تو رختخواب در_از کشیدم و چشم هام رو بستم ...
خیلی زود خوابم برده بود ...
با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت : بلند شو ...
هر_اسون بود و من فقط نگاهش میکردم...
چـ.ـ.ـادر روی سرش بود و گفت : بیدار شو جواهر ..
مامان هر_اسون بیدارم کـ.ـرد و گفت : بیدار شو جواهر ...
تو جا نشستم و گفتم : چی شده ؟
_ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون ...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم: منتظرش بودم...
_ کجا میخواد ببردت ؟
نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم : مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم ...
اون مراقب منه ...
نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم ...
پارچ اب رو توی لگـ.ـ.ـن ریختم و صورتمو شستم ...
نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود ...
پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت : ضعف میکنی ...
حق داشت خیلی گرسنه بودم...
موهامو دورم ریختم و گفتم : دلم میخواد بدون روبند بیرون برم...
مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت : اون روز میرسه که بدون تــ.ـ.ـر_س قدم تو کوچه ها بزاری ...
صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیـ.ـ.ـز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کـ.ـار کنی ...
پسر با عـ.ـ.ـرضه ای هستی میخوام سرپرست کـ.ـارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکـ.ـارگر میشی .
نقاشی دست خودش ...
دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـ.ـگ و لعـ.ـاب شدی ...
منظورش ر_ژ لـ.ـب قـ.ـ.ـر_مز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...
دستشو روی دستم گذاشت ...
نتونستم تحمل کنم منم محـ.ـ.ـکم دستشو بین دست گرفتم ...
سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟
چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـ.ـ.ـسم
که به این حس و حال قشنگم جـ.ـ.ـونمم میدم ...
فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ...
متعجب خیره شدم بهش ...
کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...
به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...
خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود ...