2777
2789
❤️❤️#آرامش-چون نمیخوام از دستت بدم. یک ویران شده و یک باخته به تمام معنا بودم. حامی آنچنان به وجودم ...

❤️❤️

#آرامش



دچار تردید و مشوش بودم. در هر لحظه منتظر یه اتفاق و یه خبر بد بودم و بالاخره سرم اومد. حسم به آرامش باعث میشد با تموم توانم بجنگم و نذارم لحظه ای ازم دور بشه. نمیخواستم از دست بدمش و برای این کار هر کاری میکردم. حتی مخفی کاری و پنهان کاری. لحظه ای که دوستش تماس گرفت و من داشتم بیمارستان رو به مخروبه تبدیل میکردم و اتاق رفعتی رو تبدیل به جهنم میکردم بالاخره تونستم نفس بکشم. فکر نبودنش فکر رفتنش و فکر از دست دادنش باعث شده بود افسار پاره کنم و بیمارستان رو به جهنم تبدیل کنم. وقتی فکر میکردم دیگه ندارمش وقتی فکر میکردم دیگه قرار نیست داشته باشمش و اون آرامشش رو دیگه حس نخواهم کرد دیوانه میشدم. با فکر نبودن و لمس نکردن تنش نبوییدن عطر افیون آور تنش یک پارچه خشم میشم وقتی یادم می افتاد قراره دیگه موهاشو بو نکنم .... و تن شیرینش رو نچشم آنچنان دردی توی مغزم شکل میگرفت که من یک افسارگسیخته میشدم و میخواستم تک تک آدم ها رو نابود کنم. همه رو نابود کنم که به آرامش برسم..به آرامشی که مال من بود برسم.  اون دختر ،افیون اون دختر دقیقا روی مغز من اثر گذاشته و من رو جنون زده کرده بود. میدونستم..میدونستم با حرفام شکسته بودمش .میدونستم ناراحتش کرده بودم اما اونقدر لبریز از حس های مختلف بودم که مجبور شدم بهش سنگ بزنم. آخ از چشمای ترش. تلفنم رو بین دستام گرفته و با قدم هایی محکم سمت ماشینم رفتم. سوار ماشین شده و از انبار بیرون زدم. دست من نبود میرفتم که داشته باشمش.
**
صدای خنده اش درون سالن پخش میشد. نفسی کشیده و سعی کردم خودم رو با تلفنم مشغول نشون بدم و به آهستگی از پله ها پایین اومدم. تموم تلاشم رو کردم تا سر بلند نکرده و به چهره اش نگاه نکنم وآشکار نکنم که با صدای خنده هاش حال خاصی گرفته و آرامشی عمیق به تنم تزریق شده بود. نگاهم به تلفن درون دستم بود اما تموم حواسم پی دخترکی بود که جلوی در وردی سالن ایستاده و کیفش رو در دست گرفته و می خندید. تموم تلاشم رو میکردم که خیلی طبیعی رفتار کنم. حضورم رو حس کرد چون چرخید و من خیلی ریلکس سر بلند کرده و نگاهش کردم تا از آشوب درونم چیزی نفهمه. نیلی به محض دیدنم لبخندش رو فرو خورد و به ارومی سلامی داد. سری تکون دادم .نگاهم مثل هميشه بود .شکی نداشتم اما درونم،چیزی از دیدن چشمای براق و سیاهش میجوشید. چیزی که نمیفهمیدم و علاقه ای هم به درکش نداشتم. تا چشم در چشم شدیم، بر خلاف تصورم لبخند بزرگ و زیبایی زد و گفت:
-سلام صبح بخیر.
واقعا مبهوت شدم. این لبخندش یعنی ناراحت نبود؟ فقط تونستم سری تکون بدم .تلفنم رو درون جیب شلوارم گذاشتم و نگاهی به چشمای براقش کردم. کیفش رو روی شونه ای قرار داد و با خوشحالی نگاهی به نیلی کرد و گفت:
-من برم پارسا منتظرمه.
و بی هوا گونه نیلی رو بوسید .فقط نگاه میکردم..نگاه و نگاه. چشمکی بهش زد چرخید نگاهی به من کرد و با لحن معمولی گفت:
-میز صبحونه آماده است .نوش جان.
و فرصت پاسخ به من نداد و از عمارت بیرون زد .نیلی نگاهی به من
کرد و با احترام گفت:
-امری ندارید آقا؟
به نشونه منفی بودن سری تکون دادم و سعی کردم با قدم های بلندی از عمارت بیرون بزنم. درکش نمیکردم .نه به پیام دلخور دیشبش؛نه به این لبخندش پارسا تا متوجه من شد صاف ایستاد اما آرامش فقط از گوشه چشم نگاهم کرد. دقیقا برای چی بیرون اومده بودم؟ برای اينکه به اشتباه نندازمش اشاره ای به کیان کردم و با جدیت گفتم:
_میریم شرکت. و درست همون لحظه آرامش با قدم های منظم و لعنتی ای سمتم قدم برداشت و مقابلم قرار گرفت. چشمای براقش رو بهم دوخت .لبخند به زیبایی ماه زد و گفت:
-مرسی که دیشب اومدی.
نگاهش کردم که به آرومی سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد. هیچکس حق نگاه کردن نداشت بنابراین وقتی متوجه شد کسی حواسش به ما نیست,لبخند از روی لب هاش پاک شد و با لحن جدی ای گفت:
-خواستم فقط همینو بگم ,خدافظ.
و من مبهوت شده رو باقی گذاشت و سوار ماشین شد و رفت. لعنتی این دختر قصد داشت من رو دیوونه کنه؟؟؟

**آرامش

شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد و از شدت خنده قرمز شده بودم. پارسا با تعجب نگاهم میکرد اما من اونقدر از دیدن چهره حامی لت برده بودم که نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. اون تغییر توی چشماش و اثر کمرنگی از تعجب باعث شده بود به سرعت خودم رو سوار ماشین کنم تا از انفجارم خود داری کنم. نیاز به تنبیه داشت و من حالا حالا ها میخواستم تبنیهش کنم. اون چهره غیر قابل نفوذش چیزی رو بروز نمیداد و سخت میشد فهمید به چی فکر میکنه. تقریبا غیر قابل درک بود اما خب من با این آدم کار ها داشتم. بچرخ تا بچرخیم حضرت آقا. بازی جالبی به راه انداخته بودم.

❤️❤️#آرامشدچار تردید و مشوش بودم. در هر لحظه منتظر یه اتفاق و یه خبر بد بودم و بالاخره سرم اومد. حسم ...


**آرامش‌
هوا سرد بود و زمستانی اما خب اگه کمی عمیق نفس میکشیدی بوی خاصی رو استشمام میکردی. خواب و مرگ بر سیطره باغ نفوذ کرده بود اما میشد کمی بوی حیات رو نفس بکشی. بوی که نوید زندگی میداد و زندگی یعنی بهار. فصل زندگی. اسفند ماه به نظرم یه تضاد زیباست. خط بین مرگ و زندگیه وفاصله اش فقط یک نفسه. به انتهای باغ چشم دوخته و با خودم فکر کردم امروز بعد از بیمارستان حتما یه سری به کیهانی که هنوز اون انبار پشتی اسیر بود بزنم. دیروز زخم های صورتش رو چک کرده بودم. بدنش کوفته بود ولی خیلی حالش بد نبود. دست در جیب پالتوم کرده و به فضای زمستونی باغ خیره بودم. نفس عمیقی کشیدم و ذوق زده "هایی کرده و از دیدن بخار بلند شده از دهانم لبخند زدم. صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم بنابراین چشم از باغ گرفته و چرخیدم. کیفم رو در دست گرفته و خواستم سمت ماشین قدم بردارم که صدای گیرایی متوقفم کرد.
-صبر کن.
ایستادم اما برنگشتم. صدای قدم هاش رو شنیدم و بعد جسم تنومندش مقابلم قرار گرفت. سربلند کرده و به چشم های یَخش نگاه دوخته و گفتم:
-سلام صبح بخیر., چشمای کوهستانیش رو به من دوخت و خیره نگاهم کرد و نگاهش کردم. من دیروز قدمم رو برداشته بودم و حالا نوبت حامی بود. بی صبرانه منتظر بودم ببینم میخواد چه کاری انجام بده و راستش کمی استرس داشتم. میترسیدم راهکارم جواب نده و حامی هیچ وقت اقدامی نکنه و اون وقت من میموندم یک دل شکسته و غرور زخمی شده. نفس بلندی کشید و خیره در چشمای من با صدای بلندی
گفت:
-سوئیچو بده کیان.
"چشم "کیان رو شنیدم و با کنجکاوی به حامی چشم دوختم. لحظه ای چشم ازم بر نمیداشت و لحظه ای ارتباط چشمی مون رو قطع نمیکردم. وقتی سوئیچ بین دستاش قرار گرفت ریموت رو فشار داد و بعد از باز شدن قفل ها با سر اشاره ای به ماشینش کرد و فقط یک کلام گفت:
_سوار شو.
و رفت. این آدم یه کتاب پر رمز و راز بود و به سختی میشد درک کرد خواسته اش چیه. سری تکون داده و سمت ماشینش رفتم. در کمال تعجب به جای اینکه پشت بنشینه روی صندلی راننده قرار گرفت و وقتی متوجه نگاه من متعجب شد با نگاهش اشاره ای به صندلی کرد. دسته کیفم رو فشردم و با گیجی نزدیکش شده و کنارش نشستم. به محض اینکه کیان در ماشین رو برام بست تیک اف کشید و با سرعت از عمارت بیرون زد. سکوت کرده و سکوت کرده بودم اما از آینه بغل متوجه ماشین کیان و پارسا شدم ،هوای سرد باعث شد کمی در جام تکون بخورم. انگار متوجه شد و بخاری رو تنظیم کرد و بعد گرمای دلنشینی پخش شد. نمیدونستم باید سکوت رو بشکنم يا نه و با تردید هام دست و پا میزدم که متوجه شدم سرعت ماشین کمتر شد و بعد کنار خیابون خاموش کرد. نگاهم به مقابلم بود اما بخاطر توقف ناگهانی سر کج کرده و گفتم:
**حامی
به عکس های مقابلم نگاه دوخته و سعی داشتم بالاخره یکی رو انتخاب کنم. کلافه دستی به موهام کشیدم و بعد از این وضعیت مسخره ای که داشتم عصبی شده و آیپد رو با حرص روی صندلی پرت کردم. سرم رو به پشتی تکیه داده و چشمام رو بستم. نمیدونم چقدر تو این حالت بودم اما وقتی ماشین وارد عمارت شد بی حوصله پیاده شده و سمت عمارت قدم برداشتم اما هنوز دو قدم بیشتر برنداشته بودم که از انبار پشتی صدای فریاد شنیدم. چند لحظه ای ایستادم اما وقتی صدای مهرداد رو شنیدم حس بدی پیدا کردم.
-ولش کن.کاری به خانوم نداشته باش.
و همون لحظه بانو و نیلی سراسیمه از عمارت بیرون زدن و به محض دیدن من با رنگ و روی پریده و سراسیمه گفتن:
-آقا خانوم,
دست هام مشت شد و با غرش گفتم:
_خانم چی؟بانو دست به قلبش گرفت و نیلی با نگرانی گفت:
-خانوم رفتن انبار پشتی.
و درست همون لحظه صدای شلیک گلوله و صدای جیغ آرامش بلند شد و بعد من بودم و اژدهای خشمی که درونم شعله ور شد و پاهایی که با تموم سرعت به سمت انبار پشتی میدوید.

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

 جگوار شدن من از یک اتفاق شروع شد. وقتی وسط یک دوره گزارش اصلی بودیم و خبردار شدم انبار حامی اجناس کارتل های مکزیک بدون اجازه وارد بازار شده و باعث کشتن سیصد و چهل و نه نفر شده برای لحظه ای آنچنان از خود بیخود شده که از پشت میزم مثل یک حیوون وحشی بیرون پریده و در سه ثانیه بعدی آنچنان استخون گردن "کین" مسئولشون رو بین انگشتام گرفتم و با تموم قدرتم فشار دادم که صدای خرخر کردنش درون سالن پیچید و مقابل چشمم»چشم هاش درشت شد و جسم بی جونش رو به زمین میزد تا بتونه راه تنفسیش رو باز کنه و در آخر مقابل چشم بقیه اعضای حلقه استخون گردنش شکست و اونقدر گلوش رو فشردم تا مرد. جلوی هفت نفر از بزرگترین سران مافیای دنیا بدون کوچک ترین رحمی گردنش رو فشردم و جون دادنش رو به چشم دیدم. من اون زمان هنوز شاه نشین حلقه نشده و جزو اعضای رده اول بودم اما وقتی شنیدم این اتفاق افتاده بی توجه به "کایل" شاه نشین حلقه"کین" رو کشتم. بعد از اون اتفاق زمزمه های وحشی گری من بین افراد پخش شد. من با احدی سر قانون شکنی شوخی نداشتم. کم کم هوش و ذکاوتم و فرصت طلبیم به تموم اعضا ثابت شد و جذابیت و زیبایی که داشتم مزید بر علت شد و من لقب جگوار رو به دست گرفتم. روز اولی که شاه نشین جگوار صدام کرد برام بی معنی بود. اما بعد ها که از خاص بودن و توانایی عجیب غریب این حیوون مطلع شدم خیلی هم بدم نیومد. این حیوون قدرتمند ترین آرواره رو بین گربه سانان داشت و خیلی راحت قدرت کشتن داشت و من بارها ثابت کرده بودم اگه کسی خلاف قوانینم کاری بکنه گردنش رو درست مثل جگوار میشکستم چه در قفس مبارزه و چه در هنگام درگیری های مافیایی قدرت بدنیم ثابت شده بود و من تا سر حد مرگ مشت میزدم. من مثل یک جگوار نبودم. من خود جگوار بودم. باور داشتم این حیوون خونخوار درون من زندگی میکنه و وقتی افسارش رو ول کنم سر از تن بقیه جدا میکنه وحالا من قصد داشتم سر از تن این حیوونی که اسلحه روی شقیقه های آرامش من گذاشته بود جدا کنم. آرامش ترسیده و چشمای درشتش رو به من بخشیده بود و سعی میکرد کوچیک ترین حرکتی نکنه اما اون اسلحه ای که کیهان حروم زاده روی سرش گذاشته بود و باعث ترس چشم های آرامش شده بود من رو به مرز نیستی میکشید.هیچکس،هیچکسی حق نداشت باعث بشه دخترکی که جسما

و  روحا برای من بود آسيب بزنه و من اون دست ها رو میشکستم که دور بازوی آرامشم گره خورده بود. تموم محافطینی که همراه من وارد انبار شده بودن بخاطر دستوری که داده بودم اسلحه هاشون رو روی زمین پرت کرده و دست هاشون رو بالا برده بودن. به مسیح قسم من این حیوون رو میکشتم و اون بندهای انگشتش رو زیر پام له میکردم. کیهان با اون چهره کبود و زرد رنگش نگاهی به من کرد و با تمسخر گفت:

-از سر راهم برید کنار,

جگوار درونم خرناس کشید و من

فقط غریدم:

-اون اسلحه رو از روی سرش بردار حیوون. طرف حساب تو منم مثل دیوونه ها خندید و اسلحه رو بیشتر به شقیفه های آرامش فشرد و دیدم که چشمای آرامش از درد بسته شد.. میکشتمش. من این حروم زاده رو میکشتم.

-اتفاقا برعکس. طرف حساب من این خائنه که با قاتل باباش همکاری میکنه.

اگه دستم به کیهان میرسید که به زودی میرسید یک استخون سالم توی تنش قرار نمیدادم اما اگه دستم به آرامش میرسید.


#آرامش




آنچنان بلایی به سرش می اوردم تا یاد بگیره حق نداره بدون اجازه من هر قبرستونی بره. آرامش کله شق ترین و احمق ترین دختر توی دنیا بود چون وقتی اسلحه روی سرش بود با غرغر گفت:

_اون قاتل بابام نیست. چرا نمیفهمی؟

بی اختیار خواستم قدمی به جلو بردارم و آرامش رو از دستاش بیرون بکشم که اون روانی آرامش رو با شدت به عقب کشید و مقابل گوشش شلیک کرد و صدای جیغ ناشی از ترس آرامش همزمان با فریاد من در انبار پیچید.

-نترسونش بی شرف. کیهان قهقه زد و آرامش به شدت میلرزید. لرزش لب ها و دستاش باعث میشد من به اوج دیونگی کشیده من امنیت این دختر بودم و مگه این که من میمردم که جایی من وجود داشته باشم و آرامشم از ترس بلرزه. با صدای بمی گفتم:

-نلرز آرامش‌. من اینجام. چشمای بسته اش رو به سختی باز کرد و اون قطره اشک های لونه کرده در چشمش باعث میشد یک وحشی به تمام معنا بشم. نگاهی به کیهان کردم و گفتم:

-چی میخوای؟

-بذار برم. با این دخترم میرم.

جمله اش حرص و آشوب درونم رو فعال کرد و با غرش گفتم:

-تو به گور بابات خندیدی بخوای با اون جایی بری. ولش کن گفتم.

-امکان نداره.

داشتم دیوانه میشدم و دیوانه شدن من تاوانش همه گیر بود. با حرص

سری تکون داده و گفتم:

-خیله خب. میگم ماشین آماده کنن هر جهنمی میخوای برو ولی اسلحه ات رو از روی سرش بیار پایین. پوزخندی زد و گفت:

-کاریش ندارم فعلا.

اشاره ای به محافظا کردم و وقتی کنار کشیدن گفتم:

_برو. پیروزمندانه لبخندی زد و آرامش رو به خودش چسبوند و من قسم خوردم بخاطر این لمسش دستاش رو میشکنم. محافظا و من به گوشه انبار رفته و از اسلحه هامون فاصله گرفتیم و کیهان آرامش‌ به دست از کنارمون گذشت و من از دیدن قطره اشکی که از چشمش چکید خروشیدم. کیهان نگاهش با ما بود و عقب عقب قدم بر میداشت تا از انبار خارج بشه و به محض اینکه وارد محدوده پنجره کوچک شد به آرومی سری تکون دادم و بعد آماده شدن پندار رو حس کردم. وقتی چشمم به چشمای آرامش که به من خیره شده بود خورد.با چشمام به آرومی به پاش اشاره کردم. لعنتی باید آرامش کنار میرفت تا امکان تیراندای فراهم میشد. کیهان یه آدم مبتدی بود و از اسلحه گرفتنش قابل حدس بود که اولین بارشه و گیج کردن این آدم کار راحتی بود فقط آرامش باید حواسش میبود،خیلی آروم و بی جلب توجه به پاهاش اشاره کردم. کیهان همون طور که عقب عقب میرفت آرامش از تعجب چهره در هم کشید و به آرومی به پاش نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به من بخشید. فایده نداشت. اگه از انبار خارج میشد کار سخت تر میشد چون میتونست از مانع استفاده کنه و با کلیدی که از جیب مهرداد بیرون کشیده بود میخواست همه ما رو در انبار گیر بندازه. آرامش ترسیده و کمی مشوش بود و وقتی دیگه داشتم ناامید میشدم فقط خیره چشماش شدم و با اطمینان چشمام رو بستم. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و انگار مغزش تونست پردازش کنه. میدونستم وقتی ترسیده تموم تمریناتش یاد میره و نمیتونه تمرکز کنه اما باید بهش یاد میدادم. انگار متوجه منظورم شد و در لحظه بعد پای چپش رو با شدت به عقب و وسط پای کیهان کوبید و با آرنجش به گردنش زد. صدای فریاد کیهان رو شنیدم. کیهان آدم به شدت غیر حرفه ای بود. از درد خم شد و دستاش از دور گردن آرامش شل شد که فریاد زدم.

_سرتو بیار پایین آرامش. یه لحظه طول کشید اما با مهارت سرش رو خم کرد و ثانیه بعد تیر پندار درست به سرشونه کیهان خورد و بعد منی بودم که با تموم سرعت سمتش یورش بردم. کیهان از درد ناله کرد و خم شد و آرامش رو با شدت به عقب پرت کرد و فقط صدای جیغ ناشی از درد آرامش بلند شد. قبل از اینکه بتونه تکونی بخوره بچه ها دوره اش کردن و پارسا به آسونی اسلحه رو از دستش بیرون کشید و همه اسلحه با دست مقابلش قرار گرفتن. پارسا رو به عقب فرستاده و اسلحه اش رو از دستش بیرون کشیدم و دوان دوان سمت آرامش و کیهان حرکت میکردم. بچه ها دور کیهان و آرامش حلقه زده و وقتی بهشون رسیدم بی توجه به همه دست دور شونه های آرامش انداخته و بلندش کردم. دستاش رو روی سینه ام گذاشت و با "اخ" دردمندی از روی زمین بلند شد بی اراده نگاهی به پاش کردم و متوجه شدم نمیتونه پای راستش رو روی زمین قرار بده و خم کرده. با تموم حرصی که داشتم اسلحه ام رو بلند کرده و سمت کیهان گرفتم که آرامش بی هوا "نه" ای گفت و بعد جسم مثل پرش رو در آغوشم پرت کرد. دست های سرد و کوچکش رو دور گردنم گره زد و سرش رو داخل گودی گردنم قرار داد و با لحن ترسیده ای گفت:

-نه حامی نه. توروخدا.

به محض بو کشیدن موهاش انگار راه تنفسیم باز شد و تونستم نفس بکشم..این دختر دلیل نفس کشیدن من بود. با دست راستم اسلحه رو در دست گرفته بودم و برای حفظ تعادل آرامش دست چیم رو بلند کرده و محکم ک..‌‌رو به سینه ام چسبوندم. مثل بچه به بدنم چسبیده بود و با بغض حرف میزد.

❤️❤️


#آرامش



نگاهم خیره به چشمای ترسیده و پر از درد کیهان بود اما آرامش رو در آغوشم گرفته و سعی میکردم بوی موهاش رو نفس بکشم. خودش رو بالاتر کشید و با لحن ملتمسانه ای گفت:

-خواهش میکنم. حامی. و محکم تر گردنم رو بین دستاش گرفت  و سرش رو درون گردنم قایم کرده بود که کسی نمیتونست ببینتش. کسی حق نگاه کردن نداشت و اسلحه به دست به کیهان خیره بودن. آرامش رو با تموم وجود به خودم ....و بعد با تموم حرصی که داشتم به دستی که دور بازوی آرامش گره خورده بود شلیک کردم. آرامش بلند جیغ کشید و با دستای کوچکش یقه بلوزم رو بین مشتش گرفت و نالید. کیهان از شدت درد ناله بلندی سر داد و دست زخمیش رو با دست گفته بودم این دستا رو میشکنم. و اگه هنوز بلایی سرش نیاورده بودم فقط بخاطر دخترک ترسیده ای بود که در آ.... داشتم. کنار گوشش؛خم شده و به آرومی گفتم:

-نمرده, نفس بلندی کشید و بیشتر سرش رو توی گردنم پنهان کرد.

_نمیخوام ببینم. منو ببر.

نمیخواستم چیزی ببینه. همون طور که سر به گردن من داشت دست ....و از انبار بیرون کشیدمش. وقتی پام رو از باغ بیرون گذاشتم خودش رو به من فشرد و من با تیغه بینی ام روسریش رو عقب زده ....با لحن متزلزل کننده ای نالید:

-حامی.

محکم بین دستام گرفتم و

غریدم:

-هیسس هیچی نگو.


**آرامش


-آخ. بانو با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:

-آخه دختر چی باید بهت بگم؟چرا یه جا ساکت نمیشینی؟

برای اینکه نگرانیش رو رفع کنم لبخندی زدم و گفتم:

-قول میدم دختر خوبی باشم. با افسوس سری تکون داد و مچ پای راستم رو با دستمال سفید تمیزی بست. بخاطر پرت شدنم پام پیچ خورده و در رفته بود و بانو برام جا انداخته بود. بماند که آقای شکارچی تاکید کرده بود نذاره زیاد درد بکشم. با یادآوری حرف یک ساعت پیشش ناخواگاه بدنم گر گرفت و لبم رو گزیدم. تهدید به شکار کرده بود و نمیدونستم تا چه حد روی حرفش مصممه. مردد بودم. دقیقا در مرز خواستن و نخواستن گیر کرده بودم. بعد از اینکه بانو پام رو جا انداخته بود مسیح تلفن کرده و همراه کیهان و تعدادی از محافظ ها رفته بود. پام رو کامل روی کاناپه گذاشتم و از آب میوه ای که نیلی برام درست کرده بود جرئه ای نوشیدم. دست خودم نبود ولی سعی داشتم فکر کنم دقیقا زیر این بافت بنفشم چی پوشیدم. توی فکر بودم که هدی وارد اتاقم شد و با لبخند گفت:

-خوبی؟

لبخندش رو با لبخند پاسخ داده و گفتم:

-آره عزیزم. تلفن خونه در دستش بود و بلندش کرد و با احترام گفت:

-آقا زنگ زدن گفتن بهت خبر بدم شب با آقا مسیح میرن جایی و بر نمیگردن.

نمیدونم چرا اما دو حس کاملا متضاد داشتم. از طرفی کمی ناامید شده و از طرفی خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. اون لحن غرش مانندش واقعا من رو ترسونده بود. من دخترک بی جنبه ای نبودم اما از..از خود بیخود میشدم و اون شکارچی اونقدر ماهرانه بود میدونستم ممکنه خودم رو تسلیمش کنم. خب شکار کنسل شد.


**حامی


-همه چیز مرتبه؟ مسیح اسلحه اش رو داخل جیب داخلی پالتوش قرار داد و گفت:

-بله رییس.

سری تکون داده و از انبار بیرون زدم. هوا سرد بود و تاریک. از دیشب که این خراب شده بودم نتونسته بودم یه ساعت چشمام رو درست حسابی ببندم. مشتم رو چرخوندم و سمت ماشینم رفتم. وقتی استخون دست های کیهان رو شکستم تونستم نفس آزادی بکشم و حالا تنها چیزی که میخواستم  آرامشم بود. اگه الان زنده بود فقط بخاطر آرامش بود و بس. دیشب تهدید به شکار کرده بودم و امشب عملیش میکردم. برای  بی قرار بودم اما باید نظر خودش رو میفهمیدم. باید با میل و دل خودش تنش رو فتح میکردم.

-رییس؟

سر چرخونده و به چهره خندانش نگاه دوختم. این پسر سوای آدم های دیگه بود برای من. شاید تا ابد چیزی بهش نمیگفتم و از احساسی که بهش داشتم حرفی نمیزدم اما مسیح برای من حکم پسرم یا برادرم رو داشت. اختلاف سنی خیلی کمی داشتیم و وقتی پیداش کرده و بزرگش کردم مهرش عجیب به دلم نشست و ثابت کرده بود وقتی در تنگنا قرار بگیرم اولین کسیه که دستم رو میگیره. وقتی نگاه خیره ام رو دید خندید و گفت:

-دوست دارم زودتر گمشده همایون رو پیدا کنید و به اون آرامشی که دوست دارید برسید. من فقط میخوام شما آروم باشید. شاید هیچ وقت جسارت گفتنش رو پیدا نکنم اما الان دوست دارم بگم. شما خونواده منید. اگه بمیرمم دوست دارم کنارتون باشم و تا ابد بهتون مدیونم. تو گلوم مونده بود. باید بهتون میگفتم که چقدر برادرانه دوستتون دارم. میدونم اشتباه بزرگی کردم و نباید این حرفو بزنم ولی دست خودم نیست. به اندازه همه نداشته هام شما هستید و برام بسه.

❤️❤️


#آرامش



گاهی وقت ها شدیدا دوست داشتم شونه های پهنش رو بگیرم و در آغوشم بکشم...اما هیچ وقت این کار رو نمیکردم. فقط نگاهش کردم و مسیح باز زیبا خندید و گفت:

-من مخلص رییس هستم. بی هوا مشتی به پهلوش زدم که از خنده و درد خم شد و بی خیال گفتم:

-زبون نریز بچه. بلند خندید و "چشم"غرایی گفت. سری تکون دادم و از کنارش گذشتم. اگه گمشده همایون رو پیدا میکردم که مطمئن بودم به زودی پیدا میکردم دقیقا مقابل چشم هاش تک تک استخون هاش رو میشکستم و بعد جسم نیمه جونش رو دقیقا مقابل چشم هاش آتیش میزدم. به مسیح قسم که این کار رو میکردم من فقط و فقط برای اين انتقام زنده بودم. وقتی کیان در ماشین رو بست سرم رو به پشتی تکیه داده و بستم اما هنوز چند لحظه بیشتر نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد. بدون اينکه چشم باز کنم تلفنم رو جواب دادم،نفس آزاد کردنش رو شنیدم و بعد صدای جدی و مملو از احترامش.

-سلام رییس بسته ای که سفارش داده بودید تازه رسید دستم. برای لحظه کوتاهی متوجه حرفش نشدم اما با یادآوری سفارشم چشمام رو باز کردم و گفتم:

-بیارش جلوی عمارت و وایمیسی تا خودم بیام. تلفن رو قطع کردم و با خودم فکر کردم دقیقا باید چی کار کنم؟؟؟


**آرامش


مستانه قهقه زدم و گفتم:

-پارسا تو خیلی با استعدادی بچه. تکه چوب خشک شده دیگه ای درون آتش پرت کرد و با کمی خجالت و بی خیالی گفت:

-مسخره نکن.

دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم. به هرم بلند شده از آتش نگاه دوخته و به صدای سوختن چوب ها گوش سپردم. پتویی رو که بانو رو دورم انداخته بود نزدیک تر کرده و خودم رو کاملا درون پتو جمع کردم. متوجه نگاه زیر زیرکی هدی بودم بنابراین نگاهی به پارسا کردم و گفتم:

-با این آتیشی که راه انداختی حیفه سیب زمینی تنوری نخوریم. میری بیاری؟ با پاش چوب ها رو سمت آتش فرستاد و گفت:

_آره حتما,

تشکری کردم و به رفتنش چشم دوختم. شب شده و هنوز نیومده بود. از دیشب که رفته و تا الان که کاملا هوا تاریک شده بود نیومده بود. حوصله ام سر رفته و به دل باغ زده بودم. بانو پتو مسافرت بزرگی رو دورم پیچیده بود و پارسا برای گرم شدنم آتش کوچکی انتهای باغ به پا کرده بود. زیر انداز انداخته و در فاصله مناسبی از آتش اتراق کرده بودم. آتشی که حرارت دلنشینی داشت و اين شعله های خوش رنگش باعث میشد چشمام برق بزنه. وقتی صدای باز شدن در رو شنیدم به سختی تکونی خورده و لنگان لنگان بلند شدم. مچ پام کامل خوب نشده و به همین خاطر کمی لنگ میزدم. هنوز از خم باغ رد نشده بودم که قامت بلندش رو دیدم. لبخند زیبایی زده و به آرومی سمتش قدم برداشتم. اورکت بی نهایت جذب و شیکی به تن داشت و من دلم میخواست برای این جذابیتش ضعف کنم. وقتی متوجه من شد سر بلند کرد و نگاه غیر قابل نفوذش رو به من دوخت. وقتی قدمی برداشتم نگاهش از صورتم به سمت پای راستم و لنگان لنگان رفتنم حرکت کرد.  متوجه شدم قدم هاش رو تند تر کرد و قبل از اينکه بذاره من خیلی قدم بردارم خودش رو بهم رسوند و مقابلم قرار گرفت. لبخندی زده و گفتم:

-سلام. خوش اومدی. نگاهی به پام کرد و با اخم کوچکی گفت:

-برای چی با این وضعت اومدی

بیرون؟

سری تکون دادم و گفتم:

-آره منم خوبم. ممنون. حتی توجهی هم به تمسخرم نکرد. بازوم رو گرفت

و با جدیت گفت:

-بریم تو.

بازوم رو عقب کشیده و با لحن نرمی گفتم:

-اع نه. پارسا برام آتیش درست کرده. بیا بریم اونجا بشینیم. قاطع سری تکون داد و بازوم رو کشید و گفت:

-سرده.

خیلی آروم بازوم رو از بین دستاش بیرون کشیدم و گفتم:

-نمیام. میخوام کنار آتیش بشینم. و بی توجه به چهره اخم آلودش پشت کرده و باز هم لنگان لنگان سمت آتش دوست داشتنی ام حرکت کردم. برای اینکه حرصش رو در بیارم قدمی به آرومی برداشته و با صدای بلندی گفتم:

_یه ذره احساس نداره. لبه های پتو رو دورم کشیده و همون طور که قدم

میزدم ادامه دادم:

-فقط بلده بی... و ناگهانی در هوا قرار گرفتم. جیغی کشیده و محکم به گردنش آویزون شدم. محکم من رو به خودش.... و با لحن عصبی ای گفت:

-خیره سر.

خودم رو بالاتر کشیده و پاهام رو همون طور که در آ.... بودم تکونی دادم و با لبخند بزرگی گفتم:

-زورگو. متوجه شدم به جای عمارت سمت آتش حرکت میکنه. برای اینکه حسابی ازش پذیرایی کنم زیر گلوش رو محکم بو کشیدم

-چه قدر بوی لعنتی میدی. هشدار گونه صدام کرد:

-آرامش؟

-جانم؟ به جای پاسخ جسم سبکم رو روی زیر انداز قرار داد و خودش هم به آرومی مقابلم نشست. نگاه اون به شعله های آتش و نگاه من به چهره جذابش بود که در تلالو شعله های آتش به شدت گیرا شده بود. برای اينکه توجهش رو جلب کنم با صدای آرومی گفتم:

-حامی. کلامی نگفت اما نگاهش رو از آتش گرفت و به من بخشید. دستام رو روی دستای گرم و بزرگش قرار دادم و گفتم:


❤️❤️#آرامشگاهی وقت ها شدیدا دوست داشتم شونه های پهنش رو بگیرم و در آغوشم بکشم...اما هیچ وقت این کار ...

❤️❤️

#آرامش


-حامی؟
با بینی ام موهاش رو کناری زدم و فقط تونستم "هوم" آرومی بگم.... و با آه گفت:
-کاش دنیا همین جا وایسه. هیچ وقت دیگه حرکت نکنه.
مطمئن شدم اتفاقی افتاده اما سکوتم رو نشکسته و اجازه دادم حرف بزنه. مثل اينکه واقعا حالش بد بود که با صدای لرزونی گفت:
-هیچ وقت نگفتی چرا خواستی جگوار بشی هوم؟
پاسخش آسون برد جگوار شدم که انتقام بگیرم. انتقام مرگ تک تک اعضای خانواده ام که به وحشیانه ترین شکل ممکن مقابل چشمم تیکه پاره شده بودن. با یادآوری اون اتفاق بی اختیار بدنم سفت شد و بوی سوختن توی مغزم پیچید و غریدم.
-چون میخوام تقاص پس بگیرم. فشار دست هاش دور کمرم بیشتر شد و سرش رو درون سینه ام پنهان کرد.
-انقدر اون انتقام مهمه؟
مشکوک شدم. سرش رو از سینه ام برداشته و وقتی نگاهی به چهره غمگینش کردم با جدیت گفتم:
-بیست سال الکی جنگیدم؟فکر میکنی تا انتقامم رو نگیرم آروم میشینم؟ چشماش واقعا پر بود یا من داشتم خیال میکردم؟ لبی گزید
و با درد گفت:
-انتقام همه چیزو حل میکنه؟
-نه. فقط منو آرومتر میکنه. لب برچید و با ناراحتی گفت:
_من آرومت نمیکنم؟مگه نگفتی آرامشتم؟
آرامش چش شده بود؟ چونه اش رو بین دستام گرفتم و با جدیت گفتم:
-دلیل آرامش حامی تویی ولی دلیل جگوار شدنمم انتقامه.
_من برات کافی نیستم؟نمیشه فقط با من آروم بشی؟
قطره اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. چی شده بود؟چرا همچین میکرد. چونه اش رو فشردم و با غرش گفتم:
-صد بار گفتم وقتی با منی گریه نکن. تو چته آرامش؟ با دستش اشکاش رو پاک کرد و با ناراحتی گفت:
-فقط نمیخوام به جز من با چیز دیگه آروم بشی. انتقام آرومت نمیکنه .
موهاش رو کناری زدم و گفتم:
-فرصت بده بذار دلیل جگوار شدنم رو از بین ببرم و بتونم راحت زندگی کنم. تا وقتی قلبم رو آروم نکنم نمیتونم زندگی کنم. اصلا دلیل گریه اش رو متوجه نمیشدم اما بلوزم رو بین مشتش گرفت و با بغض گفت:
-من قلبتو آروم میکنم حامی. بخدا دردت رو بیرون میکشم. فقط بهم اعتماد کن. انتقام نمیتونه آرومت کنه فقط دردت رو عفونی تر میکنه. مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
-تو چیزی میدونی مگه؟از کجا میدونی قراره بدترم کنه؟ محکم سری تکون داد و گفت:
-نه چیزی نمیدونم اما وقتی فکر میکنم بیست ساله داری با فکر انتقام زندگی میکنی ناراحت میشم. وقتی بیست ساله فکر کشتن یه آدم رو توی ذهنت داری و میگی با کشتنش به آرامش‌ میرسی بهم میریزم. حامی انتقام چیز قشنگی نیست. از فکرش بیا بیرون. خودم مرحمت میشم و زخماتو درمان میکنم ولی انقدر با کینه زندگی نکن. نمیتونم.
آرامش‌ رو کناری زده و از روی تخت بلند شدم. وقتی مقابل پنجره قرار گرفتم خودش رو به من رسوند و با گریه گفت:
-آخه چرا انقدر پر از کینه و خشمی؟چرا نمیذاری بهت نشون بدم آرامش‌ چیه؟حامی آخه این انتقام مگه چقدر ارزش داره که حاضری منم پس بزنی؟ عصبی شونه هاش رو
گرفتم و خرناس کشیدم:
-دهنتو ببند خب؟تو چی از من میدونی؟میدونی وقتی جلوی چشمت خونواده ات رو سلاخی کنن یعنی چی؟میدونی من چه دردی رو دارم تحمل میکنم؟ببین منو تو آرامش‌ منی و تنها چیزی هستی که باعث ميشه افسار خشمم رو کنترل کنم و رام بشم اما تا وقتی انتقامم رو نگیرم مثل یه انبار باروتم و ممکنه یه روز اونقدر پر بشم از خشم که حتی وقتی داری آرومم میکنی زخمیت کنم. چشماش درشت شد و فقط میبارید و ادامه دادم.
-آرامش حامی بمون و منم خشمم رو خالی میکنم و بعد اون وقت فقط من میمونم و تویی که افیون زندگیمی. خواست حرفی بزنه که تقه ای به در خورد و بعد صدای بانو.
-خانوم پارسا منتظر شماست. گفته بودید خبرتون کنم.
اشکاش رو با عجله پاک کرد و گفت:
-بهش بگو الان میام.
دستی به صورتش کشید. نگاهی به من کرد و گفت:
_شب حرف میزنیم باهم. خواهش میکنم زود بیا باشه؟
سری تکون دادم. سمت در رفت اما قبل از اینکه دستگیره رو بکشه بی هوا برگشت و محکم خودش رو در آ....پرت کرد و زمزمه کرد.
-من آرومت میکنم.
***
دستی به موهام کشیدم و از دفتر بیرون زدم. سعی کردم به درد توی سرم توجهی نکنم. کیان به محض دیدنم ایستاد و اشاره ای کردم و همراه هم از ساختمون شرکت بیرون زدیم. به آرامش قول داده بودم که امشب کمی زود برم. کیان در ماشین رو باز کرد اما هنوز سوار نشده بودم که صدای تلفنم بلند شد. "مسیح"
سوار شدم و در همون حین جواب دادم.
-بگو, با هیجان و خوشحالی گفت:
-پیداش کردیم رییس.
کیان ماشین رو روشن کرد و من ابرو در هم کشیده و گفتم:
-چی؟ و ماشین از پارکینگ خارج شد. مسیح خندان گفت:
-دایه رو. همون زن رو پیدا کردیم رییس.
لحظه ای سکوت شد و تنها صدای خنده های النا درون مغزم پخش تموم خاطرات النا مقابل چشمم روی پرده رفت و با صدای بمی گفتم:
-کجاست؟
-ویلای دماوند.
تموم شد. بالاخره به انتقامم میرسیدم. بالاخره میتونستم تقاص خون خانواده ام رو پس بگیرم.

❤️❤️


#آرامش


-چی شده؟ میلرزیدم. اشک میریخیتم و  از شدت بهت و ترس تک تک سلول هام فلج شده بود و منی بودم که حتی قدرت حرکتم نداشتم. تصویر چشمای هميشه خندان و مهربونش مقابل چشمم اومد و من چشمام رو با درد بستم و باریدم. وقتی چشمم به چشمای پر از اشک داریوس افتاد با بغض و دردمندی گفتم:

-بگو دروغه. خواهش میکنم.و داریوس چشماش رو بست و دیدم که قطره اشکی از گوشه چکید گریه نکردم...منفجر شدم و با هق هق صورتم رو پوشوندم.خدایا چرا همچین کاری با ما کردی؟

-آرامش،آروم باش. باید کمکم کنی. اشکهام بی اختیار از من میچکید و با زاری گفتم:

-چی کار باید بکنم؟آخه مسیح؟این امکان نداره. ممکن نیست داریوس. تورو خدا بگو دروغه. بگو اینجوری نیست. اشکش رو با سر انگشتش پاک کرد و گفت:

_باید آروم باشی.

بلند و با هق هق گفتم:

-آروم؟چه جوری آروم باشم وقتی زندگی بهترین دوستم توی خطره؟هان؟بهم بگو چه جوری باید آروم باشم وقتی فهمیدم مردی که مثل یه برادر و دوست کنارم بود الان شده پسربزرگترین دشمن مردی که عاشقشم؟هان؟تو بگو؟چه جوری آروم باشم وقتی حامی بیست ساله نقشه کشیده که پسر همایون رو جلوی چشمش بکشه و حالا باید بفهمم کسی که بیست ساله داره دنبالش میگرده همون مسیحیه که بزرگش کرده و بهش به چشم برادر نگاه میکنه؟میدونی چه بلایی سرمون اومده؟اشکش چکید و با درد گفت:

-باید کمکم کنی آرامش. اگه رییس بفهمه بدون اينکه به چیزی فکر کنه مسیحو میکشه. قسم خورده بکشه. باید کمک کنیم تا مسیح زنده بمونه.

من فقط باریدم وفکر کردم چقدر این کلاف سرنوشت گره خورده. اونقدر گره خورده که حامی باید کسی رو که به چشم پسر يا برادر خودش میبینه رو آتیش بزنه؟ مسیحی که همراه ابدی حامی بود؟خدایا چرا؟


**مسیح


آتشی که از موهای قرمزش بلند میشد دقیقا به قلب من میخورد. سپیدی بی اندازه صورتش در کنار چشم های به رنگ عسلش و اون شعله های قرمز موهاش یک تصوير خیره کننده بود. هیچ وقت نفهمیدم کی يا کجا دلم لا به لای سرخی موها و عسل شیرین چشماش گیر کرد اما وقتی به خودم اومدم دیدم که عسل چشماش وجودم رو شیرین میکنه. دلارامی که آرام نبود و بی اندازه تند بود. به تصویرش خیره شدم و فکر کردم چه قدر دیگه باید صبر کنم تا بتونم موهاشو لمس کنم؟ روی تخت غلطی خورده و تلفنم رو خاموش کردم. چشمام رو بستم و خودم رو از هر چیزی رها کردم. به کمی خلوت و تنهایی احتیاج داشتم و خوشحال بودم که صبح زود داریوس خونه رو ترک کرده و الان نیست. نه اینکه نخوام باشه‌نه,,فقط کمی به خلوت احتیاج داشتم تا مسیح رو پیدا کنم و بفهمم دقیقا کجا قرار گرفته ام. من هیچ وقت با دلم غریبه نبودم. فهمیده بودم دلم برای دلارام  آتشین اخلاقی رفته و میخوامش. باید هر چه سریع تر کارهام رو سر و سامون میدادم و بعد رابطمون رو رسمی میکردم. البته با اجازه رییس. پتو رو روی سرم انداخته و خواستم کپه مرگم رو بذارم که صدای گوشیم بلند شد. حدس میزدم داریوس باشه بنابراین بدون نگاه کردن به شماره اش گفتم:

_بنال.

-آقا سلام,

شاهان بود. بیخیال و بی توجه به

سوتیم گفتم:

-چطوری شاهان؟چیزی شده؟

-آقا پیداش کردیم. بالاخره پیداش کردیم.

مثل گلوله از روی تخت بلند شده و روی زمین پریدم و با هیجان گفتم:

-مطمئنی؟خودشه؟ میتونستم خنده اش رو حس کنم.

-بله آقا. خودشه. گفتم که ردش رو زده بودیم و بالاخره تو استانبول پیداش کردیم. داستانش طولانیه ولی خب گیرش انداختیم.

بلوزم رو تن زده و همون طور که شلوار کوفتیم رو بالا میکشیدم گفتم:

-دمتون گرم. با اولین پرواز بیاید تهران. ببین همه تنتون چشم بشه و مراقبش باشید و حواستون باشه به هیچکس چیزی نمیگید. تماس رو قطع کرده و کمربند شلوارم رو بستم و با تموم سرعتم بیرون زدم. بالاخره پیداش شد. اول باید خودم مطمئن میشدم و بعد رییس رو در جریان میذاشتم.


**حامی


نگاه کردنش باعث میشد آروم بشم. حال عجیب و غریبی داشت و پس نگاهش انگار چیزی مرده بود. موهای به رنگ شبش رو به نرمی شونه کرد و من همون طور که روی تخت نشسته بودم با ولع نگاهش میکردم. شونه رو به نرمی روی موهاش کشید و وقتی خواست کش موش رو برداره مکث کرد و بعد هم بیخیالش شد. از روی صندلی بلند شد و خرامان خرامان سمتم اومد. زیبا بود و نور خورشیدی که به صورتش میتابید درخشان ترش کرده بود. اینکه اول صبح چرا به اینجا اومده بود و جلوی من موهاش رو شونه میکرد رو نمیفهمیدم اما هر چی که بود بهم آرامش میداد. درست مثل اسمش. تنها چیزی که اذیتم میکرد غم چشماش بود و من اطمینان داشتم که حس بینمون آميخته به اعتماده و چیزی بینمون مخفی نیست. مثل یک گربه ملوس خودش رو در آ....پرت کرد و سرش رو به سینه ام چسبوند و چشماش رو بست. . رو گرفتم و کمی عقب تر رفتم. به تاج تخت تکیه داده و آرامش رو به خودم ... و موهاش  کشیدم. گفت:

❤️❤️#آرامش-چی شده؟ میلرزیدم. اشک میریخیتم و از شدت بهت و ترس تک تک سلول هام فلج شده بود و منی بودم ...

❤️❤️

#آرامش



نگاهی به ساعت کردم. پنج و بیست دقیقه بعد ظهر بود. به آرامش قول داده بودم. قول داده بودم زود بیام. النا با اون موهای بور و لبخند شیرینش نگاهم میکرد و منِ مات تنها چیزی که از دهانم بیرون اومد اين بود.
-دارم میام. آرامش منتظرم بود. میرفتم و زود بر میگشتم. فقط می فهمیدم کیه و بعد بر می گشتم ولی باید اول با دایه حرف می زدم. آرامش رو بالاخره به دست می اوردم. نفسی گرفته و به کیان گفتم:
-دور بزن. میریم ویلای دماوند. "چشم" ای گفت و من نفسی آزاد کردم. بالاخره بهش رسیدم. امشب که همه چیز رو می فهمیدم و بعد که انتقامم رو گرفتم همه چیز رو با آرامش رسمی می کردم و به آرامشی که بیست سال ازم دریغ شده بود می رسیدم.

**آرامش

گل ها رو درون گلدون کریستال پایه بلند قرار داده و با لذت بوی غذا رو به ریه هام فرستادم. خودم براش غذا پخته بودم و دوست داشتم امشب رو به بهترین نحو به اتمام می رسوندیم. من مطمئن بودم می تونستم آرومش کنم و کمکش کنم خشمش آروم بگیره. بانو و بقیه دخترا با هزار اصرار به سالن مهمونی فرستاده بودم تا کمی استراحت کنن و اجازه بدن خودم غذا اماده کنم. یک برگ از کاهو برداشته و به دهان بردم که گوشیم درون جیبم لرزید. مشوش پیام رو باز کردم: "آرامش,فقط یه امشب نذار رییس با هیچکس ارتباط بگیره و مراقبش باش. فردا صبح زود میام دنبالت باید بریم سراغ مدارک" استرس داشتم. خیلی هم استرس داشتم. بیشتر از هر چیزی می ترسیدم اما نمی تونستم اجازه بدم مسیح بلایی سرش بیاد. داریوس گفته بود امشب حامی رو هر جور شده حفظش کنم و فردا باهم بریم سراغ مدارک. امشب حامی رو نگه میداشتم و چند وقت بعد همه چیز رو به آرومی بهش توضیح می دادم. امشب شب خوبی می شد و من نمی ذاشتم مسیح آسیب ببینه. ساعت شش و نیم بود. زیر خورشتم رو کم کردم و برای تعویض لباسام به اتاقم رفتم.

**حامی

نه چیزی حس می کردم و نه چیزی می شنیدم. فقط با تموم سرعتی که سراغ داشتم از باغ به سمت ویلا می دویدم. محافظ ها آماده باش ایستاده بودن و مسیح به استقبالم اومد. حتی توجهی بهش نکرده و با صدای دورگه
ای گفتم:
-کجاست؟ لبخندی زد و گفت:
-داخل ویلاست رییس. آروم باشید.
بزرگی و زیبایی باغ برام به هیچ رسیده بود. این درخت های سرما زده و پوشیده از برف هیچ جذابیتی برام نداشت. حتی اون کلبه چوبی که خودم دستور ساختش رو داده بودم و استخر آب نمای گل نیلوفرش هم به چشمم نمی اومد. نفسی آزاد کرده و برای اولین بار در زندگیم استرس داشتم. دستی به شونه مسیح زدم و گفتم:
-کارت خوب بود. وقتی چشمم به چشم شاهان خورد سری تکون دادم. صاف ایستاد و آماده به خدمت قرار گرفت.
-تیمت یه هدیه پیش من داره. خسته نباشید. لبخندی زد و "ممنونم رییس" ای گفت. قلبم کمی تند می تپید و من حس می کردم دارم سکته میکنم. دستگیره ویلا رو گرفتم و قبل از اینکه وارد بشم با جدیت گفتم:
-هیچکس داخل نمیاد.
فرتوت بود اما چشم های خوش رنگ و زوایای خاص صورتش نشون می داد این آدم جوانی زیبایی داشته. این زن فرتوت,کلید تموم ماجراهای من بود. با نگاه عجییی نگاهم می کرد و من دست به سینه مقابلش نشسته و فکر می کردم باید از کجا شروع کنم. خودش دستی به صورتش کشید و با لبخند آرومی گفت:
-جگوار درسته؟
پس من رو می شناخت. ته لهجه استانبولی بامزه ای داشت. نمی تونستم حرف بزنم فقط سری تکون دادم. باورم نمی شد بالاخره بهش رسیدم. لبخندش رو حفظ کرد و گفت:
-زیاد در موردتون شنیده بودم.
نفسی آزاد کرده و بالاخره گفتم:
-فکر کنم بدونی برای چی اینجام. موهای سپیدش که از زیر روسریش بیرون زده بود رو دستی کشید و گفت:
-دقیقا نمی دونم.
دستی به کتم کشیدم و خیلی جدی گفتم:
-گمشده همایون. چهره اش در هم رفت. شنیده بودم این زن هم زخمي همایونه. برای اینکه راحتش کنم گفتم:
-من همه چیزو می دونم. من همایون نیستم و قصد ندارم بهت آسیب بزنم فقط می خوام بدونم اون بچه کجاست. سکوت کرد انگار هنوز کمی مردد بود که گفتم:
-می دونم که فقط تو می دونی اون بچه کجاست. تو دایه اون بچه و خدمه زنش بودی و بعد از مرگ زنش فرار می کنی و بعد همایون می فهمه بچه اش زنده است و زنش ازش قایم کرده ولی هیچ وقت تو رو پیدا نمی کنه چون تو غیبت زده بود. می دونم همایون بارها خواسته بهت حتاکی کنه و برادرت رو کشته. می بینی من همه چیزو می دونم. پس بهم بگو. چهره اش رو غم گرفت و اون چشمای بی فروغش رو اشک پر کرد. صندلیم رو جلوتر کشیدم و با لحن قاطعی گفتم: -من خودمم از همایون زخمی ام و قسم می خورم انتقامت رو بگیرم. با پر روسریش بازی کرد و قطره اشکی از چشمش بیرون چکید. داشت اعتماد می کرد. دست های چروکش رو محکم فشرد و گفت:

❤️❤️#آرامشنگاهی به ساعت کردم. پنج و بیست دقیقه بعد ظهر بود. به آرامش قول داده بودم. قول داده بودم زو ...

❤️❤️

#آرامش



-همایون خیلی ظلم کرد. هم به من هم به خانوم. اونقدر خانوم رو اذیت کرد که خودش رو خلاص کرد. خانوم از فراغ بچه اش اونقدر قصه خورد که نتونست تحمل کنه و آخرم جلوی چشم همایون خودشو کشت.
سکوت کردم و اجازه دادم حرفاش رو
بزنه.
-خانوم خیلی سعی کرد فرار کنه و بره ولی همایون فهمید و زندانیش کرد و وقتی آخرین بار نتونست فرار کنه اسلحه رو برداشت و خودشو خلاص کرد. خانوم مثل برگ گل پاک بود ولی آقا اونقدر اذیتش کرد که زندگی رو براش سخت کرد. قابل حدس بود اون زن چقدر درد کشیده. برای اينکه مشتاقش کنم گفتم:
-همایون در به در دنبالته وقتی پیدات کنه خودت میدونی اون کثافت چه بلایی ممکنه سرت بیاره. پس بهم اطمینان کن و بگو اون پسر کجاست. به محض این حرفم خیره نگاهم کرد. حس میکردم داره با چیزی کلنجار میره. نمیتونستم فرصتم رو از دست بدم. باید پسره رو پیدا میکردم چون فقط این زن میدونست کجاست.
بافت قهوه ایش رو جلوتر کشید و گفت:
-شما گفتی همه چیزو میدونی ولی انگاری از یه چیزی خبر نداری.
راستش کمی شوکه شدم اما با حالت جدی ای گفتم:
-منظورت چیه؟ دستی به صورتش کشید و با بغض گفت:
-اون بچه به دنیا اومد ولی..
-ولی چی؟زنده نموند؟ولی چی خب؟ سکوت کرد و سکوتش داشت مغزم رو میشکست. با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-ولی چی؟چرا حرف نمیزنی؟ سر تا پام رو نگاهی کرد و بعد قفل لب هاش شکست و گفت:
-اون بچه دنیا اومد. سالم هم به دنیا اومد اما اون بچه پسر نبود. خانوم یه
دختر به دنیا آورد!
خشکم زد. یعنی چی؟ از روی صندلیم بلند شده و گفتم:
-یعنی چی؟چی داری میگی؟ اشکش چکید و گفت:
-همه فکر میکنن خانوم یه پسر باردار بود ولی فقط من و خودشون فهمیدیم که بچه دختره. وقتی خانوم دردش شروع شد.ما برای آب و هوا اومده بودیم شمال و همایون تهران بود و قرار بود فرداش بیاد ویلا. بچه دختر بود و به محض اينکه به دنیا اومد خانوم بچه رو به من داد تا به برادرشون برسونم. من همون شب دختر بچه رو به داداش خانوم رسوندم و فقط بهش گفتم خانوم چه اسمی براش انتخاب کرده. وقتی همایون سر رسید ما گفتیم بچه مرده و خانوم همه چیز رو با دکترش هماهنگ کرده بود. عصبی و اشفته فریاد زدم.
-اون دختر لعنتی کجاست؟برادر زن همایون کیه؟ انگار ترسید و خیلی زود گفت:
-من خبر ندارم الان اون دختر کجاست. فقط دختر بچه رو به آقا رضا دادم و ایشون بچه رو از من گرفت و من دیگه هیچ وقت ندیدمش. ریزش هایی درون قلبم شروع شده بود و بدنم میلرزید. با بهت زدگی گفتم:
-رضا؟کدوم رضا؟ اشکش رو پاک
کرد و گفت:
-رضا شرقی.برادر ریحان خانوم. دختر بچه رو ایشون بزرگ کرد و بعد از اینکه خانوم فوت کرد من فهمیدم آقا رضا با زنش و بچه گم شدن و منم برای نجات جونم فرار کردم.
فرو ريختم. به معنی واقعی فرو ريختم. خلا همه چیز رو در برگرفت و تنها صدایی که پخش شد صدای خنده های مستانه آرامشم بود. بوی سوختن رو حس میکردم. بوی سوختن تن پدر و مادرم. بوی خون زیر بینی ام بود و من وسط یک معرکه گیر کردم. به میزی که پشتم بود تکیه دادم و با صدای مرده ای گفتم:
-اسم اون دختر بچه چی بود؟ انگار داغ دلش تازه شد و با هق هق گفت:
-آرامش. خانوم خودش اسمشو انتخاب کرد تا آرامشی که هیچ وقت نداشت رو با بچش بدست بیاره.
و من زانوهام سست شد و برای دومین بار در طول زندگیم سقوط کردم. با شدت و محکم روی زمین افتادم. سقوط کردم و مردم...تموم شدم. زمین و زمان دور سرم میچرخید و من حتی نمیتونستم نفس بکشم. باختم..بد هم باختم. آرامشم رو از تن دخترکی گرفته بودم که دختر قاتل خانواده ام بود؟من چی کار کرده بودم؟ صدای جیغ های النا و بوی سوختن درون مغزم آنچنان من رو از پای در آورد که با تموم توانم فریاد زدم:
-نههههه
پایه های میز رو گرفته و با تموم قدرت به زمین کوبیدم و خنده دلبرانه آرامش در گوشم طنین انداز شد. "من آرامشم حامی ام" مثل یک هیولا نعره زدم و با تموم قدرتی که در وجودم سراغ داشتم هر چیزی که سر راهم بود رو پرت کردم. پیرزن ترسیده و محافظا سراسیمه وارد ویلا شدن. من قسم خورده بودم بکشمش. تنها تصویری که مقابل چشمم بود جسد بی جون مادرم بود که شش ضربه چاقو به شکم برامده اش خورده بود و برادرم که مادرم پنج ماه حامله بود به قساوت کشته شده بود. صدای جیغ های دلخراش النا و فریاد های ناشی از درد پدرم من رو به بدبختی کشید. دیگه چیزی مهم نبود. بوی تنش از مغزم پاک شد و فقط و فقط بوی خون و سوختن در بدنم پیچید. دستای خونیم رو روی صورتم کشیده و موهام رو عقب زدم و با غرش گفتم:
_میریم عمارت. اشتباهم رو جبران میکردم. بالاخره انتقامم رو میگرفتم و سر از تن دختر همایون جدا میکردم. حالا این دختر هر کسی که میخواست میبود..حتی آرامش. آرامشی که دیگه آرامشم نبود. جلوی چشم پدرش گردنش رو میشکستم و اونقدر گلوش رو می فشردم تا تموم کنه. من جگوار بودم و انتقامم رو میگرفتم.

❤️❤️


دوستای من خواهریا درباره  داستان آرامش    که حذفیات یا به قول دوستمون نقطه چین زیاد داره  میخواستم بگم عزیزای دلم این حذفیات این نقطه چین ها مطالب مهمی نیستن جز عاشقانه های شخصیتهای داستان

مثل هر داستانی برای زیبایی و طبیعی بودن و جذابیت داستان صحنه های عاشقانه و دونفره شخصیت ها هم به اختصار توضیح داده میشه این قسمتها هیچ نکته ی مهمی در روند داستان نیستن که

اینجا شرح این عاشقانه ها رو برای حفظ حریم همه ممبر کانال غیر اخلاقی و غیر قانونی میدونه این قانون روبیکا و به نظرم چقدر خوبه که با این قانون به فکر همه مشترکین هستش چه مجرد چه متاهل

برای دوستانی که اعتراض میکنن و خواهان بارگزاری این حذفیات هستن و میگن که ما گیج میشیم و متوجه داستان نمیشیم اطمینان خاطر میدم این حذفیات فقط و فقط عاشقانه های دونفره شخصیتها هستش که مطلب و نکته ی مهمی نیس پس لطفا لطفا به جای تمرکز بر حذفیات به ادامه روند داستان نگاه کنید.ممنونم که همراه من هستین حضور و نظریات  شما باعث دلگرمی منه  لطفا من تنها نزارین فرشته های مهربون🙏❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

❤️❤️#آرامش-همایون خیلی ظلم کرد. هم به من هم به خانوم. اونقدر خانوم رو اذیت کرد که خودش رو خلاص کرد. ...

❤️❤️

#آرامش


من.زندگی نمیکنم من حکومت میکنم هر چیزی رو که بخوام بدست میارم هر چیزی رو که بخوام تصاحب می کنم دنیا اونجوری که من تعیین می کنم می چرخه چون من شاه نشینم!!! من یه جگوارم و تا قطره قطره خونت رو نریزم آروم نمی گیرم همایون افخم من آرامشت رو ازت میگیرم و جلوی چشمات انتقامم رو می گیرم بترس از من آرامش افخم چون من قراره خونت رو بریزم!!

**آرامش‌

ناله برخواسته از گردنم باعث شد چشمای خمارم رو باز کرده و سرم رو صاف قرار بدم. برای غلبه به خواب چشمام رو با دستم فشردم و دوباره باز کردم. به محض واضح شدن بیناییم چشمم به میزی که غذاش سرد شده بود افتاد. دستی به گردنم کشیده و به ساعت بزرگ عمارت خیره شدم. از ده گذشته و هنوز نیومده بود. لب برچیده و با خودم فکر کردم وقتی اومد حسابی حالش رو بگیرم. ناامید دوباره شماره اش رو گرفتم که ریجکت کرد. متعجب به تلفن نگاه کردم و فکر کردم نکنه این نزدیکی ها باشه؟ با همین تفکر از پشت میز غذا خوری بلند شده و دوان دوان سمت سرویس رفتم. چشمام هنوز خمار و خواب آلود بود. دست دراز کرده و مشتی آب سرد به صورتم پاچیدم. قطره های سرد باعث لرزش ثانیه ایم شد. لبخندی زده و با حوله بنفشم صورتم رو خشک کردم. دستی به موهای فرم که به زیبایی شونه کرده و اطرافم رها کرده بودم کشیدم و با لبخند از سرویس بیرون زدم. چند قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای ماشین ها رو شنیدم و لبخندم گسترش یافت. دستی به بلوز خوش دوختم کشیدم و خرامان خرامان سمت میز رفته و دست به سینه به انتظارش ایستادم. بی اختیار تیش قلب گرفته بودم. نفس عمیقی کشیده و سعی کردم خودم رو آروم کنم. امشب حامی رو آروم می کردم و جون مسیح رو نجات می دادم. مطمئن بودم حامی هیچ وقت به مرگ مسیح راضی نميشه. همایون مقصر بود چه ربطی به پسرش داشت!!! مطمئن سری تکون داده و منتظر به در خیره شدم که بعد از چند لحظه ای در با صدای نسبتا بلندی باز شد. به محض ورودش موجی از سرما وارد عمارت شد و این سرما دقیقا به قلب من خورد و من بی دلیل لرزیدم. لبخندم رو حفظ کرده و بلند گفتم:
-سلام جناب شاه نشین. مکث کرد.سر بلند کرد و نگاهمون در هم گره خورد. به خدا قسم که چیزی درون چشماش شکسته بود. جنس نگاهش از جنس نگاه حامي من نبود. سرد بود. تلخ بود. دور بود،خیلی دور بود. اگه بگم تا انتهای وجودم از سرمای چشماش لرزیدم گزافه نگفتم. برای چند لحظه ای میخ چشمانم شد و بعد با قدم های نسبتا بلندی سمتم حرکت کرد. خوشحال شده و لبخندم رو گسترش دادم و چند قدم به سمتش برداشتم و بالاخره مقابل هم قرار گرفتیم. چشماش...اون کوهستان چشماش تنم رو منجمد می کرد و من نمی فهمیدم این سرمای درون چشمش از کجا نشات می گیره. قلبم تند می زد و من زیر زمهریر چشماش دست و پام رو گم کرده بودم. سرفه مصلحتی کرده
و به آرومی گفتم:
-خوش اومدی. هیچ...دقیقا هیچ واکنشی نشون نداد. مردمک چشماش روی صورتم ثابت شده و هیچ حسی رو نشون نمی داد. یک خلا واقعی. لب گزیده و با حال خوبی به میز اشاره کردم و گفتم: -بشین ببین آرامش‌ چی کار کرده. با دستم به خورشت قورمه سبزی اشاره کردم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
-دست پخت منه ها. بخدا نذاشتم هیچکس حتی نزدیک آشپزخونه بیاد می ترسیدم. از سکوتش,از خیرگی چشماش دیگه داشتم می ترسیدم. چش شده بود؟ سر چرخونده و تار موی فری رو که کنار صورتم آویزون شده بود رو پشت گوشم قرار دادم و بالاخره مردمک چشماش حرکت کرد و حرکت دستم رو تعقیب کرد. نگاهش کردم و نگاهم کرد. نگاهش,واقعا مرده و سیاه بود. توهم نبود حامی و جنس نگاهش عوض شده بود. دروغ نبود اگه می گفتم کسی که مقابلم ایستاده و با این نگاه سیاه و ترسناکش نگاهم می کنه همون جگوار معروفیه که اسمش ممنوعه دنیا بود. بالاخره لب باز کرده و با دلجویی صداش کردم.
-حامی؟ ترک خوردن شیشه قلبم رو حس کردم و باور نمی کردم. باور نمی کردم دقیقا چه بلایی سرم آورده بود. پرت شده بودم. با تموم قدرت روی کف پارکت ها افتاده و گونه چپم..گونه چپم می سوخت. نمیسوخت...آتش گرفته بود. موهام تموم صورتم رو احاطه کرده و نمی تونستم ببینمش. به وحشیانه ترین شکل ممکن پاسخم رو با ضرب دستش داده و من با شدت به کف زمین پرت شده بودم. ضرب دستش بیشتر از توانم بود. باور نمیکردم. دقیقا به کدوم گناه؟ چشمام پر شده و قلبم درد میکرد. دست روی گونه دردمندم قرار داده و بالاخره سر بلند کردم و نگاهش کردم. حامی نبود. جگوار بود. چشماش کوهستان چشماش خونین شده و با چنان غضبی به من زخمی نگاه می کرد که بند بند وجودم از ترس صدا میکرد. نمی خواستم گریه کنم اما بغض در گلوم چمبره زده و با صدای دورگه ای گفتم:

❤️❤️


#آرامش




-چرا؟ پاسخم فقط نگاه خیره و خشمگینش بود. کف دستام رو روی پارکت ها گذاشته و به سختی بلند شدم. سر پا ایستاده و بی توجه به گزگز گونه هام گفتم:

_چرا حا... وحشیانه و با همه خشمش

فریاد زد:

-اسمم رو نمیگی.

خشکم زد. چش شده بود؟ سرم فریاد زده و با نگاهش داشت سر از تنم جدا می کرد. من لعنتی گناهم چی بود مگه؟ چی کار کرده بودم؟ با بغض گفتم:

-چی شده؟چرا،..چرا اینجوری....می ظالم بودن این مرد رو بارها و بارها به چشم دیده بودم. من قدرت بدنیش رو بارها دیده بودم ولی این بار شکستم. مثل یک حیوون سمتم پورش برد و با قدم های بلندی خودش رو به من رسوند و قبل از اینکه بهم اجازه درک بده پسم زد و فقط منی بودم که با نیروی دستش به عقب رونده شده و بعد محکم و با شدت به میز برخورد کردم. صدای ناله تک تک مهره های کمرم بلند شد و من بی جون؛از میز روی زمین افتادم. آنچنان دردی توی کمرم شروع به رشد کرد و من رو از نا انداخت که چشمم رو بسته و بعد قطره اشکی از پلک های بسته شده ام بیرون چکید. صدای شکسته شدن میز رو شنیدم اما چشم باز نکرده. درد داشتم. واقعا درد داشتم. نعره می زد. تموم میز رو با محتویاتنش روی زمین ريخته و صدای شکستن ظروف پس زمینه صدای نعره های بلندش بود. مثل تکه گوشتی روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشیدم. گناهم چی بود؟ چشمای مملو از دردم رو باز کردم و به چهره یاغی اش چشم دوختم. به محض دیدنش چشمام باریدن رو از سر گرفت و من سعی کردم صاف بشینم. نگاهم کرد و با در کمال حیرت و ناباوری غرید:

_می کشتمت. به مسیح قسم می کشمت.

نیازی به کشتن نبود. زیر نفرت درون چشما و کلامش کمر خم کرده و واقعا مرده بودم. فقط تونستم لب بزنم.

-چرا؟ من رو نمی دید. حاضر بودم قسم بخورم من رو نمی بینه. من رو آرامش‌ نمی بینه. واقعا من رو به شکل یک دشمن می دید که با اون چشم های خون آلودش سمتم حمله کرد دست دور شونه هام انداخت و با یک حرکت از روی زمین بلندم کرد و من "اخ" ام رو در گلو خفه کردم. نفس در نفسش ایستادم و به چشماش که رگه های خون احاطه اش کرده بود چشم دوختم. تو چت شده بود حامی؟ متوجه ترسم نبود. متوجه دردم نبود که تکون سختی به تنم داد و فریاد کشید.

-بلایی سرت میارم که اون پدر بی شرفت روزی هزار بار آروزی مرگ بکنه. جلوی چشماش سر از تنت جدا می کنم.

ترس...ترس تا انتهای وجودم رخنه کرد. وحشت زده خواستم دهان باز کنم که بلند تر گفت:

-خفه شو و یک کلام حرف نزن. اگه نمی خوای با پای خودت حرکت کنی حرف بزن.

خدای من ،خدای من. اين آدم چش شده بود؟ قطره قطره های اشک از چشمم پایین می غلطید و من همه چیز رو باخته بودم. دستاش رو از روی سر شونه هام برداشت و من لیز خوردم و روی زمین افتادم. عقب گرد کرد و بعد با صدای بلندی فریاد زد:

-بیاید تو.

و به ثانیه نکشیده مسیح و پارسا سراسیمه وارد عمارت شدن. تا چشمشون به من نابود شده خورد با حیرت صداش زدن. هنوز قدرت درک نداشتم که با قصاوت گفت:

-ببریدش انبار ته باغ.

-رییس!

مسیح ناباور و پارسا با دلشوره نگاهم می کردن و من بالاخره دهن باز کردم و گفتم:

-چرا داری همچین می کنی؟

-خفه شو حرف نزن.

آشفته حال بلند شده و با صدای خفه شده ای گفتم:

-چی شده؟چی کارت کردم؟به کدوم گناه داری این بلا رو سرم میاری؟ برگشت. جگوار برگشت و خیره شد به چشمای ترم و گفت:

-قسمتت مرگه دختر همایون! راه دیگه ای نذاشتی برام.

"نگو قسمتم اینه نگو راهی نمونده برامون"

حس می کردم دنیا از حرکت ایستاد و فقط من بودم و جمله کمر شکنی که به لب آورد. چی داشت می گفت؟؟؟ مگه من رو دختر رضا صدا نمی کرد؟پس چرا الان گفت دختر همایون؟ -چی..چی گفتی؟ فقط تونستم همین رو به لب بیارم. دستی به موهای افسارگسیخته اش کرد و گفت:

-وقتی مقابل چشمای اون پدر حروم لقمه ات انتقامم رو گرفتم متوجه میشی. برات بهتره که بمیری. این برای جفتمون خوبه.

"نگو عادت عشقه نگو بهتره واسه دوتامون"

حس می کردم از یک برج آسمان خراش سقوط کردم. صدای شکستن استخون به استخونم رو شنیده و به چشم خودم دیدم که قلبم تکه پاره شد. پشت به من کرد و همون طور که سمت راه پله حرکت می کرد گفت:

-ببریدش انبار و نگهش دارید تا با پدرش حرف بزنم.

بلند شدم. تن زخمی ام رو بلند کرده و با ناله گفتم:

-نرو. تورو خدا ولم نکن اینجا. برگشت و نگاهی به مسیح و پارسا کرد و غرید.

-کرید؟مگه نگفتم ببریدش؟

اونقدر در بهت بودن که نمی تونستن حرکت بکنن اما وقتی سرشون فریاد زد هر دو با سری به زیر افتاده نزدیکم شدن اما من با فریاد گفتم:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز