اصول و باور هایی که با کمک مامان و بابا به درکش رسیده بودم. تکونی خوردم و از آغوشش فاصله گرفتم. لبخند الکی زدم و گفتم:
-ازت متنفرم..هیچ وقت نمیبخشمت.
حواسش رو پرت کردم. لبخندی زد و دستاش رو کنارش انداخت و گفت:
-هنوزم سرتقی.
ازش دلگیر بودم..خیلی بی انصافی کرده بود. سکوتم رو که دید قدمی به جلو برداشت اما من در این فکر بودم که از چه زمانی همراهانمون ترکمون کرده بودن.
-همه چیزو توضیح میدم آرامش..همه شو..باور کن..تو از هیچی خبردار نیستی من میدونم چه بلاهایی سرت اومده..همشو میدونم..برات توضیح میدم.
تعجب کردم..چی شده بود؟ از کجا میدونست؟ اصلا داریوس اینجا چی کار داشت؟ اشاره ای به تالار مهمونی کرد و گفت:
-بریم تو اتاقت؟
کنجکاو بودم..کنجکاو گذشته..بنابراین قبول کردم و همراه هم حرکت کردیم. تاسف.اندوه و حسرت مشترک حس هایی بود که بعد از صحبت های داریوس داشتم. این که دقیقا مثل من،در یک شب پدر و مادرش رو کشته بودن و داریوس فرار کرده بود،سرنوشت مشترک ما بود, وقتی یاد لحظه ای که جسد خونین پدر و مادرم رو دیدم افتادم داریوس رو با عمق وجودم درک کردم. نگاهش با غم توام بود و نگاه من لبریز از اشک..درد مشترک,
-منو از کجا پیدا کردی؟اون شب تو نجاتم دادی؟ رفیق کودکی لبخند تلخی زد و گفت:
-دقیق نمیدونم کی نجاتت داده.,حدس میزنم پارسا یا کیان پیدات کرده باشن وبه دستور رییس اورده باشنت عمارت..ما اون شب قرار بود به ویلای منصور بریزیم و دخترا رو با خودمون ببریم و منصور و نوچه هاشو گوش مالی بدیم..من روحمم خبرنداشت توام جزوی از همون دخترا باشی..وقتی رسیدیم ویلا بین دخترا هم نبودی..ویلا رو تخلیه کردیم اما وقتی اومدم . عمارت.رییس گفت تو اینجایی و اونجا بود که فهمیدم زنده ای آرامش.
بلافاصله چندین سوال درون مغزم شکل گرفت اما مهم ترین چیز رو پرسیدم:
-دخترا رو کجا بردید؟بردید امارت؟ و با چشمام التماس میکردم که بگه این کار رو نمیکنه. نگاهی به چشمای ملتمسم کرد و با خنده گفت:
-معلومه که نه.,آرامش ما اومده بودیم نذاریم اونا از کشور خارج بشن..در مورد ما چی فکر کردی؟ نفس راحتی کشیدم و با عجز گفتم:
-دخترا کجان؟ سکوت کرد و در آخر با لحن مقتدری گفت:
-جاشون امنه..نگران نباش.
-یعنی چی؟کجان؟ کمی نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت:
-نمیتونم چیزی بگم آرامش..باور کن حالشون خوبه و هیچ خطری تهدیدشون نمیکنه و به زندگیشون برگشتن باشه؟
میدونستم ممکن نیست چیزی بگه..می شناختمش..داریوس وقتی سکوت میکرد یعنی دیگه نباید سوال بپرسی. با اینکه کامل متوجه همه چیز نشده بودم اما همین که سالم بودن و خطری تهدیدشون نمیکرد.کافی بود. امابا سوال دیگه ای حواسش رو به خودم معطوف کردم:
-تو اینجا چی کار داری داریوس؟عماد و از کجا میشناسی؟
-هنوزم همون قدر فضولی.
داشت حواسم رو پرت می کرد. توجهی نکردم و گفتم:
-جواب منو بده لطفا,,داریوس تو بین اون آدما چی کار داری؟اصلا این عمارت کجاست؟رییس کیه؟ نفسی کشید و چشم از من گرفت. دستی به کتش کشید و از روی تخت بلند شد
و گفت:
-استراحت کن آرامش..اینجا جات امنه هیچ کس نمیتونه اذیتت کنه.
سریع از روی تخت پایین پریدم و مقابلش قرار گرفتم:
-صبر کن،جواب سوالامو بده داریوس..من،،من دارم میترسم. نگاه با محبتی به چشمام کرد و گفت:
-از هیچی نترس آرامش..اینجا امن ترین جاییه که میتونی توش زندگی کنی. فعلا سوالاتو نگه دار.یه روز همه چیزو برات تعریف میکنم،اما الان نه. -نمیگی؟
-نه,,فعلا نه.
نه اش زیادی قاطع بود. کوتاه اومدم
اما گفتم:
-من.من تا کی باید اینجا باشم؟کی میتونم برم شیراز؟ نگاهش کمی سرد شد و گفت:
-فعلا هیچ جا نمیتونی بری..ریسکش خیلی بالاست. ترسیدم:
-چرا؟
-منطقی باش آرامش. فکر میکنی چرا باید پدر و مادرتو انقدر وحشیانه از دست بدی؟یا من چرا باید پدر و مادرم رو از دست بدم؟پدر تو مغز علم فیزیک بود اما پدر من فقط یه ادم معمولی بود که تو یه ازمایشگاه با تحقیقاش سرگرم بود. و دقیقا جفتشون به یه شکل کشته شدن..من فرار کردم اما آواره شدم..قسم خوردم که پیداشون کنم و پیداشونم میکنم آرامش..برای این کار هر کاری هم میکنم و هر کاری هم کردم..تو دختر رضا شرقی هستی,مردم فکر میکنن تو هم مردی..خبر کشته شدن پدرت.توی تموم مطبوعات پیچیده..ما هنوز نمیدونیم کیا پشت اين ماجران..اصلا چرا دست به همچین جنایتی میزنن؟..اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری ممکنه پیدات کنن و کار ناتمومشون رو تموم کنن و اين کار تا وقتی من زنده ام،تقریبا غیر ممکنه..بمون تو این عمارت..بمون و فعلا سوال نپرس..قول میدم واست توضیح بدم..بمون و وقتی رییس احضارت کرد،به سوالاش جواب بده و بذار کمکمون کنه..باشه آرامش؟
چاره دیگه ای داشتم؟ موفق شده بود ترسم رو زنده کنه..نمیخواستم دوبار اون بلاهایی که از سر گذروندم رو دوباره ببیننم.
-رییس کیه؟