2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 2805 بازدید | 261 پست
محبوب برام چای اورده بود و گفت : خانم بزرگ از طرف خودش اعلام کرده بهار که برسه مالک و طلا رو عقد میک ...


مراد دستپاچه گفت: بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم ...
مالک به زمین و اسمون تلـ.ـ.ـخی میکرد و رو به محبوب گفت : مگه نگفتم بیرون نیاد ...
به من اشاره کرد و محبوب دستمو گرفت و گفت: بریم تو اتاق ....
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که مراد گفت : اون دختر کیه ؟‌
دستپاچه شدم و خانم جون گفت : از اقوام منه ...
_ پس چرا جدا از شما میمونه ...
مریضی داره ؟‌
مالک صداشو اروم کرد و گفت:
به کـ.ـ.ـار خودت برس ...
اشاره کرد و ما برگشتیم داخل ...
محبوب مدام از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکرد و گفت : خدا رحـ.ـ.ـم کنه ...
مالک خان چرا انقدر عـ.ـ.ـصبی شده ...
محبوبه اون دختره طلا کجاست ؟‌
_ تو اتاق ...زانـ.ـ.ـوی غم بغـ.ـ.ـل گرفته و داره گریه میکنه ...
تا هوا تاریک بشه دلم مثل سـ.ـ.ـیر و سـ.ـرکه جـ.ـ.ـوشید ...
محبوب و اون سرما هم نتونست مانع رفتن من بشه ...
احمد کمکم کرد تا خونه مامان برم ....
همه جا یخ بسته بود ...
احمد شالگـ.ـردنشو تا زیر چشم هاش کشید و گفت : هر وقت هوا بهتر بشه میام ...
سری تکون دادم و رفتم داخل ...
مامان به اومدن هام عادت کرده بود و منتظرم بود...
خیلی چشم انتظار موندم ولی مالک نیومد ...
دیر وقت شد و جز صدای گـ.ـ.ـرگ ها صدایی نمیومد ...
دلشـ.ـوره گرفته بودم ...
هرچند هیچ گـ.ـ.ـرگی حریف مالک نمیشد ولی دلم شـ.ـ.ـور میز_د ...
مامان کنارم ایستاد و گفت : نزدیک نما_ز صبح برو بخواب دیگه نمیاد ...
چندساعت دیگه هوا روشن میشه ...
حق با مامان بود ...
رژ لـ.ـ.ـبی که محبوب از اتاق طلا برام یواشکی اورده بود و رنگ‌ سـ.ـ.ـرخی داشت رو رو لـ.ـ.ـبهام زده بودم‌...
به قول محبوب دیگه نمیشد ازم چشم برداشت...

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

من انگار غرق داستان شدم مرسی عزیزم خیلی جذابه😍😍😍😍😍😍😍

هربارهی میترکم هی از رو نمیرم بازمیام  یک عدد معتادنی نی سایت♧♧☆♧♧ازسال۸۹ ک پسرم متولدشد تا الان کاربرنی نی سایتم ...۱۰۰بار ترکیدم  دیگه قول میدم حرفای بی ربط نزنم ک منهدم نشم😍😍🤫منودوست داشته باش نی نی یار🤗
مراد دستپاچه گفت: بیرون بودم هوا بد شد نتونستم برگردم ...مالک به زمین و اسمون تلـ.ـ.ـخی میکرد و رو ب ...


تو رختخواب در_از کشیدم و چشم هام رو بستم ...
خیلی زود خوابم برده بود ...
با تکون های دست مامان چشم باز کردم و گفت : بلند شو ...
هر_اسون بود و من فقط نگاهش میکردم‌...
چـ.ـ.ـادر روی سرش بود و گفت : بیدار شو جواهر ..
مامان هر_اسون بیدارم کـ.ـرد و گفت : بیدار شو جواهر ...
تو جا نشستم و گفتم : چی شده ؟‌
_ مالک خان اومده، میخواد ببردت بیرون ...
لبخند رو لـ.ـبهام نشست و گفتم‌: منتظرش بودم‌...
_ کجا میخواد ببردت ؟‌
نگرانی تو صورت مامان موج میزد و گفتم : مامان من بیشتر از چشم هام به مالک اعتماد دارم ...
اون مراقب منه ...
نگفته کجا قراره بریم ولی میدونم جای بدی نمیریم ...
پارچ اب رو توی لگـ.ـ.ـن ریختم و صورتمو شستم ...
نفت بخاری تموم شده بود و اتاق سرد بود ...
پیراهنمو مرتب کردم و مامان یه لقمه به دستم داد و گفت : ضعف میکنی ...
حق داشت خیلی گرسنه بودم‌...
موهامو دورم ریختم و گفتم : دلم میخواد بدون روبند بیرون برم‌...
مامان دستهاشو کنار صورتم گذاشت و گفت : اون روز میرسه که بدون تــ.ـ.ـر_س قدم تو کوچه ها بزاری ...
صدای مالک بود که با رضا صحبت میکرد ...
گوشهامو تیـ.ـ.ـز کردم و به رضا میگفت : از بهار کنار خودم باید کـ.ـار کنی ...
پسر با عـ.ـ.ـرضه ای هستی میخوام سرپرست کـ.ـارگرا باشی ...
اینجا زمین هارو که کشاورزی میکنن تو سرکـ.ـارگر میشی .

نقاشی دست خودش ...

دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت : چقدر امروز پر رنـ.ـگ و لعـ.ـاب شدی ...

منظورش ر_ژ لـ.ـب قـ.ـ.ـر_مز بود و خجالت زده سرمو پایین انداختم ...

دستشو روی دستم گذاشت ...

نتونستم تحمل کنم منم محـ.ـ.ـکم دستشو بین دست گرفتم ...

سرمو به صندلی تکیه کـ.ـردم و گفتم : میدونستی جز خودت دیگه چیزی نمیخوام ...؟

چشم هاشو درشت کرد و گفت : بخدا قـ.ـ.ـسم

 که به این حس و حال قشنگم جـ.ـ.ـونمم میدم ...

فردا عیده و این عید چقدر قشنگه وقتی تو رو قراره با خودم ببرم عمارتم ..‌.

متعجب خیره شدم بهش ‌‌‌...

کنار زد تو جاده قدیمی خونه امون بودیم و پرنده پر نمیزد ...

به طرف من چرخید و گفت: میخوام امروز عقد کنیم و بریم عمارت ...

خنده ام گرفته بود و اون از مهالات بود ...

تو رختخواب در_از کشیدم و چشم هام رو بستم ...خیلی زود خوابم برده بود ...با تکون های دست مامان چشم باز ...


من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...
خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو که
میشناسی ؟‌
به روبرو اشاره کرد ...اونجا متولد شده بودم چطور میشد نشناسم و گفتم: بله میشناسم ...
پیاده شد و منم پشت سرش راه افتادم ...
برف ها زیر اون افتاب اب میشدن و زیر پـ.ـ.ـاهامون خـ.ـ.ـیس بود ...
مالک به روبرو اشاره کرد و گفت : اونجا رو میشناسی ...شبی که رعد و بـ.ـرق همه جا رو زیر و رو کرد ؟‌

یکم مکث کردم دیگه قدم از قدم برنداشتم ...
مالک به سمت من چرخید و گفت : چرا نمیای ؟‌
دلم نمیخواست برم اونجا تمام اون شب جلو چشم هام بود از اونجا میتـ.ـ.ـر_سیدم ...
مالک روبروم ایستاد و گفت : بریم از نزدیک ببین ..

من نمیتونستم بدون رو بند بیرون برم ...خواستم چیزی بگم که گفت : اینجا رو کهمیشناسی ؟‌به روبرو اشاره ک ...


سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...
من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...
دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و دلم میخواست انقدر از اونجا دور بشم که حتی اسمشم کسی نشناسه ..‌.
به طرف ماشین تند تند قدم برداشتم ..
مالک از پشت سر دستمو گرفت و گفت : صبر کن ...
نتونستم تحمل کنم ...
دوباره د_رد اون روز رو از ته دلم حس کردم و گفتم : از اینجا متـ.ـ.ـنـ.ـ.ـفز_م ...
مالک بی معطلی منو در اغـ.ـ.ـوش گرفت و
گفت : فقط خواستم اینجا رو ببینی ...
مالک سـ.ـرمو نـ.ـوازش کـ.ـرد و گفت : امروز میریم‌ عمارت به عنوان همسرم معرفیت میکنم ...
به چشم هاش خیره شدم و گفتم : به من مهلت
بده با این عجله نمیتونم ...
_ عجله لازمه من تو شـ.ـ.ـرا_یط بدی هستم و نمیخوام تـ.ـ.ـو_ش بمونم ...

سرمو تکون دادم و گفتم : نه نمیام ...من از اونجا خاطرات خوبی ندارم ...دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و دلم میخو ...


امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم‌ صبر کنم ...
ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدون رو بند جایی برم ...
_ وقتی اسمت کنار اسم من بیاد همه میفهمن که نـ.ـامـ.ـ.ـوس منـ.ـ.ـی و حتی سرشون رو جـ.ـلوت بالا نمیارن ....از چیزی نتـ.ـ.ـر_س ...برای محافظت ازت همه کـ.ـار میکنم ...
سرمو روی شونه اش گزاشتم و سکوت کردم ...
برگشتیم تو ماشین ...نمیتونستم ازش چشم بردارم ...بهش خیره بودم و با انگشت های دستش که روی پـ.ـ.ـاهام بود بازی میکردم ....
مالک نگاهم میکرد و دستشو جلو اورد روبندمو رو ازم جدا گرد و گفت : این موها رو خیلی دوست دارم ...
جلوتر اومد و با موهام بازی میکرد اروم لـ.ـ.ـبهاشو نزدیک گوشم اورد و گفت : مثل یه پـ.ـری هستی ...
لـ.ـ.ـبهاشو کنار صورتم گذاشت و اروم تر گفت : یه رویای شیرین ...
مالک شده بود مالک من ...
لـ.ـ.ـبهامو کنار گونه اش گذاشتم و اروم بـ.ـ.ـو_سیدم ...
تمام وجودم به اتـ.ـ.ـیش کشیده میشد با بـ.ـ.ـو_سیدنش ..

[QUOTE=362767457]امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم‌ صبر کنم ... ازش فاصله گرفتم و گفتم : من نمیتونم بدو ...[/QUOTE
لبخندی زد و چیزی نگفت ..‌.
منم خجالت زده فقط نگاهش کردم‌...
دستشو عقب ماشین برد و یه بقچه تافتون های شکری جلو اورد ...
روی پـ.ـ.ـاهام گذاشت و گفت : یه نفر هست که تو زندگی بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم‌...
یه دختر که میدونم بخاطر من از جـ.ـ.ـونشم میگذره ...
اینا رو اون پخته ...
یه هنرمند واقعی ...اسمش محبوبه است ...میخوام عروسش کنم ...یه پسر خوب سراغ دارم‌...از اسـ.ـب دارهای اطراف خودمونه ...
بین حرفش پــ.ـ.ـر_یدم و گفتم‌: ولی محبوب کسی دیگه رو دوست داره ...
مالک به دهـ.ـ.ـنم خیره موند و گفتم : منظورم این بود شاید کسی دیگه رو دوست داره ...
چرا با خودش اول صحبت نمیکنی ؟‌
مالک یکم مکث کرد و گفت : اگه همچین چیزی بود بهم میگفت ...

[QUOTE=362767457]امروز باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه من نمیتونم‌ صبر کنم ... ازش فاصله گرفتم و گفتم ...


اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...
یکم لبخند زد و گفت :دل تو برای کی میتپه ؟‌
با عشق دسـ.ـتشو روی قلبم‌ گذاشتم و گفتم: خودت حـ.ـسش کن ....
ببین برای کی میتپه مالک خان ...
دستشو رو قلبم گذاشتم و گفتم : ببین برای کی میتپه ؟ این قلب فقط برای مالکم میتپه ...
با لبخند تکرار کرد مالکم ؟‌
_ اره مالکم ...چی بهتر از این که تو مالک من باشی ...
سرتا پامو نگاه کرد و نفس عمیقی کشید ...یه تکه تافتون به دهـ.ـ.ـانش دا_دم و خیره بهش بودم تا بخوره ...
یه تیکه دیگه بردم و انگشتمو به دنـ.ـ.ـدون گرفت ...
از د_رد نا_لیدم و گفتم : د_ردم گرفت ...
محـ.ـ.ـکمتر فشـ.ـ.ـرد و انگشتمو که ول کرد گفت : دل میخواد اینطوری به دنـ.ـ.ـدون بگیرمت ...
خندیدم و اون مرد سرسختی بود ولی من که تو عاشقی شـ.ـ.ـرم نداشتم ...
انگار سالها بود کنارش بودم و بقدری حس ارامش داشتم که هیجا پیداش نمیکردم ...
به طرفش رفتم و سـ.ـرشـ.ـ.وونه
اشو محـ.ـ._ـکم به دنـ.ـ._ـدون گرفتم ...
خودمو با ز_ور بین فرمون ماشین و مالک جا دادم ...شـ.ـ.ـونه اشو فشـ.ـ.ـار میدادم و مالک از د_رد میخندید ...
اون د_رد ها برای اون
د_ردی نبود ...
دستهاشو دور کمـ.ـ.ـرم حلقه کرد و گفت : دنـ.ـ.ـدونهای تیـ.ـ.ـزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گـ.ـ.ـرگـ.ـ.ـم ...
فاصله ای بینمون نبود و به ز_ور اونجا جا شده بودم‌..‌

اون یه دختر شاید خجالت کشیده ...بهش فرصت بده ...هر دلی بالاخره برای یه نفر میتپه ...یکم لبخند زد و گ ...


موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قـ.ـ.ـر_ص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشـ.ـ.ـردم
...جای دنـ.ـ.ـدونهامو چندبار بـ.ـ.ـوسیدم و گفتم : منو میبخشی ؟‌
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی رو پـ.ـ.ـاهام ..
.گـ.ـ.ـازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟‌
محـ.ـ.ـکم تر فشـ.ـ.ـارم داد و گفتم‌: حاضرم همیشه همینطور تو بغلت بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ..‌
. تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ..
.از مالک خان ام ...از مردی که کنارش ارامش دارم‌...

موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قـ.ـ.ـر_ص ماهی ...چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشـ.ـ.ـردم...جای د ...


که هیجا پیداش نمیکردم ...
به طرفش رفتم و سـ.ـرشـ.ـ.وونه اشو محـ.ـ._ـکم به دنـ.ـ._ـدون گرفتم ...
خودمو با ز_ور بین فرمون ماشین و مالک جا دادم ...شـ.ـ.ـونه اشو فشـ.ـ.ـار میدادم و مالک از د_رد میخندید ...
اون د_رد ها برای اون د_ردی نبود ...
دستهاشو دور کمـ.ـ.ـرم حلقه کرد و گفت : دنـ.ـ.ـدونهای تیـ.ـ.ـزی داری ...
از خنده شونه اشو ول کردم و گفتم : مگه من گـ.ـ.ـرگـ.ـ.ـم ...
فاصله ای بینمون نبود و به ز_ور اونجا جا شده بودم‌..‌.
موهامو پشت گوشم زد و گفت : مثل قـ.ـ.ـر_ص ماهی ...
چشم هامو بستم و سرمو روی شونه اش فشـ.ـ.ـردم ...جای دنـ.ـ.ـدونهامو چندبار بـ.ـ.ـوسیدم و گفتم : منو میبخشی ؟‌
پشتمو نوازش میکرد و گفت : میتونم نبخشم ...
تو همه دارایی منی ...تو زندگی منو زیر و رو کردی ...با دقت نگاه کن ...نشستی رو پـ.ـ.ـاهام ...گـ.ـ.ـازم میگیری ...قبل تو کسی اجازه نداشت بهم نگاه کنه ...
ولی الان حال و روزمو ببین ...
دختر تو با من و دل من چیکار کردی ؟‌
محـ.ـ.ـکم تر فشـ.ـ.ـارم داد و گفتم‌: حاضرم همیشه همینطور تو بغلت بمونم و همینجا بخوابم ...
هر روز هر لحظه ..‌. تا وقتی که نفس میکشم ...از تو سیراب بشم ...از مالک خان ام ...از مردی که کنارش ارامش دارم‌...
مالک دستشو تو جیبش برد و یه انگشتر بیرون اورد ...
تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میزاری تو انگشتت بندازم ؟‌
ذوق زده شده بودم و بغض کردم‌...
خدا وعده داده بود بعد سختی ها اسانی است ...
پس این جواب اون بی عدالتی به من بود ...
میخواستن بی عـ.ـ.ـفتم کـ.ـ.ـنن و حالا خدا داشت منوخانم بزرگترین مرد اونجا میکرد ...
زن پر قدرتی که میتونست انتفـ.ـ.ـام گـ.ـ.ـناه نکـ.ـ.ـردش رو بگیره ...
مالک وقتی لبخندمو دید انگشتر رو تو انگشتم کـ.ـ.ـرد و گفت : من رمانتیک نیستم ...سخت بار اومدم‌ ...تنها بزرگ شدم‌...
از بجگی حکایت خان بودن رو تو گوشم خواندن ...
مادرمو از_ار میدادن با دنـ.ـ.ـدون هام نگهش داشتم‌...
ولی میدونم هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه برای من جای مادرمو بگیره ...
از امروزم تو شدی نـ.ـامـ.ـوس من ...
درست مثل مادرم نور چشمم‌...
میدونم قرار نیست راحت کنار هم باشیم‌...همه کـ.ـار میکنن تا جدامون کنن ...
ولی تو چشم من باش و من چشم تو ...فقط بهم اعتماد کنیم ...
تو منو باور کن من نمیزارم‌ هیچ چیزی از_ارت بده ...
دلم میخواست بگم .....کاش میگفتم من همونی ام که میخواستن بسو*ونن و تو نجاتش دادی ....
اون لحظه هیچ چیزی نمیتونست ناراحتم کنه ...هیچ چیزی نمیتونست نگرانم گنه ...
مالک برای من بوی عشق میداد ...
بغض کرده بودم و با بغض گفتم : نمیتونم‌ باور کنم ...
عطر تـ.ـ.ـنشو بـ.ـ.ـو کشیدم و گفتم : بوی عشق میدی ...بوی امـ.ـ.ـنیت ...
مالک سرشو به سرم تکیه کرد و گفت : میخوام بخوابم 

صندلیشو عقب داد و نزاشت از بغلش بلند بشم ...
کـ.ـ.ـتشو رو_م انداخت و چشم هاشو بست ...
به صورت ارومش خیره بودم‌...دستمو کنار سرش بردم و با موهاش بازی میکردم‌...
واقعا خوابش برده بود ...به اون جاده و خونه های خرابه نگاه کردم‌...
به شبی که منو بی رحـ.ـ._ـمانه آز_ار دادن ...
اونشب شب خوشبختی من بود ...
شبی بود که مالک رو خدا برام فرستاد ...
سرمو روی سیـ.ـ.ـه اش گزاشتم و صدای قلبشو گوش دادم‌...
سرد بود ولی گرمای تـ.ـ.ـن مالک منم گرم میکرد ...
نمیدونستم عمارت که برم چی قراره بشه ولی راضی بودم که حداقل مالک کنارم و از طلا دوری میکنه ...
طلا برای بدست اوردن همچین مردی تمام تلاششو میکرد ...
منم اگه جای اون بودم برای داشتن مالک با همه میجـ.ـ.ـنگـ.ـ.ـیدم‌...
مالک یه رویای قشنگ‌ بود ...
سرمو بالا بردم و زیر چونه اشو بـ.ـ.ـو_سیدم‌...
خیلی وقت بود خوابیده بود و دلم میخواست بیدار بشه و چشم‌ هاشو ببینم‌...
کنارش بودم ولی همش دلتنگش میشدم ...
مالک برای من تمام قشنگی های دنیا رو داشت ...
همه خوشی های دنیا رو یجا داشت ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز