#آرامش
کسی که الان مقابلت ایستاده هیچ حسی نداره که دیگه بهت تقدیم کنه. امیدوارم هیچ وقت دیگه همدیگرو نبینیم و اگه روزی بر حسب اشتباه مقابل هم گرفتیم حتی نمیخوام یادم بیاد روزی همچین آدمی توی سرنوشتم بوده. با آدم کشیت سرگرم باش و من به خاطر تموم روزهایی که بهت حسی داشتم و برات ارزش قائل بودم مغزم رو غسل میدم که رد خاطرات اشتباهت رو پاک کنه و به یاد نیاره روزی اونقدر احمق بودم که فکر می کردم یه هیولا ,ممکنه انسان بشه بدون حتی پلک زدنی نگاهم کرده بود. لبخند زدم تا خونریزی قلبم رو حس نکنه و گفتم:
_بند اسارتت رو از گردنم بیرون کشیدم دیگه آزادم. باید برم.دنبال زندگی خودم ،اون چشمای کوفتیش جوری میخ نگاهم شده بود که به سختی میتونستم نفس بکشم از مقابلش که رد شدمصداش رو شنیدم:
_زندگیت با اون احمق خیانتکار گره خورده؟قراره که بخاطر انتقام احمقانه ازدواج کنی؟
قهقه زدم و به سمتش برگشتم. قدمی برداشته و دقیقا سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:
_دقیقا چی در مورد خودت فکر کردی جگوار؟جدی فکر کردی انقدر آدم حقیری ام که بخاطر کسی که از علاقه بهش پشیمونم برم و خودم رو بدبخت کنم؟فیلم ها و داستان های آبکی زیاد شنیدی و دیدی؟چون تو ازدواج کردی منم قراره برم خودمو پرت کنم تو ب...غل یکی دیگه؟؟؟ نفس های عمیق کشیدنش رو حس کردم و خیره در چشماش با عصیانگری گفتم:
_اشتباه فکر کردی جگوار. من، تو نیستم. من، تو نیستم که برای سرکوب کردن خودم با اولین کسی که دیدم ازدواج کنم. اونقدر تو زندگیم مهم نیستی که مهم ترین تصمیم زندگیم رو تحت تاثیرت بخوام بگیرم. اگه قرار باشه روزی با هر کسی ازدواج کنم نمیخوام حتی سایه ای از تو توی تصمیماتم باشه. رابطه منو تو تموم شد و رفت. اونی که از دست داد تو بودی نه من!!! با سیاهیت.سرگرم باش چون برای هميشه از سیاهیت بیرون میرم، اگه فقط لحظه دیگه ای باقی میموندم بغضم می شکست و تمام .دروغ هایی که گفته بودم آشکار میشد اگه فقط ثانیه دیگه ای به چشماش خیره میشدم اشکم میریخت و بلند فریاد می زدم که همه چیز هایی که گفتم دروغ محضه و .محکم به آغ..وشش می پریدم فریاد می زدم که عاشقشم و نمی تونم از دستش بدم اما...عوض تموم کارهایی که قلبم زجه می زد و برای آغ....وشش .مویه سر می داد مثل یک احمق دروغگو فرار کردم .از خودم و دروغ هایی که گفته بودم حالم بهم می خورد چون شکسته شده بودم می خواستم غرورم رو ترمیم کنم وگرنه فقط خودم می دونستم عطر و آغ..وش این مرد تا ابد نزدیکی هر .مردی رو برام حرام خواهد کرد من همه چیزم رو در راهش باخته و تموم احساسم رو تا آخر در .خفا وقفش خواهم کرد .از بالکن که بیرون زدم دوان دوان خودم رو به میز رسوندم بلند بلند نفس کشیدم و با صدای آرومی گفتم .اگه گریه کنی می کشمت آرامش،دستور اکید به مغزم صادر کردم و برای آروم شدن چشمام رو چند لحظه ای در همون حال موندم و سعی کردم خودم رو ریکاوری کنم رو به رو شدن باهاش شارژم کرده و تموم انرژیم رو بیرون کشیده بود. .وقتی چشمام رو باز کردم با نگاه غریبه ای رو به رو شدم چهره اش ناآشنا بود اما چند باری متوجه نگاهش شده بودم. تا متوجه شد نگاهش رو شکار کردم لبخندی زد و جامش رو تکونی .داد بی تفاوت از چشماش رو گرفتم اما نمی دونم چرا از حالت .چشماش حس بدی دریافت می کردم یه حالت پلیدی داشت و اون لبخند روی لبش خبر از افکار
شومی میداد
_خوبی؟
دستی به جای خالی گردنم کشیدم و با حس خفگی ای که داشتم گفتم .
_حوصله موندن ندارم. قول دادی هر وقت نتونستم منو ببری نگاهی به ساعت دستش کرد و با تعجب گفت:
_الان؟ هنوز نیمه ام نشده.
وقتی جدیت رو درون چشمام دید سری تکون داد و گفت:
_خیله خب حاضر شو من ماشین رو روشن میکنم باشه ای گفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم. وقتی قدمی به سمت .درب اصلی برداشتم متوجه ورود جگوار شدم چشم از چشمای کوهستانیش گرفتم و فهمیدم که من دل و ایمانم رو.بهش باختم نگاه ازش گرفته و از سالن بیرون زدم اما حاضر بودم قسم بخورم نگاه اون مرد ناآشنا تا لحظه آخر تعقیبم کرده بود.
***
تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون کشیده و بی اهمیت به شلوغی مجلس برای شخص مورد نظرش تایپ کرد.
_دختره اومد بیرون. به محض سند شدن پیام نگاهش را در اطراف سالن چرخاند و به مرد قدرتمندی که بازوان حجمیش در گره دستان نامزد زیبایش.بود بخشید باید از دژ این مرد دور می شد تا اتویی دستش ندهد این مهمانی جگوار بود و اگر اینجا بلایی سر دختر همایون میومد بی شک بخاطر تجاوزی که به حریم جگوار کرده باید تاوان .سختی می داد ابدا دوست نداشت با این مرد در بیفتد و به همین علت وقتی .دخترک از مجلس خارج شد دستور ربایشش را داده بود.