یه دوستی داشتم شمالی بودن اصلا مثل ماها حرص بخور نبودن خیلی شاد و سر خوش و بی خیال بودن
انقدر هم همشون جوان و خوب مونده بودن
یه خواستگار برای دختره آمده بود من مدام می پرسیدم طرف چیکاره هست شغلش چیه خانواده اش چیکاره اند ؟ بعد دختره می گفت نمی دونم! گفتم خانواده ات نرفتند تحقیق می گفت فعلا مامانم رفته بازار برای مراسم ها لباس بخره! عصر هم قراره آرایشگاه داره!
اون روز با همکار دیگه ام می گفتیم شمالی ها خوب زندگی می کنند ما فقط داریم صبح تا شب بدترین حالت ها رو تو ذهنمون تصور می کنیم و حرص می خوریم!
به شوهرم همیشه می گم هر وقت بازنشسته شدی جمع می کنیم می ریم شمال زندگی کنیم
(بلکه یکم مثل آدم بدون حرص خوردن زندگی کنیم )