2777
2789
ترس چنان در وجود تک تکمون اثر گذاشته بود که صدای نفس هامون هم دیگه شنیده نمیشد. -ادمت میکنم.بازوم رو ...

و تنها یک دختر عدم تایید شد. تا به حال فکر نمیکردم روزی قراره فرا برسه که از شنیدن خبر سلامتیم،نمیدونستم باید خوشحال باشم یا بترسم؟ نفهمیدم به چه دلیل تایید نشد،چه بیماری ای داشت فقط عماد دستور داد چندین نفر برای اسکورت و جابجایی ما از ویلا جنوبی به سمت ویلای شمالی بیان. دیشب با دختر ها یک جا جمع شدیم و نیاز خودش رو نزدیکم کرد و بخاطر کتک هایی که از عماد خورده بودم ازم معذرت خواهی کرد. به من پناه می اورد. دخترهای دیگه خیلی علاقه ای به صحبت نداشتن..لااقل با ما نداشتن. وقتی از نیاز پرسیدم تو چه جوری سر از اینجا در اوردی،جوابی داد که خیلی شوکه ام کرد. فرار کردم. فرار کرده بود، از پدر معتادش,برادر کثیفش که قرار بود به عقد مردی چهل و سه ساله که یه پسر سیزده سال داشت درش بیارن فرار کرده بود. زیادی معصوم و مظلوم بود. پوست سفیدش به شدت رنگ پریده بود و لباش می لرزید..این که من در اینجا چه غلطی میکردم،سوالی بود که جوابش رو پیدا نمیکردم. فقط یک چیز مشترک بود،من هم از خونه.به اجبار فرار کردم و گیر این ادم ها افتادم و نیاز هم فرار کرده بود و بخاطر اعتماد بیجا به دختری که همون یاسی باشه سر از اینجا در اورده بود. همه چیز زیادی پیچیده بود..با جمع کثیری از دخترهای فراری دخترهایی که دزدیده شده و یا به هر دلیل دیگه ای اینجا به سر می بردم. نیاز سرش رو روی شونه من گذاشته و به خواب رفته بود. شونه ام شدیدا درد میکرد اما نمیخواستم خوابش رو زائل کنم. دیشب بخاطر گریه نتونسته بود بخوابه ،در بی هوا باز شد و زنی با خنده ای که روی لب داشت,وارد اتاق شد. در رو نبست.چون پشت سرش,عماد و یاسی هم وارد شدن. نگاه عماد بلافاصله روی من و نیازی که سر روی شونه من داشت نشست. آروم نیاز رو صدا زدم و نیاز با گیجی به من نگاه کرد اما تا چشمش به عمادی که مثل یک حیوون نگاهمون میکرد خورد،در دم خفه شد. زن با لبخند زننده همه مون رو نگاه میکرد. چشمش به من افتاد،موهای بلوند بلندش رو که از دو طرف با گیره کوچکی بسته بود پشت گوشش زد . شلوارک جینی که تنش داشت.پاهای فوق العاده خوش فرم و خوش رنگش رو به نمایش گذاشته بود.اندام زیبایی داشت و بالاتنه ای که به نظر میادکمی زیاد از حد برجسته است. ارایش نسبتا غلیظش کاوری بود برای شیطان، تک تکمون رو بلند میکرد،نگاهی به بدنمون میکرد و سری تکون میداد و دوباره سراغ بعدی میرفت. وقتی نزدیک من شد،ثانیه ای به چشمام خیره شد و در اخر گفت:
-پاشو, با سختی تکون خوردم و نگاه آرومی به نیاز کردم و از روی زمین بلند شدم. به صورتم نگاهی انداخت و سری تکون داد. با دیدن تار موی فری که اویزون شده بود لبخندی زد و نگاهش رو به بدنم دوخت. بلوزی که بهم داده بودن تنگ و بدن نما بود و تمام برج ستگی هام رو در معرض دید قرار میداد. شلوارم به شدت ازاردهنده بود. نگاه عماد، در تردد بود..کثافت. بی رمق روی زمین نشستم و وقتی نیاز رو مخاطب قرار داد،با چشمام اشاره ای کردم و نیاز با ترسی که مشهود بود.بلند شد. زن چهره زیبا نیاز رو که از ترس رنگ به رو نداشت از نظر گذروند و نگاهی به اندام لاغرش کرد. سری تکون داد و در اخر دستور نشستن داد.
-خب؟نظرت؟
صدای عماد توجه هممون رو جلب کرد. زن پشت به من بود اما صدای خنده اش شنیده می شد: -خیلی خوبن..بعضیاشون عالین.
عماد و یاسی خندیدن و عماد گفت:
-از بعدظهر اموزشو شروع کن..همه باید هفته بعد راهی بشن.
زبونم رو تکونی دادم و با صدای رسایی گفتم: -قراره ما رو کجا ببرید؟ نیاز محکم دستم رو گرفته بود. هما با تعجب به من نگاه کرد و یاسی سری به نشونه تاسف تکون داد..اما عماد نگاهی به من کرد و گفت:
-تنت بدجور میخاره ها..انقدر سوال نپرس.
و بی توجه به قیافه خشمگینم از اتاق بیرون رفتن.
-نمیام،نمیام..پامو توی اون خراب شده نمیذارم..گفتم نمیام. نیاز با هق هق دستم رو گرفت و گفت:
-آرامش توروخدا کله شقی نکن..بیا بریم..فقط یه ساعته.
نگاه تیزی بهش کردم و یاسی با دستش ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
-تو واقعا یه مرگیت هست..د اخه چرا انقدر زبون نفهم بازی در میاری.
بی توجه به بلایی که ممکن بود
سرم بیارن گفتم:
_من پامو اون اتاق نمیذارم. فهمیدی؟..هیچ علاقه ای به شنیدن اينکه رابطه چیه و انواع کثافت کاری ها رو یاد بگیرم ندارم.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

و تنها یک دختر عدم تایید شد. تا به حال فکر نمیکردم روزی قراره فرا برسه که از شنیدن خبر سلامتیم،نمیدو ...

یاد بگیرم ندارم...بمیرمم نمیام. دیوانه ام کرده بودن..دیوانه..آتش از وجودم زبانه میکشید..رسما ما رو با زن های روسپی اشتباه گرفته بودن..اینکه باید با این کثافت کاری ها آشنا میشدیم برای چی بود؟ چرا باید می نشستیم و هما برامون اموزش مسائل جنسی میداد؟ تحت هیچ شرایطی پام رو تو اون خراب شده نمیذاشتم تا اون مزخرفات رو بشنوم..خدایا من چه جهنمی اومده بودم؟ نیاز بخاطر ترس نمیرفت..محکم من رو چسبیده بود و التماس می کرد که همراهش برم و این غیرممکن بود..اینا دست هرچی کثافت رو از پشت بسته بودن. سر و صدای زیادی از طبقه پایین می اومد. -ببین بیا و مثل ادمیزاد قبل اینکه عماد نیومده به زبون خودش حالیت کنه برو..برو و یه ساعت اون آموزش رو بگذرون..کلاسات رو باید تموم کنی.
با خیره سری گفتم:
-نمیرم. نفسش رو به شدت رها کرد و گفت: -خودت خواستی...
-عمااااد.
داشتم سکته می کردم هنوز بدنم از کتک های چند روز پیشش درد می کرد ولی امکان نداشت پامو اونجا بذارم. عماد به همراه غول تشن دیگه ای وارد اتاق شد و تا چشمش به من خورد.گفت: -بازم این؟
یاسی نگاه بی تفاوتی کرد و گفت:
-نمیاد هما تو اتاق منتظره..اونم بخاطرش نمیره. و به نیاز اشاره کرد. نیاز می لرزید. غول تشنی که همراه عماد بود لبخند به لب جلوی در ایستاده بود وبا سرگرمی به صحنه مقابلش نگاه می کرد. عماد قدمی سمت ما برداشت و متوجه می شدم با هر قدمش درجه بدن نیاز افت پیدا می کنه.
-نمیری آنه؟
شاید میزد پاهام رو می شکوند اما پام رو داخل اون اتاق نمی ذاشتم.. هنوز اونقدر پست نشده بودم که انواع پوزیشن ها رو اموزش ببینم و بخوام به ناله هایی یه زن و مرد گوش بدم...این غیرممکن بود. جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
-نه. دست نیاز رو از دستام بیرون کشید و به جلو پرتش کرد و داد زد.
-کاوه اینو ببر پیش هما..من خودم به این عملی آموزش میدم.
خون درون رگ هام یخ بست و نفسم تحلیل رفت. نیاز جیغ کشید و گفت:
-آرامش بیا..آرامش توروخدا بیا.
اما صدای جیغ هاش وقتی در بسته شد دور و دورتر شد.
-خیر سریت برام جالبه..ببینم چند مرده حلاجی. دستش به سمت کمربندش رفت و گوشه ای پرتش کرد. وقتی خواست دکمه های شلوارش رو باز کنه،جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
-برو بیرون کثافت..برو بیرون. و به سمت در دویدم اما دستم رو گرفت و گفت:
-نه صبر کن کارت دارم.
اما من دردی که توی بدنم می پیچید رو فراموش کردم و گفتم:
-ولم کن حیوون..دستای کثیفتو بردار, خواست دستام رو قفل کنه که بی اختیار با پام ضربه ای به وسط پاهاش زدم و صدای نعره اش بلند شد. دستم رو رها کرد و از زور درد خم شد. فرصتی نبود سمت در پریدم و با استرس بازش کردم اما  تند با مهیب به عقب پرتاب شدم و صدای ناله ستون فقراتم بلند شد و از شدت دردی که در کمرم پیچید فریاد بلندی کشیدم.
-دختره خر*ا * واسه من آدم شدی؟
فرصت حرف زدن بهم نداد و وقتی کمرم از شدت ضربه کمربندش سوخت.ناله ام به هوا پرتاب شد. بی رحمانه ناجوانمردانه و با تموم قدرتش کمرم رو ضربه می زد و اونقدر بدنم از درد می سوخت که حس می کردم شعله های آتش از بدنم بیرون می زنه. نمی تونستم آروم باشم بدنم وحشتناک درد می کرد..,حس می کردم پوستم از بین رفته و گوشتم از شدت ضربه در حال ذوب شدنه و استخوان هام در حال شکستن. نتونستم ناله هام رو مخفی کنم و هق هقم بلند شد..اونقدر کمربندش رو با پوست کمرم اشنا کرد و با خون از کمربندش استقبال کرد که دیگه متوجه هیچ چیز نشدم و چشمام بخاطر ضربه های بی امان،بسته شد و مغزم فرمان بی هوشی صادر کرد. بخواب آرامش...بخواب.

** داریوس

- کارا تموم شد؟ مسیح برگه های روی میز رو امضا زد و گفت:
-اره..منتظر جوایم. سری تکون دادم و از پشت پنجره سرتاسری که شهر شلوغ و آلوده‌ رو به نمایش گذاشته بود،به آسمون خیره شدم. این شهر مریض بود..مریضیش عفونی بود و هر روز عفونش بیشتر خودی نشون می داد و سینه آبی رنگش رو به خاکستری تبدیل می کرد. این شهر احتیاج به درمان داشت..به یک آنتی بیوتیک قوی که درمانش کنه.

یاد بگیرم ندارم...بمیرمم نمیام. دیوانه ام کرده بودن..دیوانه..آتش از وجودم زبانه میکشید..رسما ما رو ب ...

این شهر حالش خوب نبود..این شهر درست مثل داریوس بود...منم حالم خوب نبود. از وقتی عکسش رو دیده بودم لحظه ای از ذهنم پاک نمیشد..اون چشمای درشتش.صورت هميشه خندانش و صدای بی نهایت نازش..خاطرات بچگی هر روز برام شدتش بیشتر می شد..حالا که از دست داده بودمش,محبت هاش,داریوس گفتن هاش آروم و قرارم رو گرفته بود. تصوير پنج سالگیش,با اون موهای فر بلندش که اونقدر مسحور کننده بود و ازش یه الهه زیبایی ساخته بود روی مغزم درحال پردازش بود و خاطره اش روی پرده رفت. وقتی بغض کرد با چشمای نمداری که به شکل وحشتناکی دوست داشتنی بود به من نگاه کرد و گفت:
-داریوس.گم شدیم؟
من.با اینکه ترسیده بودم اما دستای کوچولوشو گرفتم و قول دادم که مواظبش هستم..نمی ذارم اذیت بشه. با اینکه خودمم بچه بودم اما اونقدر اون چشمای نم دار قلبم رو فشار داد که ترس خودم رو فراموش کردم و دستاشو در دست گرفتم اما...گمت کردم آرامش...از دست دادمت.,.قسم خوردم که ازت مراقبت می کنم اما دیر رسیدم..کجا بودی؟ شهر با غباری که به خودش گرفته بود بیماریش رو نشون می داد اما من حق نداشتم چیزی بروز بدم. نباید بهش فکر می کردم..نباید انقدر خاطراتش اذیتم می کرد اما دست من نبود که مغزم نافرمانی می کرد.
_تن لش باتوام ها.
بی حوصله برگشتم و گفتم:
-چته؟ پاش رو روی میز گذاشت و لبخندی زد:
-به دیشب فکر می کنی؟
نیشش بیشتر شل شد و گفت:
-خاطرات دیشب دست از سرت بر نمیداره؟..نمی تونی اون خاطرات دونفره مون رو پاک کنی؟..اون شب رویایی رو؟
از حرفاش چندشم شد و گفتم:
-حالمو بهم می زنی.
-اعتراف کن دیگه بدبخت..یکم التماس کنی شاید نظرم عوض بشه و اینجام واست یه روز رویایی بسازم.
خواستم جوابش رو با حرف درشتی بدم و خنده ای که روی لباش بود رو بزنم نابود کنم اما تلفنم زنگ خورد و با حرص گفتم:
_دارم برات.
-جووووون.
تلفنم رو جواب دادم و خودکار رو سمتش پرت کردم گفتم:
-زهرمار,,.الو؟
-سلام قربان، امشب منتظرتون هستیم. اشاره ای به مسیح کردم. از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد.
-منتظریم. تلفن رو قطع کردم و گفتم:
-بریم عمارت..رییس اومد.

**آرامش

بدنم می سوخت..حرارت زیادی بدنم رو احاطه کرده بود. نمی تونستم حتی چشمام روباز کنم. پلکام رو بهم دوخته بودن و حس می کردم اگر بخوام چشم باز کنم گداخته آتش رو وارد چشمم می کنن.
-اين حالش بده عماد..میفته میمیره می مونه رو دستمون ها.
صدای یاسی رو تشخیص دادم اما قدرت جواب دادن نداشتم.
-دم دراورده بود..مجبور شدم..دکتر الان میاد. دیگه چیزی نشنیدم و دوباره از زور تب بی هوش شدم.. با حس خنکی شیرنی در دست راستم چشمام رو باز کردم و از دیدن سرمی که به دستم وصل بود متوجه شدم،کمرم وحشتناک میسوخت..به پشت روی تخت دراز کشیده بودم و قدرت تکون خوردنم نداشتم. پانسمانی رو روی کمرم حس می کردم..خیلی خاطرات دیشب رو بخاطر ندارم اما یک چیز های محوی یادم بود. تا آخرین نفس کتک خورده بودم..دختری که یک بار فقط از پدرش سیلی خورده بود و همون یک بار هم پدرم اشکش چکیده بود و محکم بغلم کرده بود حالا از قدرت درد زیاد نمی تونست حتی تکون بخوره. در که باز شد چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم.
-بیدارش کن.یه چیزایی بهش بده بذار یکم سرحال بشه.
_فقط عماد.کی اینا راهی میشن؟
گوش تیز کردم..عماد نفسش رو با حرص رها کرد و گفت:
-فعلا که ور دل مونن.
-چرا؟چرا گفتن فعلا نباید برن؟ چرا؟..
چی شده بود؟ منتظر گوش میدادم اما با حرفی که عماد زد متعجب شدم.
-چون جگوار برگشته.
چی؟ جگوار چیه؟ یاسی با تعجب گفت:
-وا؟چه ربطی داره؟..به جگوار چه م.
جمله اش نصفه موند چون عماد با خشم و استرس گفت:
-هیس بابا هیس..دهنتو ببند..میخوای به کشتنمون بدی؟..یکی میشنید چه غلطی میخواستی بکنی.
دیگه صدای یاسی رو نشنیدم فکر کنم واقعا لال شد.
-من برم تا سرمونو زیر آب نکردی..اونم بیدار کن. و صدای قدم هاش و بعد صدای در اتاق شنیده شد.
-آرامش,بیدارشو..,بلند شو دختر.
نتونستم دیگه فیلم بازی کنم و بیدار شدم اما یه سوال جگوار چی بود؟..یا جگوار کی بود؟

**جگوار

روی تخته چوب قرار گرفتم و در آرامشی مطلق.غرق شدم. نیلوفرهای آبی تموم سطح آب رو پوشش داده بودن و چنان بوی خوشش فضای سراب رو عطراگین کرده بود که بی اختیار. عطرش رو نفس می کشیدی. اینجا تنها نقطه مورد علاقه من بود..آرامشش,سکوتش بوی خوشش و زیباییش خیره کننده بود, سراب نیلوفر برای من معنای متفاوتی داشت. اینجا بیشتر اون افسانه برام رنگ میگرفت و بی دلیل آروم میشدم, نیلوفرهای آبی درون آب موج می خوردن و طبق رسالتشون.کثیفی ها رو با بوی خوششون پاک میکردن..این گل رسالت بزرگی داشت. تو کثیف ترین و لجنزارترین آب ها و مرداب ها جایی که زندگی رخت بسته بود و مرگ اظهار قدرت میکرد جوانه می زد ریشه میزد در آب و با بوی خوشش,دعوت نامه ای به زندگی می بخشید.

این شهر حالش خوب نبود..این شهر درست مثل داریوس بود...منم حالم خوب نبود. از وقتی عکسش رو دیده بودم لح ...

و مرگ.اونقدر م ست از بوی این گل میشد که پا پس میکشید و وقتی خیره بود در چشم های این گل.از لبخندش اغوا میشد و با بوسه ای که نیلوفر به لب هاش میزد.نابود میشد..مرگ.به مرگ میرفت. نیلوفرآبی،سنبل زندگی و پاکی بود. روشنایی بود در دل سیاهی..در دل ظلمات. قبولش داشتم..آرامشش رو..زیباییش رو..زندگی بخشیش رو اما،باورش نداشتم..نمیتونستم باور کنم..سیاهی بود..تاریکی بود..ظلمات بود اما نیلوفری نبود..,مطمنن بودم تا ابد نیلوفری نخواهد بود. نیلوفرخشم درونم رو سرکوب میکرد و رایحه اش هیولای درونم رو رام میکرد و جانوری که درونم زندگی میکرد چشمای به خون نشسته اش رو میبست و آروم میشد.افسانه حقیقت داشت.نیلوفرآبی تنها قدرتی بود که میتونست قدرت ویران کننده یک جگوار رو به آرامش دعوت کنه. دستام رو درون جیبم برده و از منظره مقابلم نهایت استفاده رو بردم. بخاطر این سراب هميشه کرمانشاه رو دوست داشتم..و بخاطر سراب نیلوفر امروز اینجا بودم. بدون اینکه چشم از سراب بگیرم گفتم:
-بگو, حدس میزدم یکه خورده باشه..صدای قدم هاش رو شنیده بودم و متوجه شده بودم داره نزدیک ميشه. میدونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره.
-ماشین آماده است رییس. جوابش رو ندادم. پیغامش رو رسونده بود و کارش تموم شده بود. چشمام رو بستم و برای اخرین بار این رایحه رو بو کشیدم. آروم بودم. عطرش رو که خوب به ذهن سپردم چشمام رو باز کردم و برگشتم. کیان به حالت آماده باش ایستاده بود. بدون توجه بهش.مثل همیشه.با استواری قدم زدم. دست هام رو از جیب کتم بیرون کشیدم و سمت ماشین هایی که گوشه ای قرار گرفته بودن حرکت کردم. قدم هام محکم,قاطع و بدون سر و صدا بود.سکوت..حضورم موجی در بین افراد سیاه پوشی که آماده به خدمت ایستاده بودن ایجاد کرد و بلافاصله صاف ایستادن و به مقابلشون خیره شدن. نگاهم رو از روشون برداشته و به کاک مرادی که بین دو ماشینم ایستاده بود دوختم.
-میسپارم بیشتر حواسشون باشه.
پاهاش رو جمع کرده بود و بدون اينکه نگاهم کنه گفت:
-خدا از بزرگی کمتون نکنه.
سری براش تکون دادم کیان در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم. به محض نشستنم بقیه داخل دو ماشینی که پشت سرم بودن قرار گرفتن. کیان و راننده سوار اتومبیل شدن و حرکت کردن. امشب بالاخره بر میگشتم تهران..کارای زیادی داشتم.

**ارامش

-مژه هات خیلی بلندن بلند و فر. بیحواس نگاهش کردم و گفت:
-موژه هاتو میگم..وقتی پلک میزنی تا بالای ابروت میاد..چشمات خیلی خوشگله..هميشه دوست داشتم موژهام انقدر بلند باشه لبخند زدم و گفتم:
-سربه سرم میذاری؟دیگه الان همه میدونن تو خوشگل ترین دختر این جمعی. لبخند خجولی زد و تا خواست حرف بزنه یاسی در رو باز کرد و با غیض گفت:
-تو مگه نباید الان تو سالن باشی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
دستپاچه بلند شد,
-اومدم به آرامش سر بزنم.
-بیخود..برو تو سالن.
نگاهی به چشمای ترسونش کردم و با اطمینان سر تکون دادم. نیاز که رفت.یاسی نزدیکم شد و بدون اجازه بلوزم رو بالا فرستاد و پانسمانم رو باز کرد:
-هنوز درد داری؟
این چه سوال مسخره ای بود؟ درد برای کمری که به علت ضربه های کمربند پوستش رو از دست داده و خون ریزی کرده بود؛جدا کلمه مسخره ای بود. پاسخی به سوالش ندادم و فقط بخاطر سوزش کمرم چشمامو بستم.
-زخمت بسته شده. فردا باید بلند شی و آموزشتو شروع کنی..باید آماده باشید که وقتی برنامه تون جور شد بتونید برید.
چشمام رو باز کردم و با تشویش گفتم.
-بریم؟کجا بریم؟چرا نمیگید قراره چه بلایی سرمون بیاد؟پانسمانم رو بست و بلوزم رو پایین کشید. تکونی خوردم و بلوزم رو پایین تر کشیدم. اصلا توجهی به سوالم نکرد.
-چرا جواب نمیدی؟
-خودت میفهمی.
خم شدم و دستش رو گرفتم و هرچی التماس داشتم درون صدام ريختم و گفتم:
-توروخدا به هر چی باور داری قسمت میدم؛بگو مارو کجا میبرن. نگاهش به دستامون و بعد به چشمام ترددی کرد و در اخر با تردید روی لبه های تخت نشست و گفت:
-صداتو در نمیاری خب؟
-باشه. هنوز هم مردد بود نگاهی به اطراف اتاق انداخت. به آرومی گفت:
-امارت.
یک چیزی درون ذهنم ترکید با چشمایی درشت شده
-چرا؟بگو اون چیزی که فکر میکنم نیست..تروخدا. نگاه اون مایوس شد و نگاه من سیاه...
-سختش نکن بذار بگذره.
با حرصی آمیخته به ترس گفتم:
_سختش نکنم؟میفهمی چه بلایی سر ما قراره بیاد؟این آموزشای ج نسی.کلاسای رق ص و میکاپ,فقط برای اینه که قراره مثّل روس پی ها بشیم؟آره؟ جوابی نداد و لعنت به کسی که گفته بود سکوت علامت رضاست. دستاشو از دستم بیرون کشید:
_باید آموزش ببینید..حرف چندین ملیون دلار پوله. اونا خرج نمیکنن که با یه بی دست و پا طرف باشن..بهت میگم سختش نکن؛چون کاری ازت بر نمیاد. نمیتونی با اینا در بیفتی. اگه خیلی اذیتشون کنی قبل اینکه پات به امارات برسه.

و مرگ.اونقدر م ست از بوی این گل میشد که پا پس میکشید و وقتی خیره بود در چشم های این گل.از لبخندش اغو ...

ممکنه قید پول رو بزنن و همینجا دخترانه هایت رو ازت بگیرن و اگه این اتفاق بیفته قیمتت چندیدن میلیون افت میکنه. ممکنه بلاهایی سرت بیارن که توی خواب هم ندیده باشی.. از خواب نازت بیدار شو..این آدما هیچ چیز واسشون مهم نیست..کوتاه بیا بذار راحت تر بگذره. شاید سرنوشت خوبی در انتظارت باشه..تو زیبایی و ممکنه ادم خوبی نصیبت بشه. پس دیگه جنگیدن رو کنار بذار,
پارسال تابستون.اوج گرمای سوزان مرداد ماه روی قالیچه ای که مهمون تابستونی خونمون بود دراز کشیده بودم و ملت عشق رو در دست گرفته بودم و با وجود اینکه سیزده بار هم این کتاب رو خونده بودم و هر سطرش رو از بر بودم با عشقی بی انتها مشغول خوندنش بودم. آنچنان در عشاق مولانا و شمس غوطه ور بودم که متوجه باز شدن در نشدم. وقتی بابا صدام کرد تازه از دنیای عارفانه شمس فاصله گرفتم و به بابا نگاه دوختم. چهره اش خستگی رو فریاد میزد اما پس نگاه خسته اش سایه ای از جنس درد کشیده شده بود که باعث شد به پاهام تکونی بدم و سرپا بایستم و با نگرانی حالش رو جویا بشم. برای اولین بار نه لبخند زد و نه پیشونیم رو بوسید.اونقدر در یک هاله غلیظی از ابهام قرار گرفته بود که فقط سری برای من تکون داد و رفت. بابا نقطعه ضعف من بود..اونقدری نقطعه اثرگذاری بود که مولانا نتونست حواسم رو به خودش اختصاص بده و شمس بهم پیغام فرستاد که در حالی نیستی که درس عشق بیاموزی و عشق مقدس بود و باید همه تن گوش می شدی تا نوای خوشش رو بشنوی. کتاب رو بستم و مسیری که بابا قدم زده بود رو با کنجکاوی و کمی تشویش طی کردم. اون روز بابا اصلا حال خوبی نداشت. حال خوبی نداشت که خیلی از اولین ها رو امتحان کرد..من رو نبوسید.سر میز نهار نتونست خودش رو برسونه و شب برای شاهنامه خونی نتونست بیاد. اون روز اولین وآخرین باری بود که بابا اونقدر از ما فاصله گرفت. نصف شب وقتی توی اتاقم دراز کشیده بودم و با دلارامی که ساعت دو و نیم شب قصد خوابیدن نداشت چت میکردم در باز شد و بابا وارد اتاقم شد. حضورش اونقدر عجیب بود که دلارام رو دست به سر کردم و منتظر بهش خیره شدم. نزدیکم شد.بغلم کرد و سرم رو به سینه اش چسبوند و اه غلیظی از بین لب هاش خارج شد. تصمیم گرفتم سکوت کنم و وقتی من سکوت کردم بابا بالاخره لب باز کرد و همه چیز رو تعریف کرد. از اینکه امروز توسط یکی از اسائید دانشکده خبردار شده یکی از شاگرداش به علت ضعف مالی پیشنهاد کار پر از زرق و برق در خارج از کشور یک غریبه رو قبول کرده و این داستان.با مرگ این دختر در امارت تموم شده بود, وحشیانه بهش ت جاوز شده بود و بعد توسط همون شیخ روانی کشته شده بود, به همین سادگی.یک دنیا حسرت و آرزو رو زیر یک عالم خاک دفن شد..بابا میگفت دخترک زیبایی بود و وقتی این داستان رو شنپدم آنقدر تعجب و وحشت کردم که بدنم با افت فشار واکنش نشون داد. نمی تونستم این داستان رو پذیرا باشم..این همه کثیفی ممکن نبود..کدوم هم وطنی میتونست هم وطن خودش رو طعمه یک غریبه بکنه؟چه طوری می تونست با دست های خودش زندگی یک نفر رو تباه کنه؟..بابا حرفی زد که الان متوجه منظورش می شدم...گفت وقتی انسانیت بمیره و مزه پول زیر دندونت بره دیگه نه خدارو داری و نه بنده خدا رو بی هوشی رو به وجدانت تزریق می کنی و هرگونه ندای قلبت رو در نطفه خفه می کنی...حقیقت بود.,انسانیت مرده بود. وقتی یک هم وطن می تونه بخاطر پول دارویی رو که نیاز یک دختر بچه شش ساله اوتیسمی هست رو احتکار کنه.وقتی یک هم وطن بخاطر پول جنسی که نیاز بازار هست رو تو هزار پستتو مخفی می کنه تا نیاز عقل مردم رو زائل کنه و برای بدست آوردنش تن به هر قیمتی بدن و یک شبه جنسی که فقط سه هزار تومن قیمت داشته به پنجاه هزار تومن برسه وقتی یک هم وطن بتونه مخدر رو به دست یک جوون بیست ساله که با کوهی از استعداد و شکوفایی محاصره شده برسونه و ريشه استعدادش رو آتش بزنه و یک خانواده رو به سیاهی بکشونه و وقتی یک هم وطن بخاطر پول؛و در بعضی مواقع حیوون صفتی پا به زندگی یک مرد متاهل بذاره و یا یک زن متاهل تن به یک رابطه غیر عرف بده و شیرازه یک زندگی از هم پاشیده بشه.یعنی انسانیت مرده. تموم مردم این شهر خوابیدن..مردم به خواب رفته و با علم به کثافتی که مقابلشون درحال انجام شدنه,فقط دست در جیب خودشون می کنن و به محض لمس اسکناسی که درون جیبشونه .و این گونه شد که یک هم وطن هم وطن خودش رو به یک غریبه فروخت. خیانت.ريشه این شهر رو خشکونده بود. باید بارانی از جنس رحمت خدا می بارید و کثافت ها رو می شست و این  مردم رو از خواب بیدار میکرد که ایهالناس این شهر مرده..مردمش سالهاست که مرده ان..چرا نمی بینید؟

ممکنه قید پول رو بزنن و همینجا دخترانه هایت رو ازت بگیرن و اگه این اتفاق بیفته قیمتت چندیدن میلیون ا ...

حالا با تموم وجود باور میکنم که وقتی نیاز یک نفر تامین نشه برای رسیدن به خواسته هاش در بعضی موارد تن به هر کاری میده..... باور داشتم..حالا که مقابل مسئول آموزش رقص دخترها در حال انجام حرکات بودم باور داشتم که هر چیزی ممکنه..اینکه به زودی به امارت فرستاده می شیم در یک شو به نمایش گذاشته می شیم و مردهایی که مردونگی رو فقط با خالی کردن کمرشون فهمیدن مواجه میشیم و در کمال وقاحت قیمت گذاری شده و فروخته میشیم.. عرب هایی که برای زن ها و دختران ایرانی حاضر به هرکاری هستن دست در جیب مبارک کرده و مبلغ گزافی پول هزینه می کنن تا فقط برای چندین ماه و شاید چندین هفته., عقّده هاشون رو درون یک دختر خالی کرده و بعد از زندگی محشون کنن..خارجی هایی از تبار مختلف در این جشنواره شرکت می کردن و نکته جالب این بود ممکنه ایرانی هم حضور داشته باشه.نامردی از تبار خاصی نبود..همه گیر بود..شنیده بودم عرب ها علاقه عجیبی به دخترهای ایرانی دارن اما فکر نمی کردم؛این قدر وضع خراب باشه!!! این سناریو با دست یک آشنا نوشته می شد..تبری به درخت ضربه می زد که دسته اش؛از خود همون چوب بود. آهنگ که تموم شد هلن لبخندی زد و گفت: -خیلی خوب بودید..فردا کارتون تموم میشه. ..لباس بی در و پیکر عربی رو از تنم در آوردم و گوشه ای پرتش کردم و لباس خودم رو تن زدم. یاسی وارد اتاق شد و صحبت کوتاهی با هلن کرد و بعد نگاهش چرخید و روی من ثابت شد. اشاره کرد به سمتش برم.
-چیه؟
-آموزشای بچه ها تموم شده فردا آخرشه اما تو هنوز آموزش اول رو ندیدی..هما فردا میاد برای آموزشت.
گفته بودم غیرممکن بود..تن به این خفت نمی دادم. نمی نشستم تا خصوصی ترین روابط رو با بی شرمی نگاه کنم. قاطع گفتم:
-نه. هلن و یاسی سری تکون دادن و
یاسی گفت:
-حس می کنم با دیوار حرف زدم. تو فردا آموزشت رو می بینی بایدم ببینی و بعدش, همراه دخترها تو ویلای قبلی می مونی تا شب که بیان تکلیفتون رو مشخص کنن. فهمیدی؟
نگاه منتظرش رو که دیدم تکرار کردم:
-نه. با سردرگمی سری تکون داد و گفت:
-بالاخره می فهمی.
و رفت. نمیفهمیدم.. هیچ وقت نمیفهمیدم.

** داریوس

آروم و هماهنگ باهم از پله های مرمرین عمارت بالا می رفتیم, نگاهی به در بزرگ و سیاهی که مرکز این خونه بود انداختم و مسیح.نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد. دقیقا سه ثانیه بعد صدای استخوان سوزش بلند شد:
-بیاید تو.
دستگیره طلایی رو بین دست هام گرفتم و با فشار در روباز کردم و به محض ورودمون موجی از قدرت از مردی که مقابل پنجره ایستاده بود و شونه های پهنش در هماهنگی با قد بلندش تصویری میخکوب کننده ازش ساخته بود.به صورتمون خورد. نفسی رها کرده و همزمان باهم به آرومی سلامی دادیم. سری تکون داد اما برنگشت.
-خب؟
یعنی منتظر بود. یک دستش درون جیبش بود و دست دیگه اش با این که واضح نبود اما حدسش سخت نبود که گوی فلزی محبوبش رو در دست گرفته. ژستش جداب و بی نهایت مرموز بود.. مسیح ارتعاشی به
تارهای صوتیش داد و گفت:
-متاسفانه دیر رسیدیم..وقتی پیغامتون رسید طبق اطلاعات میثّم وارد شیراز شدیم اما مثل اینکه حدودا یک ساعت قبل از ما کار رو تموم کرده بودن. جسد رضا شرقی و همسرش فاطمه پناهی توی خونه بود اما هیچ اثری از دخترشون نبود..جاهایی که احتمال می دادیم رفته باشه سر زدیم اما هیچ اثری ازش نیست.
بدون وقفه تموم ماموریتمون رو توضیح داد. حق نداشتیم بین حرف هامون وقفه ای بندازیم یا چیزی رو نصفه توضیح بدیم. همه چیز رو از شروع تا نقطه پایان بدون حذف و اضافه ای باید تعریف می کردیم..باید. نگاهش همچنان به باغ زیرپاش بود اما مخاطب جمله اش ما بودیم: -دفنش کردید؟
رضا شرقی.مرد کودکی های من به دلیلی که نمی دونستم. اونقدر برای رییس اهمیت داشت که شخصا پی گیری کرده بود و حکم قرمز فرستاده بود. کسی که پاسخ داد من بودم:
-بله
-اسم دخترش چی بود؟
نفسی کشیدم و با تلخی گفتم:
-آرامش،آرامش شرقی. سکوت کرد.
-دخترش...
-مهم نیست.
جمله مسیح با جمله بی تفاوت رییس نصفه موند. دستش رو از جیبش بیرون کشید و با صدای جدیش,ادامه داد:
-مهم, رضا شرقی بود که از دست رفت..دخترش خیلی مهم نیست..شاید کشته شده باشه..نمی تونیم خودمون رو اسیر کسی که نمی دونیم زنده است یا مرده بکنیم.
حتی حرف از مرگ آرامش هم برام ترسناک بود. نمی خواستم توی دهنم از دست بدمش..نمی خواستم دخترک فرفرمویی که نگاه پاکی داشت رو از دست بدم. شاید در باطن مخالف بودم اما خب.حق اعتراض نداشتم,. کسی که مقابل من ایستاده بود جگوار بود و باید اونقدر احمق باشی که حتی تو ذهنت باهاش مخالفت کنی. کسی که اسمش توامان با واهمه بود... منتظر حکم خروج بودیم اما گفت:
-جمعه شب مهمونی منصوره..آماده به زنگ باشید. مسیح گفت:
-عروسی؟

حالا با تموم وجود باور میکنم که وقتی نیاز یک نفر تامین نشه برای رسیدن به خواسته هاش در بعضی موارد تن ...

بالاخره برگشت,پاهامون به عرض سینه باز شد و سینه امون سپر شد و حالت آماده باش بی اراده ای به خودمون گرفتیم. صداش,امیخته ای از غرش بود:
-اره چشم روشنی داریم.
و نگاهش بین منو مسیح گردشی زد و ما فقط گیج بهش نگاه دوختیم که چه سوپرایزی در راه خواهد بود. چشماش سندی رسمی برای این اثبات بود که مردی که مقابلت ایستاده,دقیقا همون جاندار خونخواریه که قدرت شکستن استخوان ها رو داره..بی دلیل نبود که لقب جگوار رو به اين آدم داده بودن. درونش چشماش جگوار خرناس می کشید..

**آرامش

موهای افسارگسیخته ام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-نمیام..گفته بودم نمیام کجاشو نمیفهمی؟
-تو اصلا حرف حالیت نیست دختر..مثل آدم پاشو برو سر آموزشت.
قدم از قدم بر نمیداشتم. اینجا برای من آخر دنیا بود.هر اتفاقی میخواست بیفته من به اون اتاق نمیرفتم. وقتی نگاه قاطع و خصمانه ام رو دید عصبی شد و گفت:
-خواستم باهات مدارا کنم اما خودت نمیخوای..ثابت کردی حرف آدمیزاد حالیت نیست. چشمام رو بستم و خودم رو برای یک ظلم دیگه آماده کردم. وقتی چشم باز کردم عماد جلوی در ایستاده بود و با
-چیه یاسی؟
یاسی منی رو که میخ شده بودم با دستش نشون داد و گفت:
-خسته ام کرده..انگار اومده خونه خاله میگم باید بره آموزششو ببینه اما تو چشمام نگاه میکنه و میگه نه..این با خودت ‏
عماد قدمی به سمت من برداشت و نفس تموم دختر ها درون سینه حبس شد. اين آدم نسلی از چنگیزخان مغول بود و بدون توجه به ناله ها و فریاد هایک ایران رو غارت میکرد..این آدم بی توجه به ترس درون چشم ها و ناتوانی ها غارت میکرد.
-نمیری؟
دستام رو مشت کردم و خودم رو برای ضرب حمله اش اماده کردم و گفتم:
-نه. و منتظر صدای سیلی شدم اما چشماش.به جای دستش,جایی بین گودی کمر و بالاتنه برجسته ام در حال غارت بود..حیوانیت از چشماش تابیده میشد.
-خیله خب..یاسی کاری به کارش
نداشته باش.
بهتی که دامن من رو گرفت. همه گیر بود. حالت آرومی داشت اما من بوی طوفان رو استشمام میکردم. یاسی با تحیر گفت:
-چی میگی عماد؟حالیته اصلا؟اینا مگه امش.. جمله اش با دستی که عماد به نشونه سکوت بالا اوردنصفه موند.
-آموزشش یه ساعت بیشتر وقت نمیبره..
نزدیک به دو هفته شکنجه روانی و جسمی شده بودم اما هیچ کدوم اندازه این نگاه وصدای آروم عماد باعث گیجیم نشده بود. لبخندش تیر خلاص بود و رفت.. من حس میکردم خبرهایی در راهه اما نمدونستم که,دست تقدیر برای من خواب های دیگه ای دیده.

**جگوار

نگاه بیتفاوتم رو از دختری که توی سن بود و میدونستم عمدا برای جلب توجه من داره با نازترین حالتت ممکن پیچ میخوره گرفتم و به لیوان مقابلم بخشیدم و یک نفس سر کشیدم. پاهای بلند و کمری باریک که برای به دیوار کوبیده شدن چشمک میزد..شاید برای یک لذت ده دقیقه ای مناسب بود اما لایق من نبود. از چیز های اشتراکی متنفر بودم. به نگاه خیره بقیه افراد توجهی نکرده و حبه ای از انگور درشتی که مقابلم بود به دهان گذاشتم و طعم شیرینش رو پذیرا شدم.
-به به ببینید کی اینجاست..احوال جگوار معروف چطوره؟
تملق در صداش موج میزد. منصور احمق ترین و بیشعور ترین آدمی بود که تا به حال دیده بودم. اگه براش سوپرایز نداشتم حتی پام رو هم تو جایی که اون نفس میکشه نمیذاشتم. نگاهمو از روی میز به چشماش که برق شرارت داشت بخشیدم و از جام تکون نخوردم..جگوار من بودم و من هیچ وقت به پای کسی بلند نمیشدم. کله تاسش,زیر نور لوستر میدرخشید و باعث میشد بیشتر احمق جلوه داده بشه. پوزخندی زدم و گفتم:
-تو بهتری منصور, با صدای بلند خندید. اشاره ای به سن کرد و با لحن کثیفی گفت:
-نه مثل شما هیچکس پیدا نميشه اینجوری برای ما دلبری کنه..نود و نه درصد زنای اینجا مصداق بارز این جمله ان که میگن از تو به یک اشاره از ما بی سر دویدن..زیبارویان رو دریابید.
بیشتر از پنجاه سال سن داشت اما توی کثافت کاری دومی نداشت. حتی نگاهی به سن هم ننداختم و مقابل چشماش گفتم:
-داری حوصله مو سر میبری. و لبخندش جوری محو شد که انگار اصلا وجود نداشت..تیکه موجود در کلامم رو گرفت. سعی کرد لبخندی که فرار کرده بود رو دوباره به چنگ بگیره:
-چرا؟باب میلتون نیست؟
باید تاسف خورد که یکی از بزرگترین بیزینس من ها منصور بود..یکی از اعضای حلقه..شاید عضو کوچکی بود اما بالاخره یکی از حلقه بود..اما امشب چنان سوپرایز میشد تا متوجه بشه در نبود شیر کفتار حق حکومت نداره. حالت تشویشش رو دوست داشتم..این نگرانی در صدا لرزش مردمک ها و بیقراری موجود در حرکاتش شیرین بود..بازی رو من هر جور که دلم میخواست ادامه میدادم چون من سازنده این بازی بودم و هیچ کس حق دخالت توی تصمیم های من رو نداشت.
-جذابیتی توش دیده نمیشه. لبه های کت خوش دوختم رو نزدیک کشیدم چشمامو از روش برداشتم و گفتم:

بالاخره برگشت,پاهامون به عرض سینه باز شد و سینه امون سپر شد و حالت آماده باش بی اراده ای به خودمون گ ...

-مرخصی منصور, و لیوانم رو سر بلند کردم. باید میفهمید رییس کیه.و من به خوبی این رو بهش آموزش میدادم..هیچ کس حق رد شدن از قانون های من رو نداشت..هیچ کس. صدر مجلس.تو بالایی ترین نقطه سالن نشسته بودم و مجلس رو نظاره گر بودم..شاید خیلی ها من رو نمیشناختن که چیز طبیعی بود..اما اونقدری عاقل بودن که نخوان به من نزدیک بشن..از دیدن بدن هایی که سعی در بیدار کردن نیازم داشتن خسته شدم. این صحنه برام عادی بود..رقص ها ،دلبری ها،بازی با موها و لبخند های فریبنده..تموم این حرکات رو یک به یک از بر بودم. کیان نزدیکم شد و با صدای آرومی گفت: -رییس.
نیم نگاهی بهش انداختم و تلفنش رو سمتم گرفت. دست دراز کرده و پیامی که روی صفحه بود رو خوندم. "همه چیز اماده است رییس " سری تکون دادم..ثانیه شمار شروع شده بود. حدودا یک ساعت دیگه حکمش رو صادر میکردم. هیچ وقت علاقه ای نداشتم با کسی سر یک میز بنشینم و با منصور....اصلا. با اعضای بزرگ حلقه هم من رابطه خوبی نداشتم..,منصور که سگ درگاه بود. از روی صندلیم بلند شدم و بی توجه به نگاه هایی که همزمان با قدم های من حرکت می کرد از سالن بیرون زدم. هوای داخل سالن واقعا مسموم و رقت انگیز بود..از سه تا پله بلندی که با باغ منتهی میشد با استواری همیشگی پایین رفتم و حضور کیان و پارسا پشت سرم فعلا چیز اذیت کننده ای نبود. تمومی محافظ های موجود در باغبه محض دیدنم مثل تک تک آدم هایی که من رو می شناختن،صاف ایستاده و فقط صدای نفس هایی که حبس شده بود به سختی شنیده می شد. اهمیتی بهشون ندادم و به سمت ته باغ حرکت کردم و بالاخره نفسم رو رها کردم. نیاز به هوای ازاد داشتم. تو ویلای منصور بودم اما من هرجا که دلم میخواست میرفتم و کسی نمیتونست بپرسه؟کجا..من از قوانین هیچکس پیروی نمی کردم. کیان و پارسا به فاصله شش قدم پشت سرم ایستاده بودن تا در موقع لزوم و با حس خطر جونشون رو تقدیم بکنن..به باغ بی انتهایی که مقابلم بود نگاه دوخته و از جیب کتم جعبه سیگار رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در جعبه اش رو به آرومی باز کردم. یک نخ از سیگار؛برندی که سبک تلخ و گس سیگارشون رو پسنیدیده بودم گوشه لب هام قرار دادم وفندک رو از جیب کتم بیرون کشیدم و آتش زدم. بوی تلخش رو نفس کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و به ماه کاملی که درون آسمان بود.نگاه دوختم.. چشم نواز بود..بی نهایت زیبا, شاید بعد از نیلوفرابی،ماه دومین جاذبه ای بود که به سمتش کشش پیدا میکردم..زیبایش غیرقابل وصف و مفتون کننده بود. پکی به سیگار زدم و در سیاهچاله های زیباش سیر کردم.
-تنهام بذارید.  میخواستم تنها باشم و به ذهن مغشوشم اجازه کمی آزاد شدن بدم و خودم رو با ماهی که بالای سرم بود سرگرم کنم اما با وجود دو نفر از محافظینم این ممکن نبود. ذهنم هر حرکتشون رو متوجه می شد و گوشام صدای نفس هاشون رو می شنید و من مثل یک یاغی.به تک تک واکنش هاشون عکس العمل نشون می دادم و ذهنم گیج میشد. میخواستم برای خودم باشم و از حالت تدافعانه ام فاصله بگیرم.اینکه کسی پشتم باشه,دشمن یا دوست,ذهنم بی اجازه از من بدون اینکه حتی ببینمش سمتش تمرکز میکرد و تموم حرکاتش رو تخمین میزد تا در مقابل هر عملش, عکس العملی نشون بده..این دلخواه من نبود اما چیزی بود که به اجبار آموخته بودم.نارضایتی شون رو میتونستم حس کنم اینکه میخواستن نزدیکم باشن تا بهتر ازم مراقبت کنن رو می فهمیدم اما خب جرأت ابرازش رو نداشتن..نیازی به محافظت نداشتم.. هیچ وقت اما یک سری از کار ها لازمه ادامه دادن بود. دیسیپلین رو باید در هر شرایطی حفظ کرد. تا لحظه ای که دیگه صدای قدم هاشون رو نشنیدم منتظر موندم و بعد از مطمئن بودن از نبودنشون سیگارم رو در دست گرفتم و به سمت انتهای باغ قدم زدم. صدای له شدن برگ ها رو می شنیدم و بی اهمیت قدم می زدم. تنهایی و سکوت میخواستم..سکوتی تهی از آدم..تهی از صدای آدم و حتی نفس های یک آدم..هیچ چیز نباشه.,.تهی به معنی واقعی. پک دیگه ای به سیگار زدم و لذتی رو که مخصوص این سیگار بود رو به مرکز مغزم فرستادم..برای ذره ای آرامش. ایستادم،سرم رو بالا گرفتم و به ماهی که برای من معنای خاص تری داشت نگاه دوختم..نوری که ازش منعکس می شد حامل یک انرژی وصف ناپذیری بود که توانایی مات کردنت رو داشت و در عین حال باعث افزایش نفس هات می شد..یک پارادوکس خاص..می تونست نفست رو بند بیاره و نفست رو هم بهت ببخشه..ماهی که شای.. بلافاصله تموم احساسم از ذهنم خط خوردن و خودشون رو در پستتو های ذهنم مخفی کردن و پشت غده تالاموسم،سنگر گرفتن و تالاموساون ها رو در پناه خودش گرفت و مغزم یک پیام به تموم ارگان ها فرستاد و تمومی اندام هام رو آماده باش کرد..حالت تدافعی که بدنم به خودش گرفت تحت تاثیر محرکی بود که چند لحظه پیش حس شد..صدای جیغ. اشتباهی در کار نبود.

-مرخصی منصور, و لیوانم رو سر بلند کردم. باید میفهمید رییس کیه.و من به خوبی این رو بهش آموزش میدادم.. ...

من به حس های خودم شکی نداشتم که اگه داشتم هیچ وقت به این نقطه نمی رسیدم..یک صدای جیغ شنیده بودم. سیگارم و پایین آورده و همه تن گوش شدم..فقط صدای لالایی باد بر روی تن رنجور برگ ها شنیده میشد و بس. به صدای بادی که میوزید و برگ هایی که می رقصید و نوای آرام بخششون گوش سپردم و چند لحظه بعد دوباره صدای جیغ بلند شد. گفته بودم به خودم شک نداشتم.هر قدمی که بر میداشتم صدا نزدیک تر و واضح تر میشد. از پیچ باغ که گذشتم نوری که از آتش بزرگی که در فاصله چند متری من قرار داشت به چشمم و صدای بلند خنده چندین مرد به گوشم خورد. به درخت بزرگ و کهن سال گردو تکیه زدم و به تصویر شش مردی که مقابل آتش ایستاده و با قهقه ای مستانه می خندیدن خیره شدم و دقیقا همان لحظه جسم سفیدی به مردی که روبه روی من بود پرتاب شد و صدای جیغش به هوا رفت. صدا،صدای یه دختر بود..این صدای جیغ.صدای جیغ یک دختر بود. از اومدنم پشیمون شدم..بخاطر صدای جیغ از سر لذت دختری که امشب مهمون این شش نفر بود خودم رو مسخره کرده بودم. نگاه ازشون گرفتم و قدمی به عقب برداشتم اما صدای بلند""توروخدا دست به من نزنید"دختر,پاهام رو از حرکت باز داشت. نکنه اشتباه میکردم؟ مگه این دختر روس پی و برای یک رابطه شاید گروهی اینجا نبود؟ پس این التماس درون صداش یعنی چی؟ برگشتم و به فیلمی که مقابلم بود دقت کردم..مرد ها بلند و بی حد می خندیدن و چند دقیقه بعد دوباره همون دخترک سفید پوش به مرد دیگه ای فرستاده شد. و صدای جیغش بلند شد. درست مثل یک توپ,دست به دستش می کردن..از نفر اول به نفر دوم و الی آخر..تصویری مقابل چشمم نقس بست و بی اراده بوی خوش نیلوفر آبی زیر بینیم تصویر زیبای نیلوفر آبی که درون کثافت ها موج می خورد و به زیبایی می درخشید.مقابل چشمم روی نمایش رفت و نگاهم از رویای نیلوفر به دختری که دست به دست کثافت ها میشد.خورد..نیلوفر آبی درون رویام،چرخی خورد وبوی خوشش مستم کرد و دخترک به آغ وش دیگری فرستاده شد و صدای جیغ و التماسش به آسمون رسید..نیلوفر کثیفی ها رو پس می زد و دخترک مقابل من.مشت به سینه مردی که به آغ وشش کشیده بود میزد..نیلوفر اوج گرفت و مرداب رو عطراگین کرد و دخترک جیغ کشید و ندای پاکیش رو سر داد..نیلوفر پیچ خورد و پیچ خورد و دیدم که از سمت دختر منعکس شد..این دخترک هراسون,نیلوفری شد در درست کثافت ها که بوی خوش نجابتش,قدم هام رو سمت خودش کشید. قدم هام رو سرعت بخشیدم و در فاصله ده متری قرار گرفتم. هنوز در تاریکی بودم اما همه چیز برام اشکار بود. شش مرد دختری که الان پشت به من ایستاده بود رو طعمه کرده و از آغ وشی به آغ وشی دیگه دست به دستش می کردن.
-ولم کن...دست بهم نزنید حیوونا.
و صدای دریده شدن بلوزش با صدای فریاد ناله وار دختر گوشام رو پر کرد. جلوی چشم من.منی که به تموم افرادم دستور داده بودم حق یک رابطه اجباری رو ندارن،منی که زخمی این حادثه بودم و منی که شکست بزرگی از این اتفاق خورده بودم،شش مرد به دختری که خواهان راب طه ای نبود حمله کرده و با صدای بلندی قهقه می زدن..این ها واقعا دلشون میخواست بمیرن؟ شاید افراد من نبودن که وای به حالشون که اگه جزوی از افراد من بوده باشن،اما حق این کار رو نداشتن.قوانین جگوار.به همه اعلام شده بود و این ها زیادی افسار پاره کرده بودن.
-آموزشتو دوست داری؟..عملی بهتر از تئوری مگه نه؟
نوچه منصور, عماد رو می شناختم..نود درصد کثافت کاری های منصور رو اين حروم زاده انجام می داد. و بالاخره دخترک رو به آغ وش عماد فرستادن و من موفق به دیدنش شدم. موهای بلند و فرش؛تموم صورتش رو احاطه کرده بود و اجازه نمی داد کامل ببینمش،اما صدای نازک خش دارش دستام رو مشت کرد:
-توروخدا..تورخدا بذار برم..ولم کن..تورو به تموم مقدسات قسم دست از سرم بردار,
عماد لبخند کریهی زد و گفت:
-گفتم چموش بازی در نیار..بذار ما بهت آموزش بدیم.
و صدای بلند پاره شدن لباسش با صدای فریاد و ناله دخترک همزمان شد..دیگه خودداری بس بود..قانون من زیر پا گذاشته شده بود و اين اصلا قابل بخشش نبود. یقه بلوز دختر پاره شد و قبل اینکه عماد بتونه بلوز پاره اش رو از تنش دربیاره،با صدای قاطعی گفتم:
-داری چه غلطی می کنی؟ هر شش مرد،به سمت منی که هنوز در تاریکی بودم برگشتن و به دنبال من تاریکی رو کنکاش می کردن. اجازه سردرگمی زیادی بهشون ندادم و تاریکی رو شکستم و خودم رو به مرز روشنایی رسوندم و با چهره ای که میدونستم بی حسی رو فریاد می زنه, گفتم:
-چه غلطی داری می کنی؟ نگاه عماد با کنجکاوی روی چشمای به خون نشسته ام سرچی کرد اما یکی از اون احمق هایی که زیادی برای مردن عجله داشت .گفت:
-تو دیگه کدوم خری هستی؟
اشتباه کردم..عجله نداشت,واقعا خواستار مرگ بود, توجهی به اونی که به زودی دیگه نفس نمیکشید نکردم و با خیرگی در چشمای عماد گفتم:

من به حس های خودم شکی نداشتم که اگه داشتم هیچ وقت به این نقطه نمی رسیدم..یک صدای جیغ شنیده بودم. سیگ ...

-ولش کن. اما اون هنوز با شک به من نگاه میکرد..یک بار بیشتر موفق به دیدن من نشده بود و حدودا چهار سال پیش بود..میدونستم من رو به یاد نمیاره که اگه به یاد می آورد الان روی پاهاش نبود.. حدس اینکه اون پنج مرد من رو نمی شناسن کار سختی نبود..من فقط یک اسم بودم و یک حضور..خیلی سخت می شد من رو دید یا شاید خیلی سخت می خواستم کسی من رو جگوار یک اسم توام با وحشت بود برای کسایی که من رو می شناختن..یک لقبی که سرنوشت به من بخشیده بود...همین. دخترک رو در آغوشش داشت و من قادر به دیدنش نبودم..اینکه کی بود و چی بود اصلا برام اهمیت نداشت..اینکه قانون من نقض شده بود اهمیت داشت. این دختر خواهان این رابطه نبود و فعلا این مهم بود.
-هوی عمو کی هستی؟
مردک زیادی داشت زر می زد..تو عمرم هیچ کس جرأت تو گفتن رو به من نداشت..و حالا این آدم زیادی خر بود.
-ولش میکنی یانه؟ یکی دیگه از این احمق ها بلند گفت:
-معلومه که نه..به تو چه اصلا خیکی؟
صبرم سر اومد..با حرص قدمی سمت عمادی که هنوز با تعجب به من نگاه میکرد برداشتم ویکی از احمق ها جلو اومد و قبل اینکه حتی بخواد دستش رو بلند کنه مشتش رو درون دستم گرفتم و به راحتی پیچوندم و صدای شکستن استخوان مچش رو شنیدم. نزدیک به دوازده سال آموزش رزمی برای این مواقع بود. صدای نعره مرد بلند شد و دوستاش با تعجب به من نگاه می کردن. -تو کی هستی؟
سوال خوبی بود..اما جواب خوبی نداشت. دخترک هقی می زد..حدس می زدم تو حال خودش نیست.
-ولش می کنی یادستشو کلا بشکنم؟
-بگو کی هستی؟
و دخترک رو به آغ وش مرد دیگه ای پرت کرد و با دقت به چشم های من نگاه کرد. صدای قدم هاشون رو از چند لحظه پیش شنیده بودم و دقیقا دو ثانیه بعد صدای بلند کیان موجی درون جمع ایجاد کرد:
-رییس.
برنگشتم اما متوجه بودم که کنارم ایستادن و تا نگاهم به نگاه عماد خورد رنگ بازنده ای که درون صورتش بود.اعلام کرد که متوجه شده.من کی ام!!!.
-احمقا دارید چه غلطی می کنید؟
صدای کیان بلند شد و من دست مرد رو از دستم بیرون کشیدم و به زمین کوبیدمش..عماد با بهت گفت:
-رییس؟
کیان محافظ شخصی من آشنای خیلی ها بود..من شاید هميشه در سایه بودم اما کیان اعلام حضور می کرد. و مشت کیان به صورتش کوبیده شد..کتم رو درست کردم و چیزی نگفتم خواستم قدمی سمتش بردارم و رسم ادب رو بهش یاد بدم که مردی که دخترک رو در آغوشش داشت.به سمت من پرتاب کرد و دخترک با ضرب به آغ وشم کوبیده شد و دستاش دو طرفه لبه های کتم رو گرفت و سرش رو بالا گرفت و من بالاخره نگاهش کردم اما دخترک
با التماس گفت:
-توروخدا..توروخدا کمکم کن. چشماش،چشماش ابهام داشت..معنی دور و نزدیکی داشت که قابل درک نبود برام. بدنش داغ بود و تب، چشماش رو احاطه کرده بود و معرکه خیره کننده ای راه انداخته بود.,.تب چشماش,اوج مظلومیتش رو به رخ کشید لباش لرزید خیره در چشمان من پلکاش بسته شد و از هوش رفت. دستی که برای جلوگیری از سقوط دختر دور کمرش گره خورد غیر ارادی بود. این دختر آرامش شرقی بود؟

** داریوس

نیشش رو شل کرد و گفت:
-یعنی خدایی کفت برید یا نه بدون نقطه؟
سرمو سمتش کج کردم و گفتم:
-دهنتو ببند..بدون نقطه یعنی چی؟ همون طور که داخل خیابون اصلی می پیچید گفت:
-سه تا نقطه روت گذاشته بودن یه اسم آدمیزاد داشتی بدبخت. اخه داریوسم شده اسم؟..ننه بابات چی کار میکردن مگه؟
خواستم جوابش رو بدم که گفت:
-در هر صورت که آدم نیستی اما بیخیال.وای یعنی یاد قیافه نظام و اون آدماش میفتم میخوام فرمونو گاز بزنم..روز به روز بیشتر عاشق رییس میشم..هیف که کمر به پایینمو میخوام وگرنه یه کراش روش می زدم.
سری به نشونه تاسف تکون دادم و از پنجره به خیابون نگاه کردم.
-قهر نکن بابا, برات برنامه ها دارم برای خوشحالیت ست لباس زیر قرمز خریدم اونم چه قرمزی..ببینی رم می کنی.
با حرص برگشتم و محکم زدم به بازوشو گفتم: -یعنی خاک تو سرت حال بهم زنت کنم..تو تا واقعا یه..
-خفه شو بابا,,شبایی که التماس می کنی جفتک می ندازی ، من آدم بدی نیستم چندش نیستم..شبایی که واست لباس خلبانی می پوشیدم می رفتی فضا سلام می دادی به ستاره ها و با عمو  دالی دالی می کردی خوش بدن بودم..الان که معلوم نیست اون کمر وامونده اتو کجا خالی کردی چندشم؟..بزنم از بابا شدن بندازمت؟..من خر چی واست کم گذاشتم؟انواع پوزی شنا رو واسه تو خر آموزش دیدم قیافه دارم توانمم که خدا دادی بالاست.مردتیکه تو خودت چشم بازارو کور کردی با اون اسمت. اونوقت رو من ایراد میذاری؟
داشت حالمو بهم می زد. از چرتو پرتایی که بی وقفه می بافید هم خنده ام گرفته بود.حالش خوب بود و افتاده بود روی دور. پوفی کشیدم و گفتم:

-ولش کن. اما اون هنوز با شک به من نگاه میکرد..یک بار بیشتر موفق به دیدن من نشده بود و حدودا چهار سال ...

-مسیح,ببند لطفا, جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد:
-حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. لبخندی زد و به رانندگیش ادامه داد. حدود بیست دفقیقه بعد جلوی عمارت بودیم و بعد از تک بوقی وارد شدیم. با دیدن ماشین رییس که جلوتر از ما بود مسیح لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کیان و بقیه بچه های امنیت اطراف ویلا بودن و با دیدن ما سری تکون دادن. مسیح دستی براشون تکون داد و با خوشحالی و ذوق وارد عمارت شد. می دونستیم داخل اتاقشه,بنابراین به سمت اتاقش قدم تند کردیم. تقه ای به در زدیم و بعد از اجازه ورود به آرومی وارد شدیم. سلامی کرده و در پاسخ سری تکون داد. روی صندلی مخصوصش نشسته و به پرونده ای که مقابلش بود نگاه دوخته بود. دکمه های بالایی بلوزش باز بود و می شد پوست برنز خوش رنگش رو دید..جدا در جذابیت یکه تاز بود. چشماش به پرونده خیره بود اما صداش با صلابت همیشگیش به گوشمون رسید:
-میشنوم,
اجازه دادم تا مسیح ذوقش رو تخلیه کنه:
-طبق پلن شما کانتینرها رو دقیقا تو سوله ای که گفته بودید پیدا کردیم و توش هیچ خبری از پارچه نبود..جعبه ها همشون خالی بودن و یه کانتینرم که قرار بوده دخترا رو ببره هم خالی اون ته سوله پیدا کردیم. یکم سرو صدا شد اما خب خفه اش کردیم..بعدم که زدیم به ویلای منصور و دخترا رو بردیم.
یک لنگه ابروی مشکی پهن و مرتبش رو که نمای خاصی به صورتش بخشیده بود رو بالا انداخت و چشماش رو بست.
-منصور کجاست؟
مسیح چشمکی زد و گفت:
-انبار,
-خوبه..پذیرایی شده؟
این بار من لبخندی زدم و گفتم:
-حسابی از شرمندگی اون و نوچه هاش در آومدیم..اولاش زر زر می کرد اما تا متوجه شد همه چیز رو فهمیدیم دیگه لال شد. نمی دونم پرونده مقابلش چی بود که با دقت به اون خیره شده بود,
-فردا صبح میریم پیش اون کفتار..باید یه سری چیزا رو دوباره بهش یاد بدم که انقدر واسه من دور برنداره.
جفتمون سری تکون دادیم و لبخند رضایت مندی زدیم..جگوار امشب غوغا کرده بود. منتظر اذن خروج بودیم اما با جمله ای که گفت,لبخند روی لب های من ماسید:
-دختر رضا شرقی,زنده است.
برای سه ثانیه قلبم از کار افتاد و نفسم داخل ریه هام حبس شد. اولین چیزی که به ذهنم اومد موهای فرش با لبخند پاکش بود.
-چ..چی؟زبونی که بی اجازه در دهانم چرخید؛نگاه رییس و مسیح رو به من کشوند. مسیح با تعجب اما جگوار با بی تفاوتی نگاه میکرد..مثل همیشه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
ببخشید یهویی شد.
- نگاهشو به پرونده اش دوخت و گفت:
-دخترش زنده است.
نتونستم بخدا نتونستم و گرنه من آدم سوال پرسیدن از رییس نبودم.
-کجاست رییس؟ مسیح با بازوش ضربه ای به من زد و با تعجب نگاهم کرد اما نگاه کنکاش گر رییس به چشمای ملتمس من افتاد.
-چی کارش داری؟یا اصلا چرا برات مهمه؟
این سوال از جانب هر کس دیگه ای مطرح میشد با یه به تو مربوط نیست.پاسخ داده میشد. اما کسی که مقابل من هرکسی نبود.اون جگوار بود. اول و اخر باید میگفتم بنابراین بیتوجه به نگاه های کنجکاوشون نفسم رو رها کردم و گفتم:
-اون دختر رو میشناسم. چشمای مسیح از تعجب گشاد شد اما رییس فقط لنگه ابروش رو بالا انداخت..یک جور عادت بود.
-داریوس,قراره منتظر بمونم؟
کنایه موجود در سوالش باعث شد تکونی به خودم همه چیز رو بهش بگم. دستم رو مشت کردم و گفتم:
-آرامش یعنی دختر رضا شرقی هم بازی بچگی منه.,ما وقتی ساکن شیراز بودیم اونجا با این خانواده آشنا شدیم..آرامش فقط سه سالش بود و من هشت سالم..بخاطر خونگرمی این خونواده رفت و آمدمون بیشتر شد و رضا شرقی برای من قهرمان کودکی بود..مرد شرافتمندی که تک دخترش رو میپرستید و با همسرش که تموم دنیاش آرامش بود زندگی قشنگی رو به نمایش گذاشته بودن. فاطمه خانوم درست مثل مادرم با من برخورد میکرد..ما هشت سال شب و روزمون رو باهم گذروندیم..بعد از اینکه ما از شیراز اومدیم تا یه مدت باهم ارتباط داشتیم اما بعد از اون اتفاق من دیگه با اونا ارتباطی نداشتم.,تا اینکه شما حکم قرمز دادید و من دوباره دیدمشون...تو این دنیا آرامش تنها چیزیه که از گذشته و آدماش برای من باقی مونده.و نگفتم که آرامش تنها دختریه که قلب من با دیدنشیه جور عجیب غریبی میکوبه.,نگفتم که همون دختریه که بخاطرش کتک خوردم تا بلایی سرش نیاد..نگفتم که همون دختریه که هشت سال تموم زندگی من شده بود و نگفتم که آرامش عشق اول زندگی من بود و هست. هیچ تغییری تو صورت بی روح رییس پدیدار نشد اما مسیح,لبخند کوچکی روی لب داشت.
-قصد گفتن این ماجرا رو به من نداشتی نه؟ داشتم..اما فکر میکردم آرامش مرده
-نه رییس. من قسم خوردم وفادار باشم..باور کنید میخواستم بگم اما فکر میکردم کشته شده..من قصد پنهان کاری نداشتم. سی ثانیه خیره نگاهم کرد و من زیر نگاه سنگینش که مثل یک جام زهر هر لحظه بیشتر دست و پام رو بی حس میکرد.

-مسیح,ببند لطفا, جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد:-حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خند ...

در حال اهتزاز بودم. بالاخره تیغ نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:
-خوبه.
نفسم رو بلند رها کردم. هزارن هزار سوال در ذهنم بود و مهم ترینش این بود که الان آرامش کجاست.
-رییس..
-اتاق پایینه,
این آدم هميشه آدم رو مبهوت می کرد..گیج نگاهش کردم سرش رو از پرونده بالا گرفت و گفت:
-دختر رضا اتاق پایینه عمارته..الانم مرخصید.
و نگاهش رو از روی ما برداشت. مسیح بازوم رو گرفت و من بالاخره تونستم ،با اجازه رییسی بگم و از اتاقش خارج بشم.به محض خروجمون مسیحی که تا به الان لال شده بود گفت:
-پسر تو سرت به تنت زیادی کرده که از رییس سوال می پرسی ؟صبر کن ببینم این دختر کیه؟  حتی اگه رویا یا شوخی بودمی خواستم برای لحظه ای غرق در این رویای کودکی بشم. صدای پای مسیح رو می شنیدم و بی توجه به داریوس گفتن هاش,مقابل حمیرا مسول خدمه قرار گرفتم و گفتم:
-مهمون رییس کجاست؟ مشکوک نگاهم کرد. هوفی کشیدم و گفتم:
-خودش بهم گفت..حالا بگو, سری تکون داد و گفت:
-سالن دوم تو اتاق اوله..دکتر بالاسرشه.
قدمی که برداشته بودم با شنیدن جمله آخرش ثابت موند. متعجب گفتم:
-چی؟ دکتر چرا؟ سری پایین انداخت و گفت: -نمی دونم..می دونید که حق دخالت ندارم.
قانون جگوار؛اینجا کری،کوری،لالی.حق نداری چیزی ببینی و حرف بزنی..فقط سرت تو کار خودت باشه.تو کاری که به تو مربوط نیست.مطلقا دخالت نمی کنی. و این قانون در مغز تک تک اعضایی که اینجا کار میکردن حک شده بود. مسیح هم سکوت کرده بود و همراه با من از در طلایی بزرگی که ورودی سالن دوم بود عبور کرد. سمت اتاق های تالار دوم حرکت کردیم و هر لحظه.با هر قدم نفس هام سنگین تر می شد. به در چوبی نگاه دوختم و ایستادم..,شوخی بود؟ خواب بود؟ توهم بود؟ یعنی آرامش تو اين اتاق بود؟
-چرا نمیری پس؟
پاهام همراهیم نمی کرد..صدای خنده اش,لبخند معصومانه اش و چشم های زیباش مقابل چشمم بود. خاطرات کودکی مثل یک فیلم از مقابل چشمام عبور می کرد. بیشتر از این نمی خواستم شاهد تزلزلم باشه قدمی برداشتم و بعد از زدن ضربه ای به در,وارد شدم. زمین زیر پام خالی شد وقتی چشمم به چشمای بسته شده از دردش و لب های ترک خورده اش خورد. خودش بود..آرامش اینجا بود. این دختر همون دختری بود که وقتی فقط پنج سالش بود و به زمین خورد دستای زخمیش رو گرفتم و بوسیدم. این آرامش همون آرامشی بود که وقتی شش سالش بود.با دوستش توی مهد دعوا کرده بود و موهای دوستش رو کشیده بود و از ترس دعوای پدرش پشت من پنهان شد و محکم بلوزم رو بین . دستای کوچکش گرفت و با پچ پچ گفت"داریوس نذار بابام دعوام کنه". و من محکم پشتم قرارش دادم و مثل یک سنگر از خشم منطقی پدرش محفوظش کردم..قسم خورده بودم نذارم بلایی سرش بیاد. این آرامش همون آرامشی بود که وقتی اول ابتداییش»به حیاط خونمون اومد روی قالی نشست و از من خواست بهش املا بگم و وقتی یک غلط توی املاش پیدا کردم چشماش رو لوچ کرد و با صدای نازش گفت"داریوس دلت میاد من بیست نشم؟"! و من دلم نیومد و دلم رفت براش..این آرامش همون آرامش من بود., دکتری که بالای سرش بود نگاه گنگی به من و مسیح انداخت. موهای بلند و فرش صورتش رو قاب گرفته بود و عرق از پیشونیش چکه می کرد. -چش شده؟ با صدای ضعیفی پرسیدم.
-تب داره..یه تب عصبیه. یکی دو ساعت دیگه خوب میشه.
لباش خشک و ترک خورده بود. چه بلایی سرت اومده رفیق بچگی؟ دکتر وسایلش رو داخل کیفش قرار داد و گفت:
-من رفتم..مشکلی بود بهم خبر بدید.
من جوابی ندادم اما مسیح سری تکون داد. آروم روی گوشه تختش نشستم و به دختری که دلیل بی قراری های من بود نگاه دوختم. زیباتر شده بود..نازتر..دلم می خواست اون چشمای درشتش رو باز کنه و دوباره با اون برقی که تو چشماش بود رو ببینم،موژه هاش,بیشترین جلب توجه رو داشت.فری که پیچ خورده و روی صورتش سایه انداخته بود. می دونستم بی فایده است اما می خواستم صداش کنم.
-آرامش. از اینکه حسرت صدا کردنش به دلم نموند,لبخندی زدم. دستام بی اختیار سمت دست های مشت شده اش رفت و مشتش رو به آرومی باز کردم. گرمای آشنای دستاش,داریوس فراری رو به بندی از جنس حسرت و محبت کشید ، دستاش رو با انگشت شصت نوازش کردم..چقدر دلتنگت بودم آرامش. دل دل می زد و حال خوشی نداشت. مسیح که متوجه شده بود در گردباد خاطرات گم شدم گفت:
-من میرم ببینم بچه ها چی کار کردن..توام زود بیا.
و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت. مسیح که رفت حس رهایی و آزادی بیشتر پیدا کردم و حس هام بیشتر پیش روی کردن. دستاش رو فشردم و خم شدم پیشونی داغش رو بوسیدم. بدنش داغ بود و حرارت زیادی داشت. لب هام گرم شد. با آرامشی که از وجود آرامش منعکس می شد.ازش فاصله گرفتم و چند لحظه بعد از اتاق خارج شدم. اینکه اینجا چی کار می کرد و چه بلایی سرش اومده بود سوال هایی بود که درون مغزم رژه می رفت.

در حال اهتزاز بودم. بالاخره تیغ نگاهش رو از روی من برداشت و گفت:-خوبه.نفسم رو بلند رها کردم. هزارن ه ...

اما مهم ترین چیز فقط این بود..آرامش پیدا شده بود.

**آرامش

یک عطر تلخ...یک صدای بم..یک چهره تار,.و یک دست حمایتگر... رویا و هوشیاری در نبرد بودن..بدن ناتوانم گوشه ای نشسته بود و به جدال این دو نفر نگاه میکرد تا خودش رو تسلیم برنده بکنه اما با اینکه رمقی برای جنگیدن نداشت و هرم آتش تموم وجودش رو آغشته کرده بود با کور سوی امیدی به رویا نگاه میکرد و خواستار پیروزی رویا بود..رویا ،تداعی یک رویا بود. یک عطر تلخی که در رویاهام پیچیده میشد و صدای بمی که لالایی سر میداد و جسم ضعیفم به خواب آرومی میرفت..رویایی به شیرینی یک دست حمایتگر و به تلخی و گسی یک عطر. رویا قدرت کافی رو نداشت. هوشیاری به وجودم نیشتر زد و من رو از رویا بیرون کشید و رویا رو از وجودم زخمی کرد و بیرون فرستاد..اما رویای زخمی یک عطر رو در ذهنم ثبت کرد و بعد چشماش رو بست و از دنیا رفت و چشم های من گشوده شد و به حیات برگشت. گیج و مبهوت و با دردی که در تنم حس میشد.به اتاقی که درونش قرار داشتم نگاه دوختم. نااشنا بود.نکنه باز من رو به جای دیگه ای بردن؟ بدن پر دردم رو با فغان بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم. خاطراتی محو از گوشه ذهنم عبور میکردن..اومدن عماد،بردنم به باغ انتهای ویلا و دست به دست شدنم..اذیت ها و دستمالی کردن هاشون.و یه صدا. یه صدای خاص. پرت شدنم پر شدن ریه هام از یه عطر و نگاه کردنم به چهره ای تار..هر چه سعی کردم چهره اش رو بخاطر بیارم نمیتونستم. بخاطر گریه زیاد و بیحالی بدنم سست شده بود و یادم هست در آغوش غریبه ای که برای نجاتم التماس کرده بودم از هوش رفتم.  کی بود؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ اصلا اینجا کجا بود؟ از روی تخت بلند شدم اما قدم از قدم برنداشته بودم که چشمم سیاهی رفت و دوباره روی تخت افتادم. موهام اطراف صورتم پراکنده شد و سرم به شکل بی رحمانه ای تیر میکشید. چشمام رو بستم و محکم فشار دادم. چند لحظه به همون حالت موندم و بالاخره پلک هام رو از هم فاصله دادم. حالت تهوع داشتم..دهانم طعم بدی میداد. در که بی هوا باز شدباعث شد با وحشت سرم رو بالا بگیرم.
-وای ترسوندمتون؟توروخدا ببخشید..فکر کردم خوابید.
به دخترکی که سینی نسبتا بزرگی در دست داشت نگاه دوختم. اشنا نبود. توی ویلا ندیده بودمش. سینی رو روی میز کنار تختی قرار داد و با لبخند زیبایی گفت:
-بفرمایید.
نیم نگاهی به سینی اشتهابرانگیز انداختم و با شک گفتم:
-اینجا کجاست؟تعجب کرد اما لبخندش رو حفظ کرد:
-عمارت.
گیج سری تکون دادم
-عمارت؟کدوم عمارت؟عماد منو آورده اینجا؟ استرس درون کلامم موج میزد. با استتفهام گفت: -عماد کیه؟
یعنی چی؟..عماد رو نمی شناختن؟شوخیش گرفته بود؟
-همون حیوونی که منو آورده اینجا, لبخندش ماسید و رنجیده خاطر گفت:
-عماد تورو نیاورده اینجا, اصلا نمیدونم در مورد کی حرف میزنی ولی تورو پارسا آورده.
پارسا؟ پارسا دیگه کیه؟ خودمو جلوتر کشیدم و گفتم:
-پارسا دیگه کیه؟نمیدونم چی توی صورتم دید که دوباره لبخندی زد و گفت.
-چقدر چشمات بامزه گرد ميشه.
الان وقت شوخی کردن بود؟ موی فرم رو پشت گوش فرستادم و با التماس گفتم:
-تورو خدا بگو چه خبر شده..عمارت کجاست؟پارسا کیه‌،من اینجا چه غلطی میکنم؟ نگاه دزدید و به سینی اشاره کرد:
-صبحونت رو برات آوردم. کاری داشتی صدام کن. قبل اینکه بخواد حرکت کنه,دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:
-تورو خدا..تورو به جون همون پارسا که میدونم دوسش داری،بگو من اینجا چی کار دارم؟کی منو آورده اینجا؟ سریع نگاهش رنگ باخت و کنارم روی تخت نشست و آروم گفت:
-هیس,توروخدا آروم..اگه یکی بشنوه من بدبختم -باشه.,حرف بزن لطفا, با استیصال.نگاهی به چشمام کرد و گفت:
-باور کن اگه رییس بفهمه زنده زنده میده منو به سگاش..ما حق نداریم چیزی جز کاری که بهمون محول شده انجام بدیم.
این رییسشون چه آدم حیوونی بود دیگه..چقدر یه آدم میتونه رذل باشه مگه؟
-بخدا به کسی چیزی نمیگم. قسم میخورم..به روح بابام قسم, وسعی کردم اشکام رو نبارم. نگاه متاسفی به من کرد و در اخربا صدای آرومی گفت: -من نمیدونم کجا بودی يا عماد کیه..فقط اخر شب بود که ماشین اقا که اومد خودشون رفتن به اتاقشون اما چند دقیقه بعد پارسا تورو گرفته بود تو بغلش و با خودش آورد تو این اتاق بعدم دکتر خبر کرد.,بعدشو من نمیدونم..حمیرا سرم داد کشید مجبور شدم برم. من چیز زیادی نمیدونم.
یک چیز رو مطمئن بودم..تو ویلا نبودم..پیش عمادم نبودم اما خب.کجا بودم؟ پارسا همون صاحب عطر تلخ بود؟ از روی تخت بلند شد و گفت:
-من باید برم..میام بهت سر میزنم..الانه که صدای حمیرا در بیاد.
-اسمت چیه؟از پشت در لبخندی زد و گفت:
هدی و در رو بست.

اما مهم ترین چیز فقط این بود..آرامش پیدا شده بود.**آرامشیک عطر تلخ...یک صدای بم..یک چهره تار,.و یک د ...

نگاهم بین سینی صبحونه و سرویس بهداشتی در تردد بود..تصمیم رو گرفتم. باید جونی داشته باشم تا بفهمم قضیه چیه یا نه؟ وارد سرویس شدم و به صورت رنگ پریده ام مشتی آب پاچیدم و برای رویارویی با سرنوشت جدیدم آماده شدم. موهام رو با گیره موی قرمزی که روی میز لوازم آرایش بود بستم. نمیدونستم اتاق کی رو اشغال کردم اما از این گیره و لباس هایی که درون کمد بود.فهمیدم که ساکن این اتاق،یک زن بسیار شیک پوشه. کمد رو به دنبال یک شال یا روسری باز کرده بودم و از دیدن لباس های زیبایی که خیلی مرتب ردیف شده بودن،سری تکون دادم. شال حریر آبی رنگی بالاخره پیدا کردم و روی سرم انداختم.,بالاخره از هیچی بهتر بود. سینی صبحونه رو که نصفش رو هم نتونسته بودم بخورم بلند کردم و به سمت در رفتم. در اتاق رو قفل نکرده بودن و اين به معنی بود که من زندانی نیستم درسته؟در رو که باز کردم با احتیاط قدمی به بیرون گذاشتم. راهروی باریکی بود که شش اتاق درونش قرار داشت. دقیقا سه اتاق مقابل هم. اتاقی که من درونش بودم اولین اتاق راهرو بود. کنکاش رو کنار گداشتم و از خم راهرو رد شدم و با دیدن بزرگترین و باشکوه ترین سالنی که در عمرم دیده بودم بی اختیاردهانم باز موند. اولین چیزی که به ذهنت خطور میکرد سلطنت بود..پادشاهی این نشیمن گاه؛از گوشه به گوشه اش اصالت.قدرت.شکوه زیبایی و جلالی توصیف ناپذیر رو به خارق العاده ترین شکل ممکنه بازتاب میکرد. سرتاسر اين تالار مملو بود از مبل های سلطنتی فخار در رنگ ها و نگارهای مختلف..دیزاینر اینجا با هنر سرشته شده بود و روحی از جنس زندگی به فضای بی روح اين تالار بخشیده بود..این روح؛از گل هایی که هم رنگ با هر ست مبل روی میز جلو مبلی قرار گرفته بود انعکاس میشد. رز آبی و سنبل آبی رز قرمز و سنبل قرمز،رز صورتی و سنبل صورتی که دقیقا مقابل ست مبل هم رنگ خودشون.به زیبایی داخل گلدون مجلل و طرح داری قرار گرفته بودن. دیزاینر اینجا با گل های سنبلی که در هر گلدون هم رنگ قرار داده بود به دنبال تثبیت آرامش در اینجا بود و الحق که موفق شده بود. زیبنده مبل های کرم و طلایی,حیاتی از جنس گل مریم و نرگس و سنبل سفید بود که طنین انداز قسمت مرکزی سالن شده بود. وجود طیف رنگ های روشن و تیره و رنگ کرم و طلایی که بیشترین طیف رنگی مبل رو به خودش اختصاص داده بود درست مثل یک رنگین کمان اين تالار رو خیره کننده کرده بود..رنگی گرم و زندگی بخش گلهای طبیعی و زنده ای که روی میز ها قرار داشت. سنبل زندگی بود..گلهایی که به قشنگی شکوفا شده بودن. نکته ظریف وجود گلهای طبیعی بود،با علم اینکه گل های خشک و مصنوعی,حامل انرژی منفی هستن.گل های زنده و طبیعی جایگزین بخش تنفس زندگی این تالار شده بود..فرش هاو قالی های خوش طرح و نگار با اصالتی که روح بزرگ اصالت ایرانی رو به مدرنیته پیوند داده بود. پرده های سلطنتی شکلاتی عسلی و کرمی که در قسمت سرتاسری پنجره ها نصب شده بود.
-وای چرا اینا رو تو آوردی؟من می اومدم خودم. از هپروت بیرون اومدم و به چشمای شرمنده هدی چشم دوختم و لبخند نیم بندی زدم:
-میخواستم بیام بیرون گفتم اینا رو هم بیارم. سینی رو از دستم گرفت و همون طور که به سمت چپ می پیچید.گفت:
-ممنونم.
دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
-پارسا، همونی که منو آورده اینجا کجاست؟ نگاهش دوباره برق گرفت و خیلی آرام لب زد: -صبح زود با آقا رفتن بیرون..فقط سفارش کرد وقتی بیدار شدی بهت رسیدگی کنم.
الان دقیقا باید چی کار میکردم؟ همراهش رفتم و وقتی وارد اشپزخونه بزرگ و مجهزی شد.تموم کسانی که مشغول به کار بودن با تردید نگاهی به من انداختن و سلام آرومی گفتند. لبخند کوتاهی زدم و پاسخشون رو دادم.زن میان سالی,با نگاه جدی  نزدیک شد و گفت:
-سالن. میگم هدی ازتون پذیرایی کنه. راستش,وسط این همه بلا خنده ام گرفته بود. انگار از زمان حکومت اقا محمدخان قاجار به این دوران اومده بود که انقدر با جدیت و رسمیت در مورد کسایی که داخل اشپزخونه کار می کردن حرف میزد.یعنی چی واقعا؟ خب مگه چی میشد من بیام اینجا؟مگه اینجا قصر پادشاهی بود که هرکس باید جای مخصوص خودش باشه؟ لبخندی زدم و گفتم:
-سالن کسی نیست.میخوام اینجا بمونم. بدون حتی ذره ای انعطاف گفت:
-میتونید فیلم تماشا کنید..اقا دوست ندارن نظم بهم بخوره.
عجب اقای زبون نفهمی داشت..هدی با لبخند اشاره کرد بیرون برم. با حرصی آشکار از اشپزخونه بیرون زدم. هنوز پام رو داخل سالن نگذاشته بودم که صدای خندان مردی به گوشم خورد:
-یکم آروم راه برو بدون نقطه..بابا دختره فرار نکرده که.
بی اختیار پشت ستون پناه گرفتم. منظورش من بودم؟
-چقدر حرف میزنی مسیح. این صدای غریبه ناخوداگاه به گوشم نوای آشنایی داد اما ترس قدرت اختیارم رو مختل کرده بود و نمیگذاشت حسی که درونم ایجاد میشد رشدی داشته باشه. خم شدم و دو مرد نبستا درشتی که سمت تالار دوم می دویدن رو دیدم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز