2777
2789
هیچ نمیفهمیدم چرا تعلل میکنم..دستام رو مشت کردم و خواستم سمت در حرکت کنم که صدای بلند اون مرد آشنا ب ...

من فک کنم جگوار هم عاشقِ آرامش میشه اما نمیتونم حدس بزنم آرامش با کدومشون اوکی میشه 

آخه یکیشون عشق بچگیشه یکی هم هی از عطرش تعریف میکنه 😂😅

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

زینب بانو امروز ادامه مهدخت و بذاریاااا منتظرم

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

عزیزم ادامشو کی میزاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
هیچ نمیفهمیدم چرا تعلل میکنم..دستام رو مشت کردم و خواستم سمت در حرکت کنم که صدای بلند اون مرد آشنا ب ...

اصول و باور هایی که با کمک مامان و بابا به درکش رسیده بودم. تکونی خوردم و از آغوشش فاصله گرفتم. لبخند الکی زدم و گفتم:
-ازت متنفرم..هیچ وقت نمیبخشمت.
حواسش رو پرت کردم. لبخندی زد و دستاش رو کنارش انداخت و گفت:
-هنوزم سرتقی.
ازش دلگیر بودم..خیلی بی انصافی کرده بود. سکوتم رو که دید قدمی به جلو برداشت اما من در این فکر بودم که از چه زمانی همراهانمون ترکمون کرده بودن.
-همه چیزو توضیح میدم آرامش..همه شو..باور کن..تو از هیچی خبردار نیستی من میدونم چه بلاهایی سرت اومده..همشو میدونم..برات توضیح میدم.
تعجب کردم..چی شده بود؟ از کجا میدونست؟ اصلا داریوس اینجا چی کار داشت؟ اشاره ای به تالار مهمونی کرد و گفت:
-بریم تو اتاقت؟
کنجکاو بودم..کنجکاو گذشته..بنابراین قبول کردم و همراه هم حرکت کردیم. تاسف.اندوه و حسرت مشترک حس هایی بود که بعد از صحبت های داریوس داشتم. این که دقیقا مثل من،در یک شب پدر و مادرش رو کشته بودن و داریوس فرار کرده بود،سرنوشت مشترک ما بود, وقتی یاد لحظه ای که جسد خونین پدر و مادرم رو دیدم افتادم داریوس رو با عمق وجودم درک کردم. نگاهش با غم توام بود و نگاه من لبریز از اشک..درد مشترک,
-منو از کجا پیدا کردی؟اون شب تو نجاتم دادی؟ رفیق کودکی لبخند تلخی زد و گفت:
-دقیق نمیدونم کی نجاتت داده.,حدس میزنم پارسا یا کیان پیدات کرده باشن وبه دستور رییس اورده باشنت عمارت..ما اون شب قرار بود به ویلای منصور بریزیم و دخترا رو با خودمون ببریم و منصور و نوچه هاشو گوش مالی بدیم..من روحمم خبرنداشت توام جزوی از همون دخترا باشی..وقتی رسیدیم ویلا بین دخترا هم نبودی..ویلا رو تخلیه کردیم اما وقتی اومدم ‏ . عمارت.رییس گفت تو اینجایی و اونجا بود که فهمیدم زنده ای آرامش.
بلافاصله چندین سوال درون مغزم شکل گرفت اما مهم ترین چیز رو پرسیدم:
-دخترا رو کجا بردید؟بردید امارت؟ و با چشمام التماس میکردم که بگه این کار رو نمیکنه. نگاهی به چشمای ملتمسم کرد و با خنده گفت:
-معلومه که نه.,آرامش ما اومده بودیم نذاریم اونا از کشور خارج بشن..در مورد ما چی فکر کردی؟ نفس راحتی کشیدم و با عجز گفتم:
-دخترا کجان؟ سکوت کرد و در آخر با لحن مقتدری گفت:
-جاشون امنه..نگران نباش.
-یعنی چی؟کجان؟ کمی نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت:
-نمیتونم چیزی بگم آرامش..باور کن حالشون خوبه و هیچ خطری تهدیدشون نمیکنه و به زندگیشون برگشتن باشه؟
میدونستم ممکن نیست چیزی بگه..می شناختمش..داریوس وقتی سکوت میکرد یعنی دیگه نباید سوال بپرسی. با اینکه کامل متوجه همه چیز نشده بودم اما همین که سالم بودن و خطری تهدیدشون نمیکرد.کافی بود. امابا سوال دیگه ای حواسش رو به خودم معطوف کردم:
-تو اینجا چی کار داری داریوس؟عماد و از کجا میشناسی؟
-هنوزم همون قدر فضولی.
داشت حواسم رو پرت می کرد. توجهی نکردم و گفتم:
-جواب منو بده لطفا,,داریوس تو بین اون آدما چی کار داری؟اصلا این عمارت کجاست؟رییس کیه؟ نفسی کشید و چشم از من گرفت. دستی به کتش کشید و از روی تخت بلند شد
و گفت:
-استراحت کن آرامش..اینجا جات امنه هیچ کس نمیتونه اذیتت کنه.
سریع از روی تخت پایین پریدم و مقابلش قرار گرفتم:
-صبر کن،جواب سوالامو بده داریوس..من،،من دارم میترسم. نگاه با محبتی به چشمام کرد و گفت:
-از هیچی نترس آرامش..اینجا امن ترین جاییه که میتونی توش زندگی کنی. فعلا سوالاتو نگه دار.یه روز همه چیزو برات تعریف میکنم،اما الان نه. -نمیگی؟
-نه,,فعلا نه.
نه اش زیادی قاطع بود. کوتاه اومدم
اما گفتم:
-من.من تا کی باید اینجا باشم؟کی میتونم برم شیراز؟ نگاهش کمی سرد شد و گفت:
-فعلا هیچ جا نمیتونی بری..ریسکش خیلی بالاست. ترسیدم:
-چرا؟
-منطقی باش آرامش. فکر میکنی چرا باید پدر و مادرتو انقدر وحشیانه از دست بدی؟یا من چرا باید پدر و مادرم رو از دست بدم؟پدر تو مغز علم فیزیک بود اما پدر من فقط یه ادم معمولی بود که تو یه ازمایشگاه با تحقیقاش سرگرم بود. و دقیقا جفتشون به یه شکل کشته شدن..من فرار کردم اما آواره شدم..قسم خوردم که پیداشون کنم و پیداشونم میکنم آرامش..برای این کار هر کاری هم میکنم و هر کاری هم کردم..تو دختر رضا شرقی هستی,مردم فکر میکنن تو هم مردی..خبر کشته شدن پدرت.توی تموم مطبوعات پیچیده..ما هنوز نمیدونیم کیا پشت اين ماجران..اصلا چرا دست به همچین جنایتی میزنن؟..اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری ممکنه پیدات کنن و کار ناتمومشون رو تموم کنن و اين کار تا وقتی من زنده ام،تقریبا غیر ممکنه..بمون تو این عمارت..بمون و فعلا سوال نپرس..قول میدم واست توضیح بدم..بمون و وقتی رییس احضارت کرد،به سوالاش جواب بده و بذار کمکمون کنه..باشه آرامش؟
چاره دیگه ای داشتم؟ موفق شده بود ترسم رو زنده کنه..نمیخواستم دوبار اون بلاهایی که از سر گذروندم رو دوباره ببیننم.
-رییس کیه؟

اصول و باور هایی که با کمک مامان و بابا به درکش رسیده بودم. تکونی خوردم و از آغوشش فاصله گرفتم. لبخن ...

لبش رو گزید و در آخر گفت:
-میفهمی.
و بیتوجه به منی که بهتم زده بود.از اتاق بیرون رفت.
-کدومه؟
-همونی که کنار وسط وایساده.اونی که الان خم شد
به هفت مردی که داخل حیاط و کنار ماشین ایستاه بودن نگاهی کردم و طبق مشخصاتی که هدی گفت.به مرد بور و قد بلندی اشاره کردم و گفتم:
-اون بوره رو میگی؟ با وق گفت:
-اره خودشه.
پس پارسا ایشون بود. موهای بورش زیر آفتاب میدرخشید و با لبخند به حرف های دوستش گوش میکرد. چهره با نمکی داشت..دلم میخواست نزدیکش بشم و کمی عطرش رو بو بکشم..رسما دیوانه شده بودم.
-سایلنت؟
ترسیده برگشتم و به مردی که متوجه شده بودم اسمش مسیحه نگاه دوختم
و با تعجب گفتم:
-بله؟ لبخند جز لاینفک صورتش بود. از لحظه ای که هم رو دیده بودیم لبخند به لب داشت. چهره زیبایی داشت.مو‌های سیاه و چشمای سیاهش هارمونی زیبایی با پوست گندمیش ایجاد کرده بود و شیطنت ازوجودش بهت چشمک
میزد.
-اسمت سایلنت نبود مگه؟
هدی لبخند آرومی زد و من با تعجب گفتم: -سایلنت؟اسمم آرامشه. بیخیال سری تکون داد و گفت:
-همون ميشه دیگه..واسم جالبه چرا شما دوتا دوست قدیمی یه اسم درست و حسابی ندارید؟ طنز موجود در صداش باعث شد لبخندی بزنم و جوابی ندم. جلوتر از من ایستاد و داد
کشید:
-پارسا بیا اینجا.
هدی تکونی خورد و من چشم دوختم و هوشیاریم رو زیاد کردم تا با مردی که نجاتم داده بود و دارنده یک عطرتلخ بود روبه رو بشم. قدم های محکم و بلندی برداشت اما هیچ رایحه تلخی همراهش نبود..به چشمای عسلیش نگاه دوختم و مغزم اصلا ابراز آشنایی نداد.
-حواستون به عمارت باشه..یه ثانیه ام پستاتون رو ترک نمی کنید،مفهومه؟
-بله قربان. صدا ،لعنتی صداش بم نبود..اون صدای گیرا نبود..این آدم چرا شبیه قسمت رویای ذهنم نبود؟ با دقت بهش نگاه دوختم و سعی میکردم شاید اندکی آشنایی پیدا کنم اما دریغ از یک هیچ فرکانش آشنایی..هیچ.
-خوبه..خبری شد بدون اینکه کاری بکنید اول به ما خبر بدید.
-چشم.
و رفت. مسیح سمت ما برگشت و گفت:
-برید تو‌کم کم شلوع میشه.
بیحرف. از باغ بزرگی که به زیباییش تورو به مدهوشی میکشید.به سمت عمارت حرکت کردیم. وارد عمارت که شدم داریوس با لبخندی که با دیدنم روی لبش پدیدار میشد نزدیکم شد و
گفت:
-خوبی؟
سری تکون دادم. حضور داریوس حس راحتی رو بهم میبخشید..یک جور قوت قلب بود.
- ما یه کاری برامون پیش اومده آرامش ،باید دوباره بریم..احتمالا یکی دو روزی نیستیم..بچه های امنیت همینجان چهار چشمی حواسشون به عمارت هست..فقط تحت هیچ شرایط از عمارت بیرون نیا باشه؟
با استرس گفتم:
-کجا میری؟تو که تازه اومدی چرا داری میری؟ با مهر گفت:
-یکم کار ناتموم داریم،صبح رییس رفت و الانم ما باید بریم..ميام زود..باشه؟
-داریوس،بازم میای دیگه مگه نه نمیری که دیگه هیچ وقت نیای مگه نه؟ قدمی جلو برداشت،با دستش گونه ام رو نوازش کرد و
-میام آرامش..دیگه ولت نمیکنم.
و بدون اینکه نگاهم کنه؛از عمارت بیرون ر فت. بی حوصله روی تخت وول خوردم. مغزم در حال ترکیدن بود. از دیروز که داریوس رفته بود خودم رو داخل اتاقم حبس کرده بودم..در حقیقت. حبسم کرده بودن. اجازه نداشتم از عمارت پام رو بیرون بذارم و وارد باغ بشم. هر وعده غذاییم رو هدی می اورد و اندکی مینشست و میرفت. خسته شده بودم. میخواستم به سوال های بی جوابی که درون مغزم بود یک پاسخ قانع کننده پیدا کنم. در کنار تموم این حس ها قلبم با یاداوری داریوس مردی که بخش عظیمی از زندگی من رو به خودش آغشته کرده بود آروم میگرفت. بالاخره پیداش کرده بودم..دیر پیداش کردم ولی بالاخره پیداش کردم. خسته از افکار بی سر و ته ام از اتاقم بیرون زدم و راهی سالن اصلی شدم. حمیرا اخمی کرد و گفت:
-کاری داشتید خانوم؟
درک نمیکردم چرا انقدر خشک برخورد
میکنه.
-نه تو اتاق حوصله ام سر رفته بود..اومدم کمک. تمومی خدمه.لبخند محبت آمیزی زدن اما حمیرا با جدیت گفت:
-نیازی نیست. بفرمایید داخل سالن بنشینید..میگم بیان پذیرایی کنن ازتون.
-شما مشکلتون با من چیه؟من نه خانوم اینجام نه هیچ چیز دیگه..حوصله ام سر رفته..میخوام اینجا بمونم و هیچ جا هم نمیرم. , و بی توجه به چشمای گرد شده اش سمت زنی که مسن تر از بقیه بود رفتم و گفتم:
-اجازه میدید کمکتون کنم؟ زن لبخندی زد و خواست حرف بزنه حمیرا گفت:
-گفتم نميشه خانوم.
نفسم رو با صدا رها کردم و رو به
حمیرا گفتم:
-من میخوام اینجا بمونم..حالا یه کمکی هم بکنم چیزی ازم کم نمیشه..اگه بخوای اذیتم کنی،مجبور میشم به رییست خبر بدم..من مهمون اینجام و حرمت مهمون واجبه مگه نه؟
-ولی این قانون آقاست..هرکس باید به کار خودش برسه.
اگه آقاشون رو میدیدم حتما بهش توصیه میکردم آنقدر فاز رییس بودن بر نداره. من خللی تو کار کسی ایجاد نمیکنم؛قول میدم.

لبش رو گزید و در آخر گفت:-میفهمی.و بیتوجه به منی که بهتم زده بود.از اتاق بیرون رفت.-کدومه؟-همونی که ...

خودمم با آقاتون حرف میزنم قبوله؟ ناچار سری تکون داد و با بی میلی از آشپزخونه رفت. به محض رفتنش,لبخندی زدم و روبه بقیه
گفتم:
-خب,مسئول دربار رفت..نفس بکشید.بقیه لبخند آرومی زدن و هدی چشمکی برام فرستاد. کنار زن مسن نشستم و تو پوست کردن سیب زمینی ها بهش کمک کردم. وظیفه هاشون کاملا مشخص بود. هر نه نفرشون.متاهل بودن و تنها کسی که مجرد بود هدی بود که دختر بانو خانوم،همون زن مسنی که بهش کمک میکردم بود. بانو ،آشپز اینجا بود و لهجه شمالی فوق العاده بامزه ای داشت. زن به شدت خونگرمی بود و با لهجه شیرینش حسابی توی دلم جا باز کرده بود. مینو و هستی مسئولیت چیدمان میز غذا رو به عهده داشتن و مرتب کردن سالن مهمونی به عهده این دو نفر بود. نسترن بیشتر شبیه یک آبدارچی بود.,انواع نوشیدنی ها رو فقط اون سرو میکرد و مرتب کردن آشپزخونه به عهده اون بود. اما هدی و نیلی وباران و رها و که خواهر بودن مسئولیت سامان دادن به سالن اصلی و سالن بالایی رو که تابه حال ندیده بودم داشتن. چیزی که خیلی برام جالب بود نحوه صحبشون در مورد آقاشون بود. آقایی که من هنوز موفق به زیارتش نشده بودم. احترامی توأم با کمی ترس,در تک تک کلمه هاشون حس میشد..احترامی وافر و همراه با وفا داری.جمعشون بدون حضور حمیرا خونگرم میشد اما به محض ورود حمیرا هر کس سرش رو پایین می انداخت و خودش رو به کاری سرگرم میکرد. شاید بیشترین کار به گردن حمیرا بود. خدمه مخصوص آقا همین حمیرا بود که با اینکه نمیدونستم چه کاری انجام میده اما از صحبت های بقیه متوجه شده بودم کارش خیلی هم راحت نیست. بانو به همراه هدی و همسرش هادی.در همین عمارت زندگی میکردن. اما بقیه خدمه مستقل بودن. و هر کردومشون یک ربطی به این عمارت داشتن..یعنی یک آشنايي با این منزل داشتن و همسرشون.یا کارمندش,یا کارگر و یا محافظ این آقای بزرگ بود.
-اين حمیرا کجا رفت؟
با جمله بانو‌ من لبخندی زدم و گفتم:
-چی کارش داری اون بانوی دربار رو؟ لبخند شیرینی زد و گفت:
-آخه خیلی وقته پیداش نیست..کجا رفته یعنی؟ مینو با حرص گفت:
-ولش کن بابا هرجا که هست خوش باشه..فقط اینجا همه از دستش شاکی بودن. بانو که انگار چیزی یادش اومده باشه با هول و لا گفت:
-ای دختر اون جعبه ای که پارسا بهت داد رو گذاشتی تو اتاق بالا یا نه؟
هدی محکم به گونه اش زد و گفت:
-خاک تو سرمیادم رفت مامان.
-ای ذلیل نشی تو دختر..,خوشت میاد حمیرا پیش آقا خرابت کنه؟من نمیفهمم تو چرا جدیدا انقدر گیج میزنی. با تعجب گفتم:  
-کدوم جعبه؟
-یه جعبه بود که پارسا گفت بذاریم اتاق بالا و این دختره گیج یادش رفته..الان حمیرا ببینتش میاد کلی گیر میده..
-کجا گذاشتیش؟
هدی کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کنم تو تالار مهمونی گداشتم مامان. و همین که خواست از آشپزخونه بیرون بره حمیرا با اخم وارد شد و گفت:
-هدی بیا اینجا و اون لیستی که اون شب بهت دادمو بیار,.یکم حسابا باهم نمیخونه. هدی رنگ از رخسارش پرید و با ترس به حمیرا نگاه کرد.
-وا دختر جن دیدی؟میگم برو اون
لیستو بیار,
-ب.,باشه.
برای اینکه جو رو آروم کنم خیلی آروم دم گوش هدی گفتم:
-من میرم بر میدارم میذارم تو اتاق..خیالت راحت. و بدون اینکه فرصت حرف زدن بهش بدم لبخندی به بقیه زدم و گفتم:
-من برم اتاقم دیگه..بازم میام پیشتون. و بی سر و صدا سمت تالار دوم رفتم. سر که چرخوندم گوشه سالن سمت مبل های آبی رنگی که در ابتدای دری که به سمت باغ باز میشد جعبه قهوه ای رنگی وجود داشت. سمتش رفتم و جعبه کوچک رو در دست گرفتم و با احتیاط از تالار خارج شدم. سرکی داخل اشپزخونه کشیدم و وقتی متوجه شدم حمیرا سرش گرمه با عجله از پله ها بالا رفتم و با نفس نفس خودم رو وارد سالن بالا کردم. به محض دیدن طبقه بالا متعجب شدم. فقط دوتا اتاق با درهای بزرگ.مقابل هم قرار گرفته بودن و سالن با چاله ای که دقیقا وسط سالن بود و حفاظ کشید شده بود،به دو بخش تقسیم شده بود و برای اینکه به اتاق دیگه میرفتی باید سالن رو دور میزدی.یادم رفت از هدی بپرسم کدوم اتاق؛بنابراین قبل از اینکه بخوام به اتاقی که دورتر بود برم سمت اتاقی که ابتدی ورودی بود و در بزرگتری داشت رفتم. در بزرگ و سیاهی که یک طرح عجیبی روی سطحش بود. به ارومی اهرم رو فشار دادم و در با تقه ای باز شد. سیاهی...اولین چیزی که به محض ورودم بهم خوش امد گفت ،سیاهی بود. قدمی برداشتم و کامل وارد اتاق شدم اما همون عطر تلخ اون عطری که در رویاهام بود به صورتم کوبیده شد..نفس عمیقی کشیدم و بیشتر این رایحه گس رو وارد سیستم تنفسیم کردم. پرده های این اتاق سلطنتی و جنس کلفت تری داشت و اجازه ورود نور رو به طور کامل گرفته بود و سیاهی عمیقی رو درون اینجا حکم فرما کرده بود. کور کورانه قدمی به جلو برداشتم و به میزی که به چشم خورد نزدیک شدم و جعبه رو روی میز گذاشتم.همین که سرم رو بالا گرفتم.

خودمم با آقاتون حرف میزنم قبوله؟ ناچار سری تکون داد و با بی میلی از آشپزخونه رفت. به محض رفتنش,لبخند ...

همین که سرم رو بالا گرفتم از دیدن قاب عکس بزرگی که مقابلم بود.بی اختیار ترسی استخوان سوز وارد بدنم شد و من مقل صاعقه زده ها خشکم زد. درون سیاهی موجود در قاب عکس,فقط برق چشمای روشن و وجنون امیز جگوار به چشم میخورد. عکسی از یک جگوار سیاه که بخاطر نور کمی که داخل اتاق بود چشمان رنگی خیره کننده اش برق می زد و پیغامی از جنس جنون رو سر می داد. چشماش دقیقا مثل یک چاله بود و انگار با هر نفس,با هر حرکت.حکم مرگت رو امضا میکرد..نیش های تیزش,پوزه از هم باز شده اش و ژست وحشی و درنده اش ناخوداگاه هراسونت میکرد. مسخره به نظر می رسید اما واقعا ترسیده بودم..ترسی بی دلیل. جعبه رو روی میز هول دادم اما به محض اينکه برگشتم با جسمی محکم و پولادین برخورد کردم و یک قدم به عقب برداشتم و کمرم محکم به میز کوبیده شد و من اخ خفیفی از بین لب هام خارج شد.چشمام رو بستم و از درد لب گزیدم..چی شد؟ ناگهانی چشمام رو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم و بلافاصله جام شوکران رو نوشیدم و با حیات خداحافظی کردم. چشم ها،چشم هاش قدرتمندانه آوای افسونگری سر داد وتموم اندام هام در نت به نت موسیقی مرگباری که پخش می کرد.فلج شد. دقیقا تصویری که چند لحظه پیش در قاب عکس دیده بودم حالا زنده و کاملا ساحرانه مقابلم بود..یک تصوير زنده. گزافه نبود اگه می گفتم جگواری که درون عکس دیده بودم‌حالا از چشمای مردی که مقابلم ایستاده بود خرناس می کشید. در یک کلام کیش و مات... چشمای روشن و رنگیش.مثل یک سونامی هر لحظه بیشتر غرق و اختیار و ارده ام رو سلب می کرد نفس هام خودشون رو پشت قلبم پنهون کرده بودن و جرأت بیرون اومدن هم نداشتن و من حس می کردم ممکنه همین حالا بمیرم. قلبم ضربه ای به مغزم زد و بالاخره نفس هام با ترس از سنگر قلبم بیرون زدن و عملیات احیا رو به منی که نفسی نداشتم،شروع کردن. نفسام که آزاد شد. رایحه تلخی به سلول های تنفسیم شبیخون زد و با قدرت،دستی دور ریه هام کشید و محکومشون کرد به حبس این رایحه..به حبس این عطر تلخ. حالا می تونستم بیشتر رایحه رو درک کنم..حس یک رها شده در وسط جنگلی باران خورده رو داشتم که بوی چوب های سوخته ای که آب به استقبالشون اومده یاسو عنبر و مشک در زیر بینی اش پیچیده و فقط این بوی خوش رو استشمام می کنه و لبریز از بوی گس و گرم میشه. مغزم از حالت اغما بیرون اومد،رایحه رو شناخت و پیامی رو به سراسر بدنم ابلاغ کرد" این فرد»صاحب عطر تلخه". فضای تاریک خونه بهم اجازه نمی داد بتونم صورتش رو کنکاش کنم اما چشماش درست مثل یک شب تاب،برق می زد ولتاژی برابر با هزاران ولت رو از خودش منعکس میکرد.
-توضیحی واسه اینجا بودنت داری؟ لعنتی...,صداش چرا این قدر صداش بم بود؟ گیرایی صداش مسخم کرده بود و تحت تاثیر اون جاذبه صدام رو گم کرده بودم..تار های صوتیم فلج شده بودن..فقط ترس بود و ترس.
-..من..من؛.
-تو چی بچه؟
منطقی نبود که انقدر خودمو باخته بودم..که چشماش لکنت به جونم انداخته بود..
-من..من..
-قبل یک نفس دیگه برو بیرون.
نفسم حبس شد.عنبیه چشماش درشت تر شد و من مغزم فقط یک چیز رو فریاد میزد: "فرارکن  و با وحشت. اضطراب.لرزش بی امان از اون سیاهی عمیق,فرار کردم و خودم رو از اتاق بیرون پرت کردم. تا از اون مرکز سیاهی فاصله گرفتم و وارد روشنایی شدم نفسام رو رها کردم و خودم رو به حفاظ پله ها رسوندم و روی زمین افتادم. قلبم با سرعت زیادی خودش رو به قفسه سینه ام میکوبید.. چشمامو بستم..خواب بود؟ خواب دیده بودم؟ اون ادم کی بود؟ , چرا انقدر واهمه انگیز بود؟ قلبم درد می کرد..دست و پام سر شده بود و نای حرکت کردنم نداشتم. اون لعنتی کی بود؟

**جگوار

وحشت... تنها انرژی ای که از درون چشمای ثابت شده دختر بیرون می زد وحشت بود. ترسش رو کاملا حس کرده بودم و بی رحمانه بود اما لذت برده بودم. اتاق تاریک بود و کامل به صورتش دید نداشتم اما بوی ترسش رو حس کرده بودم. حتی شاید بوی عرقی که روی تیره کمرش چکیده شده بود. بعد از دو روز وقتی وارد عمارت شدم یک سرو صداهایی رو از آشپزخونه شنیدم اما اهمیتی ندادم و وارد اتاق خواب خودم شدم. تاریکی رو دوست داشتم و اجازه ورود به روشنایی ندادم. به سمت سرویس رفته بودم تا تنی به آب بزنم اما هنوز بلوزم رو کامل از تنم بیرون نکشیده بودم که صدای باز شدن در شنیدم. مگه اینکه کسی آرزوی مرگ می کرد بی اجازه وارد اتاق من بشه. من اگه در عمارت هم نبودم اتاقم قفل بود و هیچ احدی حق وارد شدن به اتاقم رو نداشت. خیلی آروم از سرویس بیرون اومدم و از دیدن سایه محوی که به سمت میزم می رفت کمی متعجب شدم.

همین که سرم رو بالا گرفتم از دیدن قاب عکس بزرگی که مقابلم بود.بی اختیار ترسی استخوان سوز وارد بدنم ش ...

وقتی سرش رو بالا گرفت و خیره شد به قاب عکس جگوار من دقیقا با قدم هایی بی صدا به پشتش رسیده بودم و اونجا بود که متوجه شدم کسی که وارد اتاقم ... شده آرامش شرقیه..دختر رضا. این که اینجا چه غلطی میکرد سوال مهمی بود و می خواستم گردنش رو بشکنم اما وقتی برگشت و محکم به سینه ام برخورد کرد و کمرش به میز کوبیده شد.بی اختیار کمی گاردم رو پایین گرفتم اما وقتی چشماش رو که توی تاریکی خیلی قادر به دیدنش نبودم و فقط برق زیادی رو از خودش منعکس می کرد رو دیدم اون حالت تنش از بین رفت و با سرگرمی به ترسی که از وجودش پراکنده می شد تمرکز کردم. دخترک لال شده بود. حقم داشت.توی این ظلمات. عکس یک جونور خونخوار رو دیده بود و چند لحظه بعدش اون جونور مقابلش ایستاده بود و شاید قصد دریدنش رو هم داشت. هر چه که بود اونقدر وحشت بهش مستولی شده بود که اون دخترک از اتاق فرار کرد و از سیاهی من بیرون رفت. دستی به موهای خیسم کشیدم و جسم سنگینم رو روی تخت پرت کردم و به لحظه نکشیده به خواب رفتم.

**داریوس

-رییس اومد؟ پارسا با احترام گفت:
-بله یه.یه ربعی میشه. سری تکون دادم و قدم هام رو به سمت عمارت کشیدم. دلم برای دیدن آرامش بی تابی می کرد. مسیح با صدای بلند با یکی از محافظین می خندید و من بی توجه بهش,وارد عمارت شدم. چشم چرخوندم و قبل اينکه زیاد به خودم زحمت بدم دیدمش. روی پله ها نشسته بود. لبخندزنان سمتش رفتم اما وقتی نزدیک تر شدم،متوجه رنگ پریده و چهره غرق فکرش شدم. اصلا متوجه حضورم نشد با صدای نگرانی صداش زدم:
-آرامش. با گیجی سرش رو بالا گرفت و به من نگاه دوخت. چند ثانیه به پردازش چهره ام مشغول شد و بعد لبخند نیم بندی زد بلند شد و گفت:
-داریوس.
داریوس گفتن هاش رو خیلی دوست داشتم..آرامش همیشه صدای خاصی داشت..یک لحن آروم و بی نهایت دلنشین.
-خوبی خاله سوسکه؟ شالش رو جلو کشید و گفت:
-اين خاله سوسکه رو نمی خوای بذاری کنار؟ چشمکی زدم و گفتم:
-حالا ببینم. هوفی کشید و انگار که چیزی یادش اومده باشه با هیجان گفت:
-خوبی؟کی رسیدی؟اومدی بمونی دیگه؟
چقدر این نگرانیش برام شیرین بود.
-تازه رسیدم. دیگه ام قرار نیست جایی برم. لبخندی زد و من آروم شدم:
-خدارو شکر,
اشاره ای به پله ها کردم و گفتم:
-اینجا چرا نشستی؟ بلافاصله رنگش پرید و گفت:
-باید حرف بزنیم. مشکوک نگاهش کردم:
-چی شده؟ نگاهی به اطراف کرد و سرش رو بالا گرفت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطرفمون نیست.آروم گفت:
-جگوار کیه؟
-چی؟ مصمم گفت:
-جگوار کیه؟
این صفت رو از کی شنیده بود؟ با
تردید گفتم:
-اینو از کی شنیدی؟
-فرق داره مگه؟
با تشویش گفتم:
-اره فرق داره. از کی شنیدی آرامش؟ -عماد.,الانم..الانم تو اون اتاق،تو اون اتاق..
تا ته خط رو خوندم..رییس رو بالا دیده بود..اما چه جوری؟کی رییس
احضارش کرده بود؟
-صدات کرد؟احضارت کرد که رفتی؟
-نه..من رفتم،رفتم بالا اون جعبه رو بذارم ولی..ولی وقتی برگشتم یکی تو اتاق بود..یکی که خیلی چشمای عجیبی داشت. انگار یه
جگو..
وسط حرفش پریدم و با اخم و
قاطعیت گفتم:
-منو ببین آرامش  هرچی دیدی،هرچی شنیدی رو فراموش می کنی،هیچی به یاد نمیاری و هیچ سوالی نمی پرسی تا به وقتش..شنیدی؟ ترسیده بود و این از چشمای درشتش منعکس می شد. -چرا؟
لعنتی چون این خواست رییس بود..چون باید منتظر می موند تا رییس خودش احضارش کنه و آرامش موفق به دیدنش بشه.
-چون این به صلاحته..منتظر باش. خواست چیزی بگه که گوشیم درون جیبم لرزید. دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-یه دقیقه صبر کن. و پیامی که از طرف مسیح فرستاده شده بود رو خوندم: "تا یه ساعت دیگه رییس می خواد بره..دوستتو دست به سر کن تا وقتی که رییس خودش صداش کنه"
باشه. پیام رو فرستادم و به چشمای کنجکاو آرامش نگاه کردم.
-بیا بریم اتاقت..اونجا حرف می زنیم. گیج سری تکون داد و همراه هم به سمت اتاقش رفتیم..باید از هر چیزی که به رییس مربوط می شد دور نگهش می داشتم تا از این عمارت ببرمش.

**آرامش

-میدونه دوسش داری؟ گونه هاش قرمز شد و با خجالت گفت:
-فکر کنم. لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
-اونم داره؟ لبش رو گاز گرفت و با ذوق خاصی سر تکون داد.
-عزیزم اینکه خیلی خوبه..پس چرا هیچ حرفی نمی زنید؟‌همش از هم فرار می کنید. با ترس نگاهم کرد و گفت:
-وای نه.,آقا بفهمه جفتمون رو دار می زنه ارامش. به کسی نگی ها.
با چشمای درشت شده نگاهش کردم و گفتم: -وا مگه این آقاتون آدم نیست؟ چرا با.. دستش رو محکم روی دهنم گذاشت و با خوف گفت: -هیس»هیس توروخدا آروم باش. می فهمی داری در مورد کی حرف می زنی؟
این همه وحشت رو درک نمی کردم. چرا باید یک نفر تا این اندازه از رئیسش ترس داشته  باشه؟..این،معمولی بود؟ دستش رو از روی دهانم برداشت و با هراس گفت:

وقتی سرش رو بالا گرفت و خیره شد به قاب عکس جگوار من دقیقا با قدم هایی بی صدا به پشتش رسیده بودم و او ...

-خب دیگه.من برم به کارم برسم. و مثل یک فشنگ از اتاق بیرون زد. سردرگم سری تکون دادم و برای دیدن داریوس از اتاقم بیرون زدم. بعد از نهار دیگه ندیده بودمش. وقتی وارد سالن شدم،بی اختیار چشمم به پله های وسط عمارت که به طبقه بالا ختم می شد خورد و خاطره وحشتناک دو روز پیش برام تداعی شد. اون ادم کی بود؟ چرا انقدر واهمه انگیز بود؟ پس چرا دیگه هیچ جا نبود؟ تو این دو روز حتی لحظه ای هم به چشمم نخورده بود..کم کم داشت باورم می شد که توهم بوده. داریوس گفته بود کلامی بر لب نیارم و چیزی به هدی نگفته بودم..اول فکر می کردم باید آقایی که ازش حرف می زنن باشه اما وقتی هدی گفت اقاشون از روزی که رفته هنوز برنگشته. گیج و منگ شدم. پس اون ادم کی بود؟ نکنه یه توهم بود؟ ولی اون چشما واقعی تر از هرچیزی بود که تا به حال دیده بودم چشم چرخوندم ولی داریوس رو پیدا نکردم..نه داریوس و نه دوستش مسیح رو. از دو روز پیش که اومده بودن در هر وعده غذایی باهم بودیم و شب ها غیبشون می زد و صبح دوباره پیداشون می شد. سمت در خروجی عمارت رفتم،اما همین که خواستم قدم به خارج بذارم یکی از محافظین که چهره خشنی داشت مقابلم قرار گرفت و با صدای زمختی گفت:
-کسی حق نداره بره بیرون. و مقابلم قرار گرفت و باعث شد یک قدمی که به خارج برداشتم،با دو قدم به سمت داخل عمارت جبران کنم. قبل از اینکه بخواد در رو ببنده گفتم:
-چرا؟میخوام داریوس رو ببینم,
-نمیشه..تا وقتی خبر ندادن هیچ کس حق بیرون اومدن رو نداره. و در رو کشید و بست و از بین شيشه ها دیدم که خودش مقابل در ایستاد. تعجب کردم..چه خبر شده بود؟ شونه ای بالا انداختم و سمت آشپزخونه رفتم..اصولا آدم فضولی نبودم.
-خسته نباشید. تک تکشون لبخندی زدن اما حمیرا فقط سری تکون داد. باید یه روز ازش می پرسیدم چرا فکر می کنه با اخم کردن می تونه خاص باشه؟لبخند جسارت می خواست.و این آدم جسارت لبخند زدن نداشت؟
-درمونده نباشی مادر. بشین برات یه آب میوه بیارم.
با شرمندگی گفتم:
-بشین بانوجان خودم می ریزم. لبخندی زد و گفت:
-عیبی نداره, حالا این سری رو من می ریزم.
با محبت بهش نگاه دوختم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. هوا گرم بود. با تعجب نگاهی به پنجره انداختم و گفتم:
-تو این هوا چرا پنجره رو بستید؟ یک نگاهی بین تمامی افراد حاضر در آشپزخونه رد و بدل شد و در اخر نیلی با خنده گفت:
-همین طوری..حالا بعدا باز می کنیم.
ابرویی بالا انداخته و چیزی نگفتم. بانو لیوان شربت بزرگ و خنک آب لیمو رو مقابلم گذاشت و گفت:
-بخور نوش جونت.
با حس سردی لبه های لیوان بدنم مور مور شد. لبخندی روی لبم شکل گرفت و جرنه ای از شربت نوشیدم. طعم ترش و شیرینش به مزاجم خوش اومد و جرعه جرعه شربت خنک و دلچسب رو نوشیدم و لیوان خالی رو
روی میز قرار دادم:
-خیلی خوش مزه بود.
- نوش جانت.
همشون بیکار نشسته و به همدیگه نگاه می کردن..کمی فضای عجیب غریبی بود. دلم می خواست سوال بپرسم اما قصد فضولی و دخالت نداشتم.
-بیکار نشنید دخترا.,برید سالن رو تمیز کنید..پاشید. با چشم غره همگی به جز بانو از روی صندلی بلند شدن. حمیرا شاید ادم بانفوذی بود اما اصلا روی بانو نفوذ نداشت. چیزی به بانو نمی گفت و کاری به کارش نداشت. به نظر می رسید شاید حمیرا مسئول خدمه باشه اما حرف بانو اعتبار بیشتری داره که حتی حمیرا هم چیزی بهش نمی گفت. همراه بقیه من هم از آشپزخونه بیرون زدم. هر کاری کردم هدی اجازه نداد بهش کمک کنم فقط ازم خواست کنارش بمونم تا حرف بزنیم. باران و رها این دوخواهر انتهای سالن رو گردگیری کردن و هدی و نیلی مشغول گردگیری ابتدای سالن شدن. نیلی از دخترک شش ساله اش تعریف می کرد و با لذت خاصی از مهارتش در کاراته می گفت. همون طور که به صحبت هاشون گوش می دادم»نزدیک مبل آبی مخملی رفتم و باسنم رو روی دسته صندلی
گذاشتم و گفتم:
-چقدر کار خوبی کردی که پی استعدادشو گرفتی و تقویتش کردی. خندید و گفت:
-خیلی شیطونه..از دیوار راست بالا می رفت..یه روز عموش اومد خونمون عموش ورزشکاره. گفت این بچه خیلی بدنش نرمه و استعداد خوبی توی کاراته داره..اولش.
سرفه ای کرد و ادامه داد:
-اولش من راضی نبودم.اما
دوباره سرفه کرد با حرص بامزه ای گفت:
-ای تو نمیری هدی..خوبه می دونی به بوی این شیشه پاک کن ها حساسیت دارم..حالا این شيشه رو تمیز نکن..بذار من رفتم انور بیا اینا رو بکش. هدی لبخندی زد و گفت:
-وای توروخدا ببخشید..حواسم نبود..چیزیت که نشد؟
سرفه کوتاهی کرد و گفت:
-خوبم عزیزم..من مبلای اون سمتم تمیز می کنم تو لطفا اخرسر شيشه ها رو پاک کن. بباشه. لبخندزنان سمت در رفتم و گفتم:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز