❤️❤️
#آرامش
لبخند زیبایی کرد و گفت:
-مرسی که گفتیش. نیاز داشتم بشنومش.
وقتی روی پوستش کشید و خراش سطحی ایجاد شد بی هوا و با غرش گفتم:
_نکن احمق. این عاشقی کوفتی چیه وقتی حتی نمیدونم حسش چه شکلیه. بذارش کنار میگم. خندید و من قدمی به جلو برداشتم که گفت:
-میخوای بگم عاشقی چه شکلیه؟میگم بهت. چاقو رو پایین نیاورد اما
مکث کرد و گفت:
-عاشق یعنی همه جا فقط یه نفرو ببینی. له له بزنی که یه نفر رو نوازش کنی. که موهاشو دست بکشی و برای بغل کردنش دست و پا بزنی. وقتی نباشه برای بو کشیدن تنش بی تاب بشی.بخاطرش با همه دنیا بجنگه. حاضر باشی بمیره ولی یه آخ نگه. عاشق یعنی بی هوا دلت برای بوی تنش تنگ بشه و وسط یه معرکه بتونی بوش رو حس کنی. با یه خنده و یه قطره اشک از این رو به رو بشه. وقتی داره نگاهش میکنه یه چی ته قلبش سقوط کنه. عاشق...
نمیخواستم بشنوم. نمیخواستم چیزی بشنوم و قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه با سرعت سمتش یورش برده و دستاش رو گرفتم. یکه سختی خورد اما دو دستی چاقو رو گرفت و محکم روی گردنش فشرد. دست و پام رو بسته بود و اگه فشار کوچیکی بهش وارد میکردم رگش رو میزد. دسته چاقو رو بین دستم گرفتم و خیره در چشماش با حرص گفتم:
-روانیم نکن.بدش من.فقط چشماش پر شد و با جرأت گفت:
-چرا؟چرا بهت بدم؟مگه نمیخواستی بکشی؟مگه نگفتی میخوای بکشیم؟خب بکش دیگه.
چاقو رو کشیدم ولی سمت خودش کشید و وقتی حس کردم داره روی پوستش کشیده ميشه غریدم:
_نکن دختر, نفس در نفس چشم در چشم هم ایستاده بودیم و تن هامون بهم چسبیده بود. با لبخندی آميخته به اشک گفت:
-آرامشت نیستم مگه نه؟دختر همایونم درسته؟مگه دختر قاتل خونواده ات نیستم؟مگه بابای من خونواده ات رو نکشته؟خب پس خلاصم کن دیگه. بکش منو همین حالا. من دختر قاتل خونواده اتم.
با دست چپش,دستم رو گرفت و چاقو رو روی گلوش گذاشت و گفت:
-ببین فقط یه فشار کوچیک کافیه. بزن و به قول خودت خلاصم کن. دختر قاتل رو بکش و تمومش کن.
دستام میلرزید قطره های اشکش روی دستم میچکید و من اونقدر مملو از حس های مختلف بودم که چاقو رو محکم گرفتم و به گلوش فشردم. دست خودم نبود واقعا همایون میدیدمش. میلرزید و چاقو داشت پوستش رو خراش میداد نفس کشیدن براش سخت تر شد و ادامه داد:
-معطل نکن شاه نشین.بزن و بعد به تموم دنیا بگو انتقام خانواده ام رو گرفتم. با سر بلندی بگو که از همایون پست فطرت انتقام گرفتم. همایونی که مادرتو کشته،تیکه پاره کرده. پدرت رو سلا...سلاخ..
چاقو داشت میبرید و آرامش داشت نفس کم می آورد. بلند بلند نفس کشیدچشماش فراخ شد و با صدای خفه ای گفت:
-جگ..جگو..ار باش و..انتقام..انتقامت رو..پس..پس..
و نفهمیدم چی شد.واقعا نفهمیدم. فقط من پسر بچه دوازده ساله ای رو دیدم که شاهد سلاخی شدن و سوختن خونواده اش بود و فریاد میکشید. وقتی به خودم اومدم که دستای آرامش دستم رو کشید و من..من لعنتی با دستای خودم گلوش رو بریدم. مبهوت از کاری که کرده بودم به قطره قطره خونی که از گردنش بیرون میزد خیره شدم. چاقو از بین دست جفتمون لیز خورد و روی زمین افتاد. نفسهای بلند و کشداری کشید و لبخندی به زیبایی ماه زد و من تازه از توهم بیرون اومده و به خونی که از گردنش بیرون میزد خیره شدم. تازه به خودم اومدم. من لعنتی چی کار کردم؟؟ محکم سر شونه هاش رو گرفتم و مشوش گفتم:
-تو چه غلطی کردی؟
-فقط راحتت کردم.
خون.از دستم خون میچکید. هراسون نگاهش کردم که به آرومی گفت:
-راحت شدی,
دست خودم نبود, لعنتی نمیخواستم اینو. لبخند زد و گفت:
-بمی..بمیرم راحت میشی.
نمیخواستم. لعنتی مرگشو نمیخواستم. کمرش رو گرفتم و به خودم تکیه دادمش با غرش گفتم:
-ببر صداتو, کم کم داشت چشماش بی حال تر میشد که زخمش رو با دستم گرفتم و با صدای بلندی گفتم:
-چشمای کوفتیت رو نبند آرامش. نفساش کشدار تر طولانی تر شده بود. خونی که از گلوی زخمیش بیرون میچکید از بین انگشتام بیرون زد. نمیخواستم مرگشو. لعنتی نبودنش رو نمیخواستم. بی حال لب زد:
-صدام کن. اسممو صدا کن.
تنها کاری که به فکرم رسید رو انجام داد. دستام رو برداشته و بعد لب... بود که روی گردنش قرار داده و با تموم قدرتم خونش رو م..... پیچ تابی خورد و من با شتاب بزاق دهانم رو با گردنش آميخته کردم. وقتی لبهام رو برداشتم آرامش بی جون روی دستم افتاد و من با شالی که روی زمین افتاده بود گردنش رو بستم.دست زیر زانوش انداخته و بلندش کردم. وقتی در آغ.... افتاد مقابل گوشم با صدای کشنده ای گفت:
-دوری،ولی شاه نشین قلبمی. اگه میتونی و دلشو داری منی که اسیرتم رو بکش جگوار.
محکم به خودم فشردمش و روی تخت قرارش دادم و غریدم:
-دهنتو ببند آرامش.به سرخی دست هام خیره شده بودم سرخی که از قطره های خون آرامش منشا میگرفت. منگ و آشفته بودم. حتی نمیتونستم باور کنم من اون بلا رو سرش آوردم.