#آرامش
-حرفتو بزن سایلنت,بهم بگو چی شده.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
-خب باهام سر سنگینه,امروز صبح وقتی داشتم می آومدم سرکار اصلا حرفی نزد. من همون دیشب کوتاه اومدم و سعی کردم از دلش در بیارم اما صبح اصلا مثل همیشه نبود مسیح. بخدا دیگه نمیدونم چی کار کنم. خنده از نگاهش رفت و با جدیت گفت:
-آرامش,هر مردی دیشب بود,مثلا من؛با دوتا دعوا و داد و بیداد و این چیزا و سکوت طرف مقابل آروم می گرفتم اما طرف حساب تو من يا آدمای هم شکل من نیست,طرف حساب تو رییسه.
چهره نامفهومی گرفتم و گفتم:
-نمی فهمم چی میگی! خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-هر کسی,تو زند گیش یه نقطه ضعف داره آرامش. همه آدما دارن,اصلا زن و مرد نداره. نقطه ضعف رییس,گذشته اشه. کاری که تو دیشب باهاش کردی باعث شد دوباره نقطه ضعفش عود کنه.ببین اون آدم زخمیه,اذیته و قدرتمند. حالا یه سوال ازت می پرسم,دیشب رییس آسیبی به تو زد؟
بدون لحظه ای مکث گفتم:
_نه ،چشماش برقی زد و گفت:
-بفرما اگه این سرپیچی رو هر کس دیگه ای سر رییس می اورد الان یه استخون سالم توی بدنش نبود. تو دیروز نبودی ببینی به چه حالی افتاده بود. اون آدم دیشب بلایی سر تو نیاورد اما احساس ضعف میکنه,آرامش یک شبه و یک ماه نمیشه خصوصیت یه آدم رو عوض کرد. علیه قانون های زندگیش قدم برداشتی و داری خودشو علیه خودش میکنی. اون آدم داره کنار تو عوض میشه,با تو چیزی ميشه که قبلا نبوده. این داره اذیتش می کنه. داره میریزه تو خودش. و باعث شدی اون یاد خاطرات بدی بیفته,فکر کرد بلایی سرت اومده و من توی چشماش می دیدم می تونه همه آدما رو خفه کنه. اما همین که هیچ بلایی سر تو نیاورده,یعنی اون بدترین فرد دنیام باشه جلوی تو نمیتونه بد باشه,
سکوت کردم و مسیح ادامه داد:
_بذار برات واضحش کنم. آرامش,تو میگی کوتاه اومدی و رییس رو آروم کردی,منم میگم قبول اما می دونی داری چیو این وسط فراموش
میکنی؟
کنجکاو سری تکون دادم که گفت:
-اینکه اون متفاوته. اون الان رفته تو یه دژ محکم و اکیدا ورودت رو ممنوع می کنه سعی میکنه بهت بی توجه باشه چون داری باعث میشی اون رفتاری رو انجام بده که تا حالا انجام نمی داده. برخلاف قانون و اصولش داره پیش میره و این تغییر براش سخته,آدم یه شبه نمی تونه آدم خوب بشه. بیست سال زندگیش رو با الان مقایسه کن. آرامش این کوتاه اومدنه کمکم باعث ميشه فکر کنه پیش تو ضعیفه. جگوار سابق,با جگواری که تو داری ازش میسازی دارن باهم جنگ میکنن. اگه نتونه به اون حس برسه,ممکنه کوتاه بیاد اما یه خشمی دائم همراهش هست چون داری عوضش میکنی,چون اون داره حس می کنه داره عوض میشه,بهت گفتم اگه گندترین باشیم از این که یکی بخواد عوضمون کنه ناراحت میشیم. خوبیت داره روش اثر می ذاره ولی مثل فیلم ها و قصه ها توقع نداشته باش یه شبه تموم رفتاراش رو ببوسه بذار کبار و از جگوار به یه پیشی ملوس تبدیل بشه. این تقریبا
غیرممکنه.
سرم درد می کرد. هم می فهمیدم هم نمیفهمیدم. با ناچاری نگاهش کردم و گفتم:
-خب الان یعنی چی؟یعنی باز من برم سراغش؟بابا یه بار من رفتم دیگه,حالا نوبت اونه. چشماش رو درشت کرد و گفت:
-مگه بچه بازیه یه بار من رفتم یه بار اون بیاد؟برو پیشش,به زبون نرم با زنانگیت بهش ثابت کن که هر جوری باشه تو قبولش می کنی. بهش ثابت کن بهش برسون که تو چشم تو یه مرد قدرتمنده و کاری که دیشب کرده باعث شده تو بیشتر به مرد بودنش افتخار کنی و قسم می خورم آرامش,اگه نتونی این منظور رو برسونی,یه فاصله زیادی بینتون میفته و در آخر باز خوی وحشیش بهش سوار ميشه و اون وقت تا قصد دریدنتم پیش میره پس برو و بهش ثابت کن که دوسش داری, بابت اشتباهی که کردی حرف بزن و عذر بخواه. و بذار حرف بزنه,باعث شو حرف بزنه و اون افکار مزخرفی که توی سرشه رو بشور و پاک کن. مطمئن نگاهم کرد و گفت:
-می تونی آرامش,اگه می خوای زندگی خوبی داشته باشی,فقط باید تلاش کنی اون چیزی که داره وجود رییس رو میخوره رو بکشی بیرون. حق با اون بود..من می تونستم. بیسکویتم رو گازی زده و با دهن کجی گفتم:
_آدم یخی. لیوان شیر رو بلند کرده,جرئه ای نوشیدم و با حرص گفتم:
-اع,انگار نه انگار دیشب کلی واسش بازی در آوردم. رسما پریدم روش. از یادآوری کار دیشبم,خنده ام گرفت و لبم رو گاز گرفتم. کاملا می دونستم داره اذیت ميشه اما خب نباید..
***
روی لبه مبل نشستم و بیسکوییت رو گوشه دهنم گذاشتم و گوش تیز کردم:
-خیله خب.
یعنی با کی صحبت می کرد؟ بیسکویتم رو جویدم و کشمش هایی که زیر دندونام له می شد,حس خوبی بهم می داد.
-اینجوری؟ چیز خورد با هفت جد و آبادش. ابرویی بالا انداخته و لیوان شیرم رو بالا گرفته و جرعه ای نوشیدم اما صدای بلندش رو می شنیدم: