تو این مدت تماما منو با عناوین مثل هیولا، خودخواه، دزد و غیره مورد خطاب قرار میداد و فقط بخاطر مهریه و ممنوع الخروجی من رو شرور و دزد و خائن میدید و خودش رو قربانی.
من حالم خوب شد تو این مدت، خشمم فروکش کرد، رابطه تازه ای برقرار کردم و دارم پیشرفت میکنم.
اون اما، بااینکه در موضع قدرت بود و کار و مدرک داشت، آواره شده، بی پول و تنها. بشدت در تنهایی عمیق و توهمات بیمارگونه گیر کرده، شب و روز بمن فکر میکنه، درگیرمه و خشمگین.
دیروز دهمین سالگرد آشناییمون بود، زنگ زد و بارها گفت منو نمیبخشه! میدونه تو رابطم ولی میگه برگردم، باور داره برمیگردم، منتظرمه، حالش خوب نیست.
کسی کنارش نیست و هی داره بیشتر به قهقرا میره.
داریم طلاق میگیریم، پرونده تو ایران در جریانه، اون نمیخواد، از دیروز بهم ریختم، حالم خوب نیست. تصور اینکه ی آدم ی جایی که نمیدونم کجاست داره شب و روز بهم فکر میکنه و در رنجه بخاطر من، حتی بااینکه من اون شرارت ها رو نداشتم، زندگی و روحم رو بهم ریخته...
به کمک نیاز دارم