تو یه جای متوسط تهران زندگی میکردیم خونه از خودمون بود ماشینم داشتیم بابام کارمند بود ولی واسم خرج نمیکرد همییییشه حسرت داشتم، از کلاس سوم تا پنجم یه لباس فرم مدرسه پوشیدم کلاس پنجم عوض شد کلا رنگ و مدلش ولی بابام برام نخرید تو کلاس من انگشت نما بودم، رفتم دانشگاه همه گوشیای لمسی داشتن من یه گوشی درب و داغون که مال مامانم بود برمیداشتم، از خجالت روم نمیشد درش بیارم انقد گریه کردم بابام برام یه تبلت خریدم اونم شبا میومد یهو در اتاقو باز میکرد اگر دستم بود میگرفت ازم
به زور از ده سالگی چادر سرم کرد نه میذاشت ارایش کنم نه لباس رنگی بپوشم، نه با دوستام برم بیرون، خیلیا که از بدبختیشون تعریف میکنن اکثرا از شهرای دیگه و روستاها هستن ولی من وسط تهران و دانشگامم ازاد، انقد تحقیر شدم که خدا میدونه، دوست دانشگام وضعش خوب بود از بوفه ساندویچ میخرید بعد به زور واسه منم میخرید ولی من پولی نداشتم که بخام جبران کنم، پول خرجای دیگمو میذاشتم هرچند بار یه بار واسش ساندویچ میخریدم،بیرون رفتنی باهاشون نمیرفتم چون پول خرج کردن و تاکسی نداشتم
حتی ازدواج کردنی بابام جهاز نصفه داد گفت بقیشو خودتون بخرین در صورتی که خودش از اول تمام جهازو تقبل کرده بود گفته بود همشو میخرم، اینجوری شد که من رفتم خونم تلوزیون نداشتم تا مدت ها
الان که سرکار میرم چیزی بخام میخرم نمیذارم حسرتش واسم بمونه ولی آثار گذشته از ذهنم پاک نمیشه متاسفانه