2777
2789

❤️❤️


#آرامش




-جگوار نرو. منو ول نکن اینجا تورو خدا نرو. مثل یک سنگ شده و فقط به مسیح و پارسا اشاره کرد وقتی هردو با شرمندگی دست دور بازوم انداخته و خواستن از عمارت بیرون

ببرن جیغ کشیدم:

-جگوار نرو. تورو خدا نرو. رو برگردوند و به سمت راه پله قدم برداشت که دست و پا زده و با تموم توانم فریاد کشیدم:

-تورو خدا تنهام نذار. بی انصاف اینجوری نرو. این حقم نیست. "منو ول نکن اینجا با یه بغض شک" نرو بی انصاف هق هق ام رو از سر گرفتم و با وجود درد توی کمرم دست و پا زدم. مسیح و پارسا نتونستن مقابلم بایستن و بالاخره وقتی بازوهام از دستشون آزاد شد با تموم توانم سمت پله ها حرکت کردم و با صدای بلندی

گفتم:

-جگوار. لنگان لنگان جلو رفته و مقابلش ایستادم و با زاری گفتم:

-میری؟چی شنیدی که داری اینجوری قلبمو می شکنی؟چه بلایی سرت اومده که انقدر زود تونستی دل بکنی؟ فقط نگاهم کرد و چشماش رو بست و از کنارم رد شد اما مچ دستش رو از روی کتش گرفتم و همون طور که هق هق می کردم گفتم:

-انقدر آسونه؟انقدر واست راحته که می تونی چشماتو روی من ببندی؟کسی که جلوت وایساده منم.آرامشم یادته گفتی آرامشتم؟ غرید و دستش رو از دستم بیرون کشید:

-تو دیگه برای من هیچی نیستی.

شکستم. واقعا شکستم. قدمی جلو برداشته و با چشمای پر گفتم:

-همین؟فقط همینو داری بهم میگی؟من لعنتی واست مهم نیستم؟من مهم نبودم؟منی که بخاطرت هر کاری می کنم و با تموم زخما بازم دوست داشتم ارزش نداره؟ بلند و با صدای سوزناکی گفتم:

-آخه لعنتی بگو داری تاوان چی رو از من پس می گیری؟

"بگو چی سرت اومد که به این زودی دل کندی داری چشماتو رو کی می بندی من که برای تو با هر کی بگی جنگیدم تاوان چی رو بگو دارم پس میدم؟"

سرد و پر از کینه گفت:

-تاوان قتل پدرتو. بازی تموم شد دختر همایون. کار سرنوشت بود و الان دیگه همه چیز بین ما تموم شد.

شکسته های قلبم اونقدر زیاد بود که نمی تونستم حتی جلوش رو بگیرم. جلوی چشماش باریدم. جلوی چشمای مردی که همه چیز رو تموم شده می دید. به جرم گناه بی گناهی. چقدر سنگدل بود. چقدر ظالم بود. چقدر راحت ازم گذشت. کار سرنوشت؟؟؟

کار دل بود احمق. این دل احمق.

اگه ما الان کنار همیم فقط بخاطر دله نامرد. چون من دل به دلت دادم و نمی تونم...

نتونستم ازت دل بکنم.

لعنت به دلم که هنوزم دوست داره.

تو هیچکس من بودی لعنتی!!!

نگاهش توی صورتم چرخی خورد و با تموم نامردی گفت:

-اگه یک بار دیگه جلوم قرار بگیری پاهاتو میشکنم. با دستش کنارم زد و

با خرناس گفت:

-ببریدش.

فقط تونستم لب باز کنم و با صدای اشک آلودی بگم: مگه این حس از دلم پاک ميشه جگوار؟ حرکت کرد و به منی که شکسته بودم توجه نکرد و من دست روی قلبم گذاشتم و گفتم:

-تورو اینجا جا دادم این لعنتی مگه زبون میفهمه. اینجا اومدی پس انقدر به دلم زخم نزن نامرد. برنگشت صاف از پله ها بالا رفت و فقط منی بودم که بازوهام اسیر دست های مردونه ای شد و از عمارت بیرون کشیده شدم.


**داریوس


نعره کشید سعی کردم کلامی به لب نیارم اما تشویشی که از اون پیام بهم منتقل شده بود همه آرامشم رو محو میکرد. سر بلند کرد و نگاه سرخش رو به من دوخت و با حرص گفت:

-قرار بود بیاریش. تو بی عرضه گفتی همه چیز طبق برنامه داره پیش میره و میاریش اینجا. شرمنده بودم و سکوت کردم. با اون چشم های سبز وحشیش نگاهم کرد و فریاد زد:

-تو گفتی صحیح و سالم میاریش اینجا. پس الان دختر من دست اون حیوون چه غلطی می کنه؟چه جوری باید ازش پس بگیرم وقتی پیام فرستاده تا آخر ماه سرشو برام می فرسته  من بی همه چیز الان باید چه جوری دخترمو ازش پس بگیرم؟

پاسخی نداشتم و فقط سر به زیر انداختم. همایون عربده کشید و هر چیزی که مقابلش بود رو با خشم به زمین می کوبید. تموم افرادش سکوت کرده و کسی کلامی به لب نمی آورد. کاملا دیوانه شده بود. مثل من. مثل جگوار و مثل خود آرامش که مطمئن بودم بعد از شنیدن این خبر نابود شده بود. وقتی همه چیز رو فهمیدم و برای اطمینان تست دی ان ای گرفتم دنیا سرم خراب شد. باورم نمی شد دخترکی که جگوار در آغوش داره همون گمشده همایون باشه. باید هر طوری می شد آرامش رو بدون اينکه بلایی سرش بیاد از عمارت بیرون می کشیدم. تصمیم کمی بی عقلی بود اما میدونستم همایون در به در دنبال پسر گمشده اش میگرده غافل از اینکه گمشده اش،پسر نیست و یه دختره.وقتی مخفیانه پیشش رفتم و ماجرا رو تعریف کردم اول خندید و حتی اسلحه اش رو سمتم نشونه گرفت اما وقتی هر چی دیده و شنیده بودم رو گفتم و جواب آزمايش رو نشونش دادم با تموم جبروتش مقابل پام به زمین افتاد. باورش نمی شد. باورش نمی شد.

❤️❤️


#آرامش




چشمام میسوخت و برای لحظه ای خواب، در یک شب خانواده ام رو از دست دادم و در یک شب آرامشم رو از دست دادم. شبو هیچ وقت دوستم نداشت و بدترین اتفاق ها رو توی خودش برام رقم زد. در تموم ذهنم صدا و ناله و فریاد بود اما لعنت خدا بهش که صدای ناله های استخوان سوز یک نفر بیشتر شنیده میشد. صدای ناله ها و هق هق هایی که پسش زده بودم. وقتی چشمم در چشمم شدیم؛پرده ای توی چشمم شکست. اون چشمای وحشی اون لبخند دلبرانه و اون صدای ناز دارش قفلم کرد. هر چقدر بیشتر بهش خیره میشدم بیشتر اثر این زخم رو حس میکردم. وقتی صداش به گوشم رسید تازه فهمیدم سحر شده بودم. تازه فهمیدم چه قدر بد بازی خورده بودم و وقتی لب باز کرد تا اسمم رو صدا کنه عقلم حامی درونم رو با قفل و زنجیر بست و جگوار درونم رو آزاد کرد و جگوار نمیخواست اسمش شنیده جگوار نمیخواست آروم بشه و پسش زد. با قدرت پسش زد و اجازه نداد صداش کنه. اجازه نداد آوایی به لب بیاره چون جگوار زخمی بود و میترسید مرهم زخ خمش در دست اين دختر باشه.من به عمق درد رسیده بودم. از خودم و از همه چیز فراری بودم. حامی رو قفل و زنجیر کردم و بی توجه به فریاد هاش سیلی محکمی به گوشش زدم و اجازه ندادم حرفی بزنه. جگوار به قدرت رسید. جگوار به اوج رسید اما فقط من می دونستم این جگوار همون جگوار زخمیه که با مرهم دست های اون دختر رام شد. و وای از آرامش‌ کشنده اون دختر،وای از حال حامی ای که جگوار درونش زخمی بود!!! کتم رو جلوتر کشیدم و بی سر و صدا از پله ها پایین اومدم. منتظر شنیدن صدای خنده های مستانه نبودم... وقتی وارد سالن شدم تموم خدمه به همراه مسیح،پارسا،مهرداد و کیان ایستاده بودن. دست داخل جیب کتم برده و با صدای بی انعطافی گفتم:

-چه خبره؟ بانو بغضش ترکید و با صدای آرومی گفت:

-اقا خواه..

حتی قبل از اینکه جمله اش رو کامل کنه با جدیت گفتم:

-اسمشو ببرید اخراجید. کسی بخواد توی چیزی دخالت کنه با من طرفه. زن ها رنگ پریده و با نگاه گریانی نگاهم میکردن و بدون هیچ رحمی گفتم:

-هر بلایی سرش بیارم به هیچکدومتون ربطی نداره. من برای زمان مرگش تصمیم می گیرم. و پارسا و مسیح رو از سر راهم کنار زدم و از عمارت بیرون زدم. مقصدم کنار ماشینم بود اما. ایستادم. هوا سرد بود. سرد بود و سوزان. دستم رو مشت کرده و چرخیدم و به سمت انبار انتهای باغ قدم زدم. هر قدم باعث میشد هوا برام سنگین تر بشه. سخت تر و نفس کشیدن مرگ اور تر. وقتی مقابل انبار قرار گرفتم نفسام سخت بالا می اومد محافظ ها کنار رفته و قفل رو باز کردن. من آدم لرزیدن و افتادن نبودم بنابراین بدون هیچ لرزشی دستگیره رو کشیدم و وارد شدم. "تو حامیِ آرامشی" جمله اش درون مغزم چرخید و چرخید و وقتی چشمم بهش خورد مثل پتک به سرم کوبیده شد. سر به زیر انداخته موهای به رنگ شبش از شال پشمیش بیرون زده و دورش رها شده بود. حتی سر بلند نکرد تا نگاهم کنه. دو زانو روی زمین نشسته و به اروم ترین حالت ممکن نفس می کشید. قدمی به جلو برداشته و مشتم سفت تر شد. وقتی قدم هام رو حس کرد.سر بالا گرفت و... نگاهم کرد و اون نگاهش دیگه نگاه آرامش‌ نبود. سیاه و لبریز از درد. حس میکردم عوض شده. گونه اش کبود رنگ پریده و لب هاش بی رنگ بود. پس نگاهش شکسته شده بود. وقتی چشم در چشم شدیم چشماش رو محکم بست و قبل از اینکه قدمی به جلو بردارم با صدای گرفته ای گفت:

_نیا جلو نمیخوام ببینمت.

حرفش رو گوش نداده و قدمی جلو تر برداشتم که با صدای دورگه ای گفت:

-فقط برو. نمی خوام نگاهت کنم.

چشماش رو محکم فشار داد. شدیدا داشت درد میکشید. خم شدم و مقابلش قرار گرفتم. دست خودم نبود که وقتی فاصله ام با تار موهاش کم شد نفس عمیقی کشیدم. چشمام توی صورتش چرخی خورد و با لحن جدی ای گفتم:

-زندگیت تو دستامه برام تعیین تکلیف نکن. مرگت رو جلو ننداز دختر همایون. لرزشش رو حس کردم و من دستم رو مشت کردم که خطایی ازش سر نزنه. لباش لرزید چشماش رو باز نکرد اما با درد گفت:

_برو. فقط برو. نمی خوام ببینمت چرا نمی فهمی. با تحکم گفتم:

-دهنتو ببند و چشمات رو باز کن. محکم سری تکون داد و گفت:

_نمیتونم. نمیخوام.

عصبی ضربه ای به سرشونه اش زدم تکونی خورد اما چشم باز نکرد و من با غرش گفتم:

-قبل از اينکه بزنم پاهاتو بشکنم چشماتو باز کن. صبرمو لبریز نکن و قبل از اینکه بزنه به سرم و انگشتات رو خورد نکردم نگام کن. لرزید و

گفت:

-نمیخوام. هلش دادم و غریدم:

-دوست داری با شکنجه بمیری؟نترس قرار نیست به این آسونی بمیری. وقتی تک تک استخو... دست روی گوشش گذاشت و با چشم های بسته و با تموم توان جیغ کشید:

-برو. برو. فقط برو لعنتی.

دیدم که اشکش ریخت و با صدای هق هق واری گفت:

-نمیخوام ببینمت. نمیخوام تصویری که ازت دارم نابود بشه. چرا نمیفهمی؟

خشکم زد.چی گفت؟؟؟ دستی که به نیت سیلی زدنش بلند شده بود در هوا موند و با هق هق گفت

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

❤️❤️

#آرامش




-برو هر بلایی دوست داری سرم بیار.بزن تموم استخونام رو بشکن.من نمیگم زنده ام بذار فقط به حال خودم بذار.دوست ندارم تصویری که ازت داشتم نابود بشه.نمیخوام این هیولا رو ببینم. نمیخوام به خودم اعتراف کنم که یه هیولا رو دوست داشتم. نمیخوام آخرین تصویرم تصویر یه قاتل باشه. نمیخوام به احساس خودم شک کنم و همه چی رو دروغ حس کنم.

عقب تر رفت و همون طور که چشماش رو بسته بود ادامه داد:

-نمیشناسمت و دیگه نگاهت نمیکنم. هر بلایی سرم بیاری چشمامو باز نمیکنم.نمیخوام و نمیتونم. نمیخوام ببینمت.از اینجا برو نمیخوام تصوير امنیتم از بین بره. هر کاری دوست داری بکن ولی دیگه نگات نمیکنم. چشمام رو به یه قاتل نمیبندم.

هر کلمه اش آتش درونم رو فعال تر میکرد و مغزم رو آشوبتر, دست خودم نبود اما تنها کاری که ازم بر اومد تا دیگه حرف نزنه رو اجرا کردم. وقتی سکوت کرد دستم رو پایین آوردم. دستم میسوخت و گونه لعنتیش سرد بود. ضرب سیلی ام خیلی زیاد نبود لحظه ای مکث کرد و بالاخره سر چرخوند و چشماش رو باز کرد. باز کردن چشمش همانا و چکیدن قطره ای اشک همانا, نی نی نگاهش دستم رو شکوند و دستی که به صورتش سیلی زده بود آتش گرفت. چشمای وحشیش رو به من دوخت.,با نگاه سردی خیره ام شد و صورتم رو کنکاش کرد و در آخر با جمله ای که گفت مغزم رو ترکوند:

-تموم شد. کسی که دارم نگاش میکنم فقط یه جگواره. یه هیو لاست. تصویر اون مردی که امنیتت بود رو تا ابد توی ذهنت حک کن آرامش چون  اون آدم مرد و تموم شد.

نفس عمیقی کشید و با لحن کشنده تری باز هم خیره در چشمای من اما

خطاب به خودش گفت:

-کسی که مقابلمه فقط یه ظالم بیرحمه و من به این ظالم هیچ حسی ندارم.دیگه میتونی خوب نگاش کنی آرامش.چون چیزی این وسط نیست! فقط سکوت کردم.چشماش..چشماش دیگه آروم نبود. واقعا تموم شد.خیره به چشماش با لحن قاطعی گفتم:

-من قراره بکشمت پس باید زنده بمونی و با دست های من جلوی پدرت بمیری، ترسش رو حس کردم اما بی توجه به حسش بلند شده و از انبار بیرون زدم. فرار کردم.


چقدر این کلمه در زندگی من مورد استفاده قرار گرفت.محبوس بودم. زندانی بودم. اون هم به جرم بیگناهی. از خودم از خونی که توی رگهام بودم بدم می اومد. نه به خاطر حامی...که دیگه حامی ای نبود. بخاطر خودم. چون فکر اينکه دختر یه قاتلم حالم رو بهم میزد. احساسی که کشته شده و دلی که شکسته شده بود. لب مرز ایستاده بودم. بهش حق میدادم. درک میکردم که بیست سال نقشه انتقام کشیده و بخاطر اون زنده است اما گناه من چی بود؟؟وقتی میدیدمش قلب شکسته ام بی جنبه میشد و التماسش میکرد که بغلم کن. من مطمئن بودم دیگه تو زندگی این آدم جایی ندارم و چقدر دلم به حال احساس خودم میسوخت که هنوزم احمقانه در پی چشماش میرفت. هوای سرد بدنم رو به لرزه انداخت و مسیح و پارسا وقتی متوجه لرزشم شدن با عجله و قدم های تندتری تا عمارت همراهیم کردن. وقتی قدم به درون عمارت گذاشتم گرمای مطبوعی به گونه هام خورد و سردی بدنم رو کاست.کف دست هام رو به هم سابیدم و خودم رو تکون مختصری دادم. از گوشه چشم متوجه بانو و دختر ها شدم. سر بلند کرده لبخند کوچکی زدم و بیتوجه به نگاه مغموم و گرفتشون سری تکون دادم. بعد از یک هفته اسارت در انبار به اینجا احضار شدم. مسیح با شرمندگی به پله ها اشاره کرد و من فقط سری تکون دادم و با قدم های کوتاهی وارد راه پله شدم. وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم دستی به قلبم کشیدم. نفسام ریلکس شد و بعد به آرومی ضربه ای به در زدم. همه چیز مثل سابق بود. صدای "بیا تو" گفتنش هنوزم قلبم رو میلرزوند. دستگیره رو کشیده و وارد اتاق شدم. توقع داشتم مثل هميشه مقابل پنجره پیداش کنم اما پشت میزش نشسته و به لپ تاپ مقابلش خیره شده بود.ارتعاشی به تار های صوتیم داد و گفتم:

-سلام. مسخره بود اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. حتی دیگه سر هم تکون نداد. کاملا عوض شده بود. نگاهش خیره به لپ تاپ مقابلش بود و من کمی اين پا و اون پا کردم که بالاخره پوزخندی زد و گفت:

-پدر عزیزت رگ محبتش گل کرده و گفته هر چیزی که بخوام بهم میده تا تو رو بهش تحویل بدم.

حتی با اینکه هنوز ندیده بودمش اما شدیدا حالم ازش بهم میخورد. پدر؟ پدر من فقط بابا رضا بود و بس. پاسخی نداده و فقط به مقابلم خیره شدم که با مسخرگی ادامه داد:

-گفته همه ثروتو مکنتش رو بهم میده. هر چیزی که داره و نداره رو به اسمم میزنه تا تو رو بهش بدم. نگاهش کردم اما نگاه اون به مقابلش بود و با استهزا گفت:

-حتی گفته حاضره بیاد و به جای تو هر بلایی رو تحمل کنه. فکر کنم عذاب وجدان داره و به هر دری میزنه تا گمشده اش رو صحیح و سالم برگردونه. هوم؟

پاسخی نداده و نگاه از لپ تاپ گرفت و به من دوخت و به سردی گفت:

-تو چی فکر میکنی دختر همایون؟

فقط نگاهش کردم چند لحظه ای صورتم رو کنکاش کرد و از پشت میزش بلند شد و گفت:

❤️❤️


#آرامش




-فکر میکنی چرا انقدر دنبالته؟چرا حاضره بخاطرت هر کاری بکنه؟

توی نگاهش واقعا هیچ حسی دیده نمیشد. جوری عوض شده بود که این چند روز فکر میکردم حتما تموم این خاطرات دو نفره یه خواب کوتاه بوده. یه رویای شیرین. وقتی نزدیکم شد و عطرش زیر بینیم رفت و بوی آشنایی داد یادم اومد خواب نیست و روزگاری که خیلی دور نبود من در آغوش این مرد دلبری ها میکرده و اين مرد رو به آرامش میرسوندم. و حالا...حالا فقط دختر یه قاتل بودم. دلم به حال خودم میسوخت...بد هم میسوخت. نگاهش کردم و تصویر حامی ای که من رو به آغوشش میکشید مقابل چشمم رفت. چقدر نامرد بود...چقدر بی انصاف بود. میشد حس کرد اون حامی مرده و دیگه اثری ازش وجود نداره. نزدیک تر شد و با غرش گفت:

-چقدر قراره برام بیارزی دختر همایون؟مرده ات به دردم میخوره یا زنده ات؟

این حامی بود؟؟؟؟ این آدم همون حامی ای بود که خنده هام رو برای کس دیگه ای جز خودش ممنوع کرده بود؟ دستش رو بلند کرد و چونه ام رو محکم فشار داد و گفت:

-چه جوری باید ازت استفاده کنم تا خوب انتقامم رو گرفته باشم؟چه جوری باید شکنجه ات کنم که خوب تسویه حساب کنم؟

چونه ام درد گرفت و بالاخره لب باز کردم:

-دریدن کار جگواره. من هیچ تجربه ای ندارم. برای لحظه ای فشار دستش روی چونه ام کم شد و بعد با شدت بیشتری فشرده شد و گفت:

_من قرار نیست بدرّمت دختر همایون. من قراره تیکه پاره ات کنم. و محکم هلم داد. به عقب خورده و کمرم به در برخورد کرد. درد نسبتا شدیدی توی کمرم پخش شد و من برای اینکه جلوش ناله نکنم لب بستم. با قدم های بلندی سمت پنجره رفت و به باغ خیره شد. دست به کمر گرفته و از در فاصله گرفتم. نگاهم توی اتاقش چرخی خورد و همون لحظه گفت:

-اونقدر توی ذهنم برای کشتنت نقشه میکشم که.. ادامه جمله اش رو وقتی چشمم به شی ای که روی میز افتاد رو نشنیدم. درنگ نکردم. با تامل گفتم:

-پس برای کشتن من برنامه داری جگوار؟ و قدم آرومی سمت میزش برداشتم.

-برای آروم شدن و گرفتن انتقامم هر کاری میکنم. قدمی نزدیک تر شده و گفتم:

-چرا؟مگه همایون کیه که انقدر بخاطرش وحشتناک شدی؟ دست دراز کرده و از روی میز بلندش کردم و بلافاصله صدای غرشش رو شنیدم:

-همایون یه حیوونه. یه بی شرف نامرد.

وقتی چاقو درون دستم قرار گرفت با درد خندیدم و گفتم:

-نامرد؟ متعجب از صدای خنده ام سر بلند کرد و وقتی چشم در چشم شدیم لبخند زنان چاقویی که بهم هدیه داده

بود رو بلند کرده و گفتم:

-مطمئنی همایون نامرده؟ خواست قدمی برداره که چاقو رو بلند کرده و روی گردنم گذاشتم و با جدیت گفتم:

-به روح پدرم یک قدم دیگه بردار تا حسرت کشتنم رو به دلت بذارم جگوار. بمون سر جات. ایستاد, چاقو رو روی گلوم ثابت کردم و نگاه بی حسش رو به من دوخت

-داری چه غلطی میکنی؟

سوالش رو با سوال جواب دادم و گفتم:

-مطمئنی تنها نامرد این دنیا همایونه؟‌هوم؟‌همایون خانواده ات رو قتل و عام کرده درسته؟پس حتما نامرده مگه نه؟ سکوت کرد و من با لبخند دردناکی گفتم:

-همایون جلوی چشم تو بیگناه پدر و مادر بی گناهت رو قتل و عام کرده درسته؟شماهایی که بی گناه بودید درسته؟همایون یه بی شرف یه حیوون و یه نامرده که شمایی که بی گناه بودید رو قتل و عام کرده. خیره در چشماش با درد گفتم:

-پس تو چی هستی جگوار؟تو چه جور آدمی هستی که تقاص یه گناهکار رو از یه بی گناه پس می گیری؟صفت تو چیه؟


**حامی


کیش و مات!!! به معنی واقعی کیش و ماتم کرد. چاقو زیر گلوش نگاهش پر از بغض و لحنش محکم و برنده بود. دقیقا چی گفت؟ چشمای وحشیش رو به من دوخت و با تمسخری که فقط من درک میکردم گفت:

-همایون ظالمه؟حیوونه؟بی شرفه؟خیله خب باشه قبوله. پس تو چی هستی وقتی دقیقا داری کار اون رو تکرار میکنی؟تو چی هستی وقتی تقاص کار یکی دیگه رو از خونواده بی گناهش میگیری؟تو لعنتی چی هستی وقتی یه بی پناه رو به جرم خونی که توی بدنشه طردش کردی؟ چشماش پر شد و من نمیدونم چرا خفه شده بودم؟ لرزشش رو حس میکردم و بعد با صدای بلندی گفت:

-تو لعنتی چی هستی وقتی یه دختر بی گناهی که حتی نمیدونه گناهش چیه رو سیلی زدی؟تو چی هستی وقتی به دختر بیچاره ای که تنها گناهش اینه که تازه فهمیده شده دختر یه قاتل و باید بخاطر دختر یه قاتل بودن که این چیزی نبوده که خودش انتخاب کرده باشه مورد شکنجه قرار دادی؟تو لعنتی چی هستی وقتی از احساسات یه دختر استفاده کردی و بعدم به راحتی پرتش کردی؟

صداش دورگه چشماش درشت و مملو از اشک شد و با جیغ بلندی گفت:

_نامرد تویی ،عوضی تویی. بی رحم تویی ظالم تویی. هیولا تویی بدترین آدم دنیا تویی که انتقامت رو از یه مظلوم میگیری. همایون گناهکاره ولی تو یه هیولایی که با اینکه میدونی چه دردی اون دختر میکشه باز داری تکرارش میکنی

❤️❤️


#آرامش




با اینکه میدونی و طعمش رو چشیدی که انتقام رو از یه بی گناه گرفتن چقدر ظالمانه است باز داری اون بلا رو سرش میاری. جگوار تو هزار برابر از همایون وحشتناک تری.

همه جا سکوت شد و ضرب حرف هاش دنیام رو از کار انداخت. تک تک حرفاش من رو از پا انداخت و سستم کرد. من داشتم چه غلطی میکردم؟؟دیگه بی وقفه بارید و با تموم غمی که حس میکرد گفت:

-فقط به تو ظلم شده؟فقط تو؟فقط تو درد کشیدی؟من چی؟مگه من آدم نیستم؟من احمق احساسم رو پات ریختم بهت گفتم قلبم تو دستته گفتم تو رو تو قلبم جا دادم و تو لعنتی فقط از من استفاده کردی. من دوست داشتم و تو فقط با من آروم میشدی. من لعنتی از دلم مایه گذاشتم از تمام وجودم برات مایه گذاشتم و درست وقتی که فهمیدی من دختر کی ام چشمای نامردت رو روی همه چی بستی و نگاه نکردی دختری رو که به باد کتک گرفتی و با حرفات خوردش کردی همون آرامشیه که تنشو بو میکردی. وقتی هویت اصلی من بی گناه رو فهمیدی اونقدر ظالم شدی که به گناه بی گناهی من رو نابود کردی. آخه نامرد من،خود من،خود خودم برات هیچ ارزشی نداشت که با فهمیدن پدر و مادرم اون بلا رو سرم آوردی؟تو ظالمی یا همایون؟

سست شده بودم. حس میکردم حقیقت رو به صورتم کوبیده, دستاش دور چاقو محکم شد و با هق هقی گفت:

_کی از کی استفاده کرده؟کی نامرد تره؟کی ظالم تره؟کی بهش ظلم شده‌؟من یا تو؟اونی که بیشتر درد میکشه کیه؟اونی که این وسط نابود شده کیه؟اونی که همه چیزشو باخته کیه؟اونی که هم روح و قلبش رو باخته کیه؟کی شکسته؟کی باخته؟من یا تو ؟کی آتیش گرفته جگوار؟

نمیتونستم تکون بخورم. نمیتونستم حرف بزنم. خیره بودم به دو گودال سیاه که هر لحظه پر تر میشد. لبش رو گزید و با هق سوزناکی گفت:

-تو فقط آرامشت رو از دست دادی اما من همه چیزو باختم. تو میتونی آرامشت رو جای دیگه پیدا کنی اما من احساسم رو دیگه نمیتونم سر پا کنم. من دیگه باورامو نسبت به عشق از دست میدم. باورامو به همه چی از دست میدم. به اینکه دلم بهت دادمو ،ندادی، به اینکه حسمو به پات ریختمو و تو فقط بازیم دادی؛به اینکه دوست داشتمو، نداشتی،به اینکه من باهات صادق بودم و نبودی به اینکه عاشقت شدم و نشدی. به اینکه من احمق فکر کردم برات مهمم و به قلبت راه پیدا کردم در حالی که تو یه آدم سرد خشک و یخی که فقط من رو بخاطر آرامشم خواستی و هیچ حس دیگه ای بهم نداشتی و اونقدر برات کم بودم که به سادگی ولم کردی. اونی که بازی خورده منم که فکر کردم دوستم داری جگوار, حامی درونم دست و پا میزد. حامی ای که به غل و زنجیر بسته شده بود دست و پا میزد و جگوار...جگوار زخماش تیر میکشید. یک چیزی یه حسی..یه آشوبی توی مغزم رخ داد. قسم میخورم چیزی توی قلبم فشرده شد و قطره قطره اشکش شد نیزه ای به قلبم. هر کلمه اش جگوار رو بیشتر به خاک میکشید. حامی درونم فریاد میزد...چیزی میگفت. یک حرفی میزد که قادر به شنیدنش نبودم و فقط تنها چیزی که توی مغزم اکو می شد‌یک جمله بود: "دوستت داشتم و نداشتی" لعنتی چرا نمیتونستم این جمله رو هضم کنم. چرا مغزم فریاد میزد حقیقت این نیست؟ چرا حس میکردم یه چیز جهنمی داره اتفاق میفته؟ چرا حس میکردم این جمله حقیقت نداره؟ من لعنتی چه مرگم شده بود؟ مگه این دختر فقط آرامش نبود؟ مگه فقط آرامشم نبود پس چرا داشتم اذیت میشدم؟ چرا اشکاش داشت روانم رو بهم میریخت؟ این دختر ،چیه من بود؟ من چه مرگمه؟؟؟ عقب عقب رفت به میز تکیه داد و با چشمایی که داشت من رو میکشت نگاهم کرد و گفت:

-دوستم نداشتی که راحت له شدنمو دیدی و دم پس نزدی. اشکامو دیدی و هیچی نگفتی. تو دوستم نداشتی که تونستی تو فکرت من رو بکشی و به مرگم فکر کنی. اون احمق بازی خورده منم نه تو, تویی که جلوی من مقابل چشمام از شکنجه کردنم از شکستن استخونام میگی یه عوضی به تمام معنایی که از احساساتم استفاده کردی و بعدم نابودم کردی.

سینه اش با شدت خاصی تکونی خورد. سکسکه عصبی ای کرد و چشماش رو محکم بست و باز کرد. نفس عمیقی کشید و وقتی چشماش رو باز کرد لبخندی توام با اندوه زد و گفت:

-خیله خب,حالا که همه چیز تموم شده حالا که ازم استفاده کردی,بیا و همه چیزو تموم کنیم. مشکوک نگاهش کردم که چاقو رو روی گلوش فشرد و گفت:

-تمومش میکنم امشب. زندگیمو تموم میکنم ولی نه جلوی چشمای همایون جلوی چشم تویی که قصد کشتنمو داری. جلوی تویی که عاشقم نشدی!!!

تکون شدیدی خوردم و با غرش گفتم:

-میخوای چه غلطی بکنی؟ لبخندی زد

و گفت:

-گرفتن انتقامت. همین. وقتی چاقو رو خواست تکون بده با خرناس گفتم:

-زده به سرت؟اون ماس ماسک شوخی نیست. بذارش کنار.

-می دونم. بشین و قشنگ تماشا کن جگوار.

دیدم که روی پوست نرمش کشید که با صدای بلندی گفتم:

-دیوونه بازی در نیار. قرار نیست چون عاشقت نیستم خودتو بکشی.

❤️❤️


#آرامش




لبخند زیبایی کرد و گفت:

-مرسی که گفتیش. نیاز داشتم بشنومش.

وقتی روی پوستش کشید و خراش سطحی ایجاد شد بی هوا و با غرش گفتم:

_نکن احمق. این عاشقی کوفتی چیه وقتی حتی نمیدونم حسش چه شکلیه. بذارش کنار میگم. خندید و من قدمی به جلو برداشتم که گفت:

-میخوای بگم عاشقی چه شکلیه؟میگم بهت. چاقو رو پایین نیاورد اما

مکث کرد و گفت:

-عاشق یعنی همه جا فقط یه نفرو ببینی. له له بزنی که یه نفر رو نوازش کنی. که موهاشو دست بکشی و برای بغل کردنش دست و پا بزنی. وقتی نباشه برای بو کشیدن تنش بی تاب بشی.بخاطرش با همه دنیا بجنگه. حاضر باشی بمیره ولی یه آخ نگه. عاشق یعنی بی هوا دلت برای بوی تنش تنگ بشه و وسط یه معرکه بتونی بوش رو حس کنی. با یه خنده و یه قطره اشک از این رو به رو بشه. وقتی داره نگاهش میکنه یه چی ته قلبش سقوط کنه. عاشق...

نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم چیزی بشنوم و قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه با سرعت سمتش یورش برده و دستاش رو گرفتم. یکه سختی خورد اما دو دستی چاقو رو گرفت و محکم روی گردنش فشرد. دست و پام رو بسته بود و اگه فشار کوچیکی بهش وارد میکردم رگش رو میزد. دسته چاقو رو بین دستم گرفتم و خیره در چشماش با حرص گفتم:

-روانیم نکن.بدش من.فقط چشماش پر شد و با جرأت گفت:

-چرا؟چرا بهت بدم؟مگه نمیخواستی بکشی؟مگه نگفتی میخوای بکشیم؟خب بکش دیگه.

چاقو رو کشیدم ولی سمت خودش کشید و وقتی حس کردم داره روی پوستش کشیده ميشه غریدم:

_نکن دختر, نفس در نفس چشم در چشم هم ایستاده بودیم و تن هامون بهم چسبیده بود. با لبخندی آميخته به اشک گفت:

-آرامشت نیستم مگه نه؟دختر همایونم درسته؟مگه دختر قاتل خونواده ات نیستم؟مگه بابای من خونواده ات رو نکشته؟خب پس خلاصم کن دیگه. بکش منو همین حالا. من دختر قاتل خونواده اتم.

با دست چپش,دستم رو گرفت و چاقو رو روی گلوش گذاشت و گفت:

-ببین فقط یه فشار کوچیک کافیه. بزن و به قول خودت خلاصم کن. دختر قاتل رو بکش و تمومش کن.

دستام میلرزید قطره های اشکش روی دستم میچکید و من اونقدر مملو از حس های مختلف بودم که چاقو رو محکم گرفتم و به گلوش فشردم. دست خودم نبود واقعا همایون میدیدمش. میلرزید و چاقو داشت پوستش رو خراش میداد نفس کشیدن براش سخت تر شد و ادامه داد:

-معطل نکن شاه نشین.بزن و بعد به تموم دنیا بگو انتقام خانواده ام رو گرفتم. با سر بلندی بگو که از همایون پست فطرت انتقام گرفتم. همایونی که مادرتو کشته،تیکه پاره کرده. پدرت رو سلا...سلاخ..

چاقو داشت میبرید و آرامش داشت نفس کم می آورد. بلند بلند نفس کشیدچشماش فراخ شد و با صدای خفه ای گفت:

-جگ..جگو..ار باش و..انتقام..انتقامت رو..پس..پس..

و نفهمیدم چی شد.واقعا نفهمیدم. فقط من پسر بچه دوازده ساله ای رو دیدم که شاهد سلاخی شدن و سوختن خونواده اش بود و فریاد میکشید. وقتی به خودم اومدم که دستای آرامش دستم رو کشید و من..من لعنتی با دستای خودم گلوش رو بریدم. مبهوت از کاری که کرده بودم به قطره قطره خونی که از گردنش بیرون میزد خیره شدم. چاقو از بین دست جفتمون لیز خورد و روی زمین افتاد. نفسهای بلند و کشداری کشید و لبخندی به زیبایی ماه زد و من تازه از توهم بیرون اومده و به خونی که از گردنش بیرون میزد خیره شدم. تازه به خودم اومدم. من لعنتی چی کار کردم؟؟ محکم سر شونه هاش رو گرفتم و مشوش گفتم:

-تو چه غلطی کردی؟

-فقط راحتت کردم.

خون.از دستم خون میچکید. هراسون نگاهش کردم که به آرومی گفت:

-راحت شدی,

دست خودم نبود, لعنتی نمیخواستم اینو. لبخند زد و گفت:

-بمی..بمیرم راحت میشی.

نمیخواستم. لعنتی مرگشو نمیخواستم. کمرش رو گرفتم و به خودم تکیه دادمش با غرش گفتم:

-ببر صداتو, کم کم داشت چشماش بی حال تر میشد که زخمش رو با دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم:

-چشمای کوفتیت رو نبند آرامش. نفساش کشدار تر طولانی تر شده بود. خونی که از گلوی زخمیش بیرون میچکید از بین انگشتام بیرون زد. نمیخواستم مرگشو. لعنتی نبودنش رو نمیخواستم. بی حال لب زد:

-صدام کن. اسممو صدا کن.

تنها کاری که به فکرم رسید رو انجام داد. دستام رو برداشته و بعد لب... بود که روی گردنش قرار داده و با تموم قدرتم خونش رو م..... پیچ تابی خورد و من با شتاب بزاق دهانم رو با گردنش آميخته کردم. وقتی لبهام رو برداشتم آرامش بی جون روی دستم افتاد و من با شالی که روی زمین افتاده بود گردنش رو بستم.دست زیر زانوش انداخته و بلندش کردم. وقتی در آغ.... افتاد مقابل گوشم با صدای کشنده ای گفت:

-دوری،ولی شاه نشین قلبمی. اگه میتونی و دلشو داری منی که اسیرتم رو بکش جگوار.

محکم به خودم فشردمش و روی تخت قرارش دادم و غریدم:

-دهنتو ببند آرامش.به سرخی دست هام خیره شده بودم سرخی که از قطره های خون آرامش منشا میگرفت. منگ و آشفته بودم. حتی نمیتونستم باور کنم من اون بلا رو سرش آوردم.

❤️❤️


#آرامش




افکار کشنده ای درون مغزم پیچ میخورد و سیستم عصبیم رو گلوله باران میکرد. شکست خورده و ناتوان به نزاع قلب و ذهنم نگاه میکردم. وقتی درون دستم از هوش رفت.حامی زندانی شده قفل و زنجیر ها رو با وحشی گری شکست و وقتی اون چشم های وحشی بسته شد.نعره زده و با تموم قدرتم اسمش رو صدا زدم. حس می کردم از دست دادمش. حس نبودنش،حس نداشتنش بند بند وجودی من رو از هم گسیخت. به صدای فریادم،مسیح و هدی سراسیمه وارد اتاق شدن و تا چشمشون به آرامش بی هوش و خون آلود خورد هین بزرگی کشیده اما تا به چاقوی روی زمین افتاده و دست های خونین من نگاه کردن مات شدن. در نی نی چشم هاشون وحشت دیده میشد و من به سادگی می تونستم ببینم در انعکاس چشم اون ها یک هیولا شدم. همون هیولای خونخواری که دخترکي بی گناهی که اسیر من شده بود با گریه فریاد زده بود. من واقعا تبدیل به یک هیولا شده بودم. وقتی مسیح ناباور لب زد:

-چی کار کردی رییس؟

من فقط لرزیدم و فکر کردم چی کار کردم؟؟؟ من با این دختر چی کار کرده بودم؟؟ برای اولین بار در طول زندگیم مسیح رو ازم گرفت و بی توجه به منی که نابود شده بودم دخترک زخمی ام رو از روی تخت بلند کرد و وقتی چشمش به دست های خون آلودم افتاد با صدای بمی گفت:

_یه بی گناهو شکنجه کردی رییس.

و مقابل چشمانم جسم بی جون آرامش رو از اتاقم بیرون کشید. نمی تونستم به خودم دروغ بگم، بارها به کشتنش فکر کرده بودم. در این یک هفته به شکنجه و آسیب زدنش بارها و بارها فکر کرده بودم. تبدیل به هیولا شده و قصد داشتم تموم نفرتم با ذره ذره کشتن این دختر تخلیه کنم. وقتی جسم نیمه جونش روی دستم افتاد وقتی چشم های وحشیش رو بست و فکر نداشتنش در مغزم پردازش شد آنچنان رعشه ای به تنم افتاد که من رو از پای در آورد. خشم نفرت و تموم غضبی که نسبت بهش داشتم به یک باره فروکش کرد و نگرانی و دلهره وحشتناکی جایگزین شد. تموم حرفاش,گریه ها و التماس هاش درون مغزم به جریان افتاد و من مثّل یک مار زخمی به خودم می پیچیدم. زمین و زمان رو بهم می دوختم و برای باز شدن اون چشم های جادوییش حاضر به انجام هر کاری میشدم..هر کاری!! من امروز درمانده ترین فرد دنیا شدم. درمانده ترین فردی که بین مرز باریکی دست و پا می زد. نه طاقت از دست دادنش رو داشتم و نه دلیلی برای نگه داشتنش. این اتفاق ضربه بزرگی به پیکره دلم زده و من فقط از سوالی که ته مغزم کمین کرده بود فرار می کردم: "این دختر چه چیز من بود؟"


**آرامش


سوزش پوست گردنم باعث گزیدن لبم شد. چشمام رو بسته و منتظر تموم شدن پانسمانم شدم. زمزمه"الهی بمیرم برات" بانو رو شنیدم و بدون اینکه چشم باز کنم نالیدم:

-خدانکنه. پیرزن با حس مادری صادقانه ای زخمم رو پانسمان می کرد و اجازه نمی داد هیچکس جز خودش دست به زخمم بزنه. وقتی چشمش به زخمم می خورد در نگاهش غم ژرفی دیده میشد. غمی که دل خونینم رو خونین تر می کرد. در این سه روز هیچ ردی ازش دیده نشد. وقتی در آغوش مسیح قرار گرفتم فقط لب زدم که بیمارستان نمیرم. از زخم خودم خبر داشتم آنچنان عمیق نبود اما بخاطر ضعف اين چند روز کمی سست شده بودم. دکتر رفعتی هراسون به دیدنم اومد اما اجازه بخیه زدن ندادم. دکتر هم خیلی مخالفت نکرد و فقط با تاکید شدید برای استراحت و عوض کردن به موقع پانسمانم برای جلوگیری از عفونت راضی به ترک اینجا شد. می دونستم آدم امین و رازداریه اما باز هم ازش خواهش کردم چیزی از وضعیتم به دلارام هميشه نگران گزارش نده. وقتی بانو زخمم رو بست.مثل هميشه بوسه ای به پیشونیم زد و لیوان اب پرتقال رو مقابلم گذاشت و با تاکید برای خوردنش از اتاق بیرون رفت. خودم رو بالاتر کشیده و سرم رو به تاج تخت تکیه دادم. سوزش زخم اذیتم می کرد. زخمی که خودم با دست های اون ظالم به خودم زده بودم. بهتر از هر کس دیگه ای می دونستم فشار دست های خودم باعث این اتفاق شد. شاید کار احمقانه ای کرده بودم اما از نتیجه راضی بودم. وقتی خون از گلوم بیرون چکید و از درد سست شدم نگاهش...اون نگاه افسار گسیخته و خشمگینش به یک باره پر کشید و چیزی درون چشمش شکست. به چشم خودم دیدم که هیولایی که درون وجودش بود و کاملا تسخیرش کرده بود. از پای در اومد و وقتی چشمام بسته شد. نابود جگوار معروف.مقابل چشمام حرف از مرگ و کشته شدن من زده و با خشم و غضب نگاهم کرده بود اما وقتی پای عمل افتاد نتونست. نتونست که با بزاق دهانش سعی بر بسته شدن زخمم می کرد. نتونست مرگم رو تحمل کنه که فریاد زده و من رو به مسیح سپرده بود. جگوار فکر می کرد من رو نمی خواد اما وقتی نبودنم رو حس کرد تازه شوک بهش وارد شده و مطمئن بودم الان به شدت کلافه است. کلافه و سردرگم احساسش. در هر حال هنوز بهش اعتماد نداشتم.

#آرامش




اون آدم جگوار و غیر قابل پیش بینی ترین فردی بود که تا به حال دیده بودم و من واقعا میتونستم تصور کنم اگه اون آدم حسی هم به من داشته باشه؛قدرت سر بریدن اون حس رو داره. و من سردرگم و کلافه بودم. قرار بود پایان این قصه چه جوری رقم بخوره؟؟؟


**حامی


تضاد پارادوکس عجرز و بیچارگی تموم حسی که در این مدت تحمل میکنم. روز و شب برام به حالت لعنتی ای اذیت کننده بود. از هر چیزی خسته و گرفته بودم. درد و درمانم حالا در وجود دخترکی که گلوش رو بریده بودم من انقدر احمق و یا سست اراده نبودم که بخوام دل به کسی ببندم. مطمئن بودم حسی که بهش دارم عشق نیست اما نمی فهمیدم دقیقا چه مرگمه. زندگیم بیهوده و بی هدف شده بود و منی که هميشه برای ساعت به ساعت زندگیم برنامه داشتم حالا حتی نمیدونستم باید چی کار کنم. نه به دیدنش رفتم و نه میتونستم که برم. دیدنش برام سمی بود و من مطمئن شده بودم نمیتونم بهش آسيب بزنم. نمیتونم باعث رنجش بشم و نمی تونم از دستش بدم. به ته بن بست رسیده بودم و بالاخره تصمیم رو گرفتم...

-تو این جهنم داری چه گ... داری اتفاق میفته؟مگه نگفته بودم حق نداره جنسا رو وارد بازار کنن؟ از زمین و آسمون داشت بدبختی می بارید. دستی به یقه بلوزم کشیدم و سعی کردم این خفگی توهم زا رو از مغزم بیرون بکشم. مسیح متاسف سری تکون داد و گفت:

-رییس واقعا نمی شد جلوش رو گرفت. اینجا حرف حلقه نیست طرف خیلی کله گنده است. یه سیاسیه نمیشد کاریش کرد. مشتی به میز مقابلم زدم و با غرش گفتم:

-همین سگی که داری میگی صد بار برای من دم تکون داده و خواسته تو هر کثافتی باشه الان که کار از کار گذشته و بازار رو گرفته دستش اعضای حلقه به خودشون اومدن؟ فقط شرمنده تر شد و سکوت کرد. با این جهنمی که اتفاق افتاده بود باید چی کار می کردم؟ چرا الان همه چیز با هم گره خورده بود؟ دستی به موهام کشیدم و سعی کردم فکر کنم تا یک جوری از این مخمصه بیرون بیام. وقتی سر بلند کردم با نگاه نگران مسیح رو به رو شدم. دکمه بالایی بلوزم رو باز کرده و با کلافگی گفتم:

-دیگه چیه؟باز چی شده؟ کامل مشخص بود مردده. چشمام رو با درد بستم و بدون اینکه خم به ابرو بیارم گفتم:

-حرفتو بزن. نفس عمیق کشید. میدونست حق منتظر گذاشتنم رو نداره بنابراین با من و من گفت:

-راستش..کسی که باهاش ارتباط گرفته و شریک شده..

و من نگفته حرفش رو خوندم. عامل بدبختی های من همایون بود و بس!!! به مسیح قسم که من این مردتیکه رو تیکه پاره اش می کردم. با خرناس گفتم:

-همایونه؟ سریع سری تکون داد و گفت:

-فقط همایون نیست چند نفر از سیاسی های رقیبم هستن که ربطی به حلقه ندارن.

بدبیاری پشت بدبیاری.. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و روی صندلیم نشستم. چشمام رو بستم و برای لحظه ای آروم شدن چشم بستم.

-رییس؟ پاسخی نداده و فقط چشم بسته سر تکون دادم. با کمی تاخیر گفت:

-آرامش چی ميشه؟

بریده بودم. نمیتونستم از دست بدمش. من لعنتي احمق نمیتونستم بهش آسیب بزنم. زندانیش کرده و داشتم فقط خودم رو زجر میدادم.

-همایون دنبال دخترشه و از اون طرف داره خیلی غلطا می کنه. حتی اگه همه چیزشو بگیریم اونقدر زرنگه که دوباره خودشو میکشه بالا. باید کار دیگه ای کرد.

چشمام رو باز کرده و مشکوک نگاهش کردم. قدمی جلو برداشت و گفت:

-همایون فکر می کنم شک کرده شما بلایی سر آرامش‌ نمیارید اما اگه مطمئن بشه دیگه کاری ازمون ساخته نیست.

همچنان خیره نگاهش کردم و قبل از اينکه بخواد حرف بزنه لنگه ابرویی

بالا انداخته و گفتم:

-معکوس؟ لبخندی زد و گفت:

-شکی توی جگوار بودنتون نیست.

چند لحظه ای مکث کردم و در آخر سر تکون دادم. درسته ،چرا به فکر خودم نرسید؟؟؟ آرامش‌ می تونست اهرم فشاری برای من باشه و همزمان میتونست اهرم فشاری برای همایون باشه..پس باید این اهرم رو از سد راهم بر می داشتم. دستم رو مشت کرده و بالاخره غریدم:

_می کشمش.


**آرامش


موهام رو با کش نازکی بالای سرم بستم. دست دراز کرده و قرصم رو به زور آب سیب بلعیدم. کمی درد داشتم و حس می کردم سرما خوردم. گلوم می سوخت و سرم هم درد می کرد. بدنم به نسبت کرخت تر شده و دوست داشتم فقط بخوابم. دستی پانسمانم کشیده و از روی صندلی بلند شده و سمت تخت حرکت کردم. می دونستم بعد ظهر بانو و دخترا سرشون شلوغ تر ميشه و دوست نداشتم الان باری روی دوششون باشم. یه بغض بدی روی گلوم بود و می خواستم بشینم به حال بیچاره خودم زار زار گریه کنم. هنوز روی تخت ننشسته بودم که در با صدای بدی باز شد و به دیوار برخورد کرد. وحشت زده چرخیدم اما از دیدن چشمای کوهستانی تاریک مرد مقابلم برای لحظه کوتاهی قلبم لرزید.

❤️❤️


#آرامش




و چند دقیقه بعد خودشون پیاده شدن. صدای گلوله اونقدر زیاد تر شد که مطمئن شدم بلایی سرشون اومده و از شدت خفگی و ناراحتی نفس کم آوردم. درست لحظه ای که فکر میکردم دارم خفه میشم صدای گلوله خاموش شد. دست روی دهانم گذاشته و به سختٍ نفس میکشیدم و وقتی در ماشین باز شد بی مهابا جیغ کشیدم. چشمام رو بسته و سرم رو روی زانوهام قرار دادم. وقتی دستی دور بازوم گره خورد با تموم قدرتی که سراغ داشتم جیغ کشیدم و خودم رو به عقب کشیدم. صدای فریادم وقتی شکسته شد که صدای آشنایی صدام کرد. ابتدا فکر میکردم توهم زدم اما وقتی دوباره صدام کرد چشم باز کرده و نگاهش کردم. تا چشم در چشم شدیم،شوکه و بغض آلود نگاهش کردم که خنده محبت آمیزی کرد و گفت:

-نترس منم.

رفیق کودکی هایم اینجا بود. تکون سختی خورده و دست خودم نبود که اشکم چکید. فشار آرومی به سرشونه

ام وارد کرد و با مهر گفت:

-نترس عزیزم. من اینجام. نمیذارم بلایی سرت بیاد.

و به آرومی جسم ترسیده ام رو بلند کرد و از ماشین بیرون کشید. وقتی از ماشین رفتم از سردی هوا و تاریکی ترسیدم و خودم رو به داریوس نزدیک تر کردم. متوجه خش خشی شدم و وقتی فرد اسلحه به دستی نزدیک شد از شدت ترس تکون بدی خوردم. داریوس متوجه شد نگاه پر اطمینانی کرد و گفت:

-نترس از بچه های خودمونن. تازه مغزم به کار افتاد و با وحشت گفتم:

-مهرداد،،مهرداد و بقیه چی شدن؟ وقتی سکوت کرد مبهوت نگاهش کردم و گفتم:

_کشتیشون؟وقتی دستم رو کشید دستش رو پس زده و با صدای بلندی گفتم:

_چکار کردی تو؟حیران سری تکون داد و با غم خاصی گفت:

_من نمیتونم دوستای خودمو بکشم.

مشکوک نگاهش کردم که ادامه داد:

-یکم زخمی شدن.مطمئن باش زنده ان.

وقتی خواستم قدمی سمت تاریکی بردارم دستای سردم رو گرفت و با جدیت گفت:

-ماشین مسیح و تیمشون از پشت داره میاد. هر لحظه ممکنه پیداشون

بشه. باید بجنبیم آرامش.

نمیتونستم رهاشون کنم اما داریوس بی توجه به فریاد هام بازوم رو گرفت و چند لحظه بعد که سوار ماشین شدم ماشین با صدای بدی از جا کنده شد.


**حامی


با سر انگشتم روی میز ضربه میزدم. اتاق تاریک بود و مسکوت. تموم پرده ها کشیده شده و حتی به نور ماه هم اجازه ورود ندادم. درون تاریکی دنیای خودم بود. به چیز هایی که قرار بود انجام بدم فکر کردم. به آینده ای که سعی داشتم عوضش کنم و به آرامشی که قرار بود از بین ببرم! وقتی صدای تلفنم بلند شد دست از ضربه زدن برداشته و به آرومی تماس رو برقرار کردم. به محض برقرای

مسیح با صدای خندانی گفت:

-تموم شد رییس.

اولین چیزی که درون مغزم بود رو

به زبون آوردم:

-زخمی که نشد؟ با احترام گفت:

-نه. خیالتون راحت،یکم ترسیده بود که طبیعی بود.

و بالاخره تونستم نفس آزادی بکشم. خلاص شد. با جدیت پرسیدم:

-به چیزی که مشکوک نشدن؟همه چیز اکیه؟ صدای خنده اش روشنیدم:

-حتی به مغزشونم خطور نمیکنه همه چیز یه نقشه بود. اونقدر طبیعی بود که خودمونم داشت باورمون میشد آرامشو ازمون دزدیدن. همایون و داریوس کاملا تو تله افتادن.

سری تکون دادم و در آخر با قاطعیت

گفتم:

-برگردید. کارتون خوب بود. خسته نباشید. تلفنم رو با بی حسی روی میز پرت کرده و چشمام رو بستم. آرامش رو خودم با دست های خودم از دست دادم. دیگه موندنش کنار من هیچ دردی رو درمان نمیکرد. از دست دادمش و حالا بازی من با همایون و پائول شروع شده بود. بازی ای که عجیب بوی خون میداد!!


**آرامش‌


او با مات زدگی و اشتیاق نگاهم میکرد و من با نفرت و حقارت. چشم های او از اشک پر شده و چشم های من از درد. مردی که مقابلم بود با لذت و علاقه خاصی خیره چشمانم بود و من تموم انزجار و کینه ای که درونم میجوشید رو تقدیمش میکردم. دریغ از ذره ای حس!!! هیچ چیز درون وجودم از دیدنش تکون نخورد به جز وازدگی. مردی که مقابل من بود و با شعف نگاهم میکرد، یک قاتل بود و بس. همایون افخم هیچ سنخیتی با من نداشت و من کوچک ترین حسی بهش نداشتم. ازش بیزار بودم که باعث شکنجه های روحیم شده بود. قتل پدر و مادرم دزدیده شدنم کتک خوردنم اسیر شدنم همه و همه کار این مرد بود و در آخر بخاطر وجود خون نحسش که درون وجودم بود از چشم های مردی که عاشقش بودم افتادم. بزرگترین ضربه رو همین مرد به اصطلاح پدر به من زده بود. با حیرت دستی به لب هاش کشید و با شگفتی و علاقه خاصی گفت:

-انگار ریحان اینجاست.

دریده نگاهش کردم و متوجه منظورش نشدم. از روی صندلی تاج دارش بلند شد و وقتی خواست قدمی سمتم برداره با غضب گفتم:

-سمت من نیا. انگار متوجه شد قرار نیست مثل فیلم های هندی در آغوشش بپرم و مویه سر بدم. محتاط سری تکون داد و با لبخند اطمینان بخشی گفت:

-کاریت ندارم.

فقط بیزاری بود. واقعا ازش متنفر بودم. با کنجکاوی تموم صورتم رو رصد کرد و با آرامش خاطر گفت:

-خیلی خوشحالم که سالمی.

❤️❤️❤️


#آرامش




_مطمعن باش دیگه نمیزارم بلایی سرت بیارن کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه.

دست خودم نبود. من انقدر تلخ نبودم اما این ماجراها به شدت تلخم کرده و

با نفرت گفتم:

-مطمئنی؟مگه تو همون کسی نبودی که حکم ت..جاوزمو امضا کردی؟ دیدم که رنگش پرید و زخم زدم:

-مگه تو نبودی که پدر و مادرموم کشتی و من رو آواره کردی؟مگه تو کسی نبودی که باعث شدی تو ویلای اون آشغالا تا سر حد مرگ کتک بخورم؟مگه تو کسی نبودی که آدم اجیر کرده بودی که منو بکشن؟ و نتونستم بگم تو لعنتی باعث شدی مردی که عاشقشم با نفرت آرزوی مرگم رو بکنه...نمیتونستم اين رو بگم. عقب رفت و به میز تکیه داد و نفسش رو با کلافگی بیرون فرستاد. دست هام رو عصبی بهم فشردم و با دردی که توی قَلبم حس می کردم

با صدای بلندی گفتم:

-باعث و بان ی تموم بدبختی های من تویی. تویی که منو بدبخت کردی و باعث شدی تا پای مرگ برم. عامل همه گرفتاری های من تویی اون وقت داری بهم اطمینان میدی که بلایی سرم نمیاد؟ این آدم رو هیچ وقت نمیتونستم ببخشم...هیچ وقت! به تاسف سری تکون داد و با لحن صلح طلبی گفت:

-من،،من از وجودت بیخبر بودم. من قصد نداشتم این بلاها رو سرت بیارم. آرامش من.. جیغ کشیدم:

-اسم منو نیار. تسلیم وار نگاهم کرد و گفت:

-باشه آروم باش. من به روح ریحان قسم میخورم از همه چیز بیخبرم. من تا چند هفته پیش فکر میکردم بچه ای که در به در دنبالشم یه پسره. تازه فهمیدم گمشده من دختره. اونقدر رضا به دست و پای من پیچید و همه چیز رو سخت تر کرد که مجبور شدم. من حتی روحمم از وجود تو خبر نداشت. یک بار هم تو رو ندیدم. فقط شنیده بودم رضا یه دختر داره همین. رضا خیلی خوب موفق شده بود تو رو از همه چیز دور نگه داره.

با یادآوری بابا رضا چشمام پر شد و

با عجز گفتم:

-چون داشت انتقام مرگ خواهرش رو ازت میگرفت باید می کشتیش؟چون میخواست انتقام منو ازت بگیره به اون قصاوت کشتیش؟چون فکر می کردی من دختر رضام که هنوزم هستم به خودت اين حق رو دادی هر بلایی خواستی سرم بیاری؟کینه ای که از رضا داشتی اونقدر زیاد بود که حتی بعد مرگشم بیخیال دخترش نشدی؟ به شدت سری تکون

داد و با حالت ملتمسی گفت:

-من نکشتمش. من دستوری برای قتل رضا ندادم. رضا اونقدر پیشروی کرده بود و اوضاع رو سخت کرده بود که دستور قتلش قبل از من صادر شده بود.

اشکام رو پس زدم و بلند گفتم:

-دروغ میگی. مثل سگ داری دروغ میگی پست فطرت. تو باعث مرگ پدر و مادرم شدی. دستی به صورتش کشید و گفت:

-اینطوری نیست. قضیه خیلی پیچیده تر از این حرفاست.

به چشم یه حیوون می دیدمش. نمیتونستم حرفاشو باور کنم. وقتی بی هواس سمتم اومد از روی صندلی ام بلند شده و گلدونی که مقابلم بود رو با شدت روی زمین کوبیده و فریاد زدم:

-تو یه قاتلی. تو یه آدم‌کشی. خدا ازت نگذره که بدبختم کردی. فکر کنم باورش نمی شد شدت نفرتم رو. با چشم های متعجب و شرمنده ای نگاهم می کرد و در اتاق با شدت باز شد و داریوس سراسیمه وارد شد. نگاهی به من گریان و همایون شرمنده کرد. با احتیاط نزدیکم شد و صدام زد. چشمام خیره به چشمای همایون بودم و پاسخی ندادم. داریوس با حواس جمعی بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید:

-آروم باش، آرامش.

می لرزیدم و داریوس با زمزمه آرومی گفت:

-آروم باش آرامش. بیا بریم.

حتی حاضر نبودم یک ثانیه تو جایی که اون نفس می کشه نفس بکشم. خودم رو به داریوس سپرده و با قدم های سنگینی از اتاق بیرون زدم. اونقدر درگیر بودم که نمی تونستم کوچک ترین توجهی به چیزی بکنم نه به دیزاین خاص و شیک ویلا و نه به تابلو های نفیسی که روی دیوار ها آویزون بود. همه چیز برام سیاه و سفید شده بود. وارد اتاقی که چهار روز درونش سکنا کرده بودم شدم. بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و جسم سنگینم رو روی رو تختی بنفش رنگ پرت کردم. توجهی به حضورش نداده و بالا تنه ام رو روی تخت پرت کرده و چشمام رو بستم. تنها صدای نفس های عمیق خودم رو می تونستم بشنوم. من چنان وارد بازی وحشتناکی شده بودم که حتی فرصت ترمیم هم نداشتم. از هر طرف زخمی و آزرده بودم. در عرض چند هفته زندگیم دوباره زیر و رو شده بود. جگوار معروف به هیبت سابقش برگشته و تنبیهم کرده بود. تو چشمام نگاه کرده و گفته بود جلوی چشمای پدر بیولوژیکیم من رو خواهد کشت. تو مسیر اون انبار کوفتی بهم حمله شده و بعد اسیر دست های داریوس و همایون شده بودم. راستش به هیچکس اعتماد نداشتم و وقتی فهمیدم وارد ویلای همایون شدم قیامت به پا کرده و با وحشی گری همه چیز رو شکسته بودم. داریوس رو مورد ضرب و شتم قرار دادم و ازش دلگیر بودم اما وقتی سرم فریاد کشید که اگه زودتر اقدام نمی کرد باید شاهد مرگم می شد.‌متوقف شدم. ابتدا حرفش رو باور نکردم اما...

❤️❤️❤️#آرامش_مطمعن باش دیگه نمیزارم بلایی سرت بیارن کسی نمیتونه بهت آسیب بزنه.دست خودم نبود. من انقد ...

❤️❤️

#آرامش


با دیدن پیام و عکس هایی که جگوار از من فرستاده بود سقوط کرده بودم. جگوار...جگوار ظالم تصمیم داشته صبح اون شبی که توسط داریوس دزدیده شدم من رو تو انبار مخصوصش و جلوی چشم همایون و داریوس دار بزنه. حس میکردم موهای سرم از شنیدن این خبر زق زق می کرد. سرگشته و درمانده شدم. باورم نمی شد قصد داشته همچین بلایی سرم بیاره اما وقتی یادم افتاد که تو آخرین دیدارمون گفته بود براش هیچی نیستم و میخواد استخونام رو بشکنه فهمیدم من خیلی وقت پیش محبت اين مرد رو نسبت به خودم از دست دادم و بازی رو باختم. چهار روز بود که تو این خراب شده بودم. هر وقت همایون به دیدنم اومده بود مثل یه گراز وحشی سمتش حمله کرده و جیغ و فریاد راه انداخته بودم. کراهتی که نسبت به این مرد داشتم تموم شدنی نبود. تا آخرین لحظه عمرم نمیتونستم هدیه بخشش رو بهش تقدیم کنم. امروز ناخواسته پام به اتاقش باز شده و بالاخره باهاش هم صحبت شده بودم.
-چیزی نمیخوای؟
اونقدر بیچاره بودم که نمیدونستم باید چه حسی به داریوس داشته باشم. گله مند باشم یا شکر گزار؟ آزرده خاطر باشم که چرا من رو از جگوار دزدیده و به همایون رسونده یا تشکر کنم که من رو از چنگ قاتلم رهایی داده و به امنیت رسونده. بهم گفته بود جگوار بعد از دزدیده شدنم مثل یک مار زخمی آسمون رو به زمین دوخته و در پی من می گرده. نه برای نجاتم،برای کشتنم. و من ناتوان ترین فرد دنیا بودم که برای نجات از چنگال مردی که عاشقشم باید به آغوش مردی که ازش بیزرام پناه ببرم. من از آغوش مرگبارش آزاد شده بودم اما بخدا قسم که هیچ امنیتی اینجا حس نمیکردم. قلبم گرم نمیشد. امنیت من تنها یک مرد بود که حالا کمر به قتل من بسته بود!!! سوالش رو بی پاسخ قرار دادم. چی میخواستم؟ ذره ای آرامش که تموم شده بود. سرم درد می کرد و دوست داشتم ساعت ها بخوابم. متوجه نزدیک شدنش شدم اما باز هم چشم باز نکردم و چند لحظه بعد صداش رو از بالای سرم شنیدم:
-یکم بخواب میگم برات غذا بیارن.
فقط سکوت کردم و وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم چشمام رو باز کردم. چرا یک شبه انقدر دنیای من سیاه شده بود؟؟؟

**حامی

جام رو یک نفس سر کشیده و روی میز قرارش دادم. طعم گس الکل,صدای خنده های بارونی دخترک رو در ذهنم تداعی کرد و تلخیش شیرینی لب هاش رو. بوی نامطبوعش,بوی تن خوشش رو برام به یاد آورد. تن بوسیدنی و قابل پرستشش رو. هیولای قصه ها درون عمارتی عاری از هر گونه زندگی محکوم شده بود. نه صدای خنده هایی،نه نگاه وحشی ای و نه آرامشی در اين عمارت وجود داشت. همه چیز مرده بود. بالاخره تونستم،بالاخره و بعد از مدت ها جنگ و درگیری پیروز شده و رهاش کردم. دخترکی که آرامش من ماه خونین من شده من بود رو از دست دادم. دخترکی قرار بود نیلوفر آبی من بشه و نشد...نشد. هنوز به سختی سنگ به بی رحمی جگوار و به وحشتناکی یک هیولا بودم..اما عصبی تر خشمگین تر و داغون تر از قبل. افیون اون دختر رو از دست داده و مثل یک معتاد از دوری تنش درد میکشیدم. استخوان به استخوان درد بود و درد. قدرت آسيب زدن بهش رو نداشتم و بنابراین رهاش کردم. رهاش کردم تا بلایی سرش نیارم. آرامش رو برای هميشه از خودم دریغ کردم. زندگی سرد و سیاهم رو ادامه دادم. هر نفس هر لحظه مملو از صدای نازش،نگاه خاصش و نوازش دلکشش بود. تصویر چشمای درشت و سیاهش مثل یک درد بزرگ مقابل چشمم بود و می سوزوند و می سوزوند. من دیوانه ای شده بودم که قدرت ویرانی داشتم. آرامش رفته بود ولی صدای خنده هاش هنوز پا بر جا بود. "تو حامي آرامشی" دیوانه شده و دست به سرم کشیده و با تموم وجود نعره زدم:
-لعنت بهت. لعنت بهت که آرامش‌ رو ازم گرفتی و رفتی. جسم سنگینم رو روی تخت پرت کرده و چشمام رو بستم. به وضوح رد دست هاش رو روی بازوهام حس میکردم. گرمی تنش،شیرنی لب هاش. صدای نفس نفس زدن هاش که پس زمینه مغزم شده بود و ناله های از سر لذتش. اون صدای ناله در تموم تنم رخنه کرده بود و من اونقدر افسار پاره کرده بودم که تموم تن و مغزم دیدن دوباره و به ناله در آوردنش رو میخواست. چشم بستم،چشمای درشتش رو با قدرت از ذهنم پس زدم و فکر کردم که بازی شروع شده و من باید برم...باید می رفتم. چشماش رو پاک کردم و آرامش‌ رو خط زدم... دکمه های سر آستینم رو بستم و گفتم:
-کی؟
-یه نیم ساعتی ميشه. پروازشون تازه
نشسته.
کتم رو از روی تخت برداشتم و همون طور که تن می زدم با جدیت گفتم:
-ببرش جایی که تعیین کردیم. کتم رو کمی جلوتر کشیدم و به تصویر خودم درون آينه خیره شدم. مکثش رو حس کردم عطرم رو برداشتم و
غریدم:
-قراره منتظر باشم؟ و با فشار کوچیکی,مولکول های عطر در هوا پخش شد و روی گردنم قرار گرفت. نفس عمیق کشیدم و بالاخره گفت:
_تنها نیست.
عطر رو روی میز گذاشتم و با لنگه ابرویی بالا انداخته گفتم:

❤️❤️


#آرامش




-و؟ نفسش رو با شدت رها کرد و گفت:

-باهم اومدن.

حدس میزدم بخاطر همین شوکه نشدم. سری تکون دادم و با جدیت گفتم:

-طبق برنامه پیش برو. و تماس رو قطع کردم. ابو ظبی،گرم است وسوزان. حتی در این موقع سال که تهران در آغوش زمستونه و از سرما به خودش می لرزه اینجا جوری آفتاب به فرق سرت می تابه که برای لحظه ای فکر میکنی،این شهر خورشید رو در بطن خودش جای داده. فقط نسیم خنکی بود و بس. دبی تفرجگاه خوبی بود و ابو ظبی کمینگاه خوبی برا تجارت و سیاست بود. و من الان فقط برای سیاست کاری اینجا بودم و بس. به محض ورودم به این سرزمین خشک و افتابی با استقبال با شکوه عدنان و احمد ال نهیان رو به رو شدم. زیر پوست این شهر گرم فقط من میدونستم و دولتمردای این شهر که چه اتفاق هایی در حال رخداده. ملیت ها و قومیت های مختلفی در این شهر دیده می شد و این کشور رنگی رنگی بود. مثل همیشه تموم ملاقات های ما مخفیانه و به دور از دید بقیه بود و به همین دلیل فقط با ارتباط های کوتاهی چند نفر از بزرگان رو ملاقات کردم. اون همه برای لحظاتی کوتاه. هر کسی لایق دیدن جگوار و شاه نشین حلقه نبود. آدمهای عدنان و تیم امنیت دائمی خودم دوشا دوش من قدم برداشته و جان بر کف آماده بودن. تموم ارتباط های سیاسیم رو با سران این سرزمین به حداقل رسونده و تاکید اکید کرده بودم دیگه مایل به دیدن کسی نیستم. من بخاطر دلیل دیگه ای پا به این شهر گذاشته بودم. جزیره خصوصی بود و طبق دستور خاندان نهیان تا چند روزی از هر گونه پذیرش خودداری میشد. و این چیزی بود که من در خواست کرده بودم. قهوه خوش عطر و بو رو مزه ای کرده و همون لحظه صدای کیان رو شنیدم:

-رییس،مهمونا منتظر اجازه شمان.

سری تکون دادم. من هیچ وقت به انتظار کسی نمیموندم. قهوه ام رو بدون کوچک ترین عجله ای نوشیدم و بعد دستام رو بلند کردم. کیان اطاعت کرد و به سمت در حرکت کرد. نفس عمیقی کشیده و چند لحظه بعد صدای پاشنه کفش هایی که به زمین کوبیده میشد رو شنیدم و تق تقی که از برخورد پاشنه های زنانه ای به کف پارکت ها خورده میشد باعث پوزخندم شده و سر تکون دادم. وقتی جفتشون مقابلم قرار گرفتن بالاخره سر بلند کرده و نگاهشون  کردم. برق چشم های پائول و چاک یقه ی باز بالاتنه ی خوش فرم امبراولین چیزی بود که به چشمم خورد. نگاه بی تفاوتم رو از بدن خوش انحنای امبر گرفتم و به پائول دوختم و بی توجه به اشتیاقش.به صندلی اشاره کردم. کمی تکون خوردم و وقتی پائول همراه با دخترک زیباش مقابلم نشستن نگاهشون کردم. پائول لبخندی زد و با لهجه امریکن مخصوصی گفت:

-جگوار از دیدنتون خیلی خوشحالم.

سری تکون داده و اهمیتی به امبر که پا روی پا انداخت و پاهای خوش فرمش رو به نمایش گذاشت ندادم. پائول لبخندش رو ادامه داد و به دخترش اشاره کرد و گفت:

-دختر زیبای من امبر.

بالاخره نگاهم رو از چشم های مشتاق پائول گرفته و به آبي چشمان امبر بخشیدم. نگاهش براق و به زیبایی یک دریای زندگی بخش بود. تلاقی نگاهمون باعث شد لب هایی که شاید برای بوسیدن آفريده شده بودن رو با ناز تکونی بده و با صدای زیبا و لهجه فوق العاده دلپذیرش به انگلیسی گفت:

-از آشنایی باهاتون خوشحالم جگوار.

بدون اينکه چشم از چشمای براقش بگیرم؛متوجه تغییر حالتش شدم. کمرش رو خیلی نامحسوس صاف تر کرد و گردن بلندش رو به آرومی تکون داد و گردن بند ظریف به شکل گلش رو به نمایش گذاشت، وقت عرض اندام بود لبی تر کرده و مثل خودش به انگلیسی روونی گفتم:

-خوبه, متوجه شدم ابروهای نازکش رو به ظرافت بالا برد اما من هیچ وقت قرار نبود از دیدن کسی خوشحال بشم. دیدن کسی برام خوشحال کننده نبو... تصویر چشم های درشت و به رنگ شبی مقابل چشمم روی پرده رفت. دستم رو مشت کرده و سیاهی چشماش رو از قاب ذهنم پس زده و به آبی چشمای امبر بخشیدم. پائول خودش رو جلوتر کشید و همچنان با لبخند

گفت:

-دیدنتون از نزدیک حس

جالب و خوبی داره.

پائول سیاس و مرد به شدت باهوشی بود. مرد ابر قدرت دنیای غرب در زمینه دارو و نفت امروز مقابل من نشسته و برای رسیدن به خواسته اش خیلی هوشمندانه قدم بر می داشت. احمق نبودم میدونستم جذابیت های خیره کننده دخترش یک سلاح بزرگ در دستانشه و به همین امید دخترکش رو همراهش آورده‌. دخترکی که آوازه زیبایی و دوشیزگیش در بین رقبا پیچیده بود. دختری که با کسی وارد رابطه نمی شد و تموم فدایی هاش رو پس میزد. منافع مشترک چیزی بود که هر دوی ما رو به میز مذاکره کشیده بود. با اشاره سر خدمه مشغول پذیرایی شدن . وقتی لیوان آبم رو در دست گرفتم نگاهم رو به پائول بخشیدم و گفتم:

-دیدن آدم های قدرتمند دلیل قدرتمند می خواد. قدرتمند هستید یا نه؟  یقه بی نهایت باز امبر عجیب به من چشمک میزد. پائول بلند خندید و نامحسوس نگاهی به دخترش کرد و گفت:

❤️❤️


#آرامش




وقتی همایون از ویلا بیرون زد برای تازه کردن نفس از اتاقم بیرون زده و به حیاط اومده بودم. لخ لخ کنان حرکت میکردم که صدای باز شدن در رو شنیدم. سر چرخونده و خودم رو پشت درخت کهنسالی پنهون کردم. فکر میکردم همایون برگشته باشه اما از دیدن داریوسی که آشفته و عصبی از ماشین پیاده شد متعجب شده و بی اختیار صداش زدم:

-داریوس. هنوز قدم بعدیش رو برنداشته بود که با شنیدن اسمش متوقف شد. لحظه ای با گیجی به اطراف نگاه کرد و وقتی متوجه من شد با تعجب نزدیکم شد و گفت:

-چیزی شده؟

بی تفاوت سری تکون داده و به پاکت چوبی ای که در دست داشت نگاهی کردم و گفتم:

-خواستم یه هوایی عوض کنم. نفسی آزاد کرد و با خیال راحت گفت:

-خوب کردی.

سری تکون دادم و خواستم سمت باغ قدم بزنم که با کمی نگرانی گفت:

-آرامش، همایون خونه است؟

کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:

-نه رفت بیرون. تو خوبی؟ ضربه ای به سنگ مقابلش زد و با عصبانیت گفت:

-نمیدونم. و پاکت چوبی رو بین دستاش فشرد. خیلی معمولی نگاهش کردم و گفتم:

-چیزی شده؟چرا انقدر سردرگمی؟ شالم رو جلوتر کشیدم و پاهام رو کنار هم جمع کردم که داریوس با غیض گفت:

-بدبختی پشت بدبختی. اینو کجای دلم باید بذارم آخه؟

-خب بگو چته. از چی عصبی ای؟ و متاسف سری تکون داده و برگشتم اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با جمله ای که گفت از پای در اومدم.

-تو این همه بدبختی فقط ازدواج کردن جگوار رو کم داشتیم.اصلا

نمیدونم چه جوری باید بگم.

اغما اغما اغما و نابودی!! نفس هام یاری ام نمیکرده و قلب لعنتی ام پمپاژ نمیکرد. برای لحظه ای دنیا مقابل چشمم سیاه شد و وقتی به خودم اومدم که داریوس با وحشت مقابلم ایستاده و تکونم میداد. مثل یک صاعقه زده خشک شده و به چهره اش نگاه میکردم. متوجه هیچ چیز نمیشدم فقط اصوات نامفهومی رو شنیده و حس میکردم دنیا دور سرم میچرخه. قلبم بر اثر شوک وارد شده لحظه ای از کار ایستاد و بعد با شدت  تپید. نفس های گم شده رو با شدت رها کرده و بلند بلند سرفه کردم. دست های داریوس با نوازش خاصی پشتم کوبیده میشد ولی من هوا میخواستم. هوا برای نفس کشیدن. محکم و با قدرت هوا رو بلعیدم و بلعیدم. سر بلند کرده و چشم هایی رو که بخاطر سرفه های شدید پر شده بود رو به داریوس بخشیدم و با بیچارگی گفتم:

_کی داره ازدواج میکنه؟ متحیر نگاهم کرد و وقتی خواست دستم رو بگیره با شدت پسش زدم و فریاد زدم:

-کی داره ازدواج میکنه؟ گیج از فریادم نگاهی به چهره مرده من کرد و با بی میلی گفت:

-جگوار,

و نفس هایی که دوباره در این شهر غارت زده گم شد. به سختی و با هزار بدبختی نفسی کشیدم و گفتم:

_کی؟با کی؟ عصبی نگاهم کرد به جای پاسخ گفت:

-اینا مهم..

-جواب سوالمو بده. کلافه تکونی خورد و پاکت چوبی رو که مثل خار به چشمم میرفت فشرد و با ناراحتی گفت:

-با دختر یه کل کنده. مراسمش آخر همین هفته،شب عیده.

گفته بودم من دیگه بهاری نخواهم داشت...تموم زندگیم زمستون بود و بس!!! بهارم رو زمستون کردی جگوار...تبریک میگم. خیره به ماه‌ انگشترم رو لمس کردم. انگشتری رو که تا به امروز از دستم بیرون نیاورده بودم. من ماه خونین شده تو بودم اما انگار فقط یک ماه مرده ام. ماهی که خشم جگوار رو آروم کرد و مرد مقابل چشم های داریوس غش و ضعف نکردم گریه هم نکردم اما از درون فرو ريختم. نگاهی به ماه کردم نشونم رو پاک کردم قطره اشکی چکید و من انگشتر رو از دستم بیرون کشیدم. تموم شد. قطره قطره اشک ها چکیده میشد و من یک ماه زخمی باقی موندم. "تو ماه خونین شده جگواری" روی زمین افتاده و اون صدای گیرای لعنتی در سرم پخش شد و من با دست جلوی دهان گرفته و با تموم وجودم زار زدم. زار زدم به حال دخترکی که دیگه آرامش‌ نبود.

****


نگاهش را به تصویر مقابلش بخشیده و با تمام نفرتی که درونش میجوشد به لبخند دخترک نگاه میکند. لبخند گیرا و چشمان زیبایی دارد اما جنسش,ناپاک است. درون وجودش خونی جریان دارد که قطره قطره اش باید به قصاوت ريخته شده تا دیگر نسلی از اين حیوان باقی نماند.

-مثل اينکه خیلی هم براش عزیزه.

دستی به ته ریشش میکشد و با لبخند تمسخر آمیزی میگوید:

-اس دست ماست.

مردان قهقه میزنند و او فقط سری تکان میدهد. تصویر بعدی را با دقت نگاه می

کند. دخترک درون باغ بزرگی ایستاده و نگاهش به ناکجا آباد خیره شده. در عمق چشمان درشتش غمی بزرگ دیده میشد.

-مطمئنی برای مراسم جگوار میاد؟ عکس را بی هدف روی میز پرت میکند و لب میزند:

-آره بچه ها آمارشو دادن. همگی سری تکان میدهند. تصویر بعدی را در دست میگیرد. این مرد ابر قدرت حتی در عکس هم ابهت خود را دارد. جگوار همراه با دو تن از نزدیک ترین یارانش در فرودگاه. کیان را چند باری در سایه ها دیده اما آن پسر لبخند به لب را خوب میشناسد. مسیح!! مسیح را کمتر کسی است که نشناسد این پسر فدایی جگوار است.

❤️❤️


#آرامش




چهره مردانه و لبخند با نمکی هميشه در چهره داره. مرد زیرک و باهوشی است و خوشحال است که دخترک همایون دیگر در چنگال این ها نیست،چون در این صورت ربودنش کاریست غیر ممکن. هجوم به دژ مستحکم جگوار؟..غیر ممکن ترین اتفاق ممکن است. عکس را کناری زده و تصویری را که باعث تموم بیزاری و دلزدگی اش میشود را بلند میکند.همین بود که تبدیل به چنین حیوان رذلی شده بود. همایون افخم. با دیدنش دستانش مشت میشود و درون وجودش به غلیان می افتاد. مردکی که کنارش ایستاده برایش سنبل یک خیانت است و عمیقا دوست دارد با یک گلوله مغزش را روی زمین بریزد. در عجب است چطور جگوار معروف با آن همه قانون های عجیب و خاصش هنوز این داریوس نامی را که خیانت کرده و به افراد همایون پیوسته را زنده نگه داشته؟ از قانون مافیا سر در نمی آورد اما میتواند حدس بزند داریوس به مجموعه همایون پیوسته و برترش را تغییر داده. مسخره است. همایون را به جگوار ترجیح داد؟ بخاطر ان دختر چشم آهویی؟ مگر حسی بینشان هست؟ و اینجاست که لبخندش بزرگتر میشود. بی شک مردن این دختر ضربه بزرگی به همایون و داریوس خواهد زد. روی صندلی اش می نشنید و با لبخند شیطانی میگوید:

-به بچه ها بگو آماده باش باشن. به محض اینکه مهمونی تموم شد و از ویلا زدن بیرون برید سراغ دختره.

همگی تایید میکنند و او چشمانش را می بندد. در مهمانی جگوار باید حضور داشته باشد و بدون اينکه توجهش را جلب کند به دخترک نزدیک شده و در درست ترین زمان او را از پدر بی همه چیزش گرفته و بعد اوست و آن دختر که برایش برنامه ها دارد. زیبایی افسانه ای ندارد اما زیبا و طناز است. میتواند همراه خوبی برای یک شب و گرم شدن تختش باشد. آرامش افخم به زودی در جوار او خواهد بود.


**آرامش


به شکل عجیبی بی حس شده بودم. سکوت کرده بودم. حتی دیگه با داریوس هم صحبتی نداشتم, نه که حرفی برای گفتن نداشته باشم نه..کاملا بر عکس. از حرف زدن میترسیدم از اینکه لب باز کرده و دل شکسته ام کار دستم بده میترسیدم. دلم شکسته شده بود. بد هم شکسته بود. دل شکسته ام را با انگشتری که با زنجیر کوچکی به گردنم آويخته بودم فعلا مسکوت نگه داشته بودم. انگشتری که دیگه برای من نبود و من قصد داشتم فردا شب که به مراسمش میرم مقابل چشمانش همه چیز رو تموم کنم. همایون از ترس پس زدنش,داریوس رو واسطه کرده بود تا من رو برای رفتن به مراسم نامزدی جگوار راضی کنه.

می خواستم با چشمان خودم ببینم و این عشق نافرجام رو ذبح کنم و حرفام رو به صورتش بکوبم. بی چون و چرا قبول کرده بودم و داریوس بهم گفته بود اگه مایل نیستم می تونم فقط بهش اشاره کنم اما من رد کرده بودم. خود آزاری بود ولی باید میرفتم. میرفتم و نامزدیش رو لحظه به لحظه درون مغزم ثبت میکردم. به قلبم این باور رو دادم که کسی که من رو از دست داد اونه و کسی که پشیمون خواهد شد اونه چون مطمئنا هیچکس اون طور که من آرومش میکردم نخواهد کرد. سعی میکردم با دلایل منطقی قلبم رو آروم نگه دارم اما فقط من و قلب شکسته ام میدونستیم همه این ها بهانه است. عشق سه حرفه اما لعنتی ترین سه حرفی دنیاست. باید برای قلبم مرهمی پیدا کرده و آرومش میکردم. شبی که انگشترم رو از دستم بیرون کشیدم تا خود صبح زار زدم و به حال عشقی که مرد و تموم شد اشک ريختم. از روز بعد اشک نریختم فقط در درون خون گریه کردم. تموم درد ها و حرفام رو در قفسی ريخته و در خرابه های قلبم پنهان کردم تا به محض دیدن باعث تمام شکست هام نابودش کرده و زخم های عفونیم رو درمان کنم. به پنجره اتاقم تکیه دادم و فکر کردم بهار امسال بدترین بهار زندگیم خواهد بود. سر و صدایی که از بیرون اتاق به گوشم میخورد باعث شد کلافه از روی تخت بلند شده و سلانه سلانه بیرون بزنم. نگاهم بین داریوس و زن جوانی که با کمی ناراحتی جعبه بزرگ و سیاهی رو در دست گرفته بود چرخی خورد و بی تفاوت گفتم:

-چه خبره؟ داریوس عصبانیتش رو پنهون کرد و با لبخند گفت:

-بیدار شدی؟

سری تکون دادم. زن نگاه خاص و پر معنایی به من کرد. سلامی داده و اشاره ای بهشون کرده و دوباره تکرار کردم:

-چی شده؟ زن با احترام سلامم رو پاسخ داد و داریوس نگاه پر حرصی روانه اش کرد و گفت: -چیز خاصی نیست یکم در مورد لباست که برای امشب سفارش دادیم مشکل پیش اومده.

زن با هیجان گفت:

-باور کنید من گفتم بهتون. شما گفتید بهترین لباسی که توی مزون داریم رو بیارم منم همین کار رو کردم. این تازه سه روزه دستمون رسیده آخه اون لباسی که گفتید به خوبی این نبود و رنگشم خیلی مناسب نبود.

داریوس خواست اعتراضی بکنه

که بی میل گفتم:

-ول کن داریوس. لباس،لباسه دیگه. چه گیری دادی. همینو میپوشم. خواست اعتراض کنه که خیلی جدی نگاهش کردم. مغلوب شده سری تکون داد و گفت:

❤️❤️


#آرامش




_خیله خب. تا تو یه دوش بگیری بقیه گروهم میان.

دستم به دستگیره نرسیده برگشتم و با تعجب گفتم:

-گروه؟چه گروهی؟ نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-یه تیم میک آپ و مد برای آماده کردنت دارن میان. تا نیم ساعت دیگه اینجان.

مبهوت و کمی سرگردان گفتم:

-لازم نبود انقدر شلوغش کنی. چه خبره مگه. سکوت کرد که من بی حوصله تر گفتم:

-تازه ساعت ده چه خبره از الان؟مراسم مگه شب نیست؟ دستی به کت خوش دوختش کشید و با خنده الکی گفت:

-مراسم از غروب شروع ميشه و ما حداقل باید ساعت سه راه بيفتيم تا برسیم.

مردد لب زدم:

-مگه مراسم تهران نیست؟ همچنان لبخندش رو به لب داشت و به آرومی گفت:

-نه,

قدمی به جلو برداشته و با مبهوتی

گفتم:

-کجاست؟

-ساری!

بچه که بودم هیچ وقت نتونستم کارتون عروس مرده رو نگاه کنم. یه حس بدی ازش میگرفتم و بی دلیل ازش فراری بودم. کم سن و سال بودم و هیچ درکی از ماجرا نداشتم اما جلوه ها ویژه و گرافیک شخصیت ها بهم آسیب میزد. یه جوری که نمیفهمیدم باعث استرس و ناراحتیم میشد. عروس مرده بار منفی داشت و توی ذهنم ناخوداگاه پس زده میشد. وقتی روزی برای لحظه ای چشمم به شخصیت ها خورد دلشوره بدی گرفته و سریع رو برگردوندم. بعضی شخصیت ها زیبا بودن اما مرده بودن. حالت چهره شون مرده و احساساتشون دفن شده بود. اون زمان نمی فهمیدم اما حالا کامل حس عروس مرده رو درک میکردم. دختری که مقابل آينه بود زیبا بود،مثل شاهزاده ها به نظر میرسید اما مرده بود و چه بد بود که هیچکس مرگ این دختر رو نمیدید. به چشم هام که بخاطر میک آپ حرفه ای کشیده و درشت تر دیده میشد چشم دوختم. انقدر دقیق و حرفه ای بزک شده بودم که خودم لحظه ای با دیدن خودم جا خوردم. نه این چشم هایی که به شدت گیرا شده و نه اون لبهایی که به طور عجیبی برجسته و زیبا تر شده بود و نه این گونه های برجسته نمیتونست آشوب درونم رو پوشش بده. رنگ مات لبهام رو شاید اگر این بلا ها سرم نمی اومد رو دوست داشتم. رنگی که نه خیلی ملایم بود و خیلی به چشم می اومد اما به طرز عجیبی زیباترم کرده بود. میتونستم با قاطعیت بگم که امشب زیبا و گیرا شده بودم. موهام رو بنا به درخواست خودم موج داده و سمت چپ صورتم رها کرده بودن. این موهای تاب دار و موج دار که دور صورتم رها شده حس خوبی به بیننده میداد و با گیره به شکل برگ گلی در سمت راستم بسته شده بود. گیره ای که نگین هاش به رنگ لباس بی نظیری که تن داشتم بود. آبی زیبا و آسمانی قشنگی داشت. اگه شادی و شور سابق رو داشتم حتما از دیدن این لباس ذوق میکردم اما الان هیچ ذوقی درونم نبود. دقیقا از بالای خط سینه تور نازک آبی رنگی کار شده و تمام دست ها و قسمت بالایی کمرم رو پوشش میداد. یک ردیف نگین های به شدت زیبایی از قسمت چپ کمرم شروع شده و به صورت کجی تا از روی سینه ها و سرشونه ام رد شده و دو طرف آستینهام رو در بر گرفته بود. نگین هایی که جلوه کار رو صد برابر گیرا تر کرده بود. دامن به شدت بلند و نسبتا دنباله داری اما خیلی خیلی ساده ای داشت. هیچ طرح و نقشی روی پایین تنه اش کار نشده بود به جز یک لایه تور اکلیلی که روی پارچه لباس قرار گرفته بود. وقتی لباس رو تن زدم و طراح مد زیپ لباسم رو کشید صحنه جالبی راه افتاد. مات و با هیجان خاصی نگاهم میکردن و من درون انعکاس چشماشون می تونستم پیغام زیبایی رو دریافت کنم. شاید کمی اغراق به نظر می رسید اما به قول میکاپ کارم شبیه ملکه ها شده بودم. ملکه ای که فقط یک تاج کم داشت. بیتا دخترکی که مسئول پیرایش موهام با لبخند گفته بود به زیبایی و ابهت دنریس تارگیرن شدم فقط ورژن چشم آبیش. متوجه منظورش نشده و با گیجی پرسیده بودم منظورش کیه که با خنده گفته بود مادر اژدها!! و من چقدر دوست داشتم اژدهایی داشتم تا سوار بر اون میشدم و برای هميشه از این جهنم فرار میکردم. کفش های پاشنه بلند که بند هاش دقیقا کنار زانوم بسته میشد و ضربدر هایی که با بند هاش روی پام ایجاد کرده بود رو دوست داشتم. مثل لباسم ساده و با نگین های ریزی بود همراه با کیف مخمل مشکی رنگم که تگ نگین درشت ابی ای داشت. آرامشی ماهرو نیک منظر شده بودم. دخترکی مه جبین شده بودم که انگشتر هلال ماهش را در گردنش شال حریرم رو با احتیاط روی سرم انداخته که بیتا با لبخند گفت:

-باید به انتخاب شوهرتون احسنت گفت. لباس خیلی بهتون میاد. مثل ماه شدید.

دستی به لبه ها دامنم کشیدم و به آرومی لب زدم:

-داریوس شوهر من نیست. آهانی گفت و من بعد از تشکر کوتاهی از اتاق بیرون زدم. رفتم که تمومش کنم. تنش و اضطرابی که داشت ذره ذره وجودم رو می بلعید با فشار دادن به کیف کوچیم خالی میکردم. داریوس به آرومی چیزی به راننده گفت و من اونقدر سردرگم اوهام خودم بودم که متوجه نشدم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز