منو شوهرم عاشق هم شدیم و علی رقم تمام مخالفات
خانواده هامون باهم ازدواج کردیم
اما این پسر 4 سال از من کوچتر بود
شهرامون فرق داشت اختلاف فرهنگ و... و....
من چون احساساتی شده بودم
بدون هیچچچ مراسمی بدون مهریه زیاد
زنش شدم اون موقع فک میکرد عاشقم
روز نامزدی داییم تو برگه قرارداد ازدواج یه
سفر حج اضاف کرد ولی اینا قبول نکردن
و روز عقد خطش زدن و من چون عاشق بودم
گذشتم با پول طلاهام حتی طلاهای خونه پدرم
که خودم با کارکردن بدستش اوردم فروختم
که بتونیم خونه اجاره کنیم و من چون عاشق بودم گذشتم
با لباسای خونه پدرم امدم خونه شوهر
اما چون عاشق بودم گذشتم ولی این بیشرف
چون فقط یه زبون چرب نرم داشت.....
بعدش چیشد؟؟ ازش متنفر شدم تنفر تنفر
و زندگی زناشویی ما از هم پاشید.....
هبچوقت اشتباه منو نکنید بخاطر یک مرد
از چیزی نگذرین عشقتونو با دست خودتون
نابود نکنید مفته زن کسی نشید
اگه دیدن داری با کسی دلی حساب مبکنی
ولی اون داره برای هر پلنش نقشه میکشه
تمومش کنید الان من موندم یه عالمه حسرت
یه عالمه اشتباه و جایی برای رفتن ندارم
ما مثل دو غریبه شدیم باهم شب به شب همو میبینم
جامون جداس حرفمون جداس تنهاچیزی که
مارو فعلا بهم وصل کرده چن تا امضاس