جناب آقای محمدعلی مجاهدی حکایت کردند:زمانی که آقای مجتهدی به قم آمدند انس عجیبی به کوه خضر و مسجد جمکران داشتند تااینکه در یکی از سالها تصمیم گرفتند یک اربعین، ده روز قبل از ماه مبارک رمضان تا آخر ماه،در کوه خضر بیتوته کنند.
درآن ایام دوستان آقا کمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا میکردند.
مرحوم حاج میرزاتقی میگفتند: یک روز چند نان مخصوص برای آقای مجتهدی تهیه کرده و قبل از افطار به طرف کوه خضر به راه افتادم،درآن موقع جاده ی قدیم کوه به صورت خاکریز مارپیچ بود و بالا رفتن از آن بسیار سخت و دشوار، مخصوصا برای افراد مسنی چون من.
بعداز اینکه مقدار کمی از راه را طی کردم پاهایم توان خود را از دست داده و اصلا نمی توانستم قدمی بردارم، کمی بر روی زمین نشستم، آنگاه تصمیم گرفتم برگردم، چون راه باقی مانده تا محل بیتوته آقای مجتهدی خیلی بیشتر از راهی بود که طی کرده بودم.
دراین فکر بودم که ناگهان شنیدم آقای مجتهدی با صدای بلند فریاد می زنند:
آقا میرزا تقی!یا علی بگو، یک یاعلی بگو و بالا بیا!!!
باکمال تعجب به اطراف خود نظر کردم ولی کسی را ندیده و مشکوک شدم!
دراین موقع مجددا صدای جعفرآقا به گوشم رسید که فریاد می زدند آقا میرزا تقی ! از مولا مددبگیر، یک یاعلی! بگو و بالا بیا 😭😭
فاصله ی من با ایشان خیلی زیاد بود ولی مرا باطنا دیده بودند وصدا می زدند، به هر حال بنا بر فرمایش ایشان یک یاعلی گفتم که برخیزم، یک مرتبه متوجه شدم گویا دو نفر زیر شانه هایم را گرفته اند و چند لحضه بیشتر طول نکشید که نزد ایشان بودم!
سپس آن مرد خدا با کمی ازهمان نان مخصوص افطار کردند و باهم مشغول به صحبت شدیم،ازجمله به ایشان عرض کردم: اینکه می گویند ذرات عالم همه (لااله الاالله)می گویند،دراین موقع هنوز کلامم هنوز تمام نشده بود که فرمودند: آقاجان (می گویند)خیر، همین الان مشغول به گفتن هستند، بشنوید آقا میرزا !
هنگامی که به اطراف نگاه کردم،کوه و سنگ و زمین و آسمان ودشت و دمن همه را یکپارچه در ذکر ((لااله الاالله)) دیدم که با شنیدن آن طاقت نیاوردم و بیهوش شدم.
لاله_ای_از_ملکوت جلد اول ص۱۴۹