2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 490919 بازدید | 2856 پست
باشه🤣🤣🤣 برا دلگرمیت لایک کردم عزیزم ک نشون بدم میخونم

خو یکی ۲ تا

نه ۴۰ تا

دلم گرم شد 🤣

مرسی💖

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

💢 لگ کمرگنی کبریتی رنگ خردلی 💢


💣 برند هیوا


💣 پارچه ترک


💣 کمر کش ۱۰ سانتی متر


💣 جنس پلی استر پنبه


💣 سایز لارج ۳۸ الی ۴۰


💣 سایز ایکس لارج ۴۲ الی ۴۴


💣 قد لگ ۹۰ سانتی متر


💣 کیفیت عالی


قیمت 255 هزار تومان


https://pooshaknovin.com/محصول/لگ-کبریتی-رنگ-خردلی/

۱۵۴



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


قبلا هم اینجوری شدم چیزی نیست .

محبوبه با اضطراب بهم نگاه میکرد ، گفت خانم تو رو قرآن ببخشید که شوهرم شما رو بغل زد آورد اینجا بقران صد بار بهش گفتم ، اشتباه کرد شما ببخشیدش .

شوهرش نگاه بهش انداخت و گفت چه اشتباهی ؟ من خودم یه دختر دارم ، خانوم هم جای خواهرمه

میزاشتم اونجا جون میداد؟

لبخندی زدم و گفتم خوب کردی ، دستت درد نکنه الان برین من یکم بخوابم .

روزا پشت هم می‌گذشت .

اولین شکوفه بهاری رو که سر شاخه دیدیم محبوبه دردش گرفت ، قابله صدا زدیم ...

جیغ میزد و من از جیغاش دوباره حالم بد شد ، ولی اینبار زودتر حالم خوب شد ...

کم کم داشتم به این مریضی و این سوختن ها هم عادت میکردم ‌. دردش کمتر از سوختن قلبم که نبود ، بود ؟

از اتاق بیرون رفتم که اسماعیل شوهر محبوبه اومد جلو و گفت خانم زنم فارغ شد ؟

گفتم آره ، دلت میخواد دختر باشه یا پسر ؟

خندید و گفت دختر و پسر نداره که فقط سالم باشه و دست خدا رو سرش باشه .

گفتم یعنی واقعا پسر نمیخوای ؟

گفت نه خانم جان ، مگه دخترا چیشون از مردا کمتره؟

خود شما کاری در حقم کردی که صد تا مرد نکردن ، لبخندی زدم و گفتم دختره

خندید، از ته دل خندید

چقدر این مرد با همه نداریش واسه زن و بچش معرفت خرج میکرد.

ثریا رو بغل زد و گفت خدا یه خواهر بهت داده ، داشتم از کنارش می‌گذشتم که گفت خانم شما اسمشو انتخاب کن .

گفتم من چیکارم؟

گفت دلم میخواد شما انتخاب کنی ...

لبخندی زدم و گفتم بزار فروغ .

فروغ که چهل روزش شد تمام باغ پر از شکوفه و عطر بهار نارنج بود .

یاد عاشقی و اردیبهشت شیراز که ادمو مست میکرد میفتادم .

دیگه از بودن اسماعیل تو اون خونه هراسی نداشتم ، بهم ثابت کرده بود نه بخاطر خانم خونه بودن بخاطر این که مرد خونس هوامو داره ...

اگر تب میکردم مثل یه برادر نگرانم میشد . کم کم به زندگی توی اون خونه داشتم عادت میکردم ، زخما خوب نه اما سعی داشتم فراموش بشن .

اونروز توی باغ نشسته بودم و اسماعیل مشغول تمیز کردن علف های هرز باغ بود .

گلای صورتی و زرد وحشی که از لابلای علفای هرز دراومده بود جدا میذاشت .

با حوصله نشست یه گوشه و با علفایی که جمع کرده بود به هم وصلشون میکرد .

خیلی دلم میخواست بدونم میخواد چیکار کنه

گلا رو پیچید و پیچید و یه ریسه گل شد .

ثریا کنارش مشغول راه رفتن بود ، تازه یاد گرفته بود اسم باباشو صدا کنه .

ریسه گل گذاشت روی سرش و گفت چقدر بهت میاد بابا جان ، عین همین گلا میمونی دخترم ...

۱۵۵



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


هر چقدر بیشتر اسماعیل رو میشناختم بیشتر می‌فهمیدم عشق و دوست داشتن واقعی چه شکلیه ...

نه به خریدن کادو های گرون قیمت بود نه به ادعا کردن .

گلایی که کنارشون گذاشته بود آخر وقت جدا کرد و برد تو اتاقشون ، مطمین بودم برای محبوبه می‌بره .

محبوبه چه میدونست من حسرت خوشبختی اونو میخورم

چه میدونست آرزو میکنم کاش مثل اون یکی منو واقعی دوست داشت نه با ادعا ...

اسماعیل تقریبا تمام کارای خونه رو به دست گرفته بود ، ماهی چند بار می‌رفت شیراز و خریدای خونه رو انجام میداد .

اونروز صبح زود اومده بود تو خونه و صدام کرد ، عادت نداشت بیاد داخل خونه یا اگرم کاری داشت معمولا محبوبه رو می‌فرستاد . وقتی رفتم گفت یکی اومده با شما کار داره ، از شنیدن این حرف دستام به لرزش افتادن

یعنی همایون اومده بود ؟

چرا چشمم به اون در بود که همایون بیاد ، مگر نه این که من نمیبخشیدمش پس چرا میخواستم که اون بیاد؟

گفتم مرده نگفت اسمش چیه ؟

اسماعیل گفت خانم جان مرد نیست ، زنه.

اسم و رسم شما رو میدونست و گفت باهاتون کار واجب داره .

نفسمو بیرون دادم و راه افتادم سمت ورودی باغ .

مهرانگیز که دیدم هیچ حسی بهش نداشتم ، با اشک بهم سلام داد.

گفتم چرا اومدی ؟

اومد بغلم کرد و گفت من مادرم ، جون به جونم کنن مادرم ...

نمیتونم بچه‌مو فراموش کنم ، آرزو میکنم خدا مادرت کنه تا بفهمی چقدر سخته تا بفهمی من چی کشیدم ...

گفتم من چی ؟ منم آرزو کنم خدا بلاهایی که سرم آوردین سرتون بیاره؟

مهرانگیز گریه میکرد و گفت دارم دیوونه میشم .

لاغر شده بود ، انگاری شکسته شده بود .

گفتم فروغ حالش چطوره ؟

سری تکون داد و گفت دو سه باری بیشتر ندیدمش ، حامله شده

گفتم خبر دارم

بهم نگاه کرد و گفت همایون انقد ارزش داشت که بخاطرش بیای اینجا ؟

گفتم بخاطر همایون نیومدم ، بخاطر خودم اومدم توهم اگر منو که دخترتم میخوای خوشبخت و خوب ببینی دیگه نیا اینجا .

مهرانگیز اشکاش تمومی نداشت

نگاهی بهم انداخت و گفت بزار امروز اینجا بمونم ، سیر نگاهت کنم و فردا برم . باشه ؟

راه افتادم سمت خونه و گفتم فردا اسماعیل راهیت می‌کنه .

مهرانگیز اومد داخل و گفت موهات بلند شده ، اصلا خوب شد کوتاه کردی الان جون دار تر شدن ...

دروغ می‌گفت ، موهایی که تا پایین باسنم بودن و عین مخمل موج میخوردن کجا و این موها کجا ؟

گفتم به فروغ که حرفی نزدی؟

سری تکون داد و گفت نه بخدا فکر کنم زهرا هم چیزی نگفته گرچه خیلی وقته ندیدمش

با تعجب بهش نگاه کردم

۱۵۶



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


_ زهرا رو همون روز فرستادم بره ، مادرمم فرستادم ولی نرفت .

من طبقه بالا زندگی میکنم و اون پایین ، می‌گفت میخواد اونم بیاد شیراز ولی گفتم بیای داغ دل بچمو تازه می‌کنی ...

_شاهگل؟

+بله؟

_ نمیخوای برگردی ؟

+نه ، الآنم اگر راهت دادم چون تا بری شیراز ماشین برای برگشتن به تهران نیست . اینجا نیا تا من حالم خوب باشه .

مهرانگیز چشمی گفت و ساکت بود .

دوباره شروع کرد به حرف زدن ...

فروغ گله می‌کنه چرا بهش سر نمیزنم ، چجوری بهش سر بزنم وقتی بچه خودم آواره شده ؟

اون که با فرامرز خوشبخته ولی تو چی؟

گفتم منم خوشبختم .

مهرانگیز از تو کیفش یه سند درآورد و گفت این خونه رو بدری قبل مرگ خرید تو تهران ، خیلی خونه اعیونیه ...

میخواست سر موقع خونه رو راست و ریست کنه و بره توش بشینه آخه یکم خرابه شده ولی کسی خبر نداشت چون میخواست خونه رو بزنه به نام فروغ .

گفتم الان به نام کیه ؟

_ به نام من ، هر چی هست و نیست زد به نام من . گفت میترسم شوهر فروغ آدم حسابی نباشه و از چنگش دربیاره به نام تو که باشه خودت سر فرصت همه چیو میدی به فروغ .

ولی الان باید همه چیو بدم به تو بیا بریم این باغ و هر چی تو شیراز هست همین فردا بریم شیراز بزنم به نام تو .

من میترسم از مکر زهرا ، بعدشم بیا بریم تهران تا خونه تهران رو به نامت بزنم .

گفتم شیراز رو میام ولی تهران بمونه هر وقت اومدم .

لبخندی زد و گفت کی میای ؟

گفتم نمی‌دونم شاید دو سه سال دیگه شایدم ده سال دیگه .

بغض کرده بود ، نگاهی بهم انداخت و گفت اگر نیومدی ، من سالی یه بار میتونم بیام بهت سر بزنم؟

بخدا دارم دیوونه میشم ...

منم مثل تو بی خبر بودم ، از کجا باید می‌فهمیدم ها ؟

گفتم بیا ولی فقط سالی یه بار ..

خندید بغلم کرد و گفت کی باشه سر و سامون گرفتنت رو ببینم ، بچه هاتو ببینم .

نگاه به فروغ که بغلم بود انداخت و گفت چقدر بچه داشتن بهت میاد .

گفتم آره ولی این آرزو رو هم من هم تو به گور می‌بریم .

مهرانگیز خندید و گفت تموم میشه ، همه روزای سخت تموم میشه ... بعد هر شبی صبح هست . اصلا کی دیده شب بمونه ؟

ایکاش کل داستان رو میذاشتن  باز خدا روشکر حامله نبود😮‍💨

وای آره خوبه حامله نبود. حوصله حرص خوردن نداشتم. حالا داستانه ها اما آدم هم زاد پنداری میکنه

ما منتظر منتقم فاطمه هستیم 🇵🇸🇵🇸
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بیاید عکس بزارم

elysna | 10 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز