2777
2789
فقط ی قسمتی بودی ک داریوس میگف مسیح پسر همایونه اونو منم نفهمیدم ک چرا اونجوری میگف.نکنه مسیحم بچشه

کلا بعضی جاهاش را نامفهوم گفته وقتی حرف میزنن من اولش نمیفهمم اینا کی داره تعریف میکنه😬😬

استارتز ادامشو کی میذاری؟؟

ماها عین معتادا شدیم همش دنبال ادامه رمانیم😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

ا ه ی جاهاییش خیلی نامفهمومه

جاهای صحنه دار و سانسور میکنن 😂😂

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

امشب دیگه پارت نمیذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
#آرامشمن زن بودم نه مرد...من تمعتمثیلی از زیبایی و جمال خدا بودم,به دور از خشونت و من زن بودم و باید ...

#آرامش



-حرفتو بزن سایلنت,بهم بگو چی شده.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
-خب باهام سر سنگینه,امروز صبح وقتی داشتم می آومدم سرکار اصلا حرفی نزد. من همون دیشب کوتاه اومدم و سعی کردم از دلش در بیارم اما صبح اصلا مثل همیشه نبود مسیح. بخدا دیگه نمیدونم چی کار کنم. خنده از نگاهش رفت و با جدیت گفت:
-آرامش,هر مردی دیشب بود,مثلا من؛با دوتا دعوا و داد و بیداد و این چیزا و سکوت طرف مقابل آروم می گرفتم اما طرف حساب تو من يا آدمای هم شکل من نیست,طرف حساب تو رییسه.
چهره نامفهومی گرفتم و گفتم:
-نمی فهمم چی میگی! خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-هر کسی,تو زند گیش یه نقطه ضعف داره آرامش. همه آدما دارن,اصلا زن و مرد نداره. نقطه ضعف رییس,گذشته اشه. کاری که تو دیشب باهاش کردی باعث شد دوباره نقطه ضعفش عود کنه.ببین اون آدم زخمیه,اذیته و قدرتمند. حالا یه سوال ازت می پرسم,دیشب رییس آسیبی به تو زد؟
بدون لحظه ای مکث گفتم:
_نه ،چشماش برقی زد و گفت:
-بفرما اگه این سرپیچی رو هر کس دیگه ای سر رییس می اورد الان یه استخون سالم توی بدنش نبود. تو دیروز نبودی ببینی به چه حالی افتاده بود. اون آدم دیشب بلایی سر تو نیاورد اما احساس ضعف میکنه,آرامش یک شبه و یک ماه نمیشه خصوصیت یه آدم رو عوض کرد. علیه  قانون های زندگیش قدم برداشتی و داری خودشو علیه خودش میکنی. اون آدم داره کنار تو عوض میشه,با تو چیزی ميشه که قبلا نبوده. این داره اذیتش می کنه. داره میریزه تو خودش. و باعث شدی اون یاد خاطرات بدی بیفته,فکر کرد بلایی سرت اومده و من توی چشماش می دیدم می تونه همه آدما رو خفه کنه. اما همین که هیچ بلایی سر تو نیاورده,یعنی اون بدترین فرد دنیام باشه جلوی تو نمیتونه بد باشه,
سکوت کردم و مسیح ادامه داد:
_بذار برات واضحش کنم. آرامش,تو میگی کوتاه اومدی و رییس رو آروم کردی,منم میگم قبول اما می دونی داری چیو این وسط فراموش
میکنی؟
کنجکاو سری تکون دادم که گفت:
-اینکه اون متفاوته. اون الان رفته تو یه دژ محکم و اکیدا ورودت رو ممنوع می کنه سعی میکنه بهت بی توجه باشه چون داری باعث میشی اون رفتاری رو انجام بده که تا حالا انجام نمی داده. برخلاف قانون و اصولش داره پیش میره و این تغییر براش سخته,آدم یه شبه نمی تونه آدم خوب بشه. بیست سال زندگیش رو با الان مقایسه کن. آرامش این کوتاه اومدنه کمکم باعث ميشه فکر کنه پیش تو ضعیفه. جگوار سابق,با جگواری که تو داری ازش میسازی دارن باهم جنگ میکنن. اگه  نتونه به اون حس برسه,ممکنه کوتاه بیاد اما یه خشمی دائم همراهش هست چون داری عوضش میکنی,چون اون داره حس می کنه داره عوض میشه,بهت گفتم اگه گندترین باشیم از این که یکی بخواد عوضمون کنه ناراحت میشیم. خوبیت داره روش اثر می ذاره ولی مثل فیلم ها و قصه ها توقع نداشته باش یه شبه تموم رفتاراش رو ببوسه بذار کبار و از جگوار به یه پیشی ملوس تبدیل بشه. این تقریبا
غیرممکنه.
سرم درد می کرد. هم می فهمیدم هم نمیفهمیدم. با ناچاری نگاهش کردم و گفتم:
-خب الان یعنی چی؟یعنی باز من برم سراغش؟بابا یه بار من رفتم دیگه,حالا نوبت اونه. چشماش رو درشت کرد و گفت:
-مگه بچه بازیه یه بار من رفتم یه بار اون بیاد؟برو پیشش,به زبون نرم با زنانگیت بهش ثابت کن که هر جوری باشه تو قبولش می کنی. بهش ثابت کن بهش برسون که تو چشم تو یه مرد قدرتمنده و کاری که دیشب کرده باعث شده تو بیشتر به مرد بودنش افتخار کنی و قسم می خورم آرامش,اگه نتونی این منظور رو برسونی,یه فاصله زیادی بینتون میفته و در آخر‌ باز خوی وحشیش بهش سوار ميشه و اون وقت تا قصد دریدنتم پیش میره پس برو و بهش ثابت کن که دوسش داری, بابت اشتباهی که کردی حرف بزن و عذر بخواه. و بذار حرف بزنه,باعث شو حرف بزنه و اون افکار مزخرفی که توی سرشه رو بشور و پاک کن. مطمئن نگاهم کرد و گفت:
-می تونی آرامش,اگه می خوای زندگی خوبی داشته باشی,فقط باید تلاش کنی اون چیزی که داره وجود رییس رو میخوره رو بکشی بیرون. حق با اون بود..من می تونستم. بیسکویتم رو گازی زده و با دهن کجی گفتم:
_آدم‌ یخی. لیوان شیر رو بلند کرده,جرئه ای نوشیدم و با حرص گفتم:
-اع,انگار نه انگار دیشب کلی واسش بازی در آوردم. رسما پریدم روش. از یادآوری کار دیشبم,خنده ام گرفت و لبم رو گاز گرفتم. کاملا می دونستم داره اذیت ميشه اما خب نباید..
***
روی لبه مبل نشستم و بیسکوییت رو گوشه دهنم گذاشتم و گوش تیز کردم:
-خیله خب.
یعنی با کی صحبت می کرد؟ بیسکویتم رو جویدم و کشمش هایی که زیر دندونام له می شد,‌حس خوبی بهم می داد.
-اینجوری؟ چیز خورد با هفت جد و آبادش. ابرویی بالا انداخته و لیوان شیرم رو بالا گرفته و جرعه ای نوشیدم اما صدای بلندش رو می شنیدم:

#آرامش-حرفتو بزن سایلنت,بهم بگو چی شده.با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:-خب باهام سر سنگینه,امروز صبح وق ...

#آرامش



_غلط کرده, بی ناموس.
نه انگار قضیه خیلی جدی تر از این حرفها بود. خواستم لیوانم رو روی میز قرار بدم که صدای فریادش باعث شد یکه بخورم و شیر توی دستم چپه بشه. شانس آوردم,داغ نبود.
-همینه که هست. بگو من یه قدمم بر نمیدارم. اصلا بگو اگه بدون تاییدم جنسا رو وارد بازار کنی, همشون آتیش میزنم. مردک احمق.
لیوان رو با چشم غره روی میز گذاشتم و با دستمال کاغذی مشغول خشک کردن دستم شدم. وقتی از روی مبل بلند شدم,صدای عصبیش رو شنیدم:
-بگو اگه حرف زیادی بزنه.یه جای سالم توی بدنش نمیذارم.
و بعد صدای تق..متوجه شدم تلفنش رو پرت کرده. هوفی کشیده و دستی به بلوز گشاد و اسپرت و شلوارکم کشیدم. اینطوری نمیشد. از صبح سرسنگین شده بود.خودش رو توی اتاق حبس کرده بود و حرفی نمیزد. حق با مسیح بود. این آدم نمیتونست یه شبه عوض بشه و باید کاری میکردم که آروم میشد. باید این کدورت رو رفع میکردم. میدونستم اون آدم چیزی به اسم معذرت میخوام توی زندگیش نیست. میدونستم این حال بد‌ این سردرگمی حامی از چی منشا میگرفت.حامی از اینکه نتونسته بود من رو تنبیه کنه از اینکه در برابر من کوتاه اومده بود شاکی بود. از خودش,نه از من. جگوار درون حامی,حامی رو اذیت میکرد. جگوار اجازه نمیداد حامی آروم بگیره و حامی نزدیکم بشه. باید بهش کمک میکردم. این آدم دور خودش یک دیوار کشیده بود و من باید میشکستم. موهام رو با کش بالای سرم بسته,خرده های بیسکوییت رو از لبم پاک کرده و با قدم های محکمی سمت اتاقمون حرکت کردم. در اتاق رو باز کرده و متوجه شدم در حال تعویض بلوزشه. توجهی به من نشون نداد و با بستن دکمه های بلوزش مشغول شد. به در تکیه دادم و گفتم:
-کجا میری؟ پاسخی نداد. خیله خب...شونه ای بالا انداخته و سمت آینه رفته و از روی میز کلید اتاق رو برداشتم و سمت در رفتم. متوجه شدم از گوشه چشم حرکاتم رو دنبال میکنه. در رو به آرومی قفل کردم و بعد کلید رو داخل جیب پشتی شلوارکم گذاشتم. نگاهی به چشمای پر از شیطنت من کرد و گفت:
-چی کار داری میکنی؟ دستی به موهام کشیدم و گفتم:
-بازی,قوانینشم خیلی ساده است. من سوال میپرسم,توام جواب میدی و در عوض... چشماش رو تنگ کرد و گفت:
-در عوض؟
سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و گفتم:
-در عوض,به جای هر سوالی که جواب بدی,منم یه از لباسام رو در میارم. نگاهش سخت شد و با سخط گفت:
-دیوونه بازی در نیار.
لبام رو با زبون تر کردم و گفتم:
-میتونی امتحان کنی و حتی برای شروع من حرکت اول رو انجام میدم. و مقابل چشم هاش,زیپ لباس اسپورتم رو که از روی سینه هام تا زیر شکمم بود رو کشیدم اما درش نیاوردم. نگاهش,نگاه سرد و تیزش به قفسه سینه ام خورد و من با جدیت گفتم:
-حالا شروع میکنیم,چرا باهام حرف نمیزنی؟ ... دو دو میزد اما همچنان مقاومت میکرد که .... گذاشتم و گفتم:
-می دونی این دوری کردنت چقدر داره نیلوفرت رو اذیت میکنه؟ بالاخره لب باز کرد و با غیظ گفت:
-نباید میرفتی. نباید بدون اجازه ام جایی میرفتی.
لبخندی زده و با یک حرکت بلوزی ....
گفتم:
-من,حتی توی ذهنمم به اینکه بخوام اذیتت کنم و تو رو زیر سوال ببرم فکرم نکردم. قصدم نداشتم قدرتت رو محدود کنم. من فقط یادم رفته بود. حالا تو به سوالم جواب بده از اینکه بدون اجازه ات رفتم عصبی ای؟ نگاهش عصیانگر بود اما لب زد:
-آره.
چشمکی زده و در کمال خباثت دست دراز کرده و کش موهام رو باز کردم. دیدم که قیافه اش در هم شد اما لبخند شروری زدم و گفتم:
-یه چیزی رو خواستم بهت بگم حامی,دیشب من میترسیدم از جگواری که درونت بود. من عاشق حامی و جگوار شدم و تو دیشب کاری کردی که باعث بشم هزار بار بیشتر عاشقت بشم. میدونی چرا چون تو ثابت کردی یه مردی. حالا تو بگو,تو دیشب میخواستی منو بزنی؟ نگاهم کرد و من حس میکردم اون سایه ای که روی صورتش افتاده,کمرنگ تر شده. نفس عمیقی کشید و گفت: -قصد داشتم یه جای سالم توی بدنت نذارم که تونستی منو اذیت کنی.
سیبک گلوش به سختی تکونی خورد و من ب.... جلوش ایستادم,موهام رو روی سرشونه ام رها کردم و گفتم:
-اما نزدی میدونی چرا؟چون و آدم بدی نیستی, تو برای من بهترین آدم دنیایی. باعث میشی من از تموم مردای عالم بدم بیاد چون کنار خودم یه مردی رو دارم که شاید سر از تن بقیه جدا کنه اما حاضر نیست حتی من خراش بردارم و این باعث ميشه من کنار تو خوشبخت ترین زن دنیا باشم چون مردی به مردی تو دارم. حالا تو بگو,‌تو آرامش من رو میخوای؟ دیدم که نفسش منقطع ميشه و نگاهش وحشی تر.  گفت:

#آرامش_غلط کرده, بی ناموس.نه انگار قضیه خیلی جدی تر از این حرفها بود. خواستم لیوانم رو روی میز قرار ...

#آرامش



-آره. لبخندی زده و گفتم:
-پس خوب گوش کن حامی,تو قوی ترین و مرد دنیایی که مثل وحشی ها به جون منی که مقصر بودم نیفتادی و باعث شدی کنارت آرامش بگیرم. تو بیرون شاید یه درنده باشی اما کنار من یه مرد قدرتمندی که باعث میشه احساس آرامش و امنیت کنم و هیچ زنی این رو احساس نمیکنه. تو قدرتم... فاصله تموم شد. سمتم قدم برنداشت,حمله کرد

......

گفتم:
-فقط میخوام بگم این مسیری که در پیش گرفتی داره به ضررمون تموم ميشه. 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😭😭😭😱گفت:
-گور بابای این مسیر‌ مسیری که من میخوام برم, اینجاست آرامش. دست روی گلوم گذاشت و 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀پیچ و تابی خورده و سعی کردم خودم رو کنترل
..... گفت:
....... من حتی از هوایی که بخواد بین بدن منو تو قرار بگیره متنفرم آرامش.
دست روی دستش گذاشتم و با ناله گفتم:
-پس محکم ب.... کن.
-تو از کجا پیدات شد آرامش؟تو لعنتی از کجا پیدات شد!!!
🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ گفتم:
-از غوغای مغزت,به قلبت رسیدم. من جایی نبودم, من توی وجودت بودم فقط تازه شکوفا شدم. تو درد کشیدی و من نیلوفر شدم و دردی که بهت دادمو آروم کردم. دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه,با حرکت خشونت ... گفتم:
-نیلوفر آبی توام. خیره شد ...


-خدا لعنتت کنه یه لحظه نمیتونم از فکر چشمات در بیام.
......جگوار رفت,حامی دوباره برگشت و .... بیهوش شدم.

حامی

دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم:
-نميشه نرفت. باید بریم. نگاه مسیح همچنان به آیپد بود و گفت:
-اگه میشد میتونستیم بندازمیش
چند ماه بعد.
سری تکون دادم و خیره به ساختمون مقابلم گفتم:
-نه،،باید برم. می تونستم سوالش رو حدس بزنم بنابراین قبل از اینکه لب باز کنه گفتم:
-ایتالیا. بدون چون و چرا گفت:
-چشم. اهمیتی نداده و فکر کردم,چقدر همه چیز در هم پیچیده!!!

آرامش

-خب,فکر نمیکنی یه توضیح بدی؟ زیپ چمدون رو بستم و منتظر نگاهش کردم. دکمه های بلوزش رو باز کرد و بی تفاوت گفت:
-یه مسافرت اجباریه. اگه مجبور نبودم,نمی رفتم ولی باید برم.
موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-انقدر یهویی؟حامی جان قرار نیست بریم شمال, داریم میریم ایتالیا. داریم میریم یه قاره دیگه و انقدر یهویی و بی خبر؟مطمئن باشم چیزی نشده؟ بلوزش رو از تنش کَند,خودش رو روی تخت پرت کرد و با یک جمله ختم قائله کرد:
-فقط کاره آرامش,اگه یه درصد از امنیتت مطمئن بودم نمی بردمت پس دیگه سوال نپرس.
نفس آزادی کشیدم و چمدونم رو با پام کناری زدم. موهام رو شونه کرده و بعد خرامان خرامان سمتش رفتم. طبق معمول دستش روی پیشونیش بود,خودم رو نزدیکش کشیدم وچیزی نگفت..... هیچ ایده ای برای این اتفاق نداشتم اما خب باید میرفتم. رفتنی که...
اگه بخوام یک کلمه در وصف زیبایی غیرقابل وصف این جزیره بگم,تنها یک کلمه گویای همه چیز بود. رنگی رنگی!!! جزیره ایولین... همون زیبایی و همون چشم نوازش رو داشت. دریای ارومپوشش گیاهی چشمگیر باد خنک,نسیم دلنواز دریا و رطوبت خاص و حرارت گرما باعث آرامش‌ بود. اینجا بیشتر آرامش دهنده بود و هیاهوی پالمرو رو نداشت! آرام بود اما وسیم.... دستم رو جلوی چشمم گذاشتم و با ذوق گفتم:
-باورم نمیشه,حامی خیلی خوشگله. به آبی دریای مقابلم خیره شدم و از افتاب حرارت بخشی که به پوست تنم می خورد مشعوف شدم  -وای خدا باورم نميشه یه جزیره بتونه انقدر خوشگل بشه. حضورش رو در کنار خودم حس کردم. بازوش به بازوم می خورد وحس امنیت رو بهم القا می کرد. هر چه ذوق و انرژی درون من انباشته شده و با هیجان تخلیه می شد,ذره ای در وجود اون دیده نمی شد. خیلی خیلی معمولی به جزیره مقابلمون چشم دوخته بود و جوری چشم می چرخوند انگار عادی ترین اتفاق روز مرشه.  و با هیجان,قایق ها تفریحی رو نشون دادم و اظهار کردم:
-وای خدا من عاشق قایق سواری ام حامی. با یادآوری چند ساعت پیش,ذوق زده پاهام رو تکونی دادم و گفتم:

#آرامش-آره. لبخندی زده و گفتم:-پس خوب گوش کن حامی,تو قوی ترین و مرد دنیایی که مثل وحشی ها به جون منی ...

#آرامش


_وای خونه های صورتیو بگو,حامی چقدر اون شهر قشنگ و رنگی رنگیه. بی ذوق گفت:
-و زیادی شلوغ پلوغ.
دهنی کج کرده و گفتم:
-کجاش شلوغه؟چرا اون شهر نموندیم؟دستی به موهاش کشید نگاه از دریای مقابلش گرفت و گفت:
_منظورم جمعیتش نیست,زیادی شلوغه و من جاهای مسکوت رو ترجیح میدم. ایولین,مکان همیشگیه منه. چشمکی زده و گفتم:
-ولی من حسابی باهاش حال کردم,خدا اون خونه های رنگی رنگی از ذهنم پاک نميشه. متاسف سری تکون داد و از تراس خارج شد. مثل جوجه دنبالش کرده و وارد اتاق شدم. بلوز مشکی استین کوتاهش رو از تنش خارج کرد و از داخل کمد,بلوز آستين بلند سفید رنگی برداشت
و گفت:
-تا حد ممکن,از خونه بیرون نمیزنی آرامش‌. هیچ جا,حتی تا سر خیابون بدون لئو نمیری,دارم تاکید میکنم حتی یک قدم بدون محافظ از خونه بیرون نمیری.
گوشه تخت نشسته و بالشت بنفش رنگ مخمل رو روی پام گذاشتم و گفتم:
-باشه,ولی تو کجا میری؟جلوی آینه ایستاد,دستی به موهاش کشید و بدون نگاه کردن به چهره کنجکاو من گفت:
-منو مسیح باید بریم جایی. رز‌مسلط به انگلیسیه. من که برم میاد بالا. هر چیزی خواستی ازش میتونی بگیری.
کتش رو از روی دسته صندلی برداشت که بلند شدم و جلوش ایستادم. با نگاهش صورتم رو کنکاش کرد و ابرویی بالا انداخت که لب برچیده و با مظلوم نمایی گفتم:
-خب,من تنهایی چی ک...
-حتی فکرشم نکن!
چشم درشت کرده و با تعجب خواستم حرف بزنم که اخم کمرنگی کرد و گفت:
-امکان نداره بذارم بدون من بری بیرون.
لب به اعتراض باز کردم اما با
قاطعیت گفت:
-گفتم نه.
و بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت. لعنتی ای گفته و خودم رو روی تخت پرت کردم...کجا رفت؟

**حامی

-حتما.
سری تکون داده و از اسپرسویی که مقابلم بود جرعه ای نوشیدم. مسیح کاغذ ها رو مقابل ریکاردو قرار داد و با لهجه خوبی به ایتالیایی گفت:
-یک سری چیز های اضافی باقی مونده که وکیل حل میکنه.
ریکاردو لبخندی زد و با احترام گفت:
-اطمینان دارم. از پنجره اتاق به دریای مقابلم خیره شدم. شلوغی ساحل و رقص و پایکوبی مردم معمولی ترین اتفاق اینجا بود. سنگینی نگاه ریکاردو حس کرده,سر چرخونده و با دقت نگاهش کردم که حرفش رو مزه مزه کرد:
-قانون فروش..
چشم تنگ کرده و نگاهش کردم که
ادامه داد:
-قانون فروش اسلحه برای متیو داده شده؟ مسیح سکوت کرد و سر پایین انداخت اما من با ابروهای در همی گفتم:
-چی؟ مسیح نفس کلافه ای کشید و به فارسی گفت:
-میخواستم بهتون بگم.
-اما نگفتی.شرمنده سری پایین انداخت و با لحن جدی ای رو به ریکاردو گفتم:
-چه خبره؟از چی بی خبرم من؟ ریکاردو که متوجه جدیتم شد,با اشاره سر به تموم خدمه اذن رفتن داد. نفس بلندی کشیدم و به دستمالی که روی میز قرار گرفته بود و گوشه اش به ایتالیایی"هتل تراسیا"نوشته شده بود نگاه کردم. اکثریت ما می دونستم این هتل که به لطف ریکاردو به پرآوازه ترین هتل سیسیل در اومده, محل اصلی ملاقات های ماست و تموم خدمه تا حد زیادی از آدم های خودی حساب میشدن. وقتی اتاق رو تخلیه کردن,ریکاردو چشم های ممصممش رو به من دوخت و آروم گفت:
-خب راستش,قرار بود فروش اسلحه طبق قانون شما فقط به بخش های مرزی بره. معامله با کارتل های مکزیک محدود شد و بخاطر شرارت ها فعلا قرار نبود هیچ فروشی از وگاس صورت بگیره. اما چند روز پیش خبر دار شدم که متیو بر خلاف قانون,با کمک یکی از نفوذی های امریکا,تعداد خیلی بالایی از اسلحه ها رو به دست مکزیکی ها رسونده و خب.یه سری شلوغی ها اتفاق افتاده. دیمن هم بخاطر فشاری که متیو و آدماش بهش وارد کردن,همه ورود و خروج رو آزاد کرده و متاسفانه خیلی از سرای اصلی رو به زحمت انداخته.
مردک بی شرف حروم زاده... به مسیح قسم که تیکه تیکه اش میکردم. خشمگین دستی به موهام کشیدم و با غیظ گفتم:
-یه بلایی سرش بیارم که برای مردن به التماس نگاهی به مسیح کردم و با عتاب گفتم:
-به بچه ها بگو هر جهنمی هست,زنده بیارنش اینجا. تو جلسه پس فردا شب,هر جوری شده باید اینجا باشه. باید. و با حرص از روی مبل بلند شدم و همون طور که روی پارکت ها حرکت میکردم غریدم:
-دقیقا چه اتفاقی افتاده که فکر کردن میتونن از قانونم سرپیچی کنن؟ محکم به گلدون ضربه ای زدم و صدای شکستنش هم باعث آرامشم نشد. بهتر از این نمیشد. تموم زحماتم رو مردک بی ناموس بر باد داده بود. با دستم اشاره ای به مسیح کردم و گفتم:
-ساعت دوازده شب برای همه اعضا پیام بفرست و بگو تا فردا شب هر قبرستونی هستن باید بیان اینجا. لوکیشن جلسه رو فعلا مخفی نگه دار تا خودم بگم. فقط بگو جلسه امسال تو سیسیل برگزار ميشه.
-چشم.
نفس هام کشدار شده و برای کشتن بی تاب بودم. دکمه ابتدایی بلوزم رو باز کردم. پنجره اتاق رو باز کرده و با دم عمیق,نفسی تازه کردم. هوای تمیز که وارد ریه هام شد,‌انقباض عضلاتم کمی شل اما هنوز خشمم پا برجا بود.

#آرامش_وای خونه های صورتیو بگو,حامی چقدر اون شهر قشنگ و رنگی رنگیه. بی ذوق گفت:-و زیادی شلوغ پلوغ.ده ...

#آرامش



کمی شل اما خشمم هنوز پا بر جا بود. دستام رو داخل جیب شلوارم گذاشته و نفس بلندی کشیدم که ریکاردو گفت:
-رییس؟
قفسه سینه ام از شدت تاو تکون های سختی میخورد. جوابی ندادم که با
لحن مرددی گفت:
-اين پیشنهادی که دارم میدم,صرفا جهت آروم کردن شماست و اثابت قدرت و حل معامله. یعنی نمی د..
-حرفتو بزن. بدون تعلل گفت:
-یه سری گردشگر جدید تازه وارد هتل شدن. راستش خیلی برام مهم نبود اما متوجه شدم از ورزشکارای به نام یو اف سی بودن که بخاطر دیوونه بازی هاشون اخراج شدن. چند شب پیش از ولزی شنیدم که تو انبار نیکولاس,مسابقه میذارن. طبق آون چیزی که شنیدم,خیلی هم شلوغ ميشه. اگه بخوای...
حتی نذاشتم جمله اش رو تموم کنه. نگاهم رو به ساحل و موج های
بزرگش بخشیدم و گفتم:
-هماهنگ کن. همین امشب. نگاهم کرد و گفت:
-اما یه مشکلی هست!!

**آرامش

کش و قوسی به تن خواب آلودم دادم و با کرختی چشم باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد. سیاهی بود. اتاق در تاریکی محوی فرو رفته بود. نسیم خنکی میوزید و پرده ها در باد به پایکوبی افتاده بودن. حرکت پرده ها باعث می شد چشمم به سیاهی آسمون دوخته بشه. خمیازه ای کشیده و از روی تخت بلند شدم. به موهام که پشت گردنم چسبیده بود دستی کشیدم و خواستم تکون بخورم که با دیدن سایه بزرگ و سیاهی که مقابلم ایستاده بود. وحشت زده هینی کشیدم و بعد بلافاصله با شنیدن صداش,آروم شدم:
-منم!
چهره اش غرق در تاریکی بود و فقط سایه ای از هیکلش دیده میشد. نفسی
آزاد کردم و گفتم:
-ترسیدم.
-نترس.
متوجه شدم از روی صندلیش برخواست,لبخند زدم و آروم روی تخت قرار گرفتم که نزدیک شد و بعد مقابلم نشست. کوهستان چشمانش مطمئنا یک روز من رو می کشت. حالا بخاطر چراغ شب خواب,چهره اش رو در تاریکی و روشنایی می دیدم. دست دراز کرده و روی صورتش گذاشتم و گفتم:
-خوشحالم که اومدی. خیلی وقته اومدی؟ لب باز نکرد و فقط سری تکون داد و با نگاهش من رو ذوب میکرد. ته ریشش رو نوازش کرده و با ناز گفتم:
-پس چرا بیدارم نکردی؟
-چرا باید بیدارت می کردم وقتی می خواستم صدای نفس کشیدنت رو بشنوم؟
جویباری درون قلبم به راه افتاد. خودم رو جلو تر کشیده و زانو به زانوش چسبوندم و با ذوق گفتم:
-می خواستی نفس هام رو بشنوی؟ دست دور کم.....رم گذاشت و من رو محکم ....
-وقتی خوابی,یه شکلی میشی. یه شکل کوفتی ای که دست و پام رو می بنده و نفس کشیدنم رو راحت می کنه. خیلی بهت نگاه می کنم,و هر نفست من رو آروم میکنه. تو وجود من.یه چشمه ای از نفرت و خشم و کینه است که همیشه می جوشه اما به جز وقتی که به صدای نفس کشیدن تو نگاه می کنم. تو یه آرامشی توی وجودت داری,آرامشی که من برای زندگی کردن بهش احتیاج دارم. پس نفس بکش آرامش حامی.
.....گفتم:
-منم امروز یه چیزی کشف کردم جناب شاه نشین. اخمی کرد و همون طور که با استفهام نگاهم می کرد گفتم:
-دلچه,معنیش رو فهمیدم. چشم تنگ کرد و منتظر نگاهم کرد که روی پاش نشستم و پاهام رو از دو طرفش رها کردم و با دلبری گفتم:
-من شیرین توام؟از نظر تو من شیرین ام؟ توقع داشتم منکرش بشه اما خیلی عادی گفت:
-آره. مشتاق نگاهش کردم و خواستم ابراز شادمانی کنم که با جمله ای که
گفت,ترورم کرد:
-شیرین و خوش طعمی. طعم مخصوص حامی ای.
گر گرفتم. از این بی حیایی و جدیتش گر گرفتم و همون طور که لب می گزیدم با نفس های حبس شده ای گفتم:
-خدا,تو خیلی بی حیایی. لبخند کوتاهی زدم و حامی با حالت کلافه ای گفت:
-نمی تونم ببرمت,نمی تونمم تنها بذارمت.
سر بلند کرده و نگاهی به چهره درهمش کردم و با محبت گفتم:
-چی شده حامی؟ ..رو فشاری داد  حامی مقابل لبم با دیوانگی گفت:
-باید برم مسابقه,باید برم تو رینگ ولی نمی تونم تورو اینجا ول کنم. نمی تونمم با خودم ببرمت. هیجان زده گفتم:
-بوکس؟میخوای بری تو رینگ؟ سری تکون داد ک....و گفتم:
-منم میام. خواهش می کنم. عمیقا درد می کشید. حس می کردم سایه های سیاه دوباره روی تنش خیمه زده. نفسم رو نفسی کشید و گفت: -مجبورم,باید برم. باید برم و نمی تونم ولت کنم, وقتی نیستی نمی تونم تمرکز کنم آرامش‌. فکر اینکه ممکن بلایی سرت بیاد باعث ميشه بزنم به سیم آخر. از طرفی نمی تونم ببرمت, خیلی خطرناکه. از طرفی باید باشی,بودنت ضروریه.

#آرامشکمی شل اما خشمم هنوز پا بر جا بود. دستام رو داخل جیب شلوارم گذاشته و نفس بلندی کشیدم که ریکارد ...

#آرامش



-چيزیم نميشه. قول میدم. خواهش میکنم حامی من اینجا دق میکنم. باید ببینمت وگرنه نصف جوون میشم، حامی مردد بود اما من نیاز داشتم کنارش باشم. باید میرفتم. مطمئن بودم چیزی شده که حامی اینجوری بی تاب شده و نیاز به حضورم داره. پس باید میرفتم ،میرفتم تا کتارش باشم!!

**حامی

ولوله به پا شده بود. سر و صدای جمعیت گوش خراش بود و صدای آهنگ که پخش میشد‌ شور جمعیت رو صد برابر کرده بود. مچ دستم رو چرخونده و تکونی به گردنم دادم. نفس بلندی کشیده و برای گرم شدن شروع به پریدن کردم. اصولا نیازی به گرم شدن و تمرین نداشتم,هميشه آماده به کشتن بودم. رعد و برقی توی مغزم به راه افتاده بود و صاعقه هاش اعصابم رو نابود میکرد. افکار مزاحم و بدی توی سرم بود و لحظه ای آروم قرار نداشتم که در اتاق باز شد و آروم قرار مغزم وارد شد. مسیح با احترام سری تکون داد و بیرون رفت اما آرامش با گیجی نگاهی به اطراف کرد و به محض اینکه من رو دید,لبخندی زد و با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند و با ناز گفت:
-خب,احوال جناب قهرمان؟
به بلوز گشاد و اسپرتی که تنش بود نگاهی کردم. بلوز مشکی و کت چرم مشکی رنگ با زیپ کچ و شلور جین سیاهی هم پوشیده بود و با کلا راک استار مشکی رنگی که روی سرش گذاشته بود.بی نهایت دیوانه کننده شده بود. نگاهش کردم و غریدم:
-لعنت خدا,نیاز دارم ل.... کنم. لبخندی زد و بعد با یک حرکت خودش رو پرت آ.... کرد. دست هاش رو .... گره زده و با پاهاش  رو قفل کرد و با ذوق گفت:
-مرد قهرمان من!
کلاه راکی که روی سرش بود رو از روی سرش برداشته و بعد گره موهاش رو آزاد کردم و اون گیسوان به رنگ شبش رو آزاد کرده و نفس عمیق کشیدم. ب.....و من بوی ..... نفس عمیقی کشیدم که ازم جدا شد,با نگاه براقی نگاهم کرد و با انرژی زیادی گفت:
-برو بزن نابودش کن. حقم نداری کتک بخوری. تعریفت رو زیاد شنیدم و بهت اطمینان دارم.
این اطمینان و ایمانی که توی صداش بود باعث قدرتم میشد. ک.... رو فشار د
....خوشحال و شادمان ..... رو همراهی کرد. طعم وجودیش بودم و بالاخره وقتی برای نفس کشیدن به سینه ام فشاری داد,ازش جدا شدم. نفس بلندی کشید  و دست روی قلبم گذاشت و..... و با محبت گفت: -آرومی؟چیزی نیاز نداری؟
فر موهاش رو از روی صورتش کناری زدم و به تندی و نیاز گفتم:
-تو هستی,گور بابای همه چی. به جز تو به چیز دیگه ای احتیاج ندارم. پیشونیم رو عمیق ب.....و گفت:
-تو قهرمان منی حامی!
آروم گرفتم. آروم شدم. وقتی بلندگو با صدای بلندی به انگلیسی غلیظ گفت"شکارچی درنده", برای آخرین بار بو....و بعد روی زمین قرارش دادم. موهاش رو جمع کرد و داخل کلاهش قرار داد. در اتاقک باز شد و مسیح وارد اتاق شد. نگاهی بهش کرده و با تموم جدیتی که داشتم دستور دادم:
-حتی یه لحظه چشم ازش بر نمیدارید. چشمش رو شنیدم و بعد بدون اینکه نگاهی به چهره آرامش بندازم از اتاقک بیرون زدم. نگاهمون در هم قفل شده بود. کری نمیخوند, پوزخندم نمیزد. فقط به دقت نگاهم میکرد. مشخص بود حریف باهوشیه. دستی به گردنم کشیده و توجهی به چشم های کنجکاوش ندادم و از بین جمعیتی که قصد کشتن هم رو داشتن,منبع آرامشم رو پیدا کردم. کلاهش رو بالاتر کشیده و با نگرانی و افتخار نگاهم میکرد. به محض چشم در چشم شدنمون,ب.... برام فرستاد و کنار مسیح و لئو ایستاد. سری تکون داده و از امنیتش اطمینان پیدا کردم. انتونیو قوانین مسابقه رو با صدای بلندی به همه یاداور کرد و نگاهی به من و جان کرد. وقتی هر دومون سری تکون دادیم,دستش رو بالا برد و بعد سوت مسابقه رو به صدا در آورد. جمعیت ترکید و صدای جیغ و تشویق ها کر کننده بود. نگاهم به عضلات پا و شکمش در تردد بود. متوجه حرکتش شدم گامی به عقب برداشت اما قبل از اینکه اجازه بدم حمله رو شروع کنه. چرخیده و لگد محکمی به شکمش زدم و با شدت به تور رینگ برخورد کرد. صدای تشویق سرسام اور شد و از گوشه چشم دیدم که اون خیره سر لبخندی زد و از هیجان تکونی خورد. جان,ایستاد و نگاه بدی به من کرد و من مثل یک وحشی یاغی,سمتش حمله کردم. مشتش رو با گاردی که گرفته بودم دفع کردم و وقتی برای لگد زدن پا بلند کرد.با ضربه بدی که به مچ پاش زدم, روی زمین پرتش کردم. سر چرخونده و به آرامش چشم دوختم. چهره اش درهم و با نگرانی نگاهم میکرد. تا چشم در چشم شدیم,تایید وار سری تکون داد و من آرامش رو از وجودش دریافت کردم و بعد مثل جگواری گرسنه سمت جان حرکت کردم. فرصت دفاع نداده و با مشت های محکمی به جونش افتادم. نزاع سخت شد.  لحظه آخر,قبل از اینکه روی رینگ پرتش کنم,

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز