2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 3214 بازدید | 262 پست
که هیجا پیداش نمیکردم ...به طرفش رفتم و سـ.ـرشـ.ـ.وونه اشو محـ.ـ._ـکم به دنـ.ـ._ـدون گرفتم ...خودمو ...


مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...
لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...
خان باشی ...
ولی نتونی راحت بخوابی ...
اومروز کنار تو چقدر راحت خوابیدم ....
این خواب به تمام عمرم می ارزید ...
دستهامو کنار صورتش گذاشتم و گفتم : جانمی ...دار و ندارمی ...منم کنارت ارومم ...
نفس عمیقی کشید و گفت : بریم ...
برگشتم رو صندلی ...
مشخص بود پـ.ـ.ـاهاش در_د گرفته ولی به روم نمیاورد ...
راه افتاد و رفت سمت پایین ابادی ...اونجا یه رودخونه بود ...
وقتی بجه بودم همراه مادرم که میرفت اونجا لباس بشوره میرفتم ...
خیلی از ابادی دور بود ...
از وسط ابادیمون باید میگذشتم و از تو ماشین خونه هارو میدیدم که صـ.ـاعقه چطور خـ.ـرابشون کرده بود ...
از جلو دربمون گذشتیم ...
یاد پدرم و تمام خاطراتم افتادم ...
تــ.ـ.ـر_سیدم ...
ناخواسته تـ.ـ.ـر_س وجودمو گرفت ...
بازوی مالک رو چـ.ـ.ـسبیدم و به اون خونه که ازش چیزی نمونده بود خیره شدم ...
مالک نگاهم کردوگفت:
نمیدونم کی اون حقـ.ـ.ـه جـ.ـ.ـن و نــ.ـ.ـا_له هارو چیده بود ...ولی هرچی بود سالها از مردم اخازی میکردن و با پـ.ـ.ـول دعـ.ـ.ـا مردم رو سـ.ـ.ـر کیـ.ـ.ـسه میـ.ـ.ـکــ.ـردن ...
مردم ساده لوح ما زود باور بودن و من دیر فهمیدم‌...
اونشب بین اتـ.ـ.ـیش خیلی اتفاقی صدای یه دخـ.ـتر رو شنیدم ...
داشت تو اتـ.ـ.ـیش میسـ.ـ.ـو_حت ...
نفهمیدم چطور تونستم بیرون بـ.ـ.ـکـ.ـ.ـشمش ...
اب دهـ.ـ.ـنمو به ز_ور قورت دادم و به دهـ.ـ.ـنش خیره بودم‌...
مالک داشت از چیزی حرف میزد که میدونستم نمیتونم بهش بگم ...
ا_هی کشید و گفت : امان از مردم ساده دل اینجا ...
ماشین رو دوباره راه انداخت و از اونجا گذشت ...ولی چشم من پی اونجا بود ...
چرخیدم و نگاهش میکردم‌...اونجا خیلی برای من در_داور بود ...
کنار رودخونه که رسید گفت : اتیـ.ـ.ـش روشن کنم بعد پیاده شو ...
تصورم از مالک یه مرد سخت و بدرفتار بود ...
ولی خیلی قشنگ هیـ.ـ.ـزم هارو ازصندوق ماشین خـ.ـالی کـ.ـرد ...
بوی بنـ.ـ.ـز_ین همه جا پیچید و با یه جر_قه روی زمینی که تکه تکه برفهاش خشک شده بود اتیـ.ـ.ـش روشن شد ...

مالک چشم هاشو باز کرد و نگاهم کرد ...لبخندی زد و گفت : خیلی سخته تو عمارت خودت باشی ...خان باشی ...و ...

مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌...تخته سنگی رو که کنار اتــ.ـ.ـیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...دستشو جلو اورد و با خنده ترجیح دادم دستمو دور بازوش بپیچم و گفتم : تو این هوا؟! خیلی سرده تو ماشین بمونیم بهتر نیست ؟‌کـ.ـ.ـتشو روی شونه هام انداخت و گفت: میخوام هر لحظمون خاطره بشه ...کتری سیاه رو پر اب کرد ...اب رودخونه زلال بود و تکه های برف و یخ لابه لای صـ.ـخره هاش نقش و نگار نقاشی هارو بهش داده بود ...بعضی جاها سبزه ها بیرون زده بودن و بهار رو مژده میدادن ...کـتری رو کنار اتیـ.ـ.ـش گزاشت و گفت : خیلی کوچیک بودم‌...پدر بزرگم ار_باب بزرگ مرد مهربونی بود ...علاقه خاصی به درخت و باغ داشت ...تو همون شبایی که برای ابیاری میرفت ...منم همراهش میرفتم ...اتـ.ـ.ـیش روشن میکرد و عطر طعم چای اتیـ.ـ.ـشیش هنوز تو دهـ.ـ.ـنمه ...سیب زمینی هایی که لـ.ـای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت 

سیب زمینی هایی که لـ.ـای خاکستر میپخت و تا صبح بیدارمون نگه میداشت ...

نفس عمیقی کشید پایین تخته سنگ نشست و تکیه کرد به همون تخته سنگی که من روش بودم‌...

اتـ.ـ.ـیش جلوی پـ.ـاهامون بود و گرماش ما رو هم گرم میکرد ...

یه خرگوش سفید

 از لابه لای بوته های یخ گرفته بیرون اومد و با هیـ.ـ.ـجـ.ـ.ـان گفتم 

: بیین چه خرگوش قشنگی ....

مالک با دیدن خرگوش گفت 

: بهار رسید ...پی غذاست برای بجه هاش ...

میدونم لونه هاشون کجاست ...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



فدات عزیزم ❤😍

زود رود برار

عضوگروه نارنجی🧡تاریخ شروع ۱۰/۲۵🧡وزن اولیه۷۲😬وزن ثانویه ۱۱/۵:۶۹/۸۰۰😎وزن ثالثیه😅 ۶۸/۶۵۰:۱۱/۱۶😉وزن هدف اول ۶۵🔐هدف دوم۶۰🔐هدف نهایی ۵۸🔐💛من موفق میشم،دیگه وقتی عصبی بشم شکلات نمیخورم نوشابه انرژی زا و چیپس و کیک و کلوچه ممنوع🤧😜،،دوستان،کارآگاهان،کنجکاوان تاپیک اول مال من نیستتت من متاهلم چندساله ازدواج کردم
مالک بهم اشاره کرد پیاده بشم‌...تخته سنگی رو که کنار اتــ.ـ.ـیش بود روش گلیم انداخت و گفت : بفرمایید ...

دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ....

_ بجه خرگوش خیلی بانمک کوچولو و پشمالو ...

سرشو بالا گرفت نگاهم میکرد و گفتم : بجه ها همشون قشنگن ...

چشم هاشو ریز کرد و گفت : از بجه زیاد خوشم نمیاد ...

با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واقعا ؟ مگه میشه از بجه کسی خوشش نیاد ...؟

_ شاید چون تا حالا نداشتم خوشم نمیاد ...

ابرومو بالا دادم و گفتم : یعنی اگه داشته باشی خوشت میاد ؟‌

چشم هاشو ریز کرد و گفت : داری شـ.ـ.ـکـ.ـ._ـنـ.ـ.ـجه ام میکنی ؟‌

_ نه فقط سوال پرسیدم ...

_ پس دیگه در موردش نپرس ...

کتری میجـ.ـ.ـوشید و بخارش بلند میشد ...

دستهامو روی اتـ.ـ.ـیش گرفتم و مالک چای رو تو کتری ریخت ...

استکان و قند رو بیرون اورد و من محو تماشاش بودم ...

استکان و قند رو از ماشین بیرون اورد ...صدای عارف بود که از ماشین پخش میشد ...

من اون روزا حتی عارف رو نمیشناختم ...

محو تماشای مالک بودم ...

مالک برام چای ریخت و گفت : به چی خیره ای دختر ؟‌

جلو رفتم سـ.ـرشو محــ.ـ.ـکم‌ به سـ.ـنه ام فشـ.ـ.ـردم و گفتم :

 یه عمارت جلوت اب و غذا میزارن ...

کفش هات رو برق میندازن و جلوت خـ.ـ.ـم و را_ست میشن ..

اما الان مالک خان داره برای من چای میریزه ...

دستهامو فـ.ـ.ـشرد و گفت

 : خودمم باورم نمیشه ..

.این منم دارم اینجور عاشقی رو تجربه میکنم ...

زودترازاین دیگه چجوربزارم

مرررررسی 

💜💜💜💜💜💜💜💜

عضوگروه نارنجی🧡تاریخ شروع ۱۰/۲۵🧡وزن اولیه۷۲😬وزن ثانویه ۱۱/۵:۶۹/۸۰۰😎وزن ثالثیه😅 ۶۸/۶۵۰:۱۱/۱۶😉وزن هدف اول ۶۵🔐هدف دوم۶۰🔐هدف نهایی ۵۸🔐💛من موفق میشم،دیگه وقتی عصبی بشم شکلات نمیخورم نوشابه انرژی زا و چیپس و کیک و کلوچه ممنوع🤧😜،،دوستان،کارآگاهان،کنجکاوان تاپیک اول مال من نیستتت من متاهلم چندساله ازدواج کردم
خواهش ♥♥♥♥

توروخدا تهش تلخ نباشه

عضوگروه نارنجی🧡تاریخ شروع ۱۰/۲۵🧡وزن اولیه۷۲😬وزن ثانویه ۱۱/۵:۶۹/۸۰۰😎وزن ثالثیه😅 ۶۸/۶۵۰:۱۱/۱۶😉وزن هدف اول ۶۵🔐هدف دوم۶۰🔐هدف نهایی ۵۸🔐💛من موفق میشم،دیگه وقتی عصبی بشم شکلات نمیخورم نوشابه انرژی زا و چیپس و کیک و کلوچه ممنوع🤧😜،،دوستان،کارآگاهان،کنجکاوان تاپیک اول مال من نیستتت من متاهلم چندساله ازدواج کردم

دارم برا همسرمم میخونم و لذت میبریم  زودی بذارداره میخابه خخخ

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم : چه مالک خانی که از لونه خرگوش های شهرشم باخبره ...._ بجه خرگوش خیل ...


دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچـ.ـ.ـسبه به اینجا ...
وصل باشه به اینجا ...
بی ادعا عاشقی میکنم برات ..‌.
دلبری میکنم برات ...
خندید و گفت : چاییت سرد نشه خانم ...
ا_خـ.ـ.ـمی کردم و گفتم‌: خانم مالک خان بودن ارزوی منه ...انگشتر تو دستمو بـ.ـ.ـو_سیدم و گفتم : بدجور این چای بهم چـ.ـ.ـسبید ...کاش میتونستم بدز_دمت و با خودم ببر_مت ....
جلو همه پز تو بدم و بگم این مالک خان شما مـ.ـال منه ...دارایی منه ...این مرد سهم منه ...
چـ.ـ.ـونه امو تو دست گرفت تکون داد و گفت : قراره همینطور حرف بزنی ...چایی تو بخور هنوزم ادامه داره تمام امروز برات خاطره میشه ...
چاییم رو ـ.ـسر کشیدم و گفتم : کنارت همه چیز طعم شیرین داره ...چای دا_غ تلخ ...با تو شیرین میشه ...
مالک سرشو تکون میداد و من براش دلبری میکردم ...
عشقش داشت خـ.ـ.ـفه ام میکرد ...
تکه های گـ.ـ.ـوشت گـ.ـ.ـو_سفند رو بیرون اورد و رو اتیـ.ـ.ـش گذاشت ...
ابرومو بالا دادم و گفتم : امروز انگار قرار نیست تموم بشه ...
مالک گوشت رو کـ.ـ.ـباب میکرد و خودش با دستش تکه تکه بهم میداد ...
انگار اون روز همه چیز خواب بود و خواب شیرینی که قسمت همه نمیشه ...
نگاهاش که میکردم انگار لیلی اون بودم و اون مجنون

شده بود ...

گرمم شده بود ...

کتشو روی شونه هاش انداختم و اخرین گـ.ـ.ـو_شت رو من برداشتم و به طرفش گرفتم و گفتم : کاش امروز تموم نشه ...

تو چشم هاش خیره شدم‌...

خورشید داشت غروب میکرد و اسمون رو هزار رنگ کرده بود ...

اتـ.ـ.ـیش فـ.ـ.ـرو کـ.ـ.ـش شده بود و دیگه فقط خاکستر و تکه های ذغال و سیب زمینی های لـ.ـ.ـاش بود ...

مالک جلو اومد پیشونیشو به من تکیه کرد و گفت : بزار عـ.ـ.ـطرتو بـ.ـو بکـ.ـ.ـشم ...

چشم هاشو بسته بود و با ارامش موهامو بـ.ـو میکـ.ـشید ...
دستهاشو کنار کمـ.ـ.ـرم گذاشت و گفت : تو شاهکـ.ـ.ـار این زمونه ای
...
لبخند رو لبهامون نشست ...
دلم میخواست بتونم ببـ.ـ.ـو_سمش ولی خجالت میکشیدم ...
خواست سرشو تکون بده که بی خبر بـ.ـ.ـو_سیدمش ...
به روبرو خیره بود و چشم هاش میخندید ...
خجالت ز_ده بلند شدم و پشت ماشین دویدم ...قلبم تند تند میز
_د ...دستمو روش
گزاشته بودم و میخواستم اروم بشم‌...
با صدای بلند گفت : خجالت و حـ.ـیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم ...
داشت وسایل رو جمع میکرد ...
خـ.ـ.ـم شد کتری رو پر اب کرد و روی خاکسترا ریخت و دیگه باید برمیگشتیم 

پشت سرش دستهامو دور شـ.ـ.ـکـ.ـمش پیچیدم و گفتم : کی انقدر عاشقت شدم ...چطور اینطور درگیرت شدم ...

دستهامو فشـ.ـ.ـرد و گفت : نمیدونی با من چیکار کردی ؟‌

به طرفم چرخید لپمو کشید و گفت: هر اتفاقی بیوفته با من میای ؟‌

اگه سختی ببینی بازم باهام میای ؟‌

تو چشم هاش تردید بود و گفتم : میام ...با چشم های بسته میام ...

تو برای من با ارزشتر از جونم هم هستی ...

من برای لحظه ای با تو بودن جـ.ـونمم رو میدم ...

مالک لبخند رضایت زد و گفت : همین برای من کافیه ...

سـ.ـ.ـوار بر ماشین ...راهی خونه امون شدیم ...

کوچه شلوغ بود و رو بندمو بستم ...

مالک رو برو رو نگاه میکرد...

نزدیک درب نگه داشت و خواست پیاده بشه که ملا صمد روی گـ.ـاری داشت میرفت ...

با دیدن مالک خان خودشو جلو کشید و گفت : مالک خان سلام ...

مالک سری تکون داد و گفت : در_مو_نت چطور پیش میره ؟

دست مالک خان رو بوسید و گفت : به لطف شما میبینید که بهترم ...

چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...

شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...


دیگه چرا قسم داستانهای ایرانی بغیر غم تهش چیزی دارن

آخه دلم ی پابان خوش مبخواد

عضوگروه نارنجی🧡تاریخ شروع ۱۰/۲۵🧡وزن اولیه۷۲😬وزن ثانویه ۱۱/۵:۶۹/۸۰۰😎وزن ثالثیه😅 ۶۸/۶۵۰:۱۱/۱۶😉وزن هدف اول ۶۵🔐هدف دوم۶۰🔐هدف نهایی ۵۸🔐💛من موفق میشم،دیگه وقتی عصبی بشم شکلات نمیخورم نوشابه انرژی زا و چیپس و کیک و کلوچه ممنوع🤧😜،،دوستان،کارآگاهان،کنجکاوان تاپیک اول مال من نیستتت من متاهلم چندساله ازدواج کردم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ناشناس🤍🌸

verdigris | 1 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز