2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 486511 بازدید | 2845 پست

دوستان من اینو از توی یه کانال برمی‌داریم ، اونجا هر وقت بذارن من سریع کپی میکنم میذارم

بخدا منم خودم دوست دارم همش رو بخونم ولی اونجا جون ادمو میگیره تا بذاره

من معذرت میخوام

۳۹


صورتمو شستم و لباس شهرزاد از تنم بیرون آوردم ، دلم نمی‌خواست دیگه بپوشمش . دلم میخواست به همایون ثابت کنم به عشق خیالیم وفادارم نمی‌دونم انگاری دلم میخواست بیشتر و بیشتر بفهمه که بهش علاقه ای ندارم. روز بعد خبری از همایون توی خونه نبود ، مادرش گفت رفته به کاراش برسه ، منتظر آمدنش بودم که بهش نشون بدم دیگه آرایش ندارم و همون دختری ام که تو باغ اطراف شیراز دیده ولی نبود . روز سوم فروغ هم بدجوری دلتنگ همایون بود سه تایی تو اتاق نشسته بودیم مدام می‌گفت پس چرا این آقا همایون نمیاد که مامان بدری رو ببره دکتر ؟ شهرزاد گفت همایون یک سر داره هزار سودا ، معلوم نیست باز الان کجاست و تو کدوم مهمونیه . تو فکر بودم که آهسته گفتم بهش نمی‌خورد اهل عیش و نوش باشه ، شهرزاد با تعجب گفت نیست . نمیره مهمونی که با زنا بگه و بخنده یا یه همچین چیزی ، می‌ره اونجا آدمای مهم تهران میبینه . چند تاشونو خود منم میشناسم ، گهگاهی که مهمونی ها زنونه هم هست من و میترا هم میایم . سری تکون دادم و گفتم همایون چیکارس؟ شهرزاد گفت پدر پدر بزرگم زمان شاه شهید توی بازار یه جواهر فروشی داشته ، تمام خانم های اصل و نصب دار اندرون شاه و دربار جواهراتشون از پدر بزرگم می‌خریدن ، البته که خودش هم نواده فتحعلی خان قاجار بوده . هنوز اون جواهر فروشی رو همایون اداره می‌کنه اما شغل اصلیش فرشه ، از قم فرش میخره و میاره اینجا . نصف فرش فروشی هایی که میبینی زیر دست خان داداشمه . فروغ خندید و گفت خوش بحال تو که یه سهمی از فرش فروشی های تهران داری ، من فقط تا چشم کار می‌کنه باغ نارنج دارم . شهرزاد خندید و گفت نه ما حتی این خونه رو هم نداریم ، هر چی هست و نیست برای همایونه . بابای مرحومم پول جهیزیه دخترا و مهریه زناشو داد و هر چی که موند زد به اسم همایون حتی یه حجره از صدتا حجره هاشو نزد به اسم دختراش . فروغ با تعجب نگاه به شهرزاد کرد و گفت یعنی الان هیچی ندارین؟ فروغ سری تکون داد و گفت هر کی هم میاد خواستگاری ما به خاطر اسم همایونه . بابام فقط یه بازاری بود اما همایون هر کیو بگی تو این شهر می‌شناسه و باهاش مراوده داره . فروغ روی تخت دراز کشید چشاشو بست و لبخندی رو لبش اومد ، به گمانم داشت زندگیشو با همایون تصور میکرد و دلش غنج می‌رفت. سه روز گذشته بود و عین هرروز خبری از همایون نبود ، شهرزاد می‌گفت شبا اونقدر دیر وقت میاد که شما متوجه نمیشین .

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۴۰


اونشب تو فکر فروغ بودم ، اگر میفهمید همایون تو فکر منه چیکار میکرد ؟ رفتم سراغ وسایلم و نقاشی های همایون بیرون آوردم . نگاه به پنجره ای که نقاشی کرده بود انداختم ، چقدر دلم برای شیراز و باغ تنگ شده بود . با خودم فکر کردم همایون نقاشی رو از کجا یاد گرفته ؟ اونم انقد قشنگ ، حتما تو اتاقش پر از نقاشی بود . یه چیزی مدام حس زنانمو قلقلک میداد ، همایون هنوز برای من می‌نویسه ؟ می‌نویسه شاهگل عشق تو با من چه کرد ؟ رفتم روی بالکن و به صدای جیرجیرک ها گوش دادم ، ذهنم سمت همایون بود . خونه تو سکوت مطلق بود و حتی چراغ های حیاط هم خاموش بود . نگاه به بالکن بغلی که حالا میدونستم به اتاق همایون راه داره نگاهی انداختم . حتما امشب هم دیر وقت میومد ، یا نزدیک صبح میومد . نگاه به ماه کامل وسط آسمون انداختم و گفتم تا طلوع خورشید خیلی مونده نه؟ در اتاق همایون باز کردم ، با همه اتاق ها فرق داشت . نگاه به در و دیوارش انداختم . کتابخونه بزرگ فندقی رنگی که یک طرف اتاقش بود . میز مطالعه ، تخت دو نفره با روتختی مخمل قرمز . رفتم سمت میز مطالعه ، چیزی روش نبود‌. کشو اول باز کردم چند تا دفتر بود ، کشو دوم هم همینطور . رفتم کشو پاتختی رو باز کردم ، نگاه به برگه هایی که نقاشی روش کشیده بود کردم ، به چشم های آشنای خودم ، ورق زدم دوباره همون بود ، چند صفحه بود و همش چشای خودم بود . اما اینبار چیزی زیرش ننوشته بود ، زیر آخرین برگه نوشته بود صاحب این چشما آدم خوشبختیه . رفتم روی تخت نشستم و از فکری که اومد توی ذهنم لبمو گزیدم و خندم گرفت . بالا تنه‌مو رها کردم رو تخت ، چند لحظه همین شکلی بودم . چقدر تختش نرم بود . نمی‌دونم چقدر گذشته بود که احساس کردم یکی داره بهم نگاه می‌کنه ، ترسیدم چشامو باز کنم . چند لحظه بعد صدای در بالکن اومد ، فکر میکردم حتما به من دید نداره چشامو که باز کردم هوا گرگ و میش بود ، همایون روبروی من تو بالکن مشغول سیگار کشیدن بود ، نگا به کاغذهای توی دستم انداختم و از جام بلند شدم . خواستم چیزی بگم اما روم نمیشد ، همایون هم فقط نگاه میکرد و پک عمیق تری به سیگارش میزد

۴۱



همایون هم فقط نگاه میکرد و پک عمیق تری به سیگارش میزد.

از اتاق بیرون اومدم و از شدت ترس هر لحظه امکان داشت قلبم از جا کنده بشه ، حالم اونقدر بد بود که خدا خدا میکردم خواب بوده باشم .

به کاغذای توی دستم نگاه کردم و رفتم تو اتاقم ، چند ساعت تو اتاق همایون خوابیده بودم که هوا روشن شده بود ؟ کی اومده بود ؟ چه فکری میکرد از من راجع به خودش؟

دیگه خوابم نبرد با سر و صدای اهل خونه رفتم پایین ، خیالم راحت بود که حداقل همایون نمی‌بینم . سرسفره صبحانه نشستم که همایون با چای شیرین تو دستش  که روزنامه میخوند وارد شد . یه نگاه به جمع کرد سلامی داد و شمسی خانم گفت بشین صبحونه بخور بخدا نمیزارم باز با چای تلخ بری به کارت برسی .

همایون اومد دقیقا روبروی من نشست ، لیوان خالی توی دستش روبروم گرفت . گفتم چی میخواین؟

فروغ دستپاچه قوری رو از جلوم برداشت و آهسته گفت حواست کجاست ؟

چشای همایون لحظه ای از روم برداشته نمیشد ، حس میکردم چشم همه به منه و متوجه شدن دیشب چیکار کردم .

سفره رو که جمع کردن خواستم از پله ها بالا برم که همایون صدام زد ، دقیقا کنار فروغ بودم.

قلبم داشت از جا کنده میشد ، رفتم جلو و فروغ داشت نگاهمون میکرد . همایون آهسته گفت امانتی هامو همین الان برمیگردونی سرجاش.

اینو گفت و رفت. فروغ اومد گفت چیکارت داشت ؟ گفتم نشنیدی مگه؟

فروغ گفت ای بابا پشتش به من بود بگو چیکار داشت ؟

_ گفت به فروغ خانم بگو امروز مهمون دارم یه وقت نیاد توی ایوون .

فروغ گونه هاش گر گرفت ، با تعجب بهم نگاه کرد ، دستمو گرفت . دستاش یخ زده بودن ، یکی یکی اشکاش چکیدن و گفت یعنی میگی بالاخره دلش پیش من گیره؟

از خودم خجالت می‌کشیدم ، حال بدی داشتم ، فروغ می‌دیدم که مدام چشاشو می‌بنده و از ته دل لبخند میزنه و من حالم بدتر و بدتر میشد .

حس میکردم این که همایون از من خوشش میاد هم مایه خجالت منه ، حس میکردم دارم به فروغ خیانت میکنم .

نزدیک غروب بود که شمسی خانم روی صندلی های ایوون بساط چای و هندونه گذاشته بود .

همه رو صدا زد که بیان ، من و شهرزاد روی پله ها مشغول حرف زدن بودیم که همایون اومد .

بی مقدمه نشست کنارمون و گفت از چی میگی شهرزاد که اینجوری گل از گلت شکفته؟

شهرزاد خندید و گفت خان داداش این شاهگل انقد خوش صحبته آدم کنارش میشینه حالش خوب میشه

۴۲



همایون لبخندی زد و گفت می‌دونم .

یهو صدای فروغ ما رو به خودمون آورد که گفت فکر میکردم با مهمانتون میاین خواستم برم داخل .

همایون با تعجب گفت مهمان؟

دستام از حرف فروغ یخ کرده بود .

فروغ خندید و گفت آره ، صبح به شاهگل گفته بودین مهمان غریبه دارین توی ایوون نباشم وقتی میاد .

متوجه نگاه و لبخند بدرالملوک خانم شدم ، همایون سری تکون داد و گفت افتاد به روز دیگه ای .

از شدت دل آشوبه حالم بد شد ، همش گمان میکردم زمین و زمان رو می‌خوام بالا بیارم .

به شهرزاد گفتم حالم خوش نیست و میرم داخل .

متوجه شدم که همایون هم پشت بند من داشت میومد داخل و گفت من دیشب نخوابیدم نه کسی در اتاقمو بزنه نه برای شام صدام کنید .

قدمامو به سمت پله ها تند کردم و تقریبا داشتم میدویدم ، در اتاقمو که باز کردم دست همایون نشست روی دستم و آهسته گفت معلوم هست داری چیکار می‌کنی ؟

خواستم برم داخل اتاق که گفت بیا اتاقم کارت دارم .

روبروش ایستاده بودم و بدون هیچ حرفی منتظر توضیح بود .

وقتی سکوتمو دید گفت داری منو بازی میدی؟ چی از من به این دختر بیچاره گفتی که شب نمی‌خوابه تا من بیام ، صبح نمی‌خوابه تا منو بدرقه کنه ؟

چی بهش گفتی که این خیالات خام تو سرشه.

گفتم گناه داره ، خیلی خاطرتونو میخواد ، چرا دلشو میشکنید؟

همایون با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت خاطرمو میخواد ؟ چون خاطرمو میخواد من باید برم بگم بیا زن منو شو؟

چون خاطرمو میخواد باید بری بهش دروغ بگی ؟

با ناراحتی گفتم آره ، مگه یه آدم چی میخواد بیشتر از این که کسی قد دنیا بخوادش . اونقدر بخوادش که بخاطرش شب نخوابه و از دیدنش دستاش یخ کنه .

همایون هر لحظه چشاش گشاد تر میشد ، یهو داد زد مگه یه آدم چی میخواد ؟

تو چی میخوای ها ؟

چی میخواستی جز این که یه مردی پیدا بشه تو رو بخواد؟

یکی پیدا بشه شب نیاد خونه خودش بخوابه چون به خودش اعتماد نداره چون هر آن ممکنه از شدت خواستن تو خودشو بی آبرو کنه .

تو چی میخوای ها ؟

تقریبا داشت داد میزد ، خواستم از اتاق بیرون بیام که گلدون روی میز پرت کرد سمت دیوار و داد زد دارم با تو صحبت میکنم

دستام میلرزید و فکم قفل شده بود .

قطره های عرق روی شقیقه اش می‌دیدم ، اومد نزدیک تر و گفت چرا بهم دروغ گفتی که خاطر کسیو میخوای ها؟ چرا خواستی منو از سر خودت باز کنی؟

صدای شهرزاد و فروغ از پشت در شنیدم ، شهرزاد با تعجب درو باز کرد و گفت اینجا چخبره؟

همایون گفت تو برو بیرون ، شهرزاد آهسته گفت خان داداش مامان داره میاد بالا تو رو خدا مراعات کن.

۴۳


همایون گفت تو برو بیرون ، شهرزاد آهسته گفت خان داداش مامان داره میاد بالا تو رو خدا مراعات کن. همایون هنوز چیزی نگفته بود که صدای بدرالملوک خانم توی اتاق پیچید و گفت این دختره بد شگون باز چه کرده که اینجوری خاطر شما رنجیده شده ؟ همایون با ناراحتی گفت دختره حواس پرت لیوان آب ریخت روی کاغذام منم عصبی شدم ، نگاه به روی میزش کردم به لیوان آبی که نبود . شهرزاد خواست ماجرا رو فیصله بده سریع رفت روی میز کاغذ ها رو جمع کرد و گفت خودم خشکشون میکنم . شمسی خانم گفت چرا این روزا انقد کم طاقت شدی ؟ چند تا کاغذ بوده دیگه اینهمه بلبشو و سروصدا لازم بود ؟ یکی یکی همه رفتن ، منم رفتم تو اتاقم . فروغ اومد بالاسرم و گفت ازش دلخور نباش این روزا کاراش حتما زیاده ، اما وقتی باهاش ازدواج کنم برای امروز حتما بهش تذکر میدم ‌. بهش میگم شاهگل خواهر نداشته منه و هیچکس نباید سرش داد بزنه . ملحفه رو کشیدم روی سرم و بی دلیل شروع کردم به گریه کردن . هر چقدر فروغ باهام صحبت می‌کرد افاقه نمی‌کرد ، صدای گریه هام بلند تر میشد . شهرزاد اومده بود تو اتاق و می‌گفت توروخدا گریه نکن اما فایده ای نداشت . اونقدر گریه کردم که سبک شدم و نفهمیدم کی خوابم برده . با صدای شهرزاد بیدار شدم که گفت شام نمی‌خوری ؟ سرم سنگین بود و درد میکرد گفتم نه نمی‌خورم . شهرزاد نشست کنارم و گفت داره دیوونه میشه ، فکر و خیال مث خوره افتاده به جونش . نمیدونه واقعا تو خاطر کسی رو میخوای یا نه ، من بهش گفتم نه ولی میگه خودت گفتی خاطر کسی رو میخوای .

۴۴



گفتم طلا برات لعابیات بیاره بخوری صدات بهتر بشه ، باشه ای گفتم و فروغ از اتاق بیرون رفت .

تب نداشتم اما عجیب عرق میکردم و سردم بود ، سرم سنگین بود و گلوم درد میکرد . یاد دیشب که میفتادم دوباره اشکام پایین میومدن ، طلا اومد تو اتاق و گفت اینو بخورید گلوتون بهتر میشه ، دست زد به ملحفه ای که زیرم بود و گفت خیس شده این . بزارید یکی دیگه بندازم ، ملحفه رو عوض کرد و کشیدمش رو سرم ، چند لحظه بعد صدای بهم خوردن قاشق بالا سرم می‌شنیدم ، گفتم طلا جان میشه اونجوری اون جوشونده رو هم  نزنی ؟

صدای بم همایون شنیدم که گفت کاش طلا بودم که اسممو همراه جان میاوردی .

جونی تو بدنم نبود که واکنش نشون بدم ، فقط ملحفه ای که کشیده بودم رو سرم رو با دستام مشت کردم که منو تو اون حال نبینه .

سرشو نزدیک سرم آورد و گفت پاشو اینو بخور ، تا نخوری از این اتاق بیرون نمیرم .

داشتم لیوان سر میکشیدم که گفت نمی‌خواستم اینجوری بشه قربونت برم . نمی‌خواستم بترسونمت ، عصبی بودم به خودم حق نمیدم اما منم حق داشتم

شاهگل گوشت با منه؟

دلم نمی‌خواست حرفاشو بشنوم ، لحاف کشیدم رو سرم متوجه شدم همایون اومد کنارم رو تخت نشست همزمان در باز شد و صدای شهرزاد بود که گفت داداش کاری بهش نداشته باش حالش خوش نیس .

همایون با صدای نسبتا بلندی گفت مگه چیکارش کردم ؟

یه جوری همتون میگین کاریش نداشته باش انگاری بلایی سرش آوردم ، از همه آدمای این خونه بیشتر حواسم بهش هست .

شهرزاد بی هیچ حرفی درو بست و رفت .

همایون آهسته گفت شاهگل ؟

شاهگل من می‌دونم خاطر کسیو نمیخوای ، شهرزاد بهم گفت . خودمم فهمیده بودم وقتی اون شب اومده بودی تو اتاقم و اون کاغذ ها رو بغل کرده بودی .

ولی فکر میکردم زرق و برق این خونه باعث شده از فکرش دربیای ، نمی‌دونستم کلا کسی نیست . منو مجبور کردی برم از فروغ بپرسم ، اون بهم گفت هیچکس تو زندگیت نیس ، شهرزاد هم گفت جون فروغ قسمت داده.

اسم فروغ که شنیدم برگشتم سمتش ، به سختی پاشدم نشستم و گفتم تو رو خدا به فروغ کاری نداشته باش .

همایون مستأصل نگاهی بهم انداخت و گفت مگه چه کاری باهاش دارم ؟

تو انتظار داری چون اون دوسم داره من برم باهاش ازدواج کنم ولی خودمو که شب و روزمو به خاطر تو گم کردم فراموش کنم ؟

آخه قربونت برم کی دل خودشو زیر پا میزاره واسه یکی دیگه ؟

بخاطر فروغ جواب سر بالا به من میدی ؟ آره ؟

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792