2777
2789
-خب دیگه.من برم به کارم برسم. و مثل یک فشنگ از اتاق بیرون زد. سردرگم سری تکون دادم و برای دیدن داریو ...

-آسم داری؟ هر جفتشون پشت به من ایستاده بودناما نیلی گفت:
-اره..به بوی این شوینده ها واکنش نشون میدم. خم شد و روی مبل رو دستمال کشید و گفت: -داشتم می گفتم،اولاش راضی نبودم ولی بعد که دیدم استعداد داره قبول کردم. اهرم در رو در دستم گرفتم و همون طور که در رو با میکردم تا هوای آزاد وارد سالن بشه,گفتم:
-چند ساله الان میره کاراته؟ نگاهی به باغ زیبایی که مقابلم بود انداختم و به سمت بچه ها برگشتم. -یک سال و شش ماه..ولی خی...
جمله اش با صدای فریاد گوش خراشی که از انتهای باغ بلند شد نصفه موند. سریعا همشون سمت من بازگشتن و با چشمایی که اعتراض رو فریاد می زد با منی که مقابل در ایستاده بودم نگاه دوختن. مثل کسی که بزرگترین جنایت زندگیش رو کرده باشه به من نگاه می کردن. باران با وحشت گفت:
-در رو تو باز کردی؟
مُشوش سری تکون دادم.
-ببند درو تا نیومدن.
خوف و نگرانی درون صداش و چشمای گشاد شده شون باعث شد بی اراده دستگیره رو بگیرم و به طرف خودم بکشم،اما هنوز در رو کامل نبسته بودم که فریاد از سر دردی به گوشم رسید و من عینا خشکم زد. اینجا چه خبر بود؟ این صدای فریاد از سر درد برای کی بود؟ برای چی بود؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟ با استفهام برگشتم و به چشم هاشون که با حالت جنون آمیزی به من خیره شده بودن نگاه دوختم و گفتم:
-اين صدای چیه؟ می دونستم تموم در و پنجره های اینجا عایقه و امکان نداره صدایی شنیده بشه.,.پس به همین خاطر بود که پنجره ها رو بسته بودن؟ هدی با نگرانی گفت:
-درو ببند آرامش.
نمی تونستم..نمی تونستم به این صدای فریادی که دوبار به گوشم خورده بود بی تفاوت باشم. -اینجا چه خبره؟این صدای کیه؟شما میدونید..بگید هر چهارتاشون سکوت اختیار کردن و با چشماشون به من التماس می کردن که در رو ببندم..و اين تقریبا غیرممکن بود. من صدای ناله و کمک رو شنیده بودم و انسانی نبود اگه توجهی نمی کردم. باران با حرص گفت:
-اين احمقا کجان؟چرا هیچ کس پشت در نیست؟ هر سه تاشون سری به نشونه تاسف تکون دادن و صدایی مملو از درد به گوش رسید:
-آی دستمممممم..کمک کنید.,.توروخدا کمک کنید. اگه تا الان ذره ای تردید داشتم با این صدایی که بی اندازه دردناک بود.تردیدم رو پس زدم و
گفتم:
-اين صدای کیه؟چرا جوابمو نمی دید؟ وقتی پاسخم سکوت شد دیگه به چیزی فکر نکردم و دستگیره رو رها کردم و پام رو از عمارت بیرون گذاشتم اما صدای بلند و هراس انگیز چهارتاشون که اسمم رو با ناله و وحشت صدا زدن شنیدم و بی توجه بهشون.به سمت انتهای باع رفتم. توقع داشتم یک نفرشون به دنبالم بیاد اما وقتی برگشتم هر چهارتاشون در رو بسته بودن و با ایما و اشاره ازم می خواستن برگردم و دروغ نبود اگه می گفتم چشمای هدی پر شده بود، اینجا چه خبر بود خدای من؟ سری براشون تکون دادم و رو ازشون گرفتم و رد صدای زمزمه واری رو گرفتم و راهی شدم. شاید چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای بلند درخواست کمک مرد بلند شد:
-غلط کردم..بخدا غلط کردم..توروخدا رحم کنید. می تونستم از صدای خش دار شده اش دریافت کنم که درحال گریه زاری بود و این باعث شد قدم هام رو حرکت کنم. مضطرب قدم بر می داشتم و بخاطر آفتاب داغی که از بین برگ های درختان عبور می کرد کمی عرق کرده بودم که بی ربط به ترسی که داشتم نبود. دنیا برام از نفس ایستاد وقتی چشمم به تصویری که مقابلم بود.خورد. چهار نفر از محافظین.وحشیانه به جون دو مردی که روی زمین افتاده و خون از تمام سر و صورتشون چکه می کرد با کفش هاشون لگد می زدن و صدای ناله های اون دو مرد همراه با خونی که از دهانشون بیرون می زد همزمان می شد. خدای من... دست وپام یخ زد و نفس هام حبس شدن. این تصویر به حدی ظالمانه و بی رحمانه بود که باعث شد تموم محتویات معده ام به جوش و خروش دربیان و طغیان کنن. حالم وقتی بدتر شد که چشمم به داریوس و مسیح افتاد که چند قدم دوتر ایستاده بودن و خیلی معمولی به صحنه جون دادن اون دو مرد نگاه می کردن..مگه می شد یه آدم به جون دادن و کتک خوردن یک نفر انقدر عادی نگاه کنه؟ اونقدر نگاهش عادی بود که من حس می کردم در حال دیدن صحنه هر روزه زندگیشه..اونقدر عادی که انگار به یک صحنه غذا خوردن نگاه می کنه..همین قدر معمولی. از زور بهت  نمی تونستم قدم بردارم و به چهره داریوس نگاه می کردم. دستش رو از جیبش بیرون کشید و موهای سیاهش رو چنگی زد و به مسیح چیزی گفت که باعث شد لبخندی کوچک روی لب هاش بشینه. اینجا جهنم بود..جهنم بود که به مرگ یک نفر لبخند می زدن..داریوس تو چه آدمی شده بودی؟ هنوز گیج و شوک زده از این اتفاق بودم که صدای بمی بلند شد و گفت:
-کافیه.
و به محض اين حرفش,محافظین اون بخت برگشته ها رو رها کردن.

-آسم داری؟ هر جفتشون پشت به من ایستاده بودناما نیلی گفت:-اره..به بوی این شوینده ها واکنش نشون میدم. ...

متحیر به سمت صدا چرخیدم. مرد تناور و کوه پیکری مقابل اون دو نفری که از زور کتک ها خون آبه از دهانشون بیرون می زد و پشت به من ایستاد و دست در جیبش کرد و با لحن بی تفاوتی گفت:
-حرفام رو زده بودم،نزده بودم؟قانونام رو گفته بودم نگفته بودم؟
گیرایی صداش..لعنتی..صداش در اندازه مرگباری گیرا و بم بود..یک جور عجیب و خاصی کلمات رو ادا می کرد. صلابت شونه های پهنش,متناسب با قد بلندش پرتره ای از یک منظره باشکوه بود..شاید عظمت یک کوه. یکی از مردا خرخر کرد و گفت:
-غ..غلط کرد..يم.
-خوبه که می دونی.
چهره اش رو نمی دیدم. دستش رو سمت داریوس دارز کرد. منتظر بهشون خیره شده بودم که داریوس از داخل جیب کتش اسلحه ای رو بیرون کشید و من از دیدن برقی که از اون صفحه فلزی به چشمم تابیده شد.ماتم برد, من داخل کدوم فیلم مافیایی لعنتی رفته بودم؟داریوس تو این فیلم چه نقشی رو بازی می کرد؟ مرد اسلحه رو گرفت و باهاش ور رفت و صدای خش وقتی ترس و وهمم به اوج خودش رسید که اون دیو اسلحه رو سمت اونها گرفت و صدای التماس های حقارت آمیز اون دو مرد بلند شد. می دونستم شلیک نمی کنه..امکان نداشت این کارو بکنن..هنوز دنیا انقدر بی قانون نشده بود. اما وقتی صدای میخکوب کننده شلیک گلوله بلند شد صدای جیغ من با فریاد مرد ها یکی شد. ویک لحظه سکوت شد.. دستام رو محکم روی دهانم گذاشتم. چشمام در حال ترکیدن و تموم بدنم رو به انجماد بود. هرکاری کردم نتونستم حرکت کنم همه مرادیی که در فاصله نسبتا زیادی از من ایستاده بودن به سمت من برگشتن..همه مردا به جز همون دیو پیکر پست فطرت. خیلی زود ،زود تر از چیزی که ممکن باشه، چشم داریوس به من افتاد و دیدم که رنگش پرید. می خواستم فرار کنم،می خواستم از این همه کثافت فرار کنم اما اونقدر اختیار از کف داده بودم که بدنم بامن هیچ همکاری نمی کرد.قبل از اینکه داریوس بتونه قدمی برداره،پارسا و یکی از محافظین به سمتم اومدن . چشماشون نوید مرگ رو می دادم اما ته چشم های پارسا کمی عطوفت دیده می شد. مردی که کنارش بود هیچ رحم و مروتی درون چهره اش دیده نمی شد و با خصم به من نگاه می کرد. به تنه درخت تکیه دادم اما نتونستم بگریزم.نزدیکم شدن و قبل از اینکه اون محافظ وحشتناک بخواد دستش رو دور بازوم حلقه کنهء
پارسا به ارومی گفت:
-بکش کنار..من می برمش. مردک نگاه گنگی به پارسا انداخت و چشم های عسلی پارسا روی من نشونه رفت و متوجه شد از رعب زیاد قدرت تکلم و لامسه ام رو از دست دادم. بازوم رو به نرمی گرفت و گفت:
-بیا
تکون نخوردم..نمی تونستم تکون بخورم. فشاری به بازوم داد و خیلی آروم گفت:
-راه بیا مجبور به زورم نکن لطفا.
اونقدر ترحم برانگیز شده بودم که پارساهم دلش به حالم می سوخت. وقتی دوباره بازوم رو تکون داد اراده ام رو بهش بخشیدم و همگام باهاش قدم بر می داشتم. زیبایی و شکوه باغ برام به یک گودال تبدیل شد که حس خفگی رو برام تداعی می کرد. سرم رو بالا گرفتم و چشم در چشم داریوسی شدم که دلواپسی چشماش رو احاطه کرده بود. از سایه درخت ها بیرون زدیم و بالاخره به اون هایی که کنار انبار ایستاده بودن رسيدیم. پارسا من رو در فاصله سه قدمی اون دیو پست رها کرد و با همراهش به گوشه ای رفتن. مسیح با اخم و نگرانی نگاهم می کرد..در حال مرگ بودم که انقدر چشمای همگیشون به حالم ترحم می کرد؟ اون شیطان,مقابلم،پشت به من ایستاده بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد. هیبتش اونقدر لعنتی وار بود که بیشتر احساس ضعف می کردم.
-آرامش.
-حرف نزن داریوس.
داریوس سکوت کرد و شیطان,پاشنه کفشش رو به زمین کوبید،لحظه ای بی حرکت موند و بعد بالاخره به سمت من برگشت و.. خلا..خلا تموم دنیا رو گرفت. هوا به صفر رسید و من در عصیان نگاه این شیطان.خاکستر شدم..نفس درون سینه هام گره خورد و از یک بلندی پرتاب شدم. توهم نبود،رویا نبود،همون کسی که دو روز پیش تا سر حد مرگ من رو ترسونده بود.حالا دقیقا مقابلم ایستاده بود و با چشمایی که سنبلی از یک سونامی بزرگ بود،من رو کیش و مات کرده بود. عنبیه چشماش بزرگ و پیام آور مرگ بود. خاکستر چشماش رو قطره های زلال آب اقیانوس آغشته کرده بود و به حدی اغواگرانه بود که قدر لحظه ای همه چیز فراموشم شد..درست مثل تماشای آسمان پاکی بود که چاله های سفید در آبی مجسم کننده ای در پس یک طلوع خورشید بود شبیه ایرانی تبار ها نبود..یک جور خاصی بود.. عطر تلخش زیر بینیم پیچید.نفسی کشیدم و همون لحظه.دقیقا همون لحظه مغزم به من پیغام فرستاد: به چی اینجوری خیره شدی؟ به یه قاتل؟ یه شیطان؟ و به ثانیه نکشیده همه چیز رنگ باخت و من بهت رو رها کردم و دست به دامن وحشت شدم.. چشماش مثل یک اسکنر صورتم رو اسکن کرد و در اخر با لحن لاقیدی گفت:

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

متحیر به سمت صدا چرخیدم. مرد تناور و کوه پیکری مقابل اون دو نفری که از زور کتک ها خون آبه از دهانشون ...

-از مکان های ممنوعه خوشت میاد که هی غلط اضافه میکنی؟
ته لهجه ای به شدت زیبا و گیرا داشت و این بیشتر بهم ثابت میکرد که این آدم ایرانی نیست..لااقل تماما ایرانی نیست. شوخی که نبود..صدام رو گم کرده بودم و خودم رو رها کرده بودم..نمیتونستم حرف بزنم..حتی قدر کلمه ای.
-لالی؟
درون صداش هیچ حسی نبود..دریغ از ذره ای خشم یا غضب..فقط خلا و یخ بندان بود. قدمی برداشت و بدن بزرگش روی تنم سایه انداخت و بیشتر در خودم جمع شدم. نگاهش چرخی درون صورت رنگ پریده من انداخت و گفت:
-اینجا چه غلطی میکنی؟
زبونم رو تکونی دادم و گفتم:
- کشتیشون؟ ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت:
-اشتباه میکنی بچه..هنوز نکشتم.
و جلوی چشمای متعجب من برگشت.از دیدرسم کنار رفت. اسلحه اش رو سمت دو مردی که تازه متوجه شدم. هنوز زنده ان گرفت و.ماشه رو کشید و صدای شلیک گلوله بلند شد و دو مرد تموم شدن. قرنیه چشمام در حال ترکیدن بود واقعا در حال مردن بودم..پاهام رو رعشه فرا گرفت. زانوهام لرزید و محکم به زمین افتادم و با چشمایی که گشاد شده بودن به دو جنازه خونینی که مقابلم بود شوکه نگاه میکردم. خون از بدنشون بیرون میزد و زمین رو غرق در رنگ سرخش میکرد. معده ام جوش و خروش میکرد..مرگ رو در یک قدمی میدیدم..بدنم رو چنان لرزه ای فرا گرفته بود که دندان به دندانم بهم برخورد میکرد و صدای رقت انگیزی تولید میکرد. کفش های شیطان رو دیدم مقابلم قرار گرفت و من فقط به تصویر خون خیره شدم. دستاش که سمت بازو‌هام اومد.با تموم توانم با تموم قدرتی که داشتم جیغ کشیدم:
-دست به من نزززن.و صدای جیغم پژواکی درون باغ ایجاد کرد..بوی خون زیر بینیم پیچید ،جسد خونین پدر و مادرم مقابل چشمانم رفت بدنم واکنش نشون داد تموم محتویات معده ام با یه حرکت از دهانم خارج شد و روی سنگ فرش ها افتاد..تموم کثافت ها رو بالا آوردم..تموم پلیدی رو بالا آوردم و نالان،نیمه جون روی سنگ فرش ها افتادم و به مرگ خوش امد گفتم.. دیدم که مسیح و داریوس سمتم حمله کردن؛اما من چشمام رو بستم.

**داریوس

-حالش چطوره؟
-هنوز بی هوشه. مسیح سری تکون داد و با اخم گفت:
-رنگ به رخسار نداره..آخه چرا باید از عمارت بیرون بزنه؟
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-هدی میگه بی هوا در رو باز کرده و صدارو شنیده.بعدم زده بیرون.
هوفی کشید و گفت:
-شانس آورد رییس چیزی نگفت. نباید از عمارت می اومدی بیرون آرامش..نباید قانون رییس رو زیر پا میذاشتی. مسیح دستی به شونه ام کشید و از اتاق بیرون رفت. به سرمی که درون دستش بود نگاه دوختم و با خودم فکر کردم،چی باید بهش میگفتم؟چه جوری باید بهش توضیح میدادم که دو نفری که امروز کشته شدن,دوتا متجاوز قاتل بودن که به دختر بچه سیزده ساله ای رحم نکرده و تجاوز کرده و در آخر کشته بودن..دختری که پدرش یکی از کارمند های رییس بود و اون دو احمق نگهبان ما بودن. باید میفهمیدن قانون جگوار؛خیانت در امانت نیست..گوش ندادن به قوانین،سزاش مرگ بود.. و جگوار آدم بخشش نبود!! صدای ناله ضعیفش توجه ام رو به خودش جلب کرد. چشماش رو محکم فشار داد و در آخر پلک گشود. بلند شدم و سمتش رفتم و با حیرونی گفتم:
-آرامش. چشماش من رو پیدا کرد،چند لحظه با گیجی نگاهم کرد و در آخر انگار همه چیز یادش افتاده باشه با بهت گفت:
-تو,,تو یه آدم‌کشی؟
سوال سختی بود..اما جوابش یک کلمه بود..اره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-واست توضیح میدم.با غضب از روی تخت بلند شد و گفت:
-چیو توضیح میدی من با چشمای خودم دیدم آدم کشتید و حتی شما ککتون نگزید..داریوس تو چه جور آدمی شدی؟
نا امیدی ،خشم،اضطراب،درموندگی درون صداش موج میزد.
چشماش پر شد و گفت:
-اون..اون آدم کیه؟ باید میدونست..دیگه باید همه چیز رو میدونست.
-رییسه..یا همون،جگوار, سری تکون
داد.سرمش رو از دستش بیرون کشید و با جدیت گفت:
-من یه لحظه دیگه ام تو این عمارت نمیمونم.
این غیرممکن بود..لعنتی جگوار دستور داده بود فعلا اینجا بمونه تا تکلیفش رو مشخص کنه. مقابلش قرار گرفتم و با آرامش گفتم:
-اینجوری نکن..یه دقیقه به من گوش کن. نگاهش کاملا سر و ناامید بود:
-هیچی نمیخوام بشنوم داریوس..هیچی..امروز همه رو خودم دیدم..برو کنار میخوام رد شم. خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم و به عقب کشیدمش و مقابل در تکیه زدم و گفتم: -آرامش میدونم عصبی ای..حقم داری..اما نمیتونم اجازه بدم بری.
-من یه دقیقه ام تو این جهنم نمیمونم..حاضرم تیکه پاره بشم تا اینجا نفس بکشم..ویلای عماد شرف داره به اینجا,..میخوام برم..برو کنار,
داشت بی انصافی میکرد..می دونستم هضم این اتفاق براش خیلی سخته نیاز به زمان داره اما نمی ذاشتم بره..اجازه هم نداشت.
- نمیذارم. عصبی شد و گفت:
-میگم میخوام برم..برو کنار,
محکم گفتم:
-امکان نداره..خطرناکه,. با بغض و خشم جیغ کشید

-از مکان های ممنوعه خوشت میاد که هی غلط اضافه میکنی؟ته لهجه ای به شدت زیبا و گیرا داشت و این بیشتر ب ...

-به درک..به درک..میخوام برم بمیرم اصلا..نمیخوام جایی که انقدر راحت یه نفرو میکشن نفس بکشم.
-قدمی به جلو برداشتم اما با جیغ گفت:
-تو کی انقدر ظالم شدی؟چه بلایی سرت اومده که به جون دادن یه نفر انقدر راحت نگاه میکردی؟تو لعنتی چت شده؟اون داریوسی که من می شناختم کو؟
جوابی برای سوالاش نداشتم..الان مملو از خشم بود..حرفام رو درک نمیکرد.
-آروم باش.
-نمیتونمممم نمیخواااام.
خدارو شکر که اینجا عایق بود. کلافه شدم..دستی دستی می خواست خودش رو به کشتن بده.  خیره شدم توی چشمای گریزونش بدون هیچ انعطافی گفتم:
-تو هیچ جا نمیری آرامش..امکان نداره بذارم بری..مگه اینکه من مرده باشم و بذارم تو خطر بیفتی. الانم خوب گوش کن ببین چی میگم.حق رفتن نداری چون رییس ممنوع کرده خروجتو. بمون تا خودش دستور بده برای رفتت. اجازه که داد خودم میبرمت به یه جای امن..حله؟الانم بشین اینجا و استراحت کن..چون بخدا مجبور میشم در اتاقت رو قفل کنم..نذار کار به اونجا بکشه. اونقدر با قاطعیت حرف زده بودم که شوکه و ناراحت به من نگاه میکرد و باورش نمیشد. تحمل ناراحتیش رو نداشتم بنابراین؛اخمی کردم و از اتاق بیرون زدم.

** ارامش

در رو که بست.لبم رو گزیدم و به چشمام اجازه باریدن دادم. میخواستم بمیرم از درد..خودم رو روی تخت پرت کردم و با تموم توانم جیغ کشیدم و هق هق کردم. داشتم دیوونه می شدم. اینجا نجس بود..کثیف بود..نفس کشیدن گناه بود. موهام رو محکم کشیدم و جیغم رو درون بالش خالی کردم. تصمیم رو گرفته بودم..من اینجا نمیموندم..هر طوری شده بود امشب از اینجا میرفتم. امشب از این جهنم فرار میکردم.
-خوابه؟
صدای دل نگران هدی رو شنیدم و چشمام رو محکم تر فشار دادم:
-اره..هیچی نمیخوره..فقط میخوابه. پارسا با صدای آرومی گفت:
-کاری به کارش نداشته باش. صبح که بیدار شد آقا داریوس بهش رسیدگی میکنه.
چند لحظه منتظر موندم و بعد از اینکه صدای بسته شدن در رو شنیدم پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین پریدم. چراغ خواب رو روشن کردم و نگاهی به ساعت انداختم. ساعت یازده و نیم بود. خوب بود..یکی دو ساعت دیگه از اینجا بیرون می رفتم. از در تالار دوم که می رفتم بیرون باغ رو که دور میزدی.به اون انبار خراب شده میرسیدی و بعدش باید خودم رو به دری که قسمت راست انبار بود و یه صد متر فاصله داشت می رسوندم و از در پشتی فرار میکردم. فقط باید محافظا رو دست به سر میکردم. روی تخت دراز کشیدم و به فاجعه ای که امروز جلوی چشمم اتفاق افتاده بود فکر کردم..و لعنت به شیطون.تصوير اون چشمای عجیب غریب جلوی چشمم رفت. اون دیو کی بود؟ جگوار یعنی چی؟ چرا باید بهش بگن جگوار؟ اسمش جگوار بود؟ اسم یه حیوون؟ افکارم رو پس زدم و سرمای اون چشما رو از خودم دور کردم..مثل یک سراب بود...زیبا بود اما دروغی بود.. دلم می خواست یک بار دیگه داریوس رو ببینم اما دیگه ممکن نبود..می دونستم شب ها این عمارت نفرین شده نمی مونه. شاید.یه روزی .یه جایی دوباره باهم برخورد کردیم..امیدوار بودم. ما خاطرات خوبی باهم داشتیم..خاطرات تلخ و شیرین. چه جمعه هایی که خانوادگی به حافظیه می رفتیم..فال می گرفتیم،فالوده میخوردیم و بلند بلند می خندیدم. یادم هست که مخفیانه با دلارام مشغول خوردن آلوی ترش و غیر بهداشتی بودیم و وقتی داریوس مچمون رو گرفت.اونقدر ترسیدیم که آلو از دستمون روی زمین افتاد و از ترس اينکه مامانم بفهمه.کل حیات رو شستیم..چقدر بهش التماس کردم چیزی به مامانم نگه و اون با اخم قبول کرد..شب نشینی های تابستونه ای که داشتیم کنار داریوس می نشستم و ظرف هندونه اش رو داریوس یواشکی سمت من می گذاشت و من با لبخند. هندونه های قاچ شده اش رو می خوردم..وقتی یه بار مامان متوجه شد چنان با تعجب بهم نگاه کرد که هسته هندونه تو گلوم گیر کرد و اونقدر به سرفه افتادم که بابا بغلم کرد و داریوس محکم دستم رو فشار می داد..وقتی حالم خوب شد.چقدر بقیه به منی که با شرمندگی سر به زیر انداخته بودم خندیدن..چه روزهایی داشتیم..چقدر داریوس حامیانه کنارم بود..,دوستم داشت و ازم مراقبت می کرد..بهترین دوستم بود..اما الان نمیدونستم..خیلی عوض شده بود.اونقدر غرق در رویای کودکی بودم که وقتی چشمم به ساعت افتاد از روی تخت نیم خیز شدم. ساعت یک و سی و پنج دقیقه بود. اوه..وقتش بود. کش موهام رو محکم بستم شالم رو روی سرم انداختم و با آروم ترین شکل ممکن از اتاقم بیرون زدم. پاورچین پاورچین وارد تالار شدم و از تاریکی و سکوت خونه لبخند زدم..خوب بود..همه خواب بودن. با استرسی که امونم رو بریده بود سمت در رفتمءبا هزار بدبختی اهرم رو فشار دادم. تیکی کرد و من نفسم رو حبس کردم. در اين تالار به سمت باغ پشتی باز می شد و می دونستم محافظا توی باغ راه میرن و جای ثابتی نمی ایستن.

-به درک..به درک..میخوام برم بمیرم اصلا..نمیخوام جایی که انقدر راحت یه نفرو میکشن نفس بکشم.-قدمی به ج ...

نگاهی به چپو راست کردم وقتی کسی رو ندیدم،خودم رو به داخل باغ پرت کردم. خب.تا اینجا شانس اورده بودم., با احتیاط سمت انبار قدم بر می داشتم که سایه سیاهی رو دقیقا کمی جلوتر دیدم و با وحشت خودم رو پشت درخت توت,پنهون کردم. نفسم رو نگه داشتم و با تموم توانم از خدا کمک طلبیدم. وقتی رد شدن.نفسم رو رها کردم و به راهم ادامه دادم. با مصیبت مسیر باغ رو طی کردم و هرجا که نگهبانی می دیدم خودم رو بین شمشماد ها یا درخت ها پنهون می کردم. انبار رو که دیدم با یاداوری اتفاق شومی که امروز افتاده بود چشمام رو با درد بستم و به گوشه ای خزیدم. حدودا صد متر با در خروجی فاصله داشتم. می دونستم این خم رو که رد کنم تعدادی محافظ کمی اون طرف تر از در هستن. باید وقتی حواسشون پرت میشد.به آرومی سمت در می رفتم و تو یه لحظه خارج می شدم. با احتیاط سمت تاریکی رفتم و تاتی تاتی کنان حرکت کردم. سه نفر بودن...سه تا گنده بک که در فاصله بیست متری من قرار داشتن و مشغول حرف زدن بودن..نفسم رو حبس و دستم رو مشت کردم. وقتش بود..آروم و بی صدا قدم بر می داشتم و تو چند قدمی در بودم که نمی دونم پام به کدوم چیز لعنتی ای خورد که با شدت به زمین کوبیده شدم و صدای مهیبی بلافاصله تموم محافظین اسلحه به دست شدن و صدای بلند "کی هست اونجا"بلند شد. بدبخت شدم..پام وحشتناک تیر می کشید..حماقت کرده بودم.. هنوز تکون نخورده بودم که نور چراغی روی صورتم افتاد و یکی از محافظین گفت:
-مهمون رییسه.
صدای نفس هاشون رو که رها کردن شنیدم. با سختی بلند شدم. یکی از اون گنده بک ها گفت: -اینجا چی کار داری؟
وقتی جوابی ندادم بازوم رو گرفت و من جیغ کشیدم
-ولم کن.
-اینجا چه غلطی می کنی؟
دستم درد می گرفت. با درد و نفرت جیغ بلندی کشیدم.
-دستمو ول کن حیوون..بذار برم. صدای خنده اشون بلند شد و من با نفرت شروع به جفتک پرونی کردم. به سادگی هر ضربه ام رو خنثی می کردن..حرصم در اومده بود و با تموم وجودم جیغ می کشیدم.
-بذار برمممممم...,دست از سرم بردار,
-جیغ نکش دختر..بیا برو تو عمارت.
دستم رو کشید و من بلندتر گفتم:
-ولم کن..گفتم ولم کن عوضی. کشون کشون من رو می برد که لگدی به پهلوش زدم و گفتم:
-ولمم کن..دستمو شکون...
-چه خبره؟
و لال شدم. خودش بود..شیطان بود..شک نداشتم خودشه..صداش لعنتی وار خاص بود. محافظ دستم رو کشید و صاف ایستاد و گفت: -رییس.
صدای قدماش,و چند لحظه بعد اون شیطان عظیم الجسه مقابلم بود, تا چشمش به من خورد لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- رم کردی؟
بی شرف.. تا سرحد مرگ ازش می ترسیدم..تار های صوتیم فلج می شد و من بی اختیار خفه می شدم. نگاهی به محافظ کرد و گفت:
-قضیه چیه؟
جهنم بود عطرش..داشت خفه ام می کرد لعنتی. اونقدر دست و پام رو گم کرده بودم که اگه محافظ دستم رو نگرفته بود حتما سقوط کرده بودم.
-ما سر پستامون بودیم که دیدیم یه صدایی از این سمت میاد.اومدیم دیدیم این دختره است رییس..می خواستم ببرمش توی عمارت که شما تشریف اوردید.
نگاهش رو به من بخشید. با استهزا گفت:
-فرار؟واسم جالبه بدونم چرا فکر کردی می تونی از قلمرو من فرار کنی؟
از صداش, حرفاش لحنش،قدرت چکه می کرد. و من اونقدر تحت تاثیر وحشتی که از چشماش تابیده می شد بودم که سکوت اختیار کرده بودم. -می خواستی فرار کنی؟
فقط تونستم سری تکون بدم.
-محافظ تالار دوم کیه؟
من گیج شدم اما محافظ بدون لحظه ای مکث گفت:
-مهرداد.
همون طور که پشت می کرد به من.گفت:
-صداش کن بیاد..توام اینو بردار بیار,
و من به سمت جایی که اون شیطان قدم میزد،توسط محافظ کشیده می شدم. باغ رو دور زد و وارد باغ اول شدیم. موج حضورش به حدی قدرتمند بود که محافظین به محض دیدنش,سینه سپر کرده و صاف ایستادن. و من مثل یک عروسک خیمه شب بازی کشیده می شدم. محافظم من رو رها کرد و به سمت مردایی که مقابلمون ایستاد بودن رفت و چند لحظه بعد با مردی که حدس می زدم همون مهرداد باشه جلو اومد.
-بفرمایید رییس.
نگاهی به چشمای مهرداد کرد و با لحن خوف انگیزی گفت:
-محافظ تالار دوم تویی؟
-بله.
سری تکون داد. اما درست همون لحظه مشت محکمی به صورتش زد و محافظ با شدت به زمین کوبیده شد:
-ميشه توضیح بدی چرا سر پستت نبودی؟ خدا..این مرد خود پلیدی بود. مهرداد با درد فکش رو گرفت و همون طور روی زمین موند. هنوز با بهت خیره به این تصوير بودم که بی هوا برگشت سمت من و گفت:
-و تو..چه غلطی کردی؟فرار؟اونم از جایی که من توش نفس میکشم؟ فکر کردی میتونی از جایی من هستم حتی بدون اجازه من نفس بکشی؟

من توش نفس میکشم؟فکر کردی میتونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتی نفس بکشی؟

از ریشه خشکم زده بود و فقط با مبهوتی نگاهش می کردم..,شیطان. چشمای روشن کوفتیش برق می زد و درست مثل یک الماس

میدرخشید..

-بهت پیغام داده بودم که بمون و منتظر باش تا به موقعش بیام سراغت..و تو چه غلطی کردی؟انقدر احمقی که فکر کردی از اینجا که حتی پشه هم بدون اجازه من ورود و خروج نمی کنه فرار کنی؟ لعنت به این ترس و ضعف. می دونست..می دونست موفق به وحشت زده کردنم شده و قدرتم رو سلب کرده که اینجوری با غرور به خودش نگاه می کرد. نچ نچی کرد و گفت:

-اشتباه کردی بچه..شکستن حرف و قانون جگوار تاوان داره. تاوان؟

چه تاوانی؟ میخواست چی کار کنه؟ هر لحظه بیشتر انرژی ام تحلیل می رفت و بیشتر آرزوی مرگ می کردم..کاش اینجا بودی داریوس.

-تاوان تو اینه.

و به خداوندی خدا قسم که در عرض سه ثانیه اون اسلحه مرگبارش رو بیرون کشید و قبل اینکه بفهمم منظورش چیه صدای تقی شنیدم. چشمام رو بستم و منتظر شدم تا درد وجودم رو تسخیر کنه اما هیچ چیزی حس نکردم. چشمام رو با تعجب باز کردم و به بدن خودم نگاه دوختم.. هیچ رد گلوله نبود. گیج شدم..خودم صدای اسلحه رو شنیدم.. هرچند که صداخفه کن داشت اما یه صدای تق مانند رو شنیدم. سردرگم سرم رو بالا گرفتم اما از دیدن مهردادی که از درد چشماش رو بسته بودءشوکه شدم. نگاهم به پاش افتاد و از دیدن دست خونینش که روی پاش قرار گرفت هینی کشیدم و با لرز بهش نگاه کردم. با کوچک ترین حسی,مخاطب به مهرداد گفت:

-به گور بابات خندیدی پستتو ترک کردی..فهمیدی؟

با درد گفت:

-بله رییس.

بی اختیار سمت مهرداد رفتم و همون طور که اشک می ريختم گفتم:

-با دستت زخمتو فشار بده.

_به خودت زحمت نده پرستار ،الان میمیره و دیگه احتیاجی با پا نداره.

چقدر کثیف و ظالم بود. با چشمای اشکی نگاهی به پارسا کردم و گفتم:

_تو رو خدا کمک کن..یه دستمال بیار, اما فقط با چشمای ناامید به من نگاه می کرد. نگاهی به شیطان کردم و با هق هق گفتم:

_تورو خدا کمک کنید. خواهش می کنم.

_فرار کردی باید بخاطر نافرمانیش تنبیه بشه توام شاهد مردنش میشی و عبرت می گیری که دیگه دستوری که بهت داده شده رو نافرمانی نکنی.

به چشمای مهرداد نگاه کردم و با درد اشک ریختم: -ببخشید.,توروخدا ببخشید.

اسلحه رو که سمت سر مهرداد گرفت و من از روی زمین بلند شدم و با وحشت؛ همراه با اشک هایی که مثل ابر بهار می چکید گفتم:

_اشتباه کردم..اشتباه کردم..توروخدا

رحم کن.

_نه.

و اسلحه اش رو آماده کرد. ناله کردم،روی زانو افتادم و با زاری گفتم:

_التماست می کنم..اشتباه کردم..تقصیر من بود..کاری به کارش نداشته باش..می مونم..داخل عمارت می مونم و پامو هم بیرون نمی ذارم. چشمام رو بستم و همون طور که اشکم می چکید؛گفتم:

_منو بکش..کاری به اون نداشته باش. التماست میکنم وقتی هیچ صدایی نشنیدم چشمام رو باز کردم. اشکام گوله گوله ریخت..نگاه سردی به چشمام کرد و در اخر گفت:

-دفعه اول و اخرت بود.

و پشت کرد به منو رفت. رفت و من نفسی برام باقی نمونده بود خدایا ميشه اين یه خواب باشه؟؟؟ پارسا و مسئول محافظین که تازه اومد و متوجه شدم اسمش کیانه مهرداد رو بلند کردن و داخل ماشین قرارش دادن. لنگان لنگان خودم رو به ماشین رسوندم و رو به مهرداد که چشماش رو بسته بود با اشکی که تمومی

نداشت گفتم:

_ببخشید..خواهش می کنم ببخشید. تقصر من بود. چشماش رو باز کردلبخند کمرنگی زد و گفت: _اذیت نکن خودتو. ربطی به تو نداره،من سر پستم نبودم.

_نمی خواستم این بلا سرت بیاد. به روح بابام قسم می خورم. سری تکون داد و گفت:

_میدونم. حالم خوبه.

قدمی به جلو برداشتم و همون طور که اشکم رو پاک می کردم گفتم:

_می بریدش بیمارستان؟

_نه. می بریمش پیش دکتر آشنای خودمون..نگران نباش.

با ترس گفتم:

_بلایی سرش نمیاد که،مگه نه؟حالش خوب میشه؟با ملایمت گفت:

_خوب ميشه. نترس,حالام برو تو و اصلا بیرون نیا باشه؟

سری تکون دادم و به سمت عمارت قدم تند کردم. آروم و بی صدا وارد اتاقم شدم در رو بستم و جسم دردناکم رو روی تخت رها کردم و به چشمای پرم اجازه باریدن دادم. درون یک باتلاقی از جنس خون افتاده بودم و هر چقدر دست و پا می زدم بیشتر غرق می شدم. تصویر چشمای اون شیطان بند بند وجودم رو می لرزوند..سفاک ترین و قسی القلب ترین آدمی بود که در زندگیم دیده بودم و پدرم هميشه بهم گفته بود بترس از کسی که رحم درونش نباشه چون اون آدم قادر به انجام هر کاریه...بابا راست می گفت؛این مرد قادر به انجام هر کاری بود!!!


**داریوس


در ماشین رو محکم کوبیدم و گفتم:

_حالمو بهم میزنی. چشمکی زد و گفت:

-لباس ملوانی ملوانی.

با حرص اخمی کردم و همون طور که سمت عمارت قدم میزدیم ادامه دادم:

_مسیح تو دیوونه کردن ادما لنگه نداری.

من توش نفس میکشم؟فکر کردی میتونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتی نفس بکشی؟از ریشه خشکم زده بود ...

چندش ترین تدمی هستی که تو زندگیم دیدم. بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
_یه جوری زر می زنه که انگار من بودم دیشب التماس می کردم  مسیح؟
این پسر ته بی شعوری بود. لبخندم رو فرو خوردم و وارد عمارت شدیم.
_من میرم یه سر به آرامش بزنم. سمت اشپزخونه رفت و گفت:
_ منم یکم خودمو بسازم تا شب توان داشته باشم.
بی شعوری گفتم و سمت تالار دوم رفتم. آروم در رو باز کردم،توقع داشتم با چهره غرق خوابش روبه رو بشم،اما با دیدن چشمای باز و چهره رنگ پریده اش که با ترس به من نگاه می کرد روبه رو شدم. تا چشمش به من خورد نفسی کشید و آروم از روی تخت پایین اومد و گفت:
_سلام،چیزی شده؟
_آرامش چرا این وقت صبح بیداری؟ لبخند الکی ای زد و گفت:
_خوابم نمی برد.
رنگ و روش به شدت پریده بود.
_چیزی شده؟
-نه.
شده بود. این، نه، نگران یعنی یه اتفاقی افتاده. روی تخت نشستم و به ساعتی که کنار تختش بود نگاه کردم. شش و ربع صبح بود.
-مطمننی چیزی نشده؟
_جگوار کیه؟
اونقدر جدی پرسیده بود که متعجب بهش نگاه دوختم:
_چی؟
_بگو جگوار کیه؟تو دقیقا چی کار می کنی؟این جهنم کجاست و دقیقا چه اتفاقی داره میفته؟ مو به مو همه چیزو می خوام بشنوم داریوس. چشماش حالت مرده ای داشت ولی با قاطعیت به من نگاه می کرد و بی صبرانه منتظر پاسخ سوالاتش بود. به حالت آرامش خودش برگشته بود و عصاینگریش خوابیده بود. حالا که بُعد منطقیش برگشته بود،باید همه چیز رو تعریف می کردم..اون جگوار رو دیده بود و شاهد قتل بود..دیگه وقتش رسیده بود که همه چیز رو براش تعریف کنم. نفسی کشیدم و خیره در چشماش لب زدم:
_شاه نشین حلقه. گیج نگاهم کرد. کار سخت اینجا بود،حلقه رو چه جور باید بهش توضیح می دادم؟

** ارامش

-نمی دونم از کجا باید شروع کنم که بفهمی که درک کنی..نمی دونم تا به حال مافیا رو شنیدی يا نه؛چیزی در موردشون شنیدی یا نه تو فیلما کتابا یه اسمی ازشون شنیدی .یه چیزای کوچیکی نشون دادن..تهشم اون باند یا اون مافیا تموم شده،کشته شده،اما..این حقیقت ماجرا نیست.پشت پرده این ماجراها یه دنیایی وجود داره که ورود بهش با حکم مرگت برابره..جنایت ها تبهکاری هایی که توی سکوت و سایه ها اتفاق میفته. یک سری هاش رو شنیدی شاید، و خب به لطف منصور و نوچه اش عماد.یه چیز هایی رو دیدی ..دزدی قتل،آدم ربایی،پخش مواد مخدر, انتقال برده،پول شویی،ساخت قمارخونه و هزار یک کثافت کاری دیگه که توی اين دنیا داره اتفاق میفته همشون زیر نظر یک مافیای خاص اتفاق میفته..یه سری آدم هایی که کم کم به قدرت می رسند و یه صنف رو اداره می کنن..مسخره به نظر میرسه ولی هر کثافت کاری زیر نظر یک صنفی اتفاق میفته آرامش. یک سری کشور ها تو صدر جدولن,مافیا های بزرگ رو اون ها اداره می کنن و آدمای خودشون رو تو سراسر دنیا دارن..ایتالیا،امریکا، کلمبیا،فرانسه،ژاپن،مکزیک بزرگترین مافیا توی دنیا هستن. مرکز و هسته خیلی از این باند ها تو این کشوراست.
مبهوت گوش سپرده بودم و منتظر
بیشتر بودم:
-لس زتا ،میدونم نمی دونی چیه اما بزرگترین مافیای دنیاست. پخش مخدر,قاچاق اسلحه,فرستادن برده های جنسی جنایت هاشونه. شاید باورت نشه ولی کسی که این باند رو تو امریکا راه انداخت،فرمانده سابق ارتش مکزیکه. قتل عام می کنن، شکنجه می کنن و نزدیک به ده هزار نفرن. باند کریپس،یه مافیای بزرگ دیگه. «ریموند واشینگتن» و (استنلی ویلیامز) رهبرشونه. وحشی های خیابونی آن»آدم کشن.آدم ربایی می کنن. تو امریکا یه مدت با لباسای آبی شناخته می شدن اما الان این رسمو کنار گذاشتن و شناختنشون تقریبا محاله. مافیای دزدی بچه ها و بچه های گمشده برای مافیای شبکه،می تونم بگم تو قاچاق انسان نظیر ندارن. بچه های گمشده رو می گیرن و تبدیل می کنن به برده جنسی،بیشتر روی زنا و بچه ها مانور دارن. زبان اشاره دارن. مکزیک و کانادا مقر فرماندهیشونه. حتی توی اف بی ای و گمرک هم نفودٌ دارن. دزدی ماشین و خونه و مخدر و هزار گه کاری دیگه هم باند خیابون هیجده،شرارت هایی دارن که حتی تصورش هم نمی کنی. به حدی وحشی ان که بیشتر از مافیاشون.توی وحشی گریشون معروفن. یاکوزا ها تو ژاپن»می دونی اینا خیلی عجیب غریبن.
-برای نشونه افتخار به رییس و وفادری انگشت شون رو قطع می کنن و بهش میگن انگشت مرده. برای نشون دادن محبت به دوستشونم این کارو می کنن،بهش میگن انگشت زنده..,مسخره است اما حقیقته آرامش... خیلی روی خالکوبی واکنش نشون میدن و بهش اهمیت میدن. مافیای کوکایین کلمبیا،برای کاریل مدلین هاست. بنیان گذارش ابلو امیلیو اسکوبار گاویریا» است. یه لقب های جالبی هم پدرخونده»رییس,لرد و حتی رابین هود., اما مافیای بزرگ پول شویی,مافیای سیسیل ایتالیاست.

خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن..شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اينکه باید از یه تبار و نژاد باشی تا وارد این مافیا بشی. تعجب نکن آرامش.اگه بگم مافیایی وجود داشته که رییس یه زن بوده،باورت میشه؟

چشمام گرد تر از این نمی شد..تو این دنیای لعنتی چه کثافت کاریی های در حال اتفاق افتادن بود؟

-اونجوری نگام نکن..مافیای چهل فیل برای یه زن بود..مگی هیل.اینا می ریختن تو فروشگاه ها و غارت می کردن و جالب تره که بگم همشون زن بودن..مگی هیل یه انگشتر الماس داشته که اگه یک نفر رو می گرفته،با اون انگشتر صورتش رو پایین می آورده..هزار و هزار یک مافیای لعنتی دیگه.

نفسی گرفت و گفت:

-سر دسته ها مرده ان؛مگی,استانلی و..خیلیاشون کشته شدن و خیلی هاشون از بین رفتن اما جایگزین داشتن. دقیقا بعد از فروپاشی اونها یه قدرتمند دیگه اون باند متلاشی شده رو به دست می گیره..شاید بری امریکا و کلمبیا و ایتالیا اصلا خبری ازشون نباشه اما هستن و کارشون رو شروع می کنن..دنیا هیچ وقت از مافیا خالی نشده آرامش..که اگه شده بود،الان وضع دنیا اینجوری نبود..می بینی آرامش,دنیا اون چیزی نیست که تو فکرشو می کردی..منم فکرشو نمی کردم ولی هر کثافت کاری یه باند بزرگ داره..خیلی بزرگ!!!

شوکه گیج و آشفته به داریوسی که در مورد کثیف ترین چیز ها صحبت کرده بود.نگاه می کردم..این امکان نداشت,داشت؟

-می تونی صحت حرفامو توی گوگل سرچ کنی آرامش..یه اطلاعات کوچیکی ازشون هست.

با لکنت گفتم:

-خ..خب این چه ربطی به تو داره؟جگوار این وسط کیه؟ نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت:

-اين حرفی که دارم بهت میگم اونقدر خطرناکه  آرامش  که جون هممون رو به خطر می اندازه..وقتی بهت گفتم،باید کر بشی،کور بشی.لال بشی و تمومش رو فراموش کنی.

سر تکون دادم. منتظر بهش چشم دوختم و با حرفی که زد.‌شوکه ام کرد:

-جگوار,شاهزاده مافیاست..یه ایتالیاییه دورگه است..مادرش ،مادرش ایرانیه . پدرش،بزرگترین مافیای ایتالیا و یکی از نفوذی های سیاسی بود. این که مادرش کیه،کی بود و چی شد رو دقیقا هیچکس نمی دونه آرامش.. هیچکس. فقط بدون.یه شبه تموم خونواده اش زیر و رو شدن..هیچ اثری ازشون نمونده..و فقط جگوار زنده می مونه..هوش بالاش و با سرمایه زیادی که براش مونده،امپراطوریه از هم پاشیده پدرش رو با قدرت بیشتر به دست می گیره..و توی سی و سه سالگیش,شاه نشین حلقه ميشه.,حلقه مجموعه ای از روسای تموم مافیای های دنیاست..طبق یه قانون و یه قانده خاص پیش میرن..و پیمان نامه های خودشونو دارن..قدرت جگوار به این روسا چربید و قانون جگوار در سرتاسر مافیا پخش شده..یه بیزینس من بی نهایت باهوش که بلده چه جوری پول بسازه..تروتش زبان زده آرامش..بعد از کشته شدن شاه نشین حلقه, طبق نظر همه رووسای مافیا اون شاه نشین شد و اداره رو به دست گرفت..مافیا تو ایران و ایتالیا فقط و فقط زیر نظر این آدمه.. هیچکس جگوار رو ندیده،نمی شناسه چون شناس نیست.,فقط اعضای حلقه و افراد نزدیک به اون ها جگوار رو دیدن. جگوار فقط یه صفته کسی حق نداره اسمش رو بگه..فقط جگوار..حق نداری قانوناش رو زیر پا بذاری..حق نداری نافرمانی کنی..تو تک تک مافیا نفودی داره و کوچک ترین کاری بدون اجازه اون انجام نمیشه..فهمیدی؟

نه..این باور کردنی نبود..نمی تونستم

درکش کنم.

-چ..چرا جگوار؟چرا بهش میگن جگوار؟ چشماش تردید داشت

-می دونی جگوار چیه؟اصلا جگوار از چه کلمه ای گرفته شده؟

تند سرتکون دادم:

-نه..چطور مگه؟ نگاهی به چشمام کرد و با جمله اش نفس من رو بند آورد.

-یعنی کسی که با یک پرش توانایی  کشتن داره. به سرفه افتادم...خدای من...خدای من...یعنی چی؟

-سکوت کن آرامش..حرف نزن..اون ادم الکی جگوار نشده..الکی صفت جگوار رو نگرفته...تک تک خصویت یه جگوار رو داره..هوشش,ذکاوتش،زیباییش،آرامش اون آدم به طرز غیرممکنی لعنتیه..ازش دوری کن. اون قادر به کارهایی هست که فکرشم مو به تن سیخ می کنه آرامش..قول میدم از عمارت ببرمت بیرون..قول میدم اما تا اجازه نده حق خروج ندارم..اون زیاد ایران نمی مونه..اما بخاطر خیلی از تجارت ها و گمشده اش تو ایرانه...تو جگوار رو دیدی و متاسفانه شاهد چیز خوبی نبودی..اون دنبال یه ثباته..ثبات توی دنیا..کثیف نیست اما ظالمه..واقعا ظالمه..دور بمون ازش..باشه؟

با ترس گفتم:

-اسمش چیه؟

-چه فرقی می کنه؟

نمی دونستم...ولی می خواستم بدونم.

-می خوام بدونم. هوفی کشید و گفت:

-اسم ایتالیایش رو نمی دونم. یعنی کسی نمی دونه اما اسم ایرانیش,حامیه..و هیچ احدی حق نداره این اسمش رو صدا کنه.فهمیدی؟..حتی توی دلت هم حق نداری با این اسم صداش کنی. حامی...اسمش قشنگ بود..,نبود؟

-تا تو حرفامو درک کنی.من برم و بیام..فقط آرامش  همه چیزو فراموش کن و حتی توی دلتم مرورش نکن.

رفت..اما هزاران سوال رو توی ذهن من به جا گذاشت و رفت.




ادامه دارد ...

خرابکاری،ساختن قمارخونه و توی سیاست درجه یکن..شناختشون غیرممکنه چون سری عمل می کنن و اينکه باید از ی ...

عجبب پس

 ارامش

جگوار 

داریوس

مسیح

پارسا 

چه داستانیی چه عشقایی 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792