آخرشو بگو 😬
یه روز بیان کرد که قصدش جدیه و میخواد بیشتر بشناستم
دیگه مگه فضای اتاق برای من کافی بود ؟ تا تونستم جیغ زدم از خوشحالی
باورم نمیشد پسری که من محتاج یه چشم تو چشم شدن و یه سلام کردن بهش بودم الان قربون صدقه ام میرفت
و داشت میگفت که با من به قصد ازدواج صحبت میکنه
هی میگف همو حضوری هم ببینم
چون دانشگاه هیشکی نمیدونست و ما نمیتونستم با هم حضورا صحبت کنیم
دلم یه کراش اینطوری خواست کامل و آدم حسابی
به بههههههه
اذر ماه رفتیم بیرون و این شد شروع رسمی رابطه ما
روز به روز عاشقتر میشدم روز به روز به اینکه بهش پیام دادم به خودم افتخار میکردم یه بار حتی به روی من نیاورد که تو اول پیام دادی یا منت و سر کوفتی به من بزنه
تولدم بود و برام دستبند خیلی قشنگی خرید
بچه اینقدر پسر کراشی بود که من میدونستم دوستای صمیمی ام هم روش کراشن
یکی میگف واییی چقدر جذابه چقدر ریشش خوبه
یکی میگف رلم پرسیده تو کلاس کی جذابه گفتم اقای رضایی
بعدا ها فهمیدم دوتا از دخترای کلاس که الان روی دیدن منو ندارن بهش پیام دادن و درخواست کرده بودم ازش وارد رابطه بشع
یعنی پسریه که سه تا دخترن پی ویش رفتن
یادمه یکیشون همیشه سر کلاس نگاش میکرد و من دق میکردم تو دلم که نکنه اینا با هم سر و سری دارن
خلاصه
یادمه قرار شد تو کلاس علنی کنیم که باهمیم
اسی الان ازدواج کردید؟
من دختر خیلی ارومی بودم و بی حاشیه
اون هم که به مغرور بودن و تو رابطه نبودن معروف شده بود
یه شب که از شهرمون برمیگشتیم
شب سردی بود
کاپشنشو من پوشیده بودم
گفتم دلم گرفته کاش میشد علنیش کنیم و بتونیم اینجا با هم بیرون بریم
گف خب علنیش کنیم
به شوخی گفتم پس من با کاپشنت میرم خوابگاه
و گف خب برو
من کاپشن به تن تا وارد اتاق شدن
یهو ۷ جفت چشم زل زدن به من و ساکت شدن
