الحمدلله ان اس تی ها خوب بود. شنبه هم پیش دکتر نرفتم و حتی باهاش تماس هم نگرفتم! دل توی دلم نبود که خدایا تا سه شنبه چه اتفاقی میفته و آیا دردام شروع میشه یا نه. توی همین شرایط بود که دوست همسرم کمد دیواری بزرگی که سفارش ساختش رو داده بودیم برای وسایل نی نی جدید، آورد و با همسرم نصبش کردن و...
خودتون تصور کنین با پسر ۳ساله شیطونم و وسط اون همه ریخت و پاش وسایل چطور باید روی تدابیر زایمان آسون هم تمرکز میکردم و انجامشون میدادم😄
روز پنجشنبه بود، یعنی دو روز هم از ۳۹ هفته گذشته بود و من اصلا پیش دکترم هم نرفته بودم😄
پسرم رو از صبح فرستادم خونه مادرم اینا و با شوهرم شروع کردیم به جا به جایی یکسری از کمدها و وسایلشون. شوهرم که آف شبکاریش بود فقط در حد یکی دوساعت تونست بهم کمک کنه و من بقیه کارارو تا غروب خودم به تنهایی انجام دادم. خیلی فعالیت کردم و وسط کارا ورزشهارو هم کماکان انجام میدادم. تا اینکه تصمیم گرفتم بعد از نماز مغرب برم حمام و بعدش هم بریم دنبال پسرم و بیاریمش خونه. که مهمون ناخونده نصیبمون شد!
تا ساعت تقریبا ۹شب اونجا بودن و بلافاصله بعد از اینکه رفتن، آماده شدیم و رفتیم خونه مادرم اینا.
توی راه احساس کردم انقباض دارم به همراه دردهای پریودی! جدیشون نگرفتم و گفتم حتما بخاطر کار زیادی هست که انجام دادم. احتمالا شب موقع استراحت، برطرف میشه.
اما دیدم انگار دست بردار نیستن انقباضا. اهمیتی ندادم و وقتی برگشتیم سریع آماده خواب شدیم.
پسرم و شوهرم خواب بودن، که من احساس کردم دردام داره شدت میگیره و انقباض هام منظم هستن.
هرکاری کردم با اون حجم از خستگی، نتونستم بخوابم. یه جورایی نگران شدم، گوشی رو برداشتم و تایم گرفتم، دیدم دقیقا هر ۱۰ دقیقه یه انقباض همراه با درد ملایم دارم.
ساعت ۳ نصفه شب بود. همسرم رو صدا زدم و بهش شرایط رو توضیح دادم و گفتم من میرم دوش میگیرم، اگر دردا از بین رفتن که هیچی، اگر ادامه دار شدن، باید ساک خودم و نی نی رو ببیندیم که خیالمون راحت بشه.
رفتم حمام و زیر دوش شروع کردم به ماساژ و قرکمر و اسکات.
وقتی اومدم بیرون متوجه شدم که نه تنها برطرف نشد بلکه شدت دردم هم بیشتر شده. با شوهرم شروع کردیم به جمع کردن ساک خودم و نی نی.
شروع کردم به خوندن سوره قدر و هدیه کردنش به حضرت زهرا(س) و ذکر صلوات.
اومدم کنار همسرم دراز کشیدم به قصد خوابیدن، از شدت خستگی وسط انقباضا چرت میزدم، اما تا انقباض برمیگشت از خواب میپریدم.
تا اینکه صدای اذان صبح رو شنیدم، بلند شدم نمازم رو خوندم و بعد از نماز دعا و استغاثه و خوندن سوره عصر و انشقاق. من واقعا انتظارش رو نداشتم توی اون شرایط دردام شروع بشه. احتمال میدادم انتهای هفته ۴۰ تا ۴۱ زایمان زایمان کنم. بخاطر همین آماده نبودم. اما خونسردیم رو حفظ کردم و فقط ذکر میگفتم.
انقباضا شده بودن ۸ دقیقه یکبار ولی شدت دردها همون بود.
شروع کردم به آماده کردن جوشونده برای تایمی که بیمارستان هستم. رطب و خرما و بادام برای بعد از زایمان و...
و برای صبحانه تخم مرغ محلی آبپز کردم که توصیه عمه خانم بود!😄 که باید همراه با شنبلیه فراوان سرو میکردم تا دردهام بیشتر بشن.
مدارک و هرچیزی که نیاز بود رو آماده کردم، خسته بودم، دوباره رفتم کنار همسرم دراز کشیدم و متوجه شدم انقباضا به ۵ دقیقه یکبار رسیدن با شدت درد بیشتر. اما دردا کاملا قابل تحمل بودن. کم کم دردها از زیر شکم به کمرم میرسید و خوابیدن رو غیرممکن میکرد.
با مادرم اینا تماس گرفتم و در جریان قرارشون دادم. مادرم دیگه از همون موقع دست به دعا شده بود و نخوابیده بود. خواهرمم آماده و حاضر اومده بود خونه مادرم اینها که به محض نیاز، بیاد پیش من و تا لحظه زایمان کنارم باشه.
خلاصه اینکه حدود ۹صبح بود که من همچنان نتونسته بودم بخوابم و توی این فاصله هر چند دقیقه یکبار پیاده روی میکردم و روی توپ یوگا بالاو پایین میکردم و ورزش هارو انجام میدادم.
یه صبحانه مفصل خوردیم و ساعت ۱۱ بالاخره جاری عزیزم تلفنش رو جواب داد😄 و به شوهرم گفت من ساعت ۱ توی بخش هستم، بیایید برای معاینه و ان اس تی، که ببینم شرایط چطوره و زود نرید بیمارستان بستری بشید.
حالا دیگه شوهرم پسرم رو برد خونه پیش پدرومادرم و خواهرم اومد پیش من. دردا شدتشون بیشتر شده بود اما فاصله انقباضا دوباره ۱۰ دقیقه یکبار!
بعد از نماز ظهر زیارت عاشورا رو خوندم و طبق روال هر روز به ائمه اطهار(ع) متوسل شدم و از حضرت علی اصغر(ع) بطور ویژه کمک خواستم.
وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و رفتیم به سمت بیمارستانی که جاریم هستن.
معاینه شدم. ۳ سانت! اما دهانه رحم بسیار نرم و افاسمان عالی.
ان اس تی هم الحمدلله عالی.
جاریم گفت برو خونه یه غذای مقوی بخور، زیر دوش اساسی ورزش کن و بعد از یه پیاده روی جانانه، برو بیمارستان.
توی راه دیگه دردا خیلی شدید شده بودن...