من توش نفس میکشم؟فکر کردی میتونی از جایی که من هستم،بدون اجازه من حتی نفس بکشی؟
از ریشه خشکم زده بود و فقط با مبهوتی نگاهش می کردم..,شیطان. چشمای روشن کوفتیش برق می زد و درست مثل یک الماس
میدرخشید..
-بهت پیغام داده بودم که بمون و منتظر باش تا به موقعش بیام سراغت..و تو چه غلطی کردی؟انقدر احمقی که فکر کردی از اینجا که حتی پشه هم بدون اجازه من ورود و خروج نمی کنه فرار کنی؟ لعنت به این ترس و ضعف. می دونست..می دونست موفق به وحشت زده کردنم شده و قدرتم رو سلب کرده که اینجوری با غرور به خودش نگاه می کرد. نچ نچی کرد و گفت:
-اشتباه کردی بچه..شکستن حرف و قانون جگوار تاوان داره. تاوان؟
چه تاوانی؟ میخواست چی کار کنه؟ هر لحظه بیشتر انرژی ام تحلیل می رفت و بیشتر آرزوی مرگ می کردم..کاش اینجا بودی داریوس.
-تاوان تو اینه.
و به خداوندی خدا قسم که در عرض سه ثانیه اون اسلحه مرگبارش رو بیرون کشید و قبل اینکه بفهمم منظورش چیه صدای تقی شنیدم. چشمام رو بستم و منتظر شدم تا درد وجودم رو تسخیر کنه اما هیچ چیزی حس نکردم. چشمام رو با تعجب باز کردم و به بدن خودم نگاه دوختم.. هیچ رد گلوله نبود. گیج شدم..خودم صدای اسلحه رو شنیدم.. هرچند که صداخفه کن داشت اما یه صدای تق مانند رو شنیدم. سردرگم سرم رو بالا گرفتم اما از دیدن مهردادی که از درد چشماش رو بسته بودءشوکه شدم. نگاهم به پاش افتاد و از دیدن دست خونینش که روی پاش قرار گرفت هینی کشیدم و با لرز بهش نگاه کردم. با کوچک ترین حسی,مخاطب به مهرداد گفت:
-به گور بابات خندیدی پستتو ترک کردی..فهمیدی؟
با درد گفت:
-بله رییس.
بی اختیار سمت مهرداد رفتم و همون طور که اشک می ريختم گفتم:
-با دستت زخمتو فشار بده.
_به خودت زحمت نده پرستار ،الان میمیره و دیگه احتیاجی با پا نداره.
چقدر کثیف و ظالم بود. با چشمای اشکی نگاهی به پارسا کردم و گفتم:
_تو رو خدا کمک کن..یه دستمال بیار, اما فقط با چشمای ناامید به من نگاه می کرد. نگاهی به شیطان کردم و با هق هق گفتم:
_تورو خدا کمک کنید. خواهش می کنم.
_فرار کردی باید بخاطر نافرمانیش تنبیه بشه توام شاهد مردنش میشی و عبرت می گیری که دیگه دستوری که بهت داده شده رو نافرمانی نکنی.
به چشمای مهرداد نگاه کردم و با درد اشک ریختم: -ببخشید.,توروخدا ببخشید.
اسلحه رو که سمت سر مهرداد گرفت و من از روی زمین بلند شدم و با وحشت؛ همراه با اشک هایی که مثل ابر بهار می چکید گفتم:
_اشتباه کردم..اشتباه کردم..توروخدا
رحم کن.
_نه.
و اسلحه اش رو آماده کرد. ناله کردم،روی زانو افتادم و با زاری گفتم:
_التماست می کنم..اشتباه کردم..تقصیر من بود..کاری به کارش نداشته باش..می مونم..داخل عمارت می مونم و پامو هم بیرون نمی ذارم. چشمام رو بستم و همون طور که اشکم می چکید؛گفتم:
_منو بکش..کاری به اون نداشته باش. التماست میکنم وقتی هیچ صدایی نشنیدم چشمام رو باز کردم. اشکام گوله گوله ریخت..نگاه سردی به چشمام کرد و در اخر گفت:
-دفعه اول و اخرت بود.
و پشت کرد به منو رفت. رفت و من نفسی برام باقی نمونده بود خدایا ميشه اين یه خواب باشه؟؟؟ پارسا و مسئول محافظین که تازه اومد و متوجه شدم اسمش کیانه مهرداد رو بلند کردن و داخل ماشین قرارش دادن. لنگان لنگان خودم رو به ماشین رسوندم و رو به مهرداد که چشماش رو بسته بود با اشکی که تمومی
نداشت گفتم:
_ببخشید..خواهش می کنم ببخشید. تقصر من بود. چشماش رو باز کردلبخند کمرنگی زد و گفت: _اذیت نکن خودتو. ربطی به تو نداره،من سر پستم نبودم.
_نمی خواستم این بلا سرت بیاد. به روح بابام قسم می خورم. سری تکون داد و گفت:
_میدونم. حالم خوبه.
قدمی به جلو برداشتم و همون طور که اشکم رو پاک می کردم گفتم:
_می بریدش بیمارستان؟
_نه. می بریمش پیش دکتر آشنای خودمون..نگران نباش.
با ترس گفتم:
_بلایی سرش نمیاد که،مگه نه؟حالش خوب میشه؟با ملایمت گفت:
_خوب ميشه. نترس,حالام برو تو و اصلا بیرون نیا باشه؟
سری تکون دادم و به سمت عمارت قدم تند کردم. آروم و بی صدا وارد اتاقم شدم در رو بستم و جسم دردناکم رو روی تخت رها کردم و به چشمای پرم اجازه باریدن دادم. درون یک باتلاقی از جنس خون افتاده بودم و هر چقدر دست و پا می زدم بیشتر غرق می شدم. تصویر چشمای اون شیطان بند بند وجودم رو می لرزوند..سفاک ترین و قسی القلب ترین آدمی بود که در زندگیم دیده بودم و پدرم هميشه بهم گفته بود بترس از کسی که رحم درونش نباشه چون اون آدم قادر به انجام هر کاریه...بابا راست می گفت؛این مرد قادر به انجام هر کاری بود!!!
**داریوس
در ماشین رو محکم کوبیدم و گفتم:
_حالمو بهم میزنی. چشمکی زد و گفت:
-لباس ملوانی ملوانی.
با حرص اخمی کردم و همون طور که سمت عمارت قدم میزدیم ادامه دادم:
_مسیح تو دیوونه کردن ادما لنگه نداری.