بعد یکیشو که خیلی چشمش پی رضایی بود داد زد عههههه چقدر لباست شبیه کاپشن رضاییه
دو روز قبل به صمیمی ترینشون گفته بودم که با رضایی تو رابطه امو چقدر خوشال شدد و گریه کرد و بغلم کرد
همون داد زد که خب کاپشن رضاییه دیگه
بقیه متوجه نشدن انگار یا هم کپ کرده بودن
زل زدن بدون ری اکشن
یهو رفتن تو خودشون و به جز دو سه نفرشون که خوشال شدن و تبریک گفتن بقیه رفتن تو قیافه
از فرداش نگم که وارد کلاس که شدم یکی از دخترا که بهش پیام داده بود بلند بلند با دوستاش حرف میزد و داد میزد وااااای پشماااان مگه میشه این دختره کثافت و....
هنوزم که هنوزع چشم دیدن منو ندارع
پسرای کلاس میدونستن اون روی رضایی شدید کراشه
ازین دخترای باز بود که همیشه میگف اره چقدر جذابه این رضایی و....
کانال کراش یاب دانشکده پر پیام شد که وااای پسر مذهبی دانشکده رل زده و....
خلاصه تا مدتها پشت سر ما حرف بود
خیلی مثه بمب ترکید خبرش
چون ما مذهبی بودیم خیلی بیشتر رومون فوکوس بودن
که خب بعد فهمیدن ما خانواده ها در جریانن و قصدمون جدیه
اسی جان قیافه خودم توصیف کن در چه حدی یا هم عکستونو بذار
حالا اینجا یه داستان دیگه زندگیمو بگم که مربوطه بعد برمیگردم سر اصل داستان
من گذشته سختی داشتم بچه طلاق بودم و ...
مونده بودم چجوری بهش بگم نکنه تردم کنه نکنه بگه خانوادم موافق نیستن
یه روز جون کندم و خوان بعدی رو رد کردم و بهش داستان زندگیمو طلاق مادر پدرمو گفتم و باز هم منو شگفت زذه کرد از نحوه برخورد موقرش
گف که اصلا براش مهم نیست ووو...
مشکل اینجا بود که من ذهنم درگیر این شد من بخوام عقد کنم اجازه پدر لازمه و من ۱۴ ساله که بابامو ندیدم حتی یه شهر دیگس و باهاش حرف نزدم
ما همینجور رابطه امون داشت جدی تر میشد که بهش گفتم و رفتم پیگیر کارای اجازه ازدواج دادگاه شدم ولب خیلی طولانی شد و گفتم از در دوستی با بابام وارد شم و خب این مسبب شد که من رابطه ام با بابامو هم از سر بگیرم و تلفنی و چتی باهاش در ارتباط باشم که موقع عقد بگم بیاد برای اجازه محضر
این اقا پسر دی ماه ترم سه به مامانش گفت و منم که مامانم میدونست
خانواده در جریان قرار گرفتن و گف تا عید بیایم خواستگاری
یعنی فکر کنین کسی که گف عید به مامانم خبر میدم
شد اینکه عید میام خواستگاری
اتیشش تند شده بود😂 و هنوز هم هست
ولی عید نشد
چون مشکل بعدی من خونمون بود
بهم رسیدین؟
من از پایین شهر اومده بودم متوسط شهر و تازه یکم داشتیم سر و سامون میگرفتیم
ولی این اقا پسر از بالاشهر بود
من روم نمیشد که راهش بدم خونمون
ما یه خونه جای خوب شهر خریده بودیم ولی به دلایل کمبود پول مجبور بودیم بدیم مستاجر
من گفتم تا وقتی نریم خونه خودمون توی همین فاز آشنایی بمونیم
حالا اون میخواست و من داشتم بهونه میاوردم
افتاد تابستون که خورد به محرم صفر
گذشت و تا الان که همچنان با این اقا پسر در ارتباطم.
یه مشکل خانوادگی مریضی برای اون پیش اومده و خونه ما هم هنوز اوکی نشده که بریم و بعد بیان
الان خیلی بهم ریختم
من هیچ رابطه ای با این اقا پسر از نظر فیزیکی ندارم
هر دو مذهبی ایم و مقید
رابطه رلی هم نداریم و بیشتر تو سبک اشنایی و نامزدیه
متوجه میشم که روی اون هم فشاره خودمم دارم ازین عشق و خواستن و نتونستن اذیت میشم
میگم نکنه بزارم بیان خونه اینجامون که الان مستاجریم و ظاهر جالبی نداره
مامانش بخواد خدایی نکرده اما و اگر بیاره
و حتی دلم نمیخواد پس فردا منتی سرم باشه که اره وضعتون فلان بود و ما ازونجا خارجت کردیم
در صورتی که ما الان الحمدا... وضمون خوبه خونه داریم و و همه چی
فقط نمیتونیم به خاطر چن میلیون بریم بشینیم داخلش
و مهلت میخوایم
هم ازین میترسم که موقع عقد بابام دبه در بیاره و نیاد برای اجازه
اینا داره مثه خوره روانمو بهم میریزه
امیدوارم بهم برسین 😂فک کنم ارزشش و داشت
بچه ها هنوز تو رابطه ام باهاش و اقا خواب تشریف دارن خونشون 😁
دیشبم کلی قربون صدقه ام رفت و گرفت ۲ خوابید
خیالتون راحت
