2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 11183 بازدید | 459 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



نه تلخ نیست

خداروشکر

عضوگروه نارنجی🧡تاریخ شروع ۱۰/۲۵🧡وزن اولیه۷۲😬وزن ثانویه ۱۱/۵:۶۹/۸۰۰😎وزن ثالثیه😅 ۶۸/۶۵۰:۱۱/۱۶😉وزن هدف اول ۶۵🔐هدف دوم۶۰🔐هدف نهایی ۵۸🔐💛من موفق میشم،دیگه وقتی عصبی بشم شکلات نمیخورم نوشابه انرژی زا و چیپس و کیک و کلوچه ممنوع🤧😜،،دوستان،کارآگاهان،کنجکاوان تاپیک اول مال من نیستتت من متاهلم چندساله ازدواج کردم
خوب ایشون بخوان چون 500پارت هست من الان پارت149هستم 😂😂😂

فردا شبم و شبای دیگم هستاااا🤣🤣🤣علامت میزنم براش ک تا کجا خوندم 

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
دستمو روی قلبش کشیدم و گفتم : میخوام قلبم بچـ.ـ.ـسبه به اینجا ...وصل باشه به اینجا ...بی ادعا عاشقی ...


چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...
شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...
دستپاچه شد و گفت : مالک خان چرا اومدین کـ.ـاری هست من انجام میدم ...
مالک به خـ.ـ.ـر گـ.ـ.ـاریش ز_د و گفت : برو نیـ.ـ.ـازی نیست ...
ملا نمیتونست ازم چشم برداره و گفت :اقا اون ز_ن که تو ماشینتونه رو ...
مالک حرفشو بر_ید و گفت : اون زن منه ...
خانم مالک خانه ...
ملا دهـ.ـ.ـنش باز موند و....
مالک نگاهی به من کرد و گفت : اون زن منه ...برو همه جا بگو که مالک خان امشب زنشو میبره عمارت ....
نفسم بالا نمیومد و میدونستم ملا همه جارو پر میکنه ...
صبح نشده دهـ.ـ.ـن به دهـ.ـ.ـن میچرخه که مالک خان یه دختر رو با روبند عقد کرده ...
ملا که دور شد مالک همراهم و_ارد خونه امون شد ...کفش های ناشناسی رو جلوی اتاقمون دیدم ...
متعجب به کفش ها نگاه کردم ...
یه زن و مرد داخل بودن ...
صدای صحبتشون میومد ...
به مالک نگاه کردم ...لبخند
دی زد و انگار میدونست اونا کی هستن جلوتر اومد و گفت : روبندتو بنداز ...

باصدای یالای مالک وارد شدیم ...
سید هاشم رو میشناختم اون و همسرش بودن ...
مامان با دیدنم و اینکه صورتم روبند داشت نفس راحتی کشید ...
سید به پای مالک بلند شد و گفت: سلام مالک خان ...منتظرتون بودم ....مالک اشاره کرد نشست و گفت : طبق گفته شما بعد از غروب افتاب عقدمون کن ...
به مالک نگاه کردم...
سید کنجکاو بود و گفت : مالک خان این خونه داغدار و نمیخوام دل کسی بشکـ.ـ.ـنه اگه اجازه بدین بریم خونه ما یه کلبه درویشی هست زحمت سـ.ـاختش با خودتون بوده ...
مالک ابروهاشو بالا داد و گفت: همینجا عقدمون کن ...
سید هاشم صلواتی ختم کرد و رو به مامان گفت : با اجازه شما خواهر ...
مامان بغض کرده بود و گفت : اجازه لازم نیست سقف این خونه متعلق به مالک خان ...
اما اجازه میخوام‌...
با چـ.ـ.ـادر مشکی خوبیت نداره ....
دخترم بیا ...
دستشو برام در_از کـ.ـرد و من بلند شدم ...
زن سید هاشم هم خواست بیاد که مامان گفت : چاییتو بخور من زود میام‌...
پشت سر مامان و_ارد اونیکی اتاق شدم ...
مامان روبندمو بالا زد و گفت: جواهر راستی راستی داری عقد مالک خان میشی ؟‌
اگه بفهمن نمر_دی اونوقت ...
دستمو رو دهـ.ـ.ـنش گذاشتم از نگرانی داشت میلـ.ـ.ـر_زید و گفتم : مامان مالک نمیزاره یه تار مو از سرم کم بشه ...
اجازه میدی عقد کنم ؟‌
اشک تو چشم های مامان جمع شد و گفت : چه بخـ.ـ.ـتی بهتر و بالاتر از مالک ...
چرا نباید اجازه بدم‌...
مبارکت باشه مادرجان سفید بخـ.ـت باشی ..
چـ.ـ.ـادر عروسی خودشو از صندوق دراورد و همونطور که اشک میریخت گفت : ارزوم بود یه روزی سـ.ـرت بندازمش ...
مادرم چـ.ـ.ـادرشو روی سـ.ـرم انداخت و گفت : ارزوم بود یه روزی روی سـ.ـرت بندازمش ...خودشم با عشق نگاهم کرد و گفت : مالک خان مرد نمونه ای ...
میدونم خوشبخت میشی ولی دلم میجـ.ـ.ـوشه ...
دل یه مادر هیچوقت الکی نمیجـ.ـ.ـوشه ...
دستهاشو تو دست گرفتم و گفتم : از ته وجودم دوستش دارم‌...
میدونم انقدر دوستش دارم و انقدر میخوامش که تا اخر عمرمم بشینم و نگاهش کنم بازم سـ.ـیر نمیشم ...
مامان چـ.ـ.ـادرمو جلو کشید و گفت : خوشبخت باشی مادر به حـ.ـرمت شـ.ـیری که بهت دا_دم خوشبخت باشی ...
دستمو گرفته بود و برگشتیم تو اون اتاق ...
چـ.ـ.ـادر جلوی روم بود و سید هاشم سرشو پایین انداخته بود ...
مامان منو کنار مالک نشوند و اروم گفت: سپردمش اول به خدا و بعد به شما ...
سید با گرفتن اجازه از مالک خان شروع کرد ...
لحظه قشنگی بود ...
رو به مالک خان گفت : اسم عروس خانم‌ چیه ؟‌
به مالک خیره موندم‌ و گفت: اون برای مالک خان مثل جواهر باارزشه...
اون جواهر مالک خان ...
لبخند رو لبهام نشست و صدای هاشم بود که گفت: جواهر خانم اجازه میدی عقدت کنم ؟‌
تمام خواسته ام همون بود و گفتم : بله ...

ولی مالکم مالک بوده ها واقعا مالک نفسشه جواهر هی کرم که داره میریزه دختر یکم خوددار زشته بابا

گاهی لوندی لازمه برای یک دختر😅😅😅

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
چشمش به ماشین افتاد و منو دید ...شاید اون چشم هامو از زیر روبند شناخت ...دستپاچه شد و گفت : مالک خان ...


صدای کل کشیدن و اشک ریختن مامان همه رو دگرگون کرد ....
خـ.ـ.ـطبه جـ.ـ.ـاری شد و سید هاشم ناراحت از حال و روز مامان که دا_غ دیده است و تو خونه اش مجلس عقد گفت : مالک خان اجازه هست ما بریم‌؟
مالک از جیبش دوتا اسـ.ـ.ـکـ.ـ.ـناس بیرون اورد و گفت : ممنونم سید ...
دستت خیر و برکت زندگیم باشه ...
سید هاشم روی مالک خان رو بـ.ـ.ـو_سید و گفت : اذ_ن و اجازه عروس خانم رو از پدرش گرفته بودین ؟‌
مالک سرشو تکون داد و گفت : خدابیامرز زنده نیست ولی مادرش رضایت داده ...
_ پس مبارک باشه ...
نگاه مالک کافی بود که بفهمه سوال اضافی نباید بپرسه ...
سید بیرون رفت و زنش جلوتر اومد و گفت : خانم خوشبخت باشی ...
میخواست صورتمو ببینه و خیلی هم منتظر بود ولی چـ.ـ.ـادرمو در نیاوردم ...
مامان تا جلوی در همراهیش کرد و اونم مدام مامان رو سوال پیچ میکرد که من از کجا اومدم ...
دلم میخواست دا_د بز_نم من از دل اتیـ.ـ.ـش شما مردم سـ.ـ.ـنگـ.ـ.ـدلم بیرون اومدم ...


مالک روبروم ایستاد و گفت : چه بله قشنگی بود ...
چـ.ـادرمو بالا زد و گفت : به زندگی من خوش اومدی

لبخند شیرینی بهش زدم و گفتم : شاید اولین عروسی هستم که با گریه 

از خونه پدرش نمیره ...

اولین عروسی که نه جاهاز داره نه ناز اضافی داره ...

ا_خ_می کرد و گفت : من تو رو همینطور میخوام بدون تجملات ...

اگه میخواستم ز_رق و بر_ق رو بگیرم ...

طلا سالهاست دور و ور منه و از شیکی و خانمی هم چیزی کم نداره ...

سرمو بو_سید ...

برادرهام جرئت کردن و اومدن داخل ...

هر دوشون دوباره بغض کرده بودن ...

رحمت جلوتر اومد و گفت : میخوای بازم بری ؟‌

با اشاره چشم بهشون فهموندم چیزی نگن ...

مالک رو بهم گفت: بیرون منتظرتم ...

دستی به سر رحمت کشید و بیرون رفت ...

رحمت رو بغل گرفتم و گفتم : جایی نمیرم دیگه بدون تـ.ـ.ـر_س میام دیدنتون ...

تند تند میام و بهتون سر میزنم ...

شما رو میبرم عمارت اونجا رو دوست دارین ؟

رضا خیلی مغرورتر بود و جلو نیومد و گفت : شاید تو اونجا رو خیلی دوست داری ...

متعجب نگاهش کردم و گفتم : 

از چی دلخوری ؟‌

رضا با ناراحتی گفت : مامان تازه خوشحال شده بود و داشت زندگی میکرد ...

_ اونموقع فرق داشت چون فکر میکردین من

 مر_دم ولی الان زنده ام ...

رضا خندید و گفت : زنده ای که همه فکر میکنن مر_ده ای ...

_ اره همه همین فکرو میکنن اما مهم اینکه شماها بدونین نه بقیه ...

مامان اومد داخل و گفت : فردا عیده کاش امشب همینجا میموندی ؟‌

منم دلم میخواست بمونم از رفتن میتـ.ـ.ـر_سیدم

 از اینکه قراره با واقعیت ها روبرو بشم ...

مامان استکان هارو تو سینی گذاشت و گفت : اون پسر جوونه اومد گفتم نیستی اونا خیلی نگرانت بودن ....

بعد دختره اومد محبوبه گفتم نیستی ...

اونا خیلی نگرانن ...

_ میرم عمارت میبینمش ...

_ میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای به مالک خان بگی ؟‌

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز