,
گویی رو که در دست داشتم رو چرخوندم و گفتم:
_خوبه. شب بیاید عمارت. و تلفن رو قطع کردم. سیگاری روشن کردم و سمت پنجره سرتاسری اتاق رفتم و به شهری که زیر پام بود خیره شدم. گردنم کمی درد میکرد..نیاز به یه ماساژ خوب داشتم. پوکی زدم و به آسمون شهر نگاه کردم...آلوده‌ و سیاه. خاکستر سیگار رو داخل جا سیگاری مخصوصی که کنار پنجره بود تکون دادم. شهر شلوغ بود..مغزم شلوغ بود. باید میفهمیدم چه کسی پشت قتل رضاست...کی باعث شده کسی که خط قرمز من محسوب ميشه به اون قساوت کشته بشه.رضا شرقی مرد پخته ای بود که بنا به شرایطی ما باهم آشنا شده بودیم..به دلیل یک هدف مشترک.,همایون!!! نفرت از همایون دلیل مشترک ما بود..اون هم خانواده اش رو بخاطر همایون از دست داده بود..من هم. نفرتی غلیظ از هم داشتیم. نکته جالب بعدی این بود که همایون نه از هویت اصلی من خبر نداشت و نه از هویت اصلی رضا شرقی..همایون نمیدونست من چه گذشته ای دارم...فقط مثل بقیه اعضای حلقه چیز هایی میدونست..هیچکس از هویت اصلی من خبر نداشت.رضا مشکوک شده بود..متوجه شده بود یک چیز هایی درست نیست  شبی که با من این جریا رو در میون گذاشت.بهش گفتم هر چه سریعتر باید به تهران بره اما گفت،فعلا نمیشه باید کمی صبر کنه، حکم قرمز فرستادم تا مسیح و داریوس برن و دورا دور هواش رو داشته باشن اما دیر رسیده بودن.

پیام اول رو که باز کردم قند در دلم آب شد.-با آرزوی سلامتی برا خاله سوسکه. چقدر حضور داریوس برام آرام ...

من رضا رو از دست داده بودم..مردی که شاید هم سن پدر من بود اما اونقدر حس خوب و دوست خوبی برای من شده بود که فارق از سن باهم ارتباط می گرفتیم. مرگش سیاسی جلوه داده شد..اما من میدونستم قضیه این نیست. کسی پشت پرده بود و تنها گزینه ای که به ذهن من میرسید یک نفر بود؛ همایون!!! دستام از یادآوری اون حرومزاده مشت شد..قسم خورده بودم گردنش رو بشکنم. آخ که اگه گمشده ام رو پیدا میکردم...اون پسر رو پیدا میکردم؛هیچ احدی نمیتونست جلوم بایسته..دنیا رو به آتیش میکشیدم..انتقامم رو میگرفتم. شب قبل از مرگش,رضا ازم قول گرفت هر اتفاقی براش بیفته از دخترش محافظت کنم..نذارم بلایی سرش بیاد. رضا برای من آدم خاصی بود..جزو افراد درجه یکم محسوب میشد. هیچ وقت دخترش رو ندیده بودم. حتی اسمش رو هم نشنیده بودم اما تنها درخواست رضا از من،امنیت دخترش بود. قول دادم...حامی قول داد جگوار قول داده بود که امنیت دخترش رو حفظ کنه و حفظ کردم. فکر میکردم کشته شده اما بعد از پیدا شدنش,درسته اذیتش کرده بودم اما امنیتش رو حفظ کرده بودم. ذره ای واسم اهمیت نداشت اما تنها درخواست رضا از من.آرامشش بود. آرامشش کمی وحشی بود اما قول جگوار هیچ وقت فراموش نمیشد. آرامش...اسمش واقعا عجیب بود. نزدیک به دو هفته ای میشد که ندیده بودمش. سرکار میرفت. با هویت جعلی ای که براش ساخته بودیم. صبح زود میرفت.آخر شب با داریوس به عمارت بر میگشت. نه می دیدمش نه خواستار دیدنش بودم. حوصله اش رو نداشتم. زخمم خوب شده بود و دیگه اذیتی برام نداشت. باید باهاش حرف میزدم باید میفهمیدم اون شب دقیقا چه اتفاقی افتاده..اون هم از زبون خودش..خود اون چشم وحشی. نگاه آخری به شهر کردم و با قدم هایی استوار از در اتاقم بیرون زدم. چند دقیقه بعد از شرکتم بیرون زدیم.

**آرامش

سرمش رو تنظیم کردم و گفتم:
_کاری داشتید صدام کنید. و به آرومی سمت استیشن رفتم. خودمو روی صندلی پرت کردم و مشغول پر کردن پرونده شدم که صدای دکتر حیاطی رو شنیدم.
_خسته نباشید خانوم بزرگمهر.
به احترامش از روی صندلی بلند شدم و
گفتم:
_ممنونم دکتر, از این فامیلی قلابی بدم می اومد..اما چاره ای نبود. نگاهش بیشتر از حد معمول روی صورتم چرخ میخورد. رفتار نامعقولی نداشت اما نگاهش کمی سنگین بود و این اصلا برام خوشایند نبود.
_خب امروز اورژانس در چه وضعی بود؟
لبخند الکی ای زدم و گفتم:
_یه مورد تصادفی داشتیم که الان دکتر سهراب مشغول جراحیشون هستن. یه خانوم بیست و پنج ساله ای هم بخاطر خونریزی معده بستری شدن و اينکه بقیه هم سرپایی بودن و یا درمان شدن یا به بخش های مربوطه فرستاده شدن..اینم پرونده هاشون نگاهی بهش نکردم اما پرونده هارو سمتش گرفتم. جذاب بود. منکر زیباییش نمیشدم. قد بلندی داشت و خوش فرم. موهای کوتاهی که طبق مد روز درست شده بود و با چشم های براق مشکی.
_پس خسته نباشید حسابی.
سری تکون دادم و خودم رو با کاردکس مشغول کردم.
_به به جناب دکتر حیاطی..این روزا شما رو زیاد ملاقات میکنیم..چقدر قدم آرامش خیر بوده.
لبم رو گزیدم و سعی کردم لبخندم رو پنهان کنم..امان از این دلارام.
_خوبید خانوم آراسته؟از دیدن من ناراحت میشید؟
دلارام شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اختیار دارید..من خوشحال میشم..میترسم شما یهو ناراحت بشید.
لبخند کلافه ای زد و گفت:
_خسته نباشید..من برم یه سر
به مریض ها بزنم.
_بفرمایید بفرمایید..مریض ها منتظر دست شفابخشتون هستن.
وقتی حیاطی از دیدمون دور شد.خندیدم و گفتم:
_چی کارش داری آخه؟ روی صندلی نشست و گفت:
_چشاش چپ شد بس که نگات کرد..کارش از نخ گذشته داره طناب میده بهت.
سری تکون دادم و گفتم:
_غیبت نکن خانوم..بگو ببینم مبی.. صدای تلفنم که بلند شد.کلامم نصفه موند. دستم رو داخل جیب مانتوم کردم و تلفنم رو بیرون کشیدم و از دیدن شماره ناشناس،کمی تردید کردم. کسی شماره من رو نداشت..جز چهار نفر که شماره هاشون رو داشتم داریوس ،مسیح، دلارم، هدی... پس این کی بود؟ تردید رو کنار گذاشتم و قبل از اینکه قطع بشه تماس رو وصل کردم.
_الو؟ دلارام از روی صندلی بلند شد و سمت من اومد و گوشش رو به تلفن چسبوند و با فضولی گوش میداد. صدای مردونه و آشنایی یه گوش رسید.
_سلام خانوم. ما جلوی در بیمارستانيم. خروجتون هماهنگ شده. چند دقیقه دیگه جلوی در باشید. منتظر تونیم. گیج شده بودم. دلارام خودش رو کاملا روی من پرت کرده بود و باعث میشد بیشتر کلافه بشم. نیشگونی از بازوش گرفتم و از تلفنم جداش کردم و گفتم:
_ببخشید شما؟
_کیانم..منتظرتون هستم.
و تماس رو قطع کرد. به محض قطع شدنش دلارام با هیجان گفت:
-کی بود؟
چشم غره ای رفتم و گفتم:
_تو که همشو شنیدی. و سمت اتاق استراحت رفتم. یعنی چی کارم داشت؟

من رضا رو از دست داده بودم..مردی که شاید هم سن پدر من بود اما اونقدر حس خوب و دوست خوبی برای من شده ...

روسریم رو جلوتر کشیدم و همون طور که به ماشین هایی که جلوی بیمارستان ایستاده بودن نگاه می انداختم،با شنیدن صدای تک بوقی سر برگردوندم و از دیدن بنز مشکی رنگی که جلو می اومد متعجب ایستادم. بنز دقیقا مقابل پام توقف کرد و پنجره ماشین پایین کشیده شد و چهره کیان در دیدم قرار گرفت.
-سلام ،لبخند کوچیکی زد و سلامم رو
پاسخ داد:
-بفرمایید بالا,
ناچار سوار شدم. در صندلی جلو رو از داخل برام باز کرد و من هم با لبخند سوار شدم. اما به محض نشستنم موج سرد و رایحه تلخی زیر بینیم نشست. کسی اینجا بوده؟ هنوز سوالم رو به زبون نیاورده بودم که کیان گفت:
_رییس با شما کار دارن.
و من با شدت سرم رو به عقب برگردوندم و از دیدن اویی که سرش در گوشیش بود و پا روی پا انداخته و در کت و شلوار مشکی رنگش که فیت تنش بود در صندلی عقب نشسته چشمام گرد شد. بی اختیار گفتم:
-سلام, سرش رو بلند نکرد اما سری تکون داد..متاسفم واست بی ادب! سرفه ای کردم و گفتم:
_با من کاری داشتید؟
_کاریت نداشتم صدات نمیکردم.
خدای غرور و تکبر بود.
_ميشه بپرسم چه کاری؟
-نه
نه و نگمه...نه و کوفت مردک منو مسخره کرده؟ چشمام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
_خب کی بهم میگید؟
_آخر شب.
با حرص چشمام رو لوچ کردم و گفتم:
_آخر شب؟خب من شب خودم می اومدم که..چرا الان منو از کارم گذاشتید؟ سرش رو بلند کرد آسمون ابری چشماش رو به من دوخت و گفت:
-ببینم قراره به تو جواب پس بدم؟من این تصمیم رو گرفتم و تصمیم باید اجرا بشه..نکنه فکر کردی من قراره منتظرت بمونم؟منتظر میمونی تا هر وقت خواستم جواب پس بدی,حالیته؟
خیره شدم تو چشمای زمستونیش..خاکستر چشماش به حد جهنمی ای سوازن و زیبا بود. _چشمتو نشنیدم؟
با حرص گفتم:
_چشم. و رومو برگردوندم. دستام رو در هم قفل کردم و زیر لب هرچی دلم خواست بارش کردم...مزخرف عقده ای.تو سکوت به خیابون های پر تردد مقابلم خیره شده بودم. گوشیم درون جیبم لرزید. با بی حوصلگی بیرون آوردمش و از دیدن پیام دلارام لبخندی زدم:
_چی کارت دارن؟منو بی خبر نذاریا
سلیطه.
درست بشو نبود. نمیتونست درست حرف بزنه. "خودم بهت خبر میدم" هنوز پیام رو سند نکرده بودم که صدای تلفن کیان بلند شد و کیان با جدیت گفت:
_بگو..چی؟..کجا؟..پس شما چه غلطی میکنید؟ سرم رو سمت چهره سخت شده کیان گرفتم. چه خبر شده بود؟
_چه خبره؟ سوال اون عوضی خودخواه باعث شد کیان با احترام بگه:
_انبار درگیری شده رییس.
-فاتح؟
_بله.
چیزی از حرفاشون متوجه نمیشدم.
_دور بزن میریم انبار,
شوکه به عقب نگاه کردم اما بدون اینکه نگاهم کنه از پنجره بیرون رو نگاه کرد. عوضی متوجه سنگینی نگاهم شده بود اما نگاهم نمیکرد.
_من چی پس؟
_تو هیچی..بتمرگ سرجات فقط.
نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلیم نشستم. خدا لالت کنه.... ماشین رو گوشه ای پارک کرد. جفتشون از ماشین پیاده شدن و همین که من خواستم پیاده بشم کیان گفت:
_بمون اینجا..انبار خطرناکه..اصلا هم بیرون نیا باشه؟
ترسیده سری تکون دادم و چند لحظه بعد هر دو وارد انبار مخروبه ای شدن. خوف و خطر اونقدر در دلم ريشه زده بود که دستام سر شده بود, اینجا کدوم جهنمی بود؟خیره شده بودم به در که از داخل انبار سه نفر خیلی پاورچین پاورچین بیرون زدن . مشکوک بودن. وقتی نزدیک ماشین شدن.رنگ از رخسارم پرید و با دستام جلوی دهنم رو گرفتم. لعنت به این شانس. یک نفرشون سمت در راننده رو رفت و مشغول باز کردن قفل در شد. وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود..شيشه های ماشین دودی بود و متوجه من نبودن. وقتی صدای تق در رو شنیدم در رو به آرومی باز کردم . یکیشون متوجه من شد و قبل اینکه به سمت من بیاد.با تموم توانم به سمت انبار دویدم..حماقت کردم باید به سمت دیگه ای می دویدم اما اصلا دست خودم نبود..سمت اون کشیده میشدم. جیغ کشان به سمت انبار دویدم. با شدت و هراس سمت انبار میدویدم. صدای قدم های دو نفرشون رو می شنیدم اما حتی بر نمیگشتم تا نگاهشون کنم. در حال دویدن بودم و نفس برام باقی نمونده بود.. از کنج حیاط که رد شدم.به ناگهانی دستم کشیده شد.از عمق وجودم جیغ کشیدم اما قبل اینکه بتونم اسم کیان رو فریاد بزنم دست بزرگی جلوی دهنم قرار گرفت و من رو محکم به گوشه ای کشید. چشمام تار شد..در حال مردن بودم و نفسام بند اومده بود اما صدای بمی گفت:
-هیس بچه...منم.
چشمام با وحشت به بالا نگاه کرد و از دیدن چشمایی که با اخم به من نگاه میکرد،شکه شدم. دستاش رو از روی دهنم برداشت و من رو بین خودش و دیوار گیر انداخت و گفت:
_ صدات در نیاد خب؟
با شدت سری تکون دادم. مماس بدن های هم ایستاده بودیم..سرش رو خم کرد و از لای دیوار نگاهی به بیرون انداخت اما اونقدر جا تنگ بود که بیشتر به من فشرده شد.
_چ..چرا گیر افتادیم؟چشماش رو به من دوخت و گفت:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792