2777
2789

هیچ نمیفهمیدم چرا تعلل میکنم..دستام رو مشت کردم و خواستم سمت در حرکت کنم که صدای بلند اون مرد آشنا بلند شد:

-کجاست؟

شک نداشتم در مورد من صحبت میکنه. ترسیده و با تشویش خودم رو پشت ستون حبس کردم و چشمام رو بستم اما دستی روی بازوم نشست و گفت:

-خانوم اینجا چرا ایستادید؟

چشمامو با وحشت باز کردم و از دیدن زنی که از آشپزخونه بیرونم کرده بود دستپاچه شدم.

-کجا رفته مسیح؟

واقعا درون صداش نگرانی وجود داشت یا من توهم زده بودم؟ زن نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن سردی گفت:

-فکر کنم با شما کار دارن. حتی نمیتونستم حرف بزنم. زن دستم رو گرفت و من تکون نخوردم.با چشمام التماسش میکردم اما زن توجهی نکرد و وقتی دید حاضر نیستم قدم از قدم بردارم فاصله گرفت اما با صدای خشکی گفت:

-قربان.

حس بدی داشتم..واقعا میترسیدم..قبل از اینکه این دو نفر بیان میخواستم با پارسا روبه رو بشم و ببینم دقيقا چه اتفاقی افتاده اما الان واقعا نمیدونستم چرا انقدر ترسیدم. صدای قدم هایی رو شنیدم و محکم چشمام رو بستم و از خدا طلب کمک کردم. وقتی که چشمام رو باز کردم مرد خوش چهره ای مقابلم بود و با تعجب و خنده نگاهم میکرد. وحشت زده به چشمای سیاهش نگاه دوختم.

-بی نقطه,پیداش کردم بابا,رسکته نکن.

در مورد کی صحبت میکرد؟ نگاهش به چشمای ترسیده ام بود و لبخندش گسترده تر میشد. وقتی صدای قدم هایی رو که با سرعت روی پارکت ها کشیده میشد شنیدم بدنم بیشتر حالت دفاعی گرفت اما وقتی مردی با چشمایی که نگرانی درونش موج میزد مقابلم قرار گرفت و به محض دیدنم نفسش رو به شدت رها کردترس کمرنگ تر شد و بهت به حس هام اضافه شد. اولین چیزی که درون صورتش توجه ام رو جلب کرد چشمای قهوه ای سوخته اش بود..یک چیزی توی نگاهش بود که من رو به یک چالش دعوت میکرد..در پس یک طوفان چشم هاش من روبه گذشته ای دور میکشید..کششی عجیب بین من و چشماش برقرار بود. خیره در چشم های هم.من با تعجب و سردرگمی و اون با حالتی خاص..شاید یک توهم بود اما اشنایی و محبت در چشماش رو میتونستم دریافت کنم.

-آرامش.

پرتاب شدم..پرتاب شدم به ده سال پیش..به آرامش یازده ساله ..به آرامشی که بغض در حال خفه کردنش بود و قدرت ابرازش رو نداشت..به آرامشی که با صدای مرد کودکی هاش با شنیدن اسمش از مرد خاطراتش بغضش ترکید و اشکاش چکید..آرامشی که اون روز دوست و همراهش رو از دست داد و ده سال,زنگ صدای آرامش گفتن اون مرد رو در کنج مغزش ثبت کرده بود. مغزم نوری که از چشماش بازتاب میشد رو دریافت کرد و شروع به تحلیل صدای این غریبه اشنا با مرد کودکی هام کرد. صدا فرکانس های مختلف و تن متفاوتی داشت اما زنگی که درون آرامش گفتنش بود برابر بود. مغزم پیام چشم هاش رو درک کرد معنیش کرد دستور صادر کردپاهام رو به جلو حرکت داد و من طبق برداشتم وبه چشمای این نامرد نگاه دوختم. مغزم چشمانم رو هم درگیر کرد و بی اجازه من حکم باریدن داد و من دقیقا مقابل صورت مرد. اشکم چکید و با لرز

گفتم:

-د.,داریوس؟ چشماش برقی زد و بالاخره لبخندی زد و گفت:

-شناختی ؟

شناختم؟.میتونستم این چشمایی رو که هر روز عکسش رو در قاب عکس کوچکی که کنار تختم قرار داشت میدیدم رو فراموش کنم؟ عکسی که وقتی هشت سالم بود و توی حافظیه شیراز کنار هم گرفته بودیم رو فراموش کنم؟میتونستم این چشمایی رو که هشت سال نفس به نفس با من بزرگ شده بود و دست حمایتگرش همیشه بالای سرم بود رو فراموش کنم؟میشد؟ این ادم بی انصافی رو که هفت ماه بعد از اینکه از پیش من رفت.دیگه هیچ وقت تماس نگرفت و من نزدیک به یک سال مریض شدم رو فراموش کنم؟ این ادم بی احساسی رو که یک شبه تموم خاطراتمون رو فراموش کرد رو فراموش کنم؟

-خیلی نامردی.قسم خورده بودم به محض دیدنش اين اولین جمله ای باشه که به زبون بیارم..نامرد..نامرد. لبخند تلخی زد:

-تو هیچی نمیدونی آرامش.

درد ده ساله بالاخره سر باز کرد. من دلم برای این چشما، این صدا،این آرامش گفتن ها تنگ شده بود..دلم به یاد خاطرات خوبی که داشتیم تنگ شده بود. با بغض گفتم:

-چرا دیگه زنگ نزدی؟چرا داریوس؟چرا یهو غیبتون زد؟میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟میدونی یه سال مریض و افسرده شدم؟میدونی چه بلاهایی سر من اومد؟..تو اصلا میدونی مامان و بابام چ.. جمله ام نصفه موند چون دستای بزرگش دستام رو در دست گرفت و من رو محکم به آغوشش کوبید. خشکم زد..اشکام بند اومد و عطر شیرینی که زیر بینی ام پیچید.باعث شد یک نفس عمیق بکشم..اون عطر تلخ‌دوست داشتنی تر نبود؟ دلم براش تنگ شده بود.برای رفیق کودکی هام اما این که الان بدون هیچ نسبتی در آغوشش باشم برخلاف اصول و باور هام بود..

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

@آناژون @مهدیس__خانوم @83arezu @مووفرفری @یسن6944 رمان آرامش

خودت نویسنده ای؟

هر وقت حوصلم کشید میخونم چون اهل رمانم سرسری نمیتونم بخونم ممنون

ز هوشیارانه عالم هر که را دیدم غمی دارد & ای دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد       تو دعات منو دعا کن    صلواتم‌میخوام😏 دستت درد نکنه😏کسی در مورد رشته حقوق ( وکالت ) میدانه بهم نگه کمکم نکنه خونش مباحه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز