2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 486839 بازدید | 2845 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۴۵



بخاطر فروغ قلب منو تیکه تیکه کردی آره ؟

شاهگل من آخرش مال تو میشم اونوقت باید تا چند سال تیکه های منو سر هم کنی ها ، از من گفتن بود .

با ناراحتی نگاه به همایون انداختم و گفتم کی گفته مال هم میشیم؟

همایون گفت این چشای غمگینت ، این نگاهی که از روز اول تا الان کلی فرق کرده .

اون نگاه زیر چشمیت وقتی میام خونه ، خودتو گول میزنی ، دلتو گول میزنی ولی این چشا که دروغ نمیگن ، میگن؟

فروغ برات چیکار کرده حاضری از دلت براش بگذری ها ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم تو پستوی خونه ، تو تاریک ترین روزا ، توی سرد ترین روزا نور بود برام فروغ ، نوازش میکرد روحمو ، گرم میکرد تنمو .

همایون لبخندی زد و گفت یه چیزی شبیه عشق تو آره ؟

من اون نور میشم برات شاهگل

خواستم چیزی بگم اما صدام درنمیومد ، همایون گفت میرم برات ابجوش میارم .

همایون که از در اتاق بیرون رفت بلافاصله شهرزاد اومد داخل و گفت با یه من عسل هم نمیشه خوردش ، هیچیش مث بابای خدا بیامرزمون نشده همه چیزش مثل مامانش شده عین بت زهرمار.

اذیتت که نکرد نه؟ سری به نشونه نه تکون دادم

شهرزاد کش و قوسی به بدنش داد و گفت دیشب سرشام میگه برو بگو این دختره بیاد. عجبا !! گفتم  تو اگر از این دختره خوشت نمیاد چیکار به خورد و خوراکش داری ؟

با من دعوا می‌کنه که جواب منو سر بالا میدی ، این جواب سربالا دادنه؟

صبح هم که عین برج زهرمار مریض شدن تو رو از چش ما میبینه .

هنوز داشت ادامه میداد که همایون با آب تو دستش وارد شد ، نگاهی به شهرزاد کرد و شهرزاد زیر لب غرغر کنان بیرون رفت .

همایون لیوان داد دستم و گفت شاهگل جون همایون  خاطرمو میخوای نه؟

خواستم جواب بدم نه اما یه چیزی مانع شد ، مردد موندم . واقعا خاطرشو میخواستم ؟

آهسته لب زدم نامزد حسن هم خاطرتو میخواست ؟

همایون با تعجب گفت یاسمین ؟

سر تکون دادم که گفت اون به من چه صنمی داره ؟

دختره اومد این جا چارروز موند انقد خیره سر بود خودمونم وقتی متوجه شدیم که سرعقد با طرف نشست ، تو این خونه هزار تا آدم رفت و آمد داره مگه من ضامن نامزد باغبون این خونه هم هستم که یکی بهتر دید دلشو نبازه؟

سرمو بین دستام گرفتم که همایون گفت استراحت کن باشه ؟

حالت بهتر میشه قربونت برم ، برای بار اول به این تیکه کلامش فکر کردم . قربونت برم ؟ تو با اینهمه برو و بیا قربون من بری ؟

منتظر بودم درو ببنده که گفت شاهگل ، منم اگر نور این روزای زندگیت بشم . همینقدر به عشقم وفادار میشی که به دوستی فروغ وفاداری؟

۴۶



اونقدر بهم وفادار میشی که اگر یه روز هیچی نداشتم مثل کوه پشتم باشی ؟

ندیدم همچین زنی شاهگل ، زنای رنگ و وارنگ دیدم که با دیدن یکی بهتر و چند رشته مروارید وا رفتن ، زنایی مثل یاسمین زیاد دیدم . زنایی مثل تو کم دیدم ، اگرم دیدم مجبور بودن.

بخاطر پول ، بچه ، زندگی سوختن و ساختن ، من تا حالا ندیدم کسی به دل خودش به روزای خوبی که کسی براش ساخته وفادار باشه .

من شک ندارم مهر من اگر بشینه تو دلت از دلت بیرون نمیره مگه نه؟

فقط نگاهش میکردم ، خندید و گفت استراحت کن .

چی می‌گفت همایون ؟ مهرش به دل من بود ؟ اگر بود پس تکلیف فروغ چی میشد .

چند ساعت بعد طلا همراه یه کاسه سوپ اومد گفتم طلا اگر کاری نداری نیم ساعتی بشین کارت دارم

_جانم خانم در خدمتم

+طلا تو یاسمین میشناختی

_تا حدودی ، از فامیلای حنانه بود . میگفتن نشون کرده حسن هم هست ولی هر چی که بود خیلی سر و گوشش می‌جنبید ،‌خودم چندبار دیدم دور و بر آقا میپلکید ولی آقا بهش روی خوش نشون نداد ، دست آخرم تو یکی از مهمونی های آقا نمی‌دونم چجوری با یکی از این سرهنگا آشنا شد و تا به خودمون اومدیم دیدیم زنش شده .

+پس چرا حنانه میگه همایون بی ابروش کرده ؟

با صدای بلند و کشداری گفت دروغ میگه خانم ، واسه این که جلوی دوست و آشنا سکه یه پول شدن و دختره حسن رو نخواست هر جا نشستن همینو گفتن وگرنه چه کسایی که آقا رو نمیخوان ، چه دخترای خوش آب و رنگی .

خندیدم و گفتم خیلی قشنگن؟

طلا گفت والا خانم قشنگی یه چیزه رنگ و لعاب یه چیز دیگه ، اگر به قشنگی باشه چشمم کف پاتون‌ من دختر به قشنگی شما تا حالا ندیدم .

اما خب پریسا دختر عمه آقا ، خیلی به خودش میرسه . هر چی بوتیک تو لاله زار هست میره و همیشه بهترین لباسا تنشه ، اما خب خوشگلی چیزیه که خدا داده .

قربون خدا برم بعضی ها رو پول داده بعضی ها رو قیافه داده به ما هم هیچی نداده .

اینو گفت و پقی زد زیر خنده و رفت .

فکر و خیال فروغ یک لحظه هم منو رها نمی‌کرد ، شهرزاد اومد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن ، هیچ کدوم از حرفاشو انگار نمیشنیدم . بی توجه بهش تو فکر و خیال بودم که گفت با تو ام ها ، میگم همایون گفته ناهار بیای پایین باهم بخوریم . اشاره به سوپ روی میز کردم و گفتم من یکم از این خوردم ، دیگه ناهار نمی‌خورم . شهرزاد شونه ای بالا انداخت و گفت خودت می‌دونی ولی حالا که از دنده چپ بلند شده سر به سرش نزار ، از صبح به همه گیر میده . رفته به طلا گفته چرا غذا میپزی شوره؟

رفته با باغبون دعوا که چرا درختا رو هرس نکردی؟

۴۷


رفته با باغبون دعوا که چرا درختا رو هرس نکردی ، به منم پیله کرده چرا تو شیراز می‌رفتی تو باغ میچرخیدی . انقد دم گوشم وز وز کرده که دارم دیوونه میشم . با خودش غرغر کرد و رفت ، از وقتی از شیراز اومده بودیم شهرزاد خلقش تنگ بود مدام دنبال یه راهی برای غرغر کردن بود ، میفهمیدم دلش تنگ شده و نمیتونه به زبون بیاره ، تا برگشتن حسن حداقل یکی دو ماهی مونده بود و تا اونجا ماهم حتما برمیگشتیم... شب که فروغ برگشت چند دست لباس خریده بود ، برای منم یه پیراهن خریده بود ، با ذوق و شوق از خیابونای تهران می‌گفت از این که تهران اونقدر خوبه که دلش نمی‌خواد برگرده شیراز . بعدشم خوشحال نشست کنار تختم و گفت دکتر گفته مامان بدری باید هفته یک بار بیاد پیشش حداقل دو سه ماهی باید اینجا بمونیم ، آقا همایون هم گفته بعد انجام کارای مامانم می‌ره و بقیه رو هم میاره تهران . خندید و گفت میبینی شاهگل ؟ وقتی خدا بخواد همه چی برات جور میشه ، کی فکرشو میکرد من الان اینجا باشم تو خونه ای که همایون هست . خدا صدای دلمو شنید ، لبخند زدم و گفتم چون دلت پاکه . فروغ دستمو گرفت و گفت تورو به خدا به خاطر دوست داشتن همایون از من ناراحت نباش می‌دونم ازش خوشت نمیاد می‌دونم بخاطرش فلک شدی و دست روت بلند کرده اما اگر باهاش ازدواج کنم میگم حق نداره از گل بهت نازک تر بگه چه برسه به این حرفا. توی دلم از خودم خجالت می‌کشیدم ، اونقدر از خودم ناراحت بودم که حد نداشت . فروغ گفت پاشو دیگه یه آب به سر و صورتت بزن و این پیراهن رو بپوش . نگاه به پیراهن کردم و گفتم حالا چرا سبز ؟ سری تکون داد و گفت چه بدونم شاید چون همه چی بهت میاد . راس میگفت همه چی بهم میومد جز خوشی ، برای هر خوشی یک غم بزرگ رو باید تحمل میکردم . سر سفره شام که رسیدیم همایون قبل ما نشسته بود ، بقیه مشغول خوردن غذا بودن سرشو اورد بالا لبخندی زد و آهسته گفت بهتری ؟ از این بی پرواییش میترسیدم . شب وقتی همه خوابیدیم صدای ساز از بالکن می‌شنیدم ، از پشت در بالکن به همایون نگاه کردم که توی بالکن بغلی تار میزد ، اونقدر غمگین میزد که بغضم گرفته بود . همایون تار میزد و من اشک میریختم . حق فروغ این نبود با دلش بازی کنم ، نفهمیدم چقدر گذشته اصلا همایون تار میزنه یا نه ولی من زندگی پر از غم رو مرور میکردم و فقط اشک میریختم . روزایی که فروغ مریض میشد و مادرم منو دعوا میکرد ، روزایی که من مریض میشدم و مادرم منو تو زیر زمین میکرد که فروغ مریض نشه ، تمام روزایی که فروغ آتیش سوزوند و من تنبیه شدم ... اما فروغ جنس قلبش زلال بود

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز