❤️❤️
#آرامش
-چرا؟ پاسخم فقط نگاه خیره و خشمگینش بود. کف دستام رو روی پارکت ها گذاشته و به سختی بلند شدم. سر پا ایستاده و بی توجه به گزگز گونه هام گفتم:
_چرا حا... وحشیانه و با همه خشمش
فریاد زد:
-اسمم رو نمیگی.
خشکم زد. چش شده بود؟ سرم فریاد زده و با نگاهش داشت سر از تنم جدا می کرد. من لعنتی گناهم چی بود مگه؟ چی کار کرده بودم؟ با بغض گفتم:
-چی شده؟چرا،..چرا اینجوری....می ظالم بودن این مرد رو بارها و بارها به چشم دیده بودم. من قدرت بدنیش رو بارها دیده بودم ولی این بار شکستم. مثل یک حیوون سمتم پورش برد و با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند و قبل از اینکه بهم اجازه درک بده پسم زد و فقط منی بودم که با نیروی دستش به عقب رونده شده و بعد محکم و با شدت به میز برخورد کردم. صدای ناله تک تک مهره های کمرم بلند شد و من بی جون؛از میز روی زمین افتادم. آنچنان دردی توی کمرم شروع به رشد کرد و من رو از نا انداخت که چشمم رو بسته و بعد قطره اشکی از پلک های بسته شده ام بیرون چکید. صدای شکسته شدن میز رو شنیدم اما چشم باز نکرده. درد داشتم. واقعا درد داشتم. نعره می زد. تموم میز رو با محتویاتنش روی زمین ريخته و صدای شکستن ظروف پس زمینه صدای نعره های بلندش بود. مثل تکه گوشتی روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشیدم. گناهم چی بود؟ چشمای مملو از دردم رو باز کردم و به چهره یاغی اش چشم دوختم. به محض دیدنش چشمام باریدن رو از سر گرفت و من سعی کردم صاف بشینم. نگاهم کرد و با در کمال حیرت و ناباوری غرید:
_می کشتمت. به مسیح قسم می کشمت.
نیازی به کشتن نبود. زیر نفرت درون چشما و کلامش کمر خم کرده و واقعا مرده بودم. فقط تونستم لب بزنم.
-چرا؟ من رو نمی دید. حاضر بودم قسم بخورم من رو نمی بینه. من رو آرامش نمی بینه. واقعا من رو به شکل یک دشمن می دید که با اون چشم های خون آلودش سمتم حمله کرد دست دور شونه هام انداخت و با یک حرکت از روی زمین بلندم کرد و من "اخ" ام رو در گلو خفه کردم. نفس در نفسش ایستادم و به چشماش که رگه های خون احاطه اش کرده بود چشم دوختم. تو چت شده بود حامی؟ متوجه ترسم نبود. متوجه دردم نبود که تکون سختی به تنم داد و فریاد کشید.
-بلایی سرت میارم که اون پدر بی شرفت روزی هزار بار آروزی مرگ بکنه. جلوی چشماش سر از تنت جدا می کنم.
ترس...ترس تا انتهای وجودم رخنه کرد. وحشت زده خواستم دهان باز کنم که بلند تر گفت:
-خفه شو و یک کلام حرف نزن. اگه نمی خوای با پای خودت حرکت کنی حرف بزن.
خدای من ،خدای من. اين آدم چش شده بود؟ قطره قطره های اشک از چشمم پایین می غلطید و من همه چیز رو باخته بودم. دستاش رو از روی سر شونه هام برداشت و من لیز خوردم و روی زمین افتادم. عقب گرد کرد و بعد با صدای بلندی فریاد زد:
-بیاید تو.
و به ثانیه نکشیده مسیح و پارسا سراسیمه وارد عمارت شدن. تا چشمشون به من نابود شده خورد با حیرت صداش زدن. هنوز قدرت درک نداشتم که با قصاوت گفت:
-ببریدش انبار ته باغ.
-رییس!
مسیح ناباور و پارسا با دلشوره نگاهم می کردن و من بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
-چرا داری همچین می کنی؟
-خفه شو حرف نزن.
آشفته حال بلند شده و با صدای خفه شده ای گفتم:
-چی شده؟چی کارت کردم؟به کدوم گناه داری این بلا رو سرم میاری؟ برگشت. جگوار برگشت و خیره شد به چشمای ترم و گفت:
-قسمتت مرگه دختر همایون! راه دیگه ای نذاشتی برام.
"نگو قسمتم اینه نگو راهی نمونده برامون"
حس می کردم دنیا از حرکت ایستاد و فقط من بودم و جمله کمر شکنی که به لب آورد. چی داشت می گفت؟؟؟ مگه من رو دختر رضا صدا نمی کرد؟پس چرا الان گفت دختر همایون؟ -چی..چی گفتی؟ فقط تونستم همین رو به لب بیارم. دستی به موهای افسارگسیخته اش کرد و گفت:
-وقتی مقابل چشمای اون پدر حروم لقمه ات انتقامم رو گرفتم متوجه میشی. برات بهتره که بمیری. این برای جفتمون خوبه.
"نگو عادت عشقه نگو بهتره واسه دوتامون"
حس می کردم از یک برج آسمان خراش سقوط کردم. صدای شکستن استخون به استخونم رو شنیده و به چشم خودم دیدم که قلبم تکه پاره شد. پشت به من کرد و همون طور که سمت راه پله حرکت می کرد گفت:
-ببریدش انبار و نگهش دارید تا با پدرش حرف بزنم.
بلند شدم. تن زخمی ام رو بلند کرده و با ناله گفتم:
-نرو. تورو خدا ولم نکن اینجا. برگشت و نگاهی به مسیح و پارسا کرد و غرید.
-کرید؟مگه نگفتم ببریدش؟
اونقدر در بهت بودن که نمی تونستن حرکت بکنن اما وقتی سرشون فریاد زد هر دو با سری به زیر افتاده نزدیکم شدن اما من با فریاد گفتم: