-مسیح,ببند لطفا, جدی بروبابایی گفت و زیر لب ادامه داد:
-حسرت لباس ملوانیو به دلت می ذارم. نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و بلند زدم زیر خنده. لبخندی زد و به رانندگیش ادامه داد. حدود بیست دفقیقه بعد جلوی عمارت بودیم و بعد از تک بوقی وارد شدیم. با دیدن ماشین رییس که جلوتر از ما بود مسیح لبخندی زد و از ماشین پیاده شد. کیان و بقیه بچه های امنیت اطراف ویلا بودن و با دیدن ما سری تکون دادن. مسیح دستی براشون تکون داد و با خوشحالی و ذوق وارد عمارت شد. می دونستیم داخل اتاقشه,بنابراین به سمت اتاقش قدم تند کردیم. تقه ای به در زدیم و بعد از اجازه ورود به آرومی وارد شدیم. سلامی کرده و در پاسخ سری تکون داد. روی صندلی مخصوصش نشسته و به پرونده ای که مقابلش بود نگاه دوخته بود. دکمه های بالایی بلوزش باز بود و می شد پوست برنز خوش رنگش رو دید..جدا در جذابیت یکه تاز بود. چشماش به پرونده خیره بود اما صداش با صلابت همیشگیش به گوشمون رسید:
-میشنوم,
اجازه دادم تا مسیح ذوقش رو تخلیه کنه:
-طبق پلن شما کانتینرها رو دقیقا تو سوله ای که گفته بودید پیدا کردیم و توش هیچ خبری از پارچه نبود..جعبه ها همشون خالی بودن و یه کانتینرم که قرار بوده دخترا رو ببره هم خالی اون ته سوله پیدا کردیم. یکم سرو صدا شد اما خب خفه اش کردیم..بعدم که زدیم به ویلای منصور و دخترا رو بردیم.
یک لنگه ابروی مشکی پهن و مرتبش رو که نمای خاصی به صورتش بخشیده بود رو بالا انداخت و چشماش رو بست.
-منصور کجاست؟
مسیح چشمکی زد و گفت:
-انبار,
-خوبه..پذیرایی شده؟
این بار من لبخندی زدم و گفتم:
-حسابی از شرمندگی اون و نوچه هاش در آومدیم..اولاش زر زر می کرد اما تا متوجه شد همه چیز رو فهمیدیم دیگه لال شد. نمی دونم پرونده مقابلش چی بود که با دقت به اون خیره شده بود,
-فردا صبح میریم پیش اون کفتار..باید یه سری چیزا رو دوباره بهش یاد بدم که انقدر واسه من دور برنداره.
جفتمون سری تکون دادیم و لبخند رضایت مندی زدیم..جگوار امشب غوغا کرده بود. منتظر اذن خروج بودیم اما با جمله ای که گفت,لبخند روی لب های من ماسید:
-دختر رضا شرقی,زنده است.
برای سه ثانیه قلبم از کار افتاد و نفسم داخل ریه هام حبس شد. اولین چیزی که به ذهنم اومد موهای فرش با لبخند پاکش بود.
-چ..چی؟زبونی که بی اجازه در دهانم چرخید؛نگاه رییس و مسیح رو به من کشوند. مسیح با تعجب اما جگوار با بی تفاوتی نگاه میکرد..مثل همیشه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
ببخشید یهویی شد.
- نگاهشو به پرونده اش دوخت و گفت:
-دخترش زنده است.
نتونستم بخدا نتونستم و گرنه من آدم سوال پرسیدن از رییس نبودم.
-کجاست رییس؟ مسیح با بازوش ضربه ای به من زد و با تعجب نگاهم کرد اما نگاه کنکاش گر رییس به چشمای ملتمس من افتاد.
-چی کارش داری؟یا اصلا چرا برات مهمه؟
این سوال از جانب هر کس دیگه ای مطرح میشد با یه به تو مربوط نیست.پاسخ داده میشد. اما کسی که مقابل من هرکسی نبود.اون جگوار بود. اول و اخر باید میگفتم بنابراین بیتوجه به نگاه های کنجکاوشون نفسم رو رها کردم و گفتم:
-اون دختر رو میشناسم. چشمای مسیح از تعجب گشاد شد اما رییس فقط لنگه ابروش رو بالا انداخت..یک جور عادت بود.
-داریوس,قراره منتظر بمونم؟
کنایه موجود در سوالش باعث شد تکونی به خودم همه چیز رو بهش بگم. دستم رو مشت کردم و گفتم:
-آرامش یعنی دختر رضا شرقی هم بازی بچگی منه.,ما وقتی ساکن شیراز بودیم اونجا با این خانواده آشنا شدیم..آرامش فقط سه سالش بود و من هشت سالم..بخاطر خونگرمی این خونواده رفت و آمدمون بیشتر شد و رضا شرقی برای من قهرمان کودکی بود..مرد شرافتمندی که تک دخترش رو میپرستید و با همسرش که تموم دنیاش آرامش بود زندگی قشنگی رو به نمایش گذاشته بودن. فاطمه خانوم درست مثل مادرم با من برخورد میکرد..ما هشت سال شب و روزمون رو باهم گذروندیم..بعد از اینکه ما از شیراز اومدیم تا یه مدت باهم ارتباط داشتیم اما بعد از اون اتفاق من دیگه با اونا ارتباطی نداشتم.,تا اینکه شما حکم قرمز دادید و من دوباره دیدمشون...تو این دنیا آرامش تنها چیزیه که از گذشته و آدماش برای من باقی مونده.و نگفتم که آرامش تنها دختریه که قلب من با دیدنشیه جور عجیب غریبی میکوبه.,نگفتم که همون دختریه که بخاطرش کتک خوردم تا بلایی سرش نیاد..نگفتم که همون دختریه که هشت سال تموم زندگی من شده بود و نگفتم که آرامش عشق اول زندگی من بود و هست. هیچ تغییری تو صورت بی روح رییس پدیدار نشد اما مسیح,لبخند کوچکی روی لب داشت.
-قصد گفتن این ماجرا رو به من نداشتی نه؟ داشتم..اما فکر میکردم آرامش مرده
-نه رییس. من قسم خوردم وفادار باشم..باور کنید میخواستم بگم اما فکر میکردم کشته شده..من قصد پنهان کاری نداشتم. سی ثانیه خیره نگاهم کرد و من زیر نگاه سنگینش که مثل یک جام زهر هر لحظه بیشتر دست و پام رو بی حس میکرد.