از اون شبی بگو ک از ذوق نخابیدی 🥺

وقتایی که کفش میخریدم منو خواهرم از ذوق دیر میخوابیدیم😂

یبارم ۷سالم بود بعدمامانم میخواست ببرم آموزشگاه خیاطی که میرفت اون شب تاصب خوابم نبرد ازشبم بالباسایی که قرار بود برم اونجا دراز کشیدم که بخوابم تاصبح😅

خیلییییییی سخت.باورت نمیشه بگم همسرم از استرس تو خواستگاری لیوان تو دستش خورد شد اونم سر ی چیز مسخره.نه اصلا همو خیلی دوست داشتیم دو سه ساله اینجوری شده زندگیم.البته همسرم هنوزم مدعیه دوسم داره ولی من باور ندارم چون رفتاراش اینو نشون نمیده

نمونش همین الان رفته با دوستاش بازی کنه این وقت شب

خانواده هاتون راضی بودن از اول؟😞

تو چشاش همون عشق قبلی رو میبینی؟

خودش انتخابم کرد(فامیلیم) ولی چون سطح خونوادگیمون خیلی بالاتر بود مامانش راضی نمیشد میگفت خودمو کوچیک نمیکنم جواب رد بشنوم ولی همسرم اصرار کرد و با من درمیون گذاشت منم به خونوادم گفتم ولی گفتن اگه خودت بخوای ما حرفی نداریم

نمیخوام الکی تعریف کنم ولی خیلی خواستگار داشتم چون از هر لحاظ تو فامیل تو چشم بودم ولی منم دل دادم بهش تا همین چند وقت پیشم پشیمون نبودم اما حالا خیلی دیگه حالم بده😭

امیدوارم همون عشق و محبت قبلی خیلی پررنگ تر بیاد به زندگیتون دوباره

 و هیچوقت حتی شک نکنی به عشقی کع داری و به ذوقی که داشتی❤️❤️

خییییییلی وقته از سر ذوق خوابم نبرده هرچی بوده از سر فکرو خیال و استرس بوده فقط

اینم بگم خونوادش خیلی راضی بودن فقط ترس جواب رد بود که اولش قبول نکردن وقتی همسرم گفت مشکلی نیست من با مامانش حرف زدم مادرشوهرم زنگ زد و الانم خیلی باخونوادش خوبیم شکر خدا

مرسی از دعای قشنگت عزیزم

امیدوارم😘

لطفا تاپیک آخرم بیاین