دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچـ.ـ.ـسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ...
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
ا_خـ.ـ.ـمی کردم و گفتم: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چـ.ـ.ـسبید ...کاش میتونستم بدز_دمت و با خودم ببر_مت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مـ.ـال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چـ.ـ.ـونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ...
چاییم رو ـ.ـسر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای دا_غ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خـ.ـ.ـفه ام میکرد ...
تکه های گـ.ـ.ـوشت گـ.ـ.ـو_سفند رو بیرون اورد و رو اتیـ.ـ.ـش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کـ.ـ.ـباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون
شده بود ...
گرمم شده بود ...
کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گـ.ـ.ـو_شت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...
تو چشم هاش خیره شدم...
خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...
اتـ.ـ.ـیش فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لـ.ـ.ـاش بود ...
مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عـ.ـ.ـطرتو بـ.ـو بکـ.ـ.ـشم ...
چشم هاشو بسته بود و با ارامش موهامو بـ.ـو میکـ.ـشید ...
دستهاشو کنار کمـ.ـ.ـرم گذاشت و گفت : تو شاهکـ.ـ.ـار این زمونه ای
...
لبخند رو لبهامون نشست ...
دلم میخواست بتونم ببـ.ـ.ـو_سمش ولی خجالت میکشیدم ...
خواست سرشو تکون بده که بی خبر بـ.ـ.ـو_سیدمش ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت ز_ده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میز
_د ...دستمو روش
گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم...
با صدای بلند گفت : خجالت و حـ.ـیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خـ.ـ.ـم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم
پشت سرش دستهامو دور شـ.ـ.ـکـ.ـمش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...
دستهامو فشـ.ـ.ـرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟
به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟
اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟
تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...
تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...
من برای لحظه ای با تو بودن جـ.ـونمم رو میدم ...
مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...
سـ.ـ.ـوار بر ماشین ...راهی خونه امون شدیم ...
کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...
مالک رو برو رو نگاه میکرد...
نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گـ.ـاری داشت میرفت ...
با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...
مالک سری تکون داد و گفت : در_مو_نت چطور پیش میره ؟
دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...