من از مادر بودن مرخصی می‌خوام😔

اره میبینم .  به حدی حسود  .

اونروز با یکی بحثم شد . گفت بچه دوم بیار. گفتم پس خودمون چی ؟ برگشت گفت  وا مثلا گشتی و خوش گذروندی که چی بشه ؟ بچه بیار .

گفتم تو سه بچه اوردی. یکی دخترت ۱۱ ساله شوهر دادی شده حمال خونه مادرشوهر ‌  . اونیکی رو ۱۳ ساله شوهردادی الان بارداره . خودتم داری از اعصاب قرص میخوری . ما مثل هم نیستم . فکر بچه ها و ایندشون نباشیم . بگیم میزاییم  ۱۰ سالگی شوهرمیدیم .. ...!  

اونیکی میگفت بچه دوم بیار جمع کن .  گفتم دو بچه داری . بچه هات در حسرت همه چی موندن ‌ پسر بزرگت از تاناکوراها لباس میخره  تا حالا که ۱۳ سالشه کلاس زبان و.... نفرستادی . هیچی یادش ندادی .  بچه دومتم دختره    در حسرنگت همه چی مونده  .  برگشت گفت :مادرمم میگه فکر بچه هات نیستی  

حسودای بدذات . نه به بچه هاشون میرسن نه خودشون . نه اینده بچه هاشون براشون مهمه . میشینن هی میگن بچه بیارید . 

وای کمتر از چهار ماه دیگه به جمع مادران عصبی اضافه میشم🥴😹

میدونم گلم،فک کنم لحنم گفتارم ناجور بود،شرمنده،منم گفتم نهایت استراحت همون چن دیقس،چه میشه کرد،مادر شدن تاوان داره،من حتی مهمونی هم ک میگیرم کسی نمیاد کمکم،اسباب کشی داشتم تازه هم زایمان کرده بودم،بازم کسی نیومد کمکم،حتی خانواده خودم 💔

وابسته گی هاشونم ک بماند 🥲

عزیزم ان شاءالله بچه هات بزرگ میشن موفقیتشون رو میبینی و کیف میکنی

دختر منم همینجوری اذیت میکرد که پسرم امد فاصلشون تقریبا نزدیک چهار ساله الان دخترم داره ۱۰ سالش میشه دیشب که خواب بود رفتم کنارش بی هوا یادم افتاد که کی یه دل سیر با بچه ها بازی کردم این همه وسیله بازی وقتی بزرگ شدن به چه درد میخوره گریه ام گرفت از اینکه زودی بزرگ شدن 

درکت میکنم عزیزم سخته خیلیم سخته اما میدونی این سختی تا اخر عمرمون با ما هست.من خودم تا سه سالگی پسرم فاجعه بود غذا نمیخورد غذارو نگه میداشت اصلا قورت نمیداد توقف رشد میگرفت همش الرژی های شدید غذایی داشت وای یعنی دلم میخواست خودمو میکشتم از دستش اکا گذشت الان خیلی بهتره اواخر ۵سالگیه تازه بچه‌من‌جزو بچهای سخت بود رفلاکس و الرژیو همه چیز باهم اما گذشت‌.فقط باید صبور باشی همین ببین نمون تو خونه که افسردگی بگیری غروبا که خنک شد با بچه برو پارک خودتو مثله من از بین نبر

منم تو شهر غریبم...از خانواده ها دوریم...با دو تا بچه بد قلق و بد غذا و ...

منم با تو موافقم