صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خـ.ـ.ـطبه جـ.ـ.ـاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که دا_غ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم؟
مالک از جیبش دوتا اسـ.ـ.ـکـ.ـ.ـناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سید و گفت : اذ_ن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چـ.ـ.ـادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست دا_د بز_نم من از دل اتیـ.ـ.ـش شما مردم سـ.ـ.ـنگـ.ـ.ـدلم بیرون اومدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چـ.ـادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی
لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه
از خونه پدرش نمیره ...
اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...
ا_خ_می کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...
اگه میخواستم ز_رق و بر_ق رو بگیرم ...
طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...
سرمو بو_سید ...
برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...
هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...
رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟
با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...
مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...
دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...
رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون تـ.ـ.ـر_س میام دیدنتون ...
تند تند میام و بهتون سر میزنم ...
شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟
رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم :
از چی دلخوری ؟
رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...
_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من
مر_دم ولی الان زنده ام ...
رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مر_ده ای ...
_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...
مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟
منم دلم میخواست بمونم از رفتن میتـ.ـ.ـر_سیدم
از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...
مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد گفتم نیستی اونا خیلی نگرانت بودن ....
بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...
اونا خیلی نگرانن ...
_ میرم عمارت میبینمش ...
_ میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟