2777
2789

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

الان میزارم 🤩

مرسی قشنگم 😘😘😘😘 دستت طلا 

من برم ناهار بخورم جاتون خالی بعدش بیام بخونم 

فقط 9 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

❤️❤️#آرامشتا چشمم به چشمای کوهستانیش خورد بهمن قلبم شروع به ریزش کرد و از بالاترین نقطه قلبم سقوط کر ...

#آرامش



چشم های اقیانوسیش رو تنگ کرد و همگی رو از نظر گذروند و وقتی به من رسید نگاهش کنکاشگر تر و لبخندش وسیع تر شد. ما حتی تا به حال یک بار هم همدیگه رو ملاقات نکرده بودیم اما کاملا مسلم بود هر دو از وجود همدیگه حس خوبی نمی گیریم. خیلی به حضورم میلی نداشته. با صدای آرومی گفتم:
_تبریک میگم،تیری  که به قلبم زدم رو ندیده گرفتم. اینکه جگوار کجا بود مهم نبود اما عروسش لبخند دلربایی زد و گفت:
-ممنونم.
پائول نگاهی به دوئلی که بین اقیانوس و شب نگاه من ایجاد شده بود دوخت و گفت:
-اين تعهد خیلی برای ما ارزشمنده. از حضورتون ممنونیم.
فقط سکوت من و نگاه خاص امبر.. همایون نگاه کینه توزانه حواله اش کرد و با غضب گفت:
_برای شیرین شدن امشب بهتر نیست یه صحبتی داشته باشیم؟
پائول نیشخندی زد و با دستش به قسمتی اشاره کرد و گفت:
_با کمال میل!!!
_ داریوس نگاهی به من کرد و من مطمعن سری تکون دادم. امبر نگاهی به مسیری که رفته بودن نگاهی کرد و با لبخند گیرایی گفت:
_امیدوارم لذت ببری.
و دامنه لباس فخارش رو در دست گرفت و بدون شنیدن جوابم رفت متوجه شدم داریوس و همراهاش به سمت باغ حرکت کرده بودن. دست دراز کرده و لیوان آبی ريخته و یک نفس سر کشیدم. چشم چرخوندم جگوار نبود و من باید امشب حرفم رو بهش میزدم. متوجه نزدیک شدن کسی شدم و وقتی سر چرخوندم مسیح با جام آب پرتغالی کنارم قرار
گرفت و خندان گفت:
_عاری از الکل.
خیره به چشماش نگاه کردم و برای گرفتن اون جام هیچ اقدامی نکردم. تک خنده ای کرد و جام رو روی میز قرار داد و چشمک زد.
_ناتاشا خیلی زیادی خوشگل شدی.
واقعا حوصله شوخی کردن رو داشت؟؟؟ وقتی نگاه خیره ام رو دید چشمای هميشه خندانش رو دوخت و با عجر خاصی گفت:
_لطفا اینجوری نگام نکن
_ چه جوری؟
_ آزرده دستی به موهاش کشید و گفت:
_فقط بدون خیلی شرمنده ام.
از حرفش تموم استفاده رو کرده و
لب زدم:
_جبرانش کن، با استفهام نگاهم کرد و گفت:
_چی کار کنم؟
دستم رو مشت کردم و لب زدم.
_یه امانتی داماد امشب دست منه باید بهش تحویل بدم سکوت کرد. خیره شدیم در چشمای هم و وقتی قاطعیت رو در نگاهم دید کلافه گفت: _بذار یه وق.. ,
_گفتم همین امشب ،مسیح دستی به صورتش کشید. نگاهش درون سالن چرخی خورد و بالاخره گفت:
_رق....ص نور که روشن شد.برو سمت ب....ا. بپیچ سمت چپ و برو تو بالکن.
و بی حرف دیگه ای رفت سری تکون دادم. چند دقیقه به بدبختی گذشت و وقتی سالن تاریک شد و فقط رق....ص نور ها به رق....ص در اومد،دامنه لباسم رو گرفتم و مثل کسایی که به پیشواز مرگ می رفتن؛قدم زدم .طبق گفته اش از ب...ر رد شدم و به سمت چپ پیچیدم با دیدن در بالکن نفس هام گره خورده و هوا کم کم داشت به صفر میرسید دامنه لباسم رو توی مشتم گرفتم و استوار قدمی زدم و چند دقیقه ,بعد وارد بالکن شدم .نیازی به جستجو نبود پیداش کردم پشت به من به نرده ها تکیه داده و با ژست کشنده ای مشغول.کشیدن سیگار بود .دود سیگار گسش لعنتی ترین خاطرات رو برام یاداوری کرد.
_چی میخوای؟
پاسخی نداده و قدم زنان نزدیکش و دقیقا کنارش قرار گرفتم قلبم رو پشت میله ها زجر آوری زندانی کرده و کلیدش رو به پرتگاه پرت کردم قفل و زنجیر کشیدمش و بهش هشدار دادم اگه بخواد بازی در بیاره و باعث لرزش کلمات و پر شدن چشمم بشه تا آخر عمر به .اسارتش میکشم .
_تبریک میگم.
_گفتی به سلامت!!!
ظالم تر از اين آدم خدا آفريده بود؟؟شک داشتم نماد ظلم خود این آدم بود و بس لبخندی زدم و دیدم که پُک محکمی به سیگارش زد .
_اومدم امانتیم رو تحویل بدم و برم ,حتی نگاهمم نمیکرد و من مطمئن شدم تو وجودش کشته شدم حرفی نزد و من دست دور گردنم انداخته و قلب سرکشم رو دریدم و با بیچارگی گفتم:
_این دیگه برای من نیست.از گوشه چشم نگاهی به انگشتر کرد و مکث کرد چند لحظه ای مردد نگاهش کرد و در آخر لب زد.
_بندازش دور .
شمشیر تیزی به قلبم فرو رفت و زخمیم کرد. سری تکون دادم با تموم ناتوانی و درماندگیم زنجیر نازک رو کشیدم و از گردنم پاره .کردم سیگارش رو با حرص خاصی داخل باغ پرت کرد و سمت من .چرخید و به گردنم چشم دوخت .سوزش گردنم سطحی بود و اهمیتی ندادم خیره شدیم در چشم های من و این کوهستان کم کم داشت باعث یخ
زدگیم می شد:
_بهت گفتم وقتی ازت دلم بشکنه انگشترت رو می ندازم دور گردنم. الان که از گردنم در آوردمش هر چیزی که بهت داشتم و نداشتم رو باهم از دلم کشیدم بیرون. آتیشش بزن،بشکشنش و هر بلایی که دوست داری سرش بیار. اصلا به من مربوط نیست. فقط باید امانتیم رو بهت تحویل می دادم و خودم رو خلاص می کردم.

#آرامش




کسی که الان مقابلت ایستاده هیچ حسی نداره که دیگه بهت تقدیم کنه. امیدوارم هیچ وقت دیگه همدیگرو نبینیم و اگه روزی بر حسب اشتباه مقابل هم گرفتیم حتی نمیخوام یادم بیاد روزی همچین آدمی توی سرنوشتم بوده. با آدم کشیت سرگرم باش و من به خاطر تموم روزهایی که بهت حسی داشتم و برات ارزش قائل بودم مغزم رو غسل میدم که رد خاطرات اشتباهت رو پاک کنه و به یاد نیاره روزی اونقدر احمق بودم که فکر می کردم یه هیولا ,ممکنه انسان بشه بدون حتی پلک زدنی نگاهم کرده بود. لبخند زدم تا خونریزی قلبم رو حس نکنه و گفتم:

_بند اسارتت رو از گردنم بیرون کشیدم دیگه آزادم. باید برم.دنبال زندگی خودم ،اون چشمای کوفتیش جوری میخ نگاهم شده بود که به سختی میتونستم نفس بکشم از مقابلش که رد شدم‌صداش رو شنیدم:

_زندگیت با اون احمق خیانتکار گره خورده؟قراره که بخاطر انتقام احمقانه ازدواج کنی؟

قهقه زدم و به سمتش برگشتم. قدمی برداشته و دقیقا سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:

_دقیقا چی در مورد خودت فکر کردی جگوار؟جدی فکر کردی انقدر آدم حقیری ام که بخاطر کسی که از علاقه بهش پشیمونم برم و خودم رو بدبخت کنم؟فیلم ها و داستان های آبکی زیاد شنیدی و دیدی؟چون تو ازدواج کردی منم قراره برم خودمو پرت کنم تو ب...غل یکی دیگه؟؟؟ نفس های عمیق کشیدنش رو حس کردم و خیره در چشماش با عصیانگری گفتم:

_اشتباه فکر کردی جگوار. من، تو نیستم. من، تو نیستم که برای سرکوب کردن خودم با اولین کسی که دیدم ازدواج کنم. اونقدر تو زندگیم مهم نیستی که مهم ترین تصمیم زندگیم رو تحت تاثیرت بخوام بگیرم. اگه قرار باشه روزی با هر کسی ازدواج کنم نمیخوام حتی سایه ای از تو توی تصمیماتم باشه. رابطه منو تو تموم شد و رفت. اونی که از دست داد تو بودی نه من!!! با سیاهیت.سرگرم باش چون برای هميشه از سیاهیت بیرون میرم، اگه فقط لحظه دیگه ای باقی میموندم بغضم می شکست و تمام .دروغ هایی که گفته بودم آشکار میشد اگه فقط ثانیه دیگه ای به چشماش خیره میشدم اشکم میریخت و بلند فریاد می زدم که همه چیز هایی که گفتم دروغ محضه و .محکم به آغ..وشش می پریدم فریاد می زدم که عاشقشم و نمی تونم از دستش بدم اما...عوض تموم کارهایی که قلبم زجه می زد و برای آغ....وشش .مویه سر می داد مثل یک احمق دروغگو فرار کردم .از خودم و دروغ هایی که گفته بودم حالم بهم می خورد چون شکسته شده بودم می خواستم غرورم رو ترمیم کنم وگرنه فقط خودم می دونستم عطر و آغ..وش این مرد تا ابد نزدیکی هر .مردی رو برام حرام خواهد کرد من همه چیزم رو در راهش باخته و تموم احساسم رو تا آخر در .خفا وقفش خواهم کرد .از بالکن که بیرون زدم دوان دوان خودم رو به میز رسوندم بلند بلند نفس کشیدم و با صدای آرومی گفتم .اگه گریه کنی می کشمت آرامش‌،دستور اکید به مغزم صادر کردم و برای آروم شدن چشمام رو چند لحظه ای در همون حال موندم و سعی کردم خودم رو ریکاوری کنم رو به رو شدن باهاش شارژم کرده و تموم انرژیم رو بیرون کشیده بود. .وقتی چشمام رو باز کردم با نگاه غریبه ای رو به رو شدم چهره اش ناآشنا بود اما چند باری متوجه نگاهش شده بودم. تا متوجه شد نگاهش رو شکار کردم لبخندی زد و جامش رو تکونی .داد بی تفاوت از چشماش رو گرفتم اما نمی دونم چرا از حالت .چشماش حس بدی دریافت می کردم یه حالت پلیدی داشت و اون لبخند روی لبش خبر از افکار

شومی میداد

_خوبی؟

دستی به جای خالی گردنم کشیدم و با حس خفگی ای که داشتم گفتم .

_حوصله موندن ندارم. قول دادی هر وقت نتونستم منو ببری نگاهی به ساعت دستش کرد و با تعجب گفت:

_الان؟ هنوز نیمه ام نشده.

وقتی جدیت رو درون چشمام دید سری تکون داد و گفت:

_خیله خب حاضر شو من ماشین رو روشن میکنم باشه ای گفتم و کیفم رو از روی میز برداشتم. وقتی قدمی به سمت .درب اصلی برداشتم متوجه ورود جگوار شدم چشم از چشمای کوهستانیش گرفتم و فهمیدم که من دل و ایمانم رو.بهش باختم نگاه ازش گرفته و از سالن بیرون زدم اما حاضر بودم قسم بخورم نگاه اون مرد ناآشنا تا لحظه آخر تعقیبم کرده بود.

***

تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون کشیده و بی اهمیت به شلوغی مجلس برای شخص مورد نظرش تایپ کرد.

_دختره اومد بیرون. به محض سند شدن پیام نگاهش را در اطراف سالن چرخاند و به مرد قدرتمندی که بازوان حجمیش در گره دستان نامزد زیبایش.بود بخشید باید از دژ این مرد دور می شد تا اتویی دستش ندهد این مهمانی جگوار بود و اگر اینجا بلایی سر دختر همایون میومد بی شک بخاطر تجاوزی که به حریم جگوار کرده باید تاوان .سختی می داد ابدا دوست نداشت با این مرد در بیفتد و به همین علت وقتی .دخترک از مجلس خارج شد دستور ربایشش را داده بود.

#آرامشکسی که الان مقابلت ایستاده هیچ حسی نداره که دیگه بهت تقدیم کنه. امیدوارم هیچ وقت دیگه همدیگرو ...

❤️❤️

#آرامش



جگوار با ابروهای گره خورده ای به مرد روسی تباری که .کنارش ایستاده و صحبت میکرد نگاه دوخته بود .وقتی امشب آرامش افخم رو می دزدید ضربه ی محکمی بر پیکره همایون میزد آنقدر از خودش و نقشه اش مطمئن بود که میدانست هیچ وقت .کسی متوجه او نخواهد بود به شلوغی سالن و ان...دام جذاب زنان نگاه دوخت که تلفن درونش .جیب کتش لرزید  تلفنش رو بیرون کشده "دختره رفت تو همون ساختمونی که حدس میزدیم و اون یالقوزی که همراهش بودم رفت. چند تا از محافظش اطراف پرسه "میزنن. ماجرا رو حل شده بدون لبخند بزرگی زد و تلفنش را با پیروزی درون جیبش بازگرداند امشب عجیب شب خوبی بود.
***
فراموشی چقدر این بیماری نعمت بزرگی بود .کاش انسان ها روزی میتونستن داروی فراموشی رو کشف کنند ,مطمئنم نصف مردم آشفته و سردرگم شهر آسوده میشدن خاطرات در بعضی موقع ها اونقدر اذیت کننده و زجر دهنده بود که بهترین هدیه ای که خدا میتونست بهت ببخشه قدرت .فراموشیه کاش میشد به درگاه خدا پناه ببرم و خدا بخاطر بغض هام معجزه فراموشی رو به من ببخشه و وقتی صبح چشم باز میکردم؛نه,جگواری بود و نه خاطرات کشنده ای بدون اينکه حتی پالتوم رو از تنم در بیارم و بخوام تصمیمی برای .تعویض لباس مجلسیم داشته باشم روی تخت دراز کشیده بودم چشم هایی رو که برای باریدن و آزاد شدن داد و فریاد میکردن .رو بستم و در سکوتی محض فرو رفتم اون نگاهش رو برای هميشه در گوشه قلبم قاب گرفتم و دوست داشتم با دیدنش کمی نفس بکشم .هوای اینجا سردتر بود و بوی بهار بیشتر استشمام میشد .دوست داشتم فردا سری به دریا بزنم و به موج هاش چشم بدوزم داریوس برای موندن اصرار کرد اما میدونستم باید بره و لازمه که اونجا باشه. از طرفی نیازی به تنهایی داشتم و پینشهادش رو .رد کردم سری تکون داده و دو نفر از نگهبان ها رو پایین ساختمون گذاشته بود .قول داده بود فردا صبح به دنبالم میاد تا باهم لب دریا بریم قلب مغلوب شده و زخمی از افکار جنگنده ام تن زخمیش رو .کناری کشید و نفس های آخرش رو میکشید .چشم باز کرده و از روی تخت بلند شدم. باید دوش میگرفتم .با لختی بلند شده و دستی به دکمه ها پالتوم کشیدم حس میکردم بوی مرگ میدم. لبخندی به حالم زدم و دکمه اول .رو باز کردم تصویر اون چشم های هیولا مقابل چشمام رفت و با لبخند آمیخته به اشکی دکمه رو باز کردم کوهستان چشماش من رو منجمد کرد. دستی که برای باز شدن .دکمه سوم رفت با شنیدن صدای افتادن چیزی از حرکت ایستاد لحظه اول فکر کردم بخاطر افکار نابسامانم دچار توهم شدم اما وقتی سایه ای از پشت پنجره دیدم خشک شدم یعنی چی؟ پالتوٍ نیمه باز شده ام رو بین دستم گرفتم و با قدم های مردد و مملو .از واهمه ای از اتاق بیرون زدم به آهستگی از پیچ سالن
رد شده و با صدای بلندی گفتم:
_کسی اینجا نیست؟و هیچ صدایی به گوش نرسید ترسیده و لرزون سمت در رفتم و دوباره گفتم:
_کسی نیست؟فشارم رو به کاهش بود و با حس مردگی دستگیره در رو گرفتم و .از خونه بیرون زدم با وهم نگاهی به اطراف کردم اما وقتی چشمم به جسد دو تن از .نگهبان ها افتاد با تموم وحشت حین بلندی کشیدم بی جون روی زمین افتاده و من حتی نمیتونستم حدس بزنم هنوز زنده ان یا نه؟؟ وحشت آنچنان به وجودم مستولی شد که لرزش زانوهام رو حس کردم و درست وقتی که داشتم پس میفتادم سایه سه نفر رو از .گوشه چشم دیدم سر بلند کرده و وقتی چشمم به برق اسلحه ای که در تاریکی دستشون بود افتاد کامل خودم رو باختم و چند ثانیه بعد قبل از اینکه بخوام سقوط کنم محکم دستی بازوم رو گرفت و قبل از اینکه فرصت جیغ زدن بهم بده دستمال مرطوبی رو مقابل بینی ام قرار ,داد خاطرات دردآور گذشته به وجودم حمله کرد و من با تموم قوا دست و پا زدم ولی اون بوی تند در وجودم رخنه کرد و مغزم رو .از کار انداخت دیگه چیزی حس نکرده و دست و پا زنان شل شده و روی دست .های مرد افتادم آخرین چیزی که یادم بود قطره اشکی بود که از چشمم چکید و لب هایی که فقط یک کلمه از دهانش خارج شد: "حامی "

**حامی
..........

........
........ حرارت ش..هوت به شکلی که دوست داشتم امبر رو پای در آورده بود. کاملا آماده و مشتاق و با نیاز گفت:
_تو رو میخوام.. همین حالا میخوام.
روی دست هام از بی خود شده بود. هر لمسم به مغزش .برخورد میکرد و حریص تر و آماده ترش میکرد توانی برای .ایستادن نداشت برای ب.... سر بلند کرد اما روی برگردونده  دست دور گردنم انداخت و با حالت زاری گفت:

#آرامش




_لطفا .

پیروز نگاهش کردم و دست درون جیب شلوارم کردم و با حالت وسوسه انگیزی گفتم:

_آماده ای؟به تندی سرش رو تکون داد و من سمتش یورش بردم.


**آرامش‌


چشم های دردمندم با ناتوانی به اطراف خیره شده بود چند دقیقه ای میشد که به هوش اومده و به این جهنم خیره شده .بودم کلبه چوبی و قشنگی بود اما مطمئن بودم مثل فیلم ها این مکان زیبا قتلگاهم خواهد شد حوصله کنکاش نداشتم ولی چیدمانش ناخوداگاه حس خوبی بهت میداد نمیدونم چند ساعت بیهوش بودم اما ماهی که از پنجره دیده میشد خبر از نیمه شب بودن میداد میدونستم دزدیده شدم اما اونقدر خودم رو گم کرده و خسته از .این نزاع بودم که حتی جیغ و فریاد هم نکرده بودم متوجه شده بودم در قفله و اونقدر بیرون تاریک بود که چیزی از .پنجره دیده نمیشد .بوی خیسی و رطوبت دریا رو کامل حس میکردم خسته تر از هميشه روی زمین افتاده و این لباس های لعنتی حالم .رو بهم میزد هنوز پالتو و لباس هام تنم بود و میشد امیدوار بود که کاری بهم نداشتن.. هر چند که میدونستم این ها همش یه خیال باطله به ماهی که درون آسمان بود خیره شدم و فکر کردم چه زود ماه,مرده شدم، با فکر به اینکه الان با نامزد زیبا روش در حال معاشقه .است چشمام پر شد و دست خودم نبود که چشمام بارونی شد من لعنتی عاشقش بودم و باید امشب هر چه زودتر این قصه تلخ .رو به پایان میرسوندم جلوی چشمم تصویری به پرده رفت. جگواری که دست دور تن نامزدش انداخته، باورن چشمام تند تر شد رعد و برق زد و من با هق هق روی .زمین افتاده و اون تصویر عشق بازی برام واضح تر شد من احمق به کدوم گناه انقدر باید درد میکشیدم؟ با تموم زوری که داشتم هق هق کرده و بلند بلند گریه کردم امشب و تو اين نقطه باید خودم رو شکنجه میدادم و از فردا .برای ابد از ذهنم خطش میزدم قصه تلخ و بی رحمی بود. دختری اینجا از زور درد هق میزد و کمی اون طرف تر زنی از نیاز ناله میکرد من از زور دردی که در سینه داشتم اشک میريختم و زنی از شهوت اشک میریخت بازی ها مساوی بود چون پیروز هر دو میدون؛مرد ظالم و نامردی .بود که قلب من و جسم اون زن رو فتح کرده بود اون تصوير مقابل چشمم با بدترین حالت ممکن روی پرده رفت و من طاقت نیاورده از روی زمین بلند شده و سمت میزی که نزدیکم .بود لنگان لنگان رفته و گلدون رو محکم به زمین کوبیدم .گلدون با صدای بدی روی زمین افتاد و من بلند مویه سر دادم .به نقطه آخر رسیده بودم صدای شکستن باعث درد سیناپس های عصبیم شد و من تحریک شده و میخواستم همه چیز رو شکسته تا شکسته های قلبم رو جمع کنم دست دراز کرده و دکوری طلایی رنگی که گوشه خونه قرار گرفته بود رو در دست گرفتم. با شدت بلندش کرده و به محض اینکه خواستم روی زمین بکوبمش دستگیره در تکونی خورد و .قفل باز شد دکوری درون دستم خشک شد و من باخته و وحشت زده به در خیره شدم از دیدنش آنچنان وهم برم داشت که بدنم از کار ایستاد و من مثل یک .مرده ماتم برد.باورم نمیشد .این آدم...این آدم مگه.. لب باز کرده و با عجز و بدبختی گفتم:

_تو....تو...تو این...چر..تو چرا...تو چرا اینج ...حتی نمیتونستم کلماتم رو ادا کنم. لعنتی باخته بودم...داشتم میلرزیدم محکم قدمی برداشت و خیره در چشمام با لحن قاطعی گفت: _به جز من؛کی حق دیدنت رو داره نیلوفر آبی جگوار؟

دکوری از روی دستم افتاد و من با چشم های پُری به قامت مردی که قلبم رو فتح کرده بود نگاه دوخته و اون کوهستان چشماش تموم .وجودم رو تسخیر کرد نگاه حامی و پر از مالکیتش. خدای من،حامی اینجا چیکار میکرد؟؟ صبر کن ببینم نکنه همه این ها دوباره یه بازی بود؟


سه ساعت قبل


حامی ویلان و واله بودم. هیچ تمرکزی روی اطرافم نداشته و در دریای اوهام غرق شده بودم. تک تک جملات آرامش میخی شده و به مغزم خورده بود. در جریان ناراحتی و دلخوریش بودم اما بخاطر شرایط موجود و نگاه هایی که در پشت پرده روی ما زوم شده بود باعث شد نتونم همه چیز رو براش توضیح بدم و آرامش‌ بدون اينکه از آشوب درون من خبری داشته باشه من رو گلوله باران کرده بود. وقتی همراه داریوس و با اون نگاه مغموم از مهمونی رفت همه چیز برام سیاه شد و در مه قرار گرفتم. اون دختر اون پارادوکس مال من بود و به زودی به دستش می اوردم. اگه شرایطش فراهم بود حتما بهش توضیح میدادم تموم این اتفاق ها فقط یک نمایش برای جنگ بزرگیه که آغازگرش شده بودم. من تا ابد آرامشم رو در آغوشم حفظ میکردم. نگاهم به اسمیت مرد روسی آمریکایی تباری که یکی از شرکای اصلی من حساب میشد دوخته شده اما تموم حواسم رو در چشمان غمگین آرامش‌ جا گذاشته بودم. باید هر جوری شده متقاعدش میکردم. متوجه نزدیک شدن امبر شدم اما واکنشی نشون ندادم. برای لحظه کوتاهی چشم از اسمیت گرفته و به مردی که به فاصله چند متر اون طرف.با لبخند شیطانی ای به تلفنش نگاه دوخته شده بود.نگاه انداختم.

#آرامش




حرومزاده رذل...آنچنان بلایی سرش می اوردم که برای مردن به التماس بیفته. با اینکه تا آخر عمرش حتی نمیتونست از صد کیلومتر پارادوکس من عبور کنه اما همین که تو ذهنش علیه اون نقشه کشیده بود یعنی حکم مرگش رو بوسیده بود. ماکان مردی که کینه عمیقی از همایون در سینه داشت و برای ضربه زدن به همایون از آرامش‌ استفاده میکرد. از گوشه چشم متوجه نزدیک شدن مسیح شدم. سری برای اسمیت تکون داده و با "یک لحظه منتظر باشید"ازش فاصله گرفته و دست های امبر رو از بازوهام جدا کردم. صدای بلند موسیقی,نگاه های خیره پائول و همایون روی پیکره اعصابم تاثیر میگذاشت و ممکن بود به سیم آخر زده و فریاد بزنم تک تکشون رو نابود کنم. از ازدحام فاصله گرفته و به سمت باغ رفتیم. قبل از اینکه حرفی بزنه‌نگاهی به اطرافش کرد و به چندین نگهبانی که اون اطراف ایستاده بودن دستور ترک کردن داد. وقتی اطرافمون از آدم‌ها خالی شد نگاهی به چهره متفکر من کرد و با احتیاط و صدای آرومی لب

زد:

-مهرداد و شاهان ماشین داریوس رو تعقیب کردن.حدستون درست بود. آدمای ماکان تعقییشون میکردن.

دستم رو مشت کردم و نگاهی به اطراف کردم و غریدم:

-کارای اون طرف چطور پیش رفت؟ لبخندی زد و پچ پچ کرد:

-معرکه.

سری تکون دادم. این بازی به زودی تموم میشد و ضربه ای که به این لاشخور ها وارد میشد غیر قابل جبران میشد. دست در جیب شلوارم کرده و به آرومی گفتم:

-به بچه ها بگو حواسشون بهش باشه. تموم آدمای ماکان رو زنده میخوام. دارم تاکید میکنم بهت که زنده میخوام. به تیم شاهان بسپر اگه یه مو از سر آرامش کم بشه همشون رو دار میزنم. دست بهش نمیزنن مثل جون خودشون باهاشون برخورد میکنن و یه حرکت اضافه بکنن یه انگشت سالم براشون نمیذارم. با احترام و جدیت گفت:

-بله رییس.

خوبه ای زمزمه کرده و به ویلای غرق در نور چشم دوختم. مشتم درد میکرد و به زودی مورد لطف بدن های دیگه قرارش میدادم. تا اینجا همه چیز خوب پیش رفته بود. فقط آخرين حرکت باقی میموند...دور کردن امبر!!! شهوت و طمع بزرگترین دلیل برای سقوط انسان ها به حساب می اومد و زنی که مقابل من بود حالا درون وجودش هر دو موج میزد. امبر از نیاز به خودش می پیچید و طمع روحش رو جویده بود. باید به دلیلی امبر رو از مهمونی بیرون میکشیدم تا تموم نقشه هام رو عملی میکردم و چه دلیلی بالاتر از س... برای زنی که بی تابه رابطه است؟وقتی توی مهمونی نزدیکم شد با خشونت و حرارت ساختگی پسش زدم. متعجب و کمی گیج بود که با نقشه و حالت اغوا کننده ای جوری که انگار دارم درد میکشم بهش گفتم نیاز به خلوت دارم لبخند بزرگی زده و برای پوشیدن لباسش رفته بود. پائول کاملا متوجه منظورم شده بود و فکر میکرد من حیوونی هستم که اونقدر شهوت وجودم رو تسخیر کرده که نیاز دارم هر چه زودتر خودم رو با بدن بی نقص دخترکش آروم کنم. وقتی ادام نزدیکم شد و خبر داد که امبر تو حیاط پشتی تو ماشین منتظرمه؛وقت رو تلف نکرده و به آرومی از مهمونی بیرون زدم و مهمونی رو به پائول سپردم. سوار ماشین شده و تا خود ویلایی که مد نظرم بود حرکات تحریک آمیز امبر رو تحمل کردم. از آینه بغل متوجه ماشین پارسا و بچه های خودم بودم که طبق نقشه دنبالم حرکت میکنن. وقتی به ویلا رسیدیم خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم راهی اتاق خواب شدیم!!! این دختر تشنه تر از چیزی بود که فکر میکردم. برام عجیب بود چه جوری تونسته بود خودش رو دوشیزه نگه داره..اشتیاق زیادی برای این کار داشت. دل به دلش دادم و کاری کردم که فکر کنه تسلیم بدنش شدم. آشفته حال مقابلم ایستاده و برای ل...مس بیشتر التماس میکرد. دستم رو خیلی نامحسوس درون جیبم فرستاده و از شیشه‌ی مورد نظرم که اطمینان خاطر پیدا کردم کمرش رو گرفته و روی تخت پرتش کردم. امبر در اوج به سر میبرد و حریصانه برای یکی شدن به لباس های تنم چنگ میزد. لباس هاش هنوز تنش بود و من داشتم از لم....س    کم....رش حالت تهوع میگرفتم برای ب......ن بی تاب و برای ل.... به تمنا افتاده بود. نگاهی به چهره غرق در ه...وسش کردم. پیروز نگاهش کردم و دست درون جیب شلوارم برده و با حالت وسوسه انگیزی گفتم:

-آماده ای؟ احمق فکر میکرد منظورم رابطه است. برای ع...ریان شدن ت...ن هامون و لم..س کردنش از نا افتاده بود. به تندی سرش رو تکون داد و من سمتش یورش بردم!!! شیشه بیهوش کننده رو به سرعت از جیبم بیرون کشیده و قبل از اینکه امبر بتونه واکنشی نشون بده دستمال رو مقابل دهنش گرفته و چند لحظه بعد نفس هاش کش اومده و با چشم های وحشت زده اش از هوش رفت. به محض بی هوشیش  بلند شده و دستی به بلوزم کشیدم. پیام"همه چیز تموم شد" رو برای مسیح فرستاده و با جعبه دستمال مرطوبی که روی میز بود گردنم رو پاک کردم.

#آرامشحرومزاده رذل...آنچنان بلایی سرش می اوردم که برای مردن به التماس بیفته. با اینکه تا آخر عمرش حت ...

#آرامش



خنکی دستمال باعث شد آتش درونم فعالتر بشه. حس میکردم بوی تن امبر رو گرفتم و سعی کردم با پاک کردن گردنم این بوی تهوع زا رو بیرون پرت کنم. نگاهی به جسم بیهوش امبر کردم که تلفنم لرزید. به آرومی پيامش رو باز کردم: "عروسی تموم شد." پیروز از اين نبرد پوزخندی زده و به آرومی از اتاق بیرون زدم. پله ها رو دو تا یکی پایین اومده و وقتی از ویلا بیرون زدم پارسا و بچه ها ادام و تیمش رو با دست و دهان بسته روی زانو قرار داده بودن.چشم های ادام محافظ شخصی امبر با وحشت به من دوخته شده بود. بی توجه ازش رو گرفته و به پارسا گفتم:
-مطمئنی همشون رو گرفتید؟
-بله رییس.
سری تکون داده و نگاهی به نگاه ترسیدشون کرده و پارسا رو مخاطب قرار دادم:
-مشکلی که نیست؟ خیلی جدی و
قاطع گفت:
-خیالتون راحت رییس. وقتی داشتن اطراف ویلا میچرخیدن و زاغ سیاه شما رو چوب میزدن رسیدیم. وقتی به پائول خبر دادن که شما و دخترش وارد اتاق شدید و تماسش رو قطع کرد،ریختیم سرشون. با مسیح هماهنگ کردیم رییس،پائول کاملا از همه چیز بی خبره و داره به مهمونیش میرسه.
همه چیز تو مشتم بود. تا چند دقیقه دیگر پائول و همایون به اوج بدبختی کشیده میشدن. نگاهم رو با نفرت به ادام دادم وبلند گفتم:
-دختره بالا بیهوشه. یکی دو ساعت دیگه بهوش میاد. میبریدش جایی که دستور دادم. همه حواستون رو میدید بهش. پائول ممکنه کار خطرناکی بکنه پس یه لحظه چشم ازش بر نمیدارید. ادام وحشت زده تکونی خورد و آوایی از دهان بسته اش بیرون فرستاد اما من نگاه ازش گرفته خسته نباشیدی به بچه ها گفتم و از ویلا بیرون زدم. ماشین رو روشن کرده و چند دقیقه بعد شماره مسیح رو گرفتم. بوق دوم نخورده بود که شادمان جواب داد:
-در خدمتم رییس.
با تموم سرعتی که داشتم وارد خیابون اصلی شده و با جدیت گفتم:
-بدون فوت وقت با بچه ها از مهمونی بزن بیرون. چند دقیقه دیگه خبرا به دست پائول میرسه. تماس رو قطع کرده و نفس راحتی کشیدم. شاید به روی کسی نمی اوردم اما ابدا دوست نداشتم آدم های خودم رو از دست بدم..مسیح که برای من چیز دیگه ای بود!!! تمام بدنم شورش کرده و صدای خنده اون دختر رو منعکس میکردن. برای رسیدن بهش بی تاب و برای داشتنش حریص بودم. میدون رو دور زده و شماره شاهان رو گرفتم.
-در خدمتیم رییس.
دستی به یقه بلوزم کشیدم و با غرش گفتم:
_کجاست؟
-همون جایی که دستور داده بودید.
نفس بلندی کشیده و گفتم:
-حالش چطوره؟بلایی که سرش نیاوردید؟ محترمانه گفت:
-فعلا بیهوشه و مطمئن باشید کسی جرأت نزدیک شدن به امانتی شمار و نداره.
میخواستمش..اون نیلوفر  رو شدید میخواستم.فرمون رو محکم
فشردم و گفتم:
-مراقبش باشید اگه بهوش اومد و هر چقدر داد و فریاد کرد حق ندارید وارد بشید. درها رو قفل کنید تا خودم برسم.
-امر ،امر شماست.
چیزی نگفته و تماس رو قطع کردم. پام رو روی پدال گاز فشردم و بعد با تموم سرعت به سمت آرامشم روندم. شاهان و تیمش آماده باش ایستاده و مهرداد قدمی به جلو برداشت و گفت: -خوش اومدید رییس.
سری تکون داده و به سمتشون رفتم. نگاهم به مقابلم بود اما روحم برای دخترکی که درون کلبه و به فاصله کمی از من فاصله داشت بی تاب بودم و میخواستم هر چه زودتر این جا رو ترک کنند. جلوتر رفته و بچه ها آماده باش ایستادن. سری تکون داده و با جدیت گفتم:
-کارتون خوب بود. سکوت کرده و چیزی نگفتن اما قبل از اينکه بتونم کلامی به لب بیارم صدای هق هق بلندی به گوشم خورد و من رو رعشه فرا گرفت. صدا،صدای آرامش من بود. دستم رو درون شلوارم مشت کرده و غریدم:
-خسته نباشید میتون... و صدای شکستن چیزی باعث شد جمله ام نصفه رها بشه. دیگه نمیتونستم تعلل کنم حتی ثانیه ای هم نمیتونستم نداشتنش رو تحمل کنم. به سختی غریدم:
-میتونید برید.صدای چشمشون رو شنیدم و بی توجه به تکاپوشون برای ترک کردن به سمت پله ها دویدم. هر قدمی که بر میداشتم چیزی درون وجودم فرو میریخت و قدرتم رو ازم میگرفت. وقتی مقابل در ایستادم حتی نفسی برای کشیدن نداشتم. نفس های عمیق کشیده و بالاخره قفل در رو باز کرده و وارد شدم و..دخترک زیبایی که مقابلم ایستاده بود تا چشمش به چشم های حریص من خورد آشوب زده قدمی به عقب برداشت. ماتش برده و با ترسی خالص به من نگاه میکرد اما من روی اون چشم های مملو از اشکش گیر کرده بودم. کامل حدسم درست بود. این لباس فقط برای آرامش وحشی من,گل نیلوفر من دوخته شده بود. لباسی که وقتی طرح اولیه اش رو الیزا؛طراح لباس مخصوص ایتالیایی ام برام فرستاد.تایید کرده بودم. میدونستم وقتی درون تنش قرار بگیره شکوه یک ملکه رو پیدا خواهد کرد..ملکه ای که قرار بود کنار من و برای من زندگی کنه. دلم میخواست با همین لباس وارد مهمونی بشه و تموم افراد رو مسخ کنه. دوست داشتم تصویری که بعد ها پیدا در ذهنشون حک میشه تصویر یک ملکه باشه و بس

#آرامشخنکی دستمال باعث شد آتش درونم فعالتر بشه. حس میکردم بوی تن امبر رو گرفتم و سعی کردم با پاک کرد ...

#آرامش



شاید رسوندن این لباس بدون اینکه کسی متوجه من در پشت پرده بشه سخت بود اما خب مسیح کارش رو بلد بود و درست موقعی که متوجه شد داریوس لباس آرامش رو سفارش داده با همکاری با مسئول مزون لباس مخصوص من رو به دستش رسونده بود. وقتی با اون عظمت وارد میهمانی شد.نفسم بند اومده بود. نفسهام رو گرفته بود این دختر!!!بالاخره لب باز کرده و با عجز و بدبختی گفت:
-تو..تو..تو اين..چر..تو چرا...تو چرا اینج...
از شوکه وارد شده حتی نمیتونست حرف بزنه. متوجه لرزشش شده بودم. محکم قدمی برداشته و خیره در چشماش با لحن قاطعی گفتم:
-به جز من کی حق دیدنت رو داره نیلوفر آبی جگوار؟ دکوری از دستش روی زمین افتاد و با چشم های پُری به من چشم دوخت. لعنت بهت آرامش من چجوری بدون این چشم ها زندگی کرده بودم؟

**آرامش

سرگشته و حیران نگاهش میکردم. مردی که با نگاه غیر قابل نفوذی مسخم میکرد رو نگاه میکردم. مثل ماهی بیرون اومده از آب لبهام رو تکون میدادم تا بلکه حرفی بزنم اما فقط زیر نگاه پر از جنونش له میشدم. سراب بود..مطمئن بودم یه سرابه. حامی باید الان کنار معشوق زیبا و روی خودش باشه باید اون رو لمس میکرد پس این مرد با این چشم های کوهستانی و نگاه انحصار طلب کی بود؟ کی بود که داشت اراده من رو در هم میشکست؟ وقتی قدمی سمتم برداشت,متزلزل و مشوش قدمی به عقب برداشته و گفتم:
-برای چی اینجایی؟ نگاهش,لعنت به اون نگاهش که داشت ذوبم میکرد. خیلی جدی گفت:
-چون تو اینجایی.
عصبی دست دراز کرده و گفتم:
-برای چی منو آوردی اینجا؟
-چون باید اینجا باشی.
ایستادم و ایستاد. حرصی موهای سرکشم رو پشت گوش فرستادم و لب زدم:
-شوخیت گرفته؟مگه نباید پیش نامزدت باشی؟برای چی منو دزدیدی؟
قاطع تر از هميشه گفت:
-تو جایی هستی که باید باشی منم جایی هستم که باید باشم و گور خودشو هفت جد و آبادش رو کنده هر کس که بخواد نذاره حامی پیش آرامشش باشه.
حیران تر از هميشه نگاهش کردم و با درماندگی گفتم:
-نمیخوام ببینمت. برو بیرون. دست از جیب شلوارش بیرون کشید و خیلی
معمولی گفت:
-يادآوري کرده بودم
از دستور دادن بدم میاد.
خشم آلود فریاد زدم:
-برو بیرون و انقدر برام خط و نشون نکش. فشرده و سفت شدن فکش رو حس کردم و با تغییر گفت:
-تو تنها کسی هستی که با صدای بلند باهام من حرف زدی و هنوزم زنده ای.
پوزخندی زده و طعنه آميز گفتم:
-چرا؟چون دختر همایونم؟نگاهش سخت شد اما قاطع گفت:
-چون من یه زخمی ام و صدای تو یجوری آرومم میکنه که گور بابای هر چی مسکنه.
و کیش و مات شدم...قدرتمندانه قدم زد و فاصله بینمون رو به صفر رسوند. چشم در چشم و نفس در نفس ایستاده بودیم و من از غم و ذوق لبریز بودم. خدایا این مرد داشت با من چی کار میکرد؟؟ میخ چشمام بود و من اونقدری ازش دلخور بودم که نمیتونستم ببخشمش,بنابراین لب زدم:
_نمیخوامت.
-مجبوری.
دستش رو که برای گرفتن دستم بلند کرد بی اختیار پس زده و ناله کردم:
-چرا اینجایی؟ نگاهم کرد:
-چون میخوام چشماتو ببینم و..
خم شد دقیقا مقابل صورتم نفسش رو رها کرد و با حالت خلسه آوری گفت:
-چشمات حالم خوب میکنه.
بی رحم بود..ظالم بود. ظالم بود که فکر نمی کرد این جملاتش چه بلایی سر قلب بی جنبه من میاره. داشتم نابود میشدم. مستاصل به چشم های دیوانه کننده اش چشم دوخته و گفتم:
-تو نامزد کردی گفتی منو نمیخوای. میخواستی منو بکشی میخواستی دارم بز... چونه ام که اسیر دست های قدرتمندش شد جمله ام نصفه موند. نفسش رو محکم به گونه هام پرتاب
کرد و غرید:
_من حاضرم گلوله بارون بشم و تو لعنتی یه آخ نگی پس انقدر مزخرف نگو آرامش.
بهت زده نگاهش کردم و ادامه دادم:
-تو ولم کردی و خواستی اون بلا رو سرم بیاری بعدم که نامزد کردی الان
باید چیو باور کنم؟
-منو,فقط منو.
مسخ نگاه هم بودیم و من حس میکردم هر لحظه دارم قدرتم رو از دست میدم.
-نامزدی...
-همش بازی بود.
گیج نگاهش کردم که چونه ام رو
فشرد و غرید:
-حساسیتم هنوز سرجاشه چشماتو گرد نکن.
چشم غره ای رفته و گفتم:
-منظورت چیه؟ نفس عمیقی از نفسم کشید و گفت:
-کسی تو زندگی جگوار نمیاد و جگوار آدم ازدواج نیست. خیلی ساده است یه بازی بود تا سر دشمنو بکویم به طاق تا همه دستشون بیاد کسی که قانون رو تعیین میکنه منم و بس.
پاسخ دلخواهم نبود.حس بدتری پیدا کردم. چونه ام رو با حرص از دستش بیرون کشیدم که فرصت عقب نشینی نداد و ک...مرم رو سفت چسبید و لحظه بعد محکم به س....ینه اش کوبیده شدم. محکم به سینه اش کوبیده و با خشمی که درون وجودم به غلیان افتاده بود گفتم:
-دست از سرم بردار, گفتی کسیو نمیخوای پس دست از سرم بردار.
-حتی به اینکه ولت کنم فکرم نکن آرامش. گفتم کسیو نمیخوام اما یادم نمیاد گفته باشم ماه خودمو نخوام.
تند پرسیدم:

#آرامششاید رسوندن این لباس بدون اینکه کسی متوجه من در پشت پرده بشه سخت بود اما خب مسیح کارش رو بلد ب ...

#آرامش



-چرا؟
-چون سر همه رو کوبیدم به طاق که فقط مال من باشی.
قلبم خیلی بی جنبه بود. نه اين مرد زیادی ظالم بود. نفساش آزارم میداد و وقتی با خیره سری گفتم:
-چی از جون من میخوای؟ پاسخش
منفجرم کرد:
-ن...فس نف...س زدنتو. واسه اون صدای نفسات.من یه شهرو قتل و عام میکنم آرامش‌.
وقتی آچمز شدنم رو حس کرد تیغه بینی اش رو روی پوست حرارت زده
گونه ام ک..... خروشید:
-من ولت نکردم حتی یه لحظه. فقط باید یه مدت جای امنی میذاشتمت تا آروم بگیرم. تا برنامه هام رو عملی کنم. اون مجلسی که امشب شاهدش بودی فقط یه چیز پوشالی بود و بس. برای امنیتت برای اينکه بتونم تورو داشته باشم باید اول تورو حفظ میکردم و بعد با یه کمین درست و حسابی دشمنم رو از پا در میاوردم. کاری که هميشه کردم؛کاری که جگوار میکنه. کمین و بعدم تیکه پاره کردن شکار. اون دختر تقاص کارشو پس داد و الان جایی هست که باید باشه و تو جایی هستی که باید باشی.
و کم...رم رو ف...شرد. لب گزیدم ولی کلامی به لب نیاوردم. قانع نشده بودم. دستم رو مشت کرده و خیره در چشماش اظهار کردم:
-تو از من‌،بخاطر بی گناهیم عصبی بودی. از خودت روندی منو بخاطر خونی که توی بدنمه منو ترد کردی،تو گفتی هیچ وقت نمیتونی منو ببخشی و تا آخر عمرت ازم متنفر و خشمگینی. من بای.. دستش به و... کم.... رسید و خط و نشون کشید:
-همه چیز رو فردا با چشم خودت میبینی آرامش‌. من یه خشم بیست ساله داشتم و باید آروم میگرفتم. باید قاتلای پدر و مادرم رو به خاک سیاه مینشوندم تا آروم بگیرم. امشب بالاخره انتقامم رو گرفتم.باید ولت میکردم. باید میرفتی وگرنه ممکن بود تو خطر بیفتی. من ازت دست نکشیدم آرامش فقط به کسی امانت دادمت تا دوباره برت گردونم.
لبم لرزید و با بغض گفتم:
-ولی تو گفتی..تو چشمام نگاه کردی و گفتی ازم متنفری. چشمات پر از خشم و کینه بود. کلافه نفسی کشید و گفت:
-همش یه نقشه بود که باید به خوبی حل و فصل میشد وگرنه بخاطر اون همایون حرومزاده ممکن بود جوری سر به نیست بشی که انگار از اول وجود نداشتی آرامش.
نفسم حبس شد و با فزع نگاهش کردم و ادامه دادم:
-خشم و عصبانیتت چی؟قرار نیست سر من خالی کنی؟ با چشم های به خون نشسته ای نگاهم کرد و قاطع گفت:
-بفهم اینو که تو همون آدم هستی که فکر کردن بهت.تو اوج عصبانیت منو آروم میکنه و تو لعنتی فقط با اون خنده های جهنمیت یه آرامشی رو برای من ساختی که همه آدمای دنیا با کل وجودشون نمیتونن بسازن پس تو آرامش منی و هیچ چیز قادر به تغییرش نیست.
  گاردم شکست. نتونستم در برابر جمله هاش تاب بیارم و وقتی اشکم چکید بی هوا خم شد .... شوریده حال نگاهش کردم و گفتم:
-من دختر همایونم همون که خانواده ات رو نابود ک..
-تو فقط آرامش حامی ای.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد و با خرناس تاکید وار گفت:
-تو فقط آرامش حامی ای.
نمیخواستم. باید مطمئن میشدم. باید از حسش اطمینان پیدا میکردم. ازش فاصله گرفتم و ادامه دادم:
-تو نمیتونی ببخشی منم دیگه طاقت له شدن ندارم. تو با من نمیتونی، با سخط لب های رژخورده ام رو به
چنگ گرفت و با حرص غرید:
-ببند دهنتو آرامش. آره تو شاید دختر همایون باشی اما قبلش ماه من شدی. آرامش من شدی و مال من شدی و غلط میکنی نباشی. آره من جنونم ولی تو گفتی آرامشی. آره مثل سیگاری هستی که دودش داره میره تو چشمم و اشکمو در میاره ریه هامو نابود میکنه ولی هر کاری میکنم نميشه گذاشتت کنار چون تو لعنتی نشون شده منی پس گوشاتو باز کن ببین چی میگم،چون جدی ترین چیزیه که دارم میگم من لعنتی تا حالا به همچین روزی نیفتاده بودم. زندگی برام تو یه مدار خاصی میچرخید و ادامه داشت تا اینکه یه صدای خنده با بقیه خنده ها فرق کرد. نفس های یه نفر سلولای مغزمو منفجر کرد و بالاخره بوی تن یه نفر آرومم کرد. من لعنتی نمیفهمم چه مرگمه فقط وقتی به خودم اومدم دیدم زندگی برام از موقعی فرق کرد که تو خندیدی و صدای خنده تو باهم فرق کرد و اون روز فهمیدم من یه مرگیم شده که حاضرم کل دنیا رو خفه کنم که تو فقط بخندی برام.
سوت پایان!!! ضربه فنی شدم و پشتم به خاک مالیده شد. حامی آن‌چنان دوخمم رو گرفت و من رو به خاک کشید که من حتی فرصت نفس کشیدن هم پیدا نکردم. خدایا چه اتفاقی داشت می افتاد؟ قلبم،راستی قلبم کجا بود؟ چرا نمی تپید؟ قلبم؟ آهان قلبم.. ,قلبم با جمله هاش ترور شده و خونین روی زمین افتاده بود. متوجه از هم گسیدگی من شد که محکم من رو ... کشید و غرید:
-آشوبم نکن آرامش‌.
آشوب؟ من ویران بودم. نفسی گرفته و
گفتم:
-ت.... آرومت میکنه؟
-تو فقط نفس کشیدنت توده های مغزمو باز میکنه.
دستام رو روی صورتش گذاشتم و با دلی آشفته و لبریز از شوق گفتم:

#آرامش-چرا؟-چون سر همه رو کوبیدم به طاق که فقط مال من باشی.قلبم خیلی بی جنبه بود. نه اين مرد زیادی ظ ...

❌یک پارت حذفیات داستیم

#آرامش



بی سر و صدا‌ ملافه رو بالاتر کشیده و تا گردنم رو پوشش دادم. وحشتناک خجالت میکشیدم.
-الان دقیقا داری چی رو از من پنهون
میکنی؟
صداش اون هم از بالای سرم باعث شد شرمگین و ترسیده صورتم رو به بالشت فشار داده و ملافه رو محکم بین دستام بگیرم. لعنتی کی اومد بالای سرم؟ متوجه شدم روی تخت نشست و من بیشتر در خودم جمع شدم.
-سرتو بگیر بالا.
تلاش بیهوده بود. میدونستم باید باهاش چشم در چشم بشم و به همین علت بحث نکرده و سر بلند کرده و بهش نگاه دوختم. خدایا این نگاهش قدرت تبخیر من رو داشت. جدی تر از هميشه نگاهم کرد و بعد لیوان بزرگی که محتوی قهوه ای رنگی داشت رو سمتم گرفت و با حالت دستوری گفت:
-سینی صبحونه و این سوسول بازی ها تو استایل من نیست. تنها چیزی که به ذهنم رسید که بتونی سر پا بشی همین بود.
حامی و سینه صبحونه؟عجیب ترین و نادرترین پدیده دنیا بود. بی اراده خنده ام گرفت اما به آرومی گفتم:
-خوبم نیازی نیست. خیلی قاطع گفت:
-کاری به نیاز تو ندارم. بهتر از خودت میدونم دیشب باهات چی کار کردم و مطمئن تر از تو میدونم که تا چند روز توان تکون خوردن رو ازت گرفتم پس برای اینکه بتونی دوباره راه بری و به زندگیت برسی,بلند شو و اینو بخور وگرنه منم خیلی مایلم ل...... و تا آخر هفته باهم تخت رو گرم نگه داریم.
دریغ از ذره ای شرم...بی حیا تر از این بشر خدا خلق نکرده بود. خون درون گونه هام با فشار زیادی پمپاژ شد و من برای اينکه بیشتر از این از حرف های بی پرواش ترور نشدم برخواستم. به نرمی روی تخت نشستم و ملافه رو با دست راستم نگه داشتم و درد ناگهانی که در کمرم پیچید باعث شد لب گزیده و آروم تر به تاج تخت تکیه بدم. با دست چپ لیوان رو ازش گرفتم. محتوی لیوان شیر بود اما قهوه ای بود و شیرکاکائو هم نبود. مزه خاصی میداد. حس میکردم شیره خرما درونش ريخته باشه. زیر نگاه سنگینش داشتم طاقت از کف میدادم. شیر رو به زحمت بلعیدم و به دستش دادم و نفس راحتی کشیدم اما وقتی دستش به سمت ملافه حرکت کرد بی اختیار نالیدم:
-حامی!
_ناله نکن.

**حامی

تن و روح یکی شده...رها شدم. بعد از بیست سال زندگی اسف بار ،دیشب وقتی مرز های تن این دختر رو فتح کردم به عمق آرامش رسیدم. آرامشی که چندین سال از من دریغ شده بود. اونقدر بهش لذت داده و لبریزش کرده بودم که از توان افتاده در آغ....چشم بسته و زودتر از من به خواب رفت. نفس هاش رو بلعیده و محکم به خودم فشردمش و با خیالی آسوده به خواب رفته بودم. زودتر از او چشم باز کرده و وقتی جسم کوچکش رو در آغ.... دیده بودم نفس آزاد کردم. خورشید تازه طلوع کرده و با اینکه این کلبه در پرت ترین و خصوصی ترین نقطه مازندران بود اما دوست نداشتم اشعه آفتابی که از سقف شیشه ای تابیده ميشه به بدنش بخوره برای همین برخواسته و با ریموت مخصوصش اون کرکره مخصوص رو روی سقف شیشه ای کشیده و اتاق رو از آفتاب و آسمون دور نگه داشتم. سرش رو بوسیده و بعد به حمام رفته بودم. برای تجدید قواش لیوان شیر با شیره خرمایی که صفیه در یخچال قرار داده بود به استقبالش رفته بودم. خواب بود سمت خودم کشیده و محبوسش کرده بودم. با ل.... روی سرشونه هاش کشیده و سعی میکردم با ب.....ش از خواب بیدارش کنم اما وقتی لرزیده و سخت تکون خورده بود لب بر داشته و صداش زده بودم. حدس میزدم کابوس بدی دیده اما خب من اصلا آروم کردن بلد نبودم و نمیدونستم باید چی کار کنم!؟ وقتی دستم سمت ملافه رفت.نالید:
-حامی.
تموم تنم رو موجی فرا گرفت و غریدم:
_ناله نکن. کاملا متوجه خجالتش بودم و راستش این حالت سرخ و سفید شدنش,بیشتر از تصورم به دل مینشست. این دختر بکر بود و فقط و فقط دست های من حق لمسش رو داشت.
-چیزی هست که ندیده باشم؟ لب گزیدلبی که دیشب....

**آرامش

وقتی نگاه حامی بهم بر خورد می کرد.ناخوداگاه هم خنده ام میگرفت هم شرمزده. مرد ماهر و قدرتمند من. دیشب بهترین و لذت بخش ترین شب زندگی من بود..پر حرارت و عاشقانه, بازوش رو گرفته و همراهش حرکت میکردم. نمیفهمیدم اینجا کجاست و دقیقّا داریم میریم اما این مسیر پر درخت و چشم نواز با کلبه های کوچکی که در اطراف به چشم میخورد باعث ذوق زدگیم میشد. میشد حدس زد یک جای عمومیه اما به طرز عجیبی همه جا خالی و مسکوت بود. هماهنگ باهم قدم میزدیم و من اونقدر مشعوف حس و حال خوبی که این درختان بهاری که شکوفه زده و اوای زندگی میدادن بودم که حواسم به زمین زیر پام نبود. وقتی کمرم رو گرفت و از چاله کم فاصله ام داد با تشکر نگاهش کرده و بازوش رو محکم فشردم. سکوت کرده بود و من هم از این فضای تسلی بخش آسودگی و انرژی پاک دریافت میکردیم که گفت:
-رسيدیم.
نگاه از درخت ها گرفتم و گفت

#آرامش




-چی؟ با سرش به مقابلش اشاره کرد و من وقتی سر چرخونده و نگاهم به تصویر وصف ناپذیر مقابلم خورد بهتم زد. خدای من.خدای من. از دیدن تصوير مقابلم که پرتره ای از قدرت بی نظیر خالق بود بی هوا جیغ کوتاهی کشیده و با هیجان گفتم:

-چقدر خوشگله. کمرم رو گرفت و من رو به سمت پل چوبی باریکی که روی آب بود برد و گفت: -اوج زیباییش تابستونه. بارها اسم پارک نیلوفر آبی رو شنیده بودم اما از نزدیک ندیده بودم. مرداب یه بوی خاصی میداد بوی زننده ای نداشت بیشتر بوی طبیعت میداد. قابل توصیف نبود خیلی زیبا بود. همراه هم از پل چوبی عبور کرده و درست در مرکزی ترین قسمت قرار گرفتیم. برگ های پهنی روی مرداب بود و نی های بلند و کوتاهی دیده میشد. نیلوفر های آبی زیادی درون آب دیده نمیشد. میدونستم فصل رویششون تیر ماهه اما چندین گل نیلوفر در وسط تالاب دیده قابل حدس بود که این ها بیشترش به دستور کسی قرار گرفته و طبیعی روییده نشده اما اونقدر وجیه بود که هر سخنی رو کوتاه میکرد. درخت های بهاری تازه شکوفه زده و بوی حیاط با بوی مرداب که در نقطه تقلش رایحه مسخ کننده نیلوفر آبی بود یک سکانس زیبای سکر آور بود. هر قدرتی رو از تو میگرفت و تو رو در عمق خودش میکشید. تازه میفهمیدم این گل چرا این قدر مقدسه. زندگی و زایندگی،تقدس و پاکی داشت.

-تازه وارد حلقه شده بودم یه آدم پراز.کینه و خشم. توی تجارت اسمی در کرده و یکی از غول های تجاری رو به خاک سیاه نشونده بودم. بی رحمانه بهش زده و به پایین کشیده بودمش. کم کم اعضای درجه یک حلقه رو کشف کردم و بالاخره با معامله ها و هشدار ها و قدرتی که گرفتم وارد حلقه شدم،حلقه مافیای دنیا. من،به هویت جعلی ای که به واسطه یکی از آشناهای پدرم درست کرده بودم وارد دنیای سیاست و تجارت و مافیا شدم.

نفس بلندی کشید و به نقطه نامعلوم مقابلش خیره شد و من کنارش قرار گرفته و به چهره متفکر و فک سفت شده اش چشم دوختم:

-اینکه چه بلایی سر خانواده من اومد اینکه چی شد و چه بلاهایی سر من اومد و با چه پشتوانه و چه راهی وارد مافیا شدم؛یه داستان طولانیه که وقت خاص خودش رو می طلبه؛وقتش که برسه همه چیز رو تعریف میکنم الان برای چیز دیگه ای اینجاییم.

نمیخواستم بهش فشار بیارم بنابراین سری تکون دادم. دست درون جیب شلوارش برد و با حالت سختی گفت:

-از همون ابتدای ورودم به حلقه جزو بالا دستی ها و هشت راس اصلی حلقه شدم. پشتوانه های خوبی داشتم و مهره هام رو اونقدر خوب حرکت داده بودم که قدرتم رو برای همه به اثبات برسونم.خب آدم کشتن برای من‌ساده ترین اتفاق دنیا بود چون تو دوازده سالگی این کار رو کرده بودم.

لرز خفیفی گرفتم اما نگاه ازش نگرفتم. انگار غرق در دنیای عجیب و ترسناکش شده بود که چهره اش رو هاله سیاهی گرفت و ادامه داد: -بخش هایی که تو دست من بود ماموریت هایی که به عهده من بود با موفقیت تموم میشد. یک شبه تموم خیابون های وگاس رو خون میکشیدم و مکزیک رو بمبارون میکردم. بی رحمیم اثبات شده بود. جگوار شدنم از وقتی شروع شد که یه احمقی بر خلاف دستورم جنس هاش رو وارد بازار کرده و باعث کشتن صد ها آدم‌ شده بود. از پشت میزم سمتش پریده و گردنش رو تو چند ثانیه شکسته بودم. اون هم جلوی بزرگترین سرای مافیا. مردن یک نفر رو به چشم دیدم و بعد بخاطر یه سری خصوصیات مشترک.لقب جگوار رو از شاه نشین قبلی گرفتم. جگوار شدم و کم کم اسمم توامان با وحشت شد. با مرگ!!

اگه میگفتم نترسیدم،دروغ گفتم اما از حامی نه؛از سیاهی اطراف حامی..چه بلایی سر این مرد اومده بود؟ مکث کرد. نگاهش رو به نیلوفر های داخل مرداب داد و بدون انعطاف گفت:

-درست بعد از اينکه شاه نشین شدم یه قدرت نمایی ویژه انجام دادم و یه سری قانون تعیین کردم. برای یکم آرامش‌ به دعوت یکی از اعضای بلند بالا رفتم به دریاچه مالاوی. یه اعجاب و زیبایی خاصی داره که تا از نزدیک نبینی متوجهش نمیشی. جاذبه هاش خیلی برام جذابیت نداشت تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد،ساحل و فضای خاصش بود. جگوار یه حیوون ظالمه که قدرت ویرون کردن داره. میدونی آرامش تو افسانه های بودایی،جگوار نماد قدرته ،حتی میگن پرستیده میشده و این حیوون حافظ دنیاست. افسانه ماه جگوار رو شنیده بودم اینکه جگوار یه قاتله و اگه نتونه نیلوفرش رو پیدا کنه تموم دنیا رو خون میگیره.

چشم های کوهستانیش رو به شب چشمای من داد و اعلام کرد:

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز