2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 491218 بازدید | 2856 پست

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۵۷



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


توهم با خودت کنار بیا مادر ، هنوز اول جوونیته هنوز راه زیادی داری نمیشه که بیای خودتو تو این باغ حبس کنی .

اینجا هر چقدرم قشنگ باشه قفسه ...

این که بمونی اینجا هنر نیست ، هنر اینه با دل شکسته برگردی ، بسازی همه چیو از نو

خودتم می‌دونی داری فرار می‌کنی .

آهسته گفتم برمی‌گردم یه روز ولی الان نه ..

روز بعد همراه مهرانگیز راهی شیراز شدم ، همه سندا و بنچاقایی که دستم بود هر چی بود و نبود به اسمم زد .

دلش نمی‌خواست بره ولی به زور راهیش کردم .

وقتی برگشتم شیراز انگاری دلم براش تنگ شده بود ، ولی به تهران و اتفاقاتش که فکر کردم دوباره انگشتام شروع کردن به سوختن ...

انگاری به این درد عادت کرده بودم .

اسماعیل چند باری ازم خواهش کرد ببرتم شیراز دکتر ولی پشت گوش انداختم .

اصلا دلم نمی‌خواست برم دکتر و بدونم چمه ، انگاری از واقعیت فرار میکردم ...

روزا اونقدر سریع از پی هم می‌گذشت که انگار نه انگار اینجا یه نفر منتظره ...

خودمم نمی‌دونستم انتظار چیو میکشم ولی زندگی بود دیگه ، آدم به امید زنده بود .

یک سال دیگه هم گذشت ، ثریا یاد گرفته بود حرف بزنه

فروغ چاردست و پا میکرد و تو خونه راه می‌رفت و اسماعیلی که هرروز بیشتر جای برادر نداشته تو دلم مهرش میفتاد .

اونقدر جنس محبتش به زن و بچش لطیف بود که آرزو میکردم ای کاش من جای زنش می‌بودم ...

آرزو میکردم کاش همایون عاشقی رو از اسماعیل یاد بگیره

چند باری شنیده بودم محبوبه از طلا میپرسید خانواده خانوم کجان؟ اصلا چرا تنهاست ولی طلا جواب سر بالا میداد .

سال بعد اول بهار بود که دوباره سر و کله مهرانگیز پیدا شد .

اینبار خیلی شکسته تر از قبل شده بود ، منو که دید بغضش شکست

می‌گفت کارم شده انتظار که روزا بگذره تا بیام و ببینمت ، کاش بزاری بیشتر اینجا بمونم .

از فروغ پرسیدم ، لبخند تلخی زد و گفت دختر زاییده ، اسمش گذاشت گل‌انار

گفتم سراغ منم میگیره؟

اشک از گوشه چشمش چکید و گفت خیلی ...

حتی اسم دخترشو هم به یاد تو گذاشت گل‌انار

همه شهر دنبالت گشته ، حتی خونه شمسی رو هم اتاق به اتاق گشته ...

مدام سراغت از زهرا میگیره

دلم گرفت ، به اندازه یه دنیا دلتنگ فروغ شدم . دلم میخواست بدونم دخترش چه شکلیه

فروغ بغلم بود و گل‌انار رو تصور میکردم که چه چشایی داره ؟ یعنی قشنگه؟

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۵۸



لطفا قبل خوندن لایک کنید

یعنی قشنگه؟

با خودم فکر کردم حتما همایون هم صاحب بچه شده ..

شمسی خانم ارزوش بود همایون صاحب بچه بشه ، دلش میخواست تنها نوه پسری و وارث اون همه مال و اموال رو ببینه

تو دلم به پریسا حسودی میکردم اما نه برای همایونی که میشناختم ، برای همایونی که توی دلم عاشقش بودم و فکر میکردم عاشقی بلده .

مهرانگیز هیچ حرفی از همایون نمی‌زد و منم هیچی نمیپرسیدم ...

روزا و ماه ها پشت هم گذشت به خودم جلوی آینه نگاه کردم ، به صورتی که جا افتاده تر شده بود . موهایی که به کمرم رسیده بود

دختر بیست ساله ای رو می‌دیدم که توی زندگیش خیلی چیز ها رو تجربه کرده بود .

حالا دیگه با خودم کنار اومده بودم ، دلم میخواست برم و فروغ رو ببینم الان حتما دخترش چهار سالش شده بود .

بار آخر که مامان اومد گفت فروغ بچه داشته و ناخواسته سقط شده .

از بتول می‌گفت که گاهی حرفای عجیب غریب میزنه و جنی شده میگه فرهاد رو میبینه ، یهو یاد عروسی من میفته و میگه بدری کجاست چایی گذاشتم براش ...

اون سال بهار قبل از این که مهرانگیز بیاد شیراز من با طلا و بقیه راهی تهران شدم ، رفتم دم خونه مهرانگیز با دیدن من نزدیک بود از حال بره .

رفتیم داخل ، برامون چایی آورد . دستاش می‌لرزید ، لبخند رو لبش بود و گفت الهی مادر بشی که بفهمی دل مادر رو شاد کردن یعنی چی ...

محبوبه با تعجب به ما نگاه میکرد و معنی حرفای مهرانگیز نمی‌فهمید .

یه ساعت بعد یهو بتول از پله ها اومد پایین ، با تعجب بهم نگاه کرد سلام علیک کرد و حال و احوالم پرسید

بهش محل نذاشتم ، موقع نهار یهو رو کرد به من و گفت بدری نمیاد ناهار بخوره ؟

فکر میکردم اینا هم دروغه ، خودشو به مریضی میزنه تا دلم براش بسوزه

گفتم بدری پنج شیش ساله به رحمت خدا رفته .

یکم فکر کرد و گفت آها یادم اومد .

غروب بود که گفتم من میرم بیرون یه سر کار دارم ، از خونه بیرون زدم و رفتم سمت خونه فروغ .

دست و پام یخ کرده بود.

نگاه به در خونه فروغ انداختم

چند تا خونه بیشتر با خونه فروغ فاصله نداشتم

از شوق دیدن فروغ پاهام می‌لرزید

چند قدم دیگه هم برداشتم که در خونه اش باز شد .

یه زن همراه یه دختر بچه اومد بیرون ، نگاه به دختر انداختم بنظر سه چهار ساله میومد .

دختر دست مادرشو گرفت ، با دیدن مادرش انگار زیر پاهام خالی شد

نشستم یه گوشه و پریسا و دخترش از طرف مخالف خیابون رفتن ...

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

159



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍



به دختر بچه نگاه میکردم ، به راه رفتنش

به این که خودشو میچسبوند به مادرش

فکر میکردم با همه چی کنار اومدم ولی با هیچی کنار نیومده بودم.

پس همایون الان یه دختر داشت ، اسم دخترش چی بود؟

حتما تو خونه فروغ هم رفت و آمد داشت .

شاید یه خاطره هم از شاهگل یه گوشه ذهنش بود ، شاید یه گوشه می‌نشست و غروبای دلگیر  زمستون تو بالکن خونه اش سیگار می‌کشید یادش میفتاد من چه جوری رفتم...

دستام دوباره داشتن میسوختن ، چشام ، سرم ...

کاش این درد بی درمون مثل همه چیزای زندگیم بهم بی وفا بود .

به خودم که اومدم زن کنار خیابون با نگرانی گفت اینجا مطب یه دکتری هست پاشو ببرمت ، حالت انگار خیلی بده .

گفتم نه خوبم .

تمام مسیر رو گریه میکردم ، انگار تازه فهمیده بودم همایون رو دیگه از دست دادم ، وای که چقدر سخت بود دیدن بچه پریسا و همایون

دیدن بچه ای که قرار بود مال من باشه

برگشتم خونه ، مهرانگیز گفت چقدر زود برگشتی ؟

حرفی نزدم ، گفتم از اومدن من به فروغ چیزی نگی .

آهسته گفت این اواخر خیلی پیگیرت بود، مدام می‌گفت چرا خبری از شاهگل نیست . بار آخر که اومد خونم گریه میکرد و می‌گفت کاش تنهاش نمیذاشتم .

سری تکون دادم و گفتم ما فردا برمیگردیم

مهرانگیز گفت حداقل فردا بمون ، خونه ای که بدری خریده رو برو ببین شاید خوشت اومد و موندگار شدی ...

گفتم نمیشم ، اونجا موندگار نمیشم .

گفت پس بیا به نامت بزنم .

روز بعد قبل رفتن خونه ای که ندیده بودم به نامم خورد و برگشتم شیراز .

فکر میکردم با خودم کنار اومدم همه چیو گذاشتم کنار ولی با هیچی کنار نیومده بودم ، زخمم دوباره سر وا کرده بود

دوباره هفته ای یک بار بدنم می‌سوخت .

درد رو از هر طرف نگاه میکردی درد بود ، با رنج و غمام کنار نیومده بودم و نباید برمیگشتم تهران ...

حالا دیگه باید همایون رو فراموش میکردم ، حتی اون همایون عاشق رو

حتی اون همایونی که توی ذهنم ساخته بودم .

دو سه هفته ای میشد از تهران برگشته بودم ولی از همیشه غمگین تر بودم .

طلا متوجه شده بود

نشست کنارم و گفت خانم وقتی رفتی تهران چرا نرفتی آقا همایون رو ببینی ؟

+ برم ببینم چی بشه ؟

خونه خراب کن زندگی مردم بشم؟

_ چرا خونه خراب کن؟

+طلا حوصله صحبت در مورد همایون ندارم ، برای من تموم شد ، مرد فهمیدی ؟

همایون برای من مرد همون پنج سال پیش خاکش کردم.

صدای بحث محبوبه رو از توی حیاط شنیدم ، داد میزد خب بیخود کردی مگه نمیدونی خانم از غریبه ها خوشش نمیاد ؟

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز