بهار جان من سال ۹۵ با چشمای خودمم دیدم ک پسردایی جونم
چطوری شفا پیدا کرد
و دل همه مون شاد
شد
اون سال من بچه ی شیر خواره داشتم همسرم نزاشت برم پیشش چون بخش خیلی خوبی بستری نبود
همه ای فامیل از راههای دور و نزدیک برای وداع رفتن بیمارستان
همسرم گفت ممکن برا خودت و بچه ضرر داشته باشه
ی روز دکترا می گفتن تمومه... دوباره ی روزنه ی امیدی پیدا میشد
۳ یا ۴ ماه کامل بستری و تحت شیمی درمانی بود
.وقتی اولین بار دکترا جوابش کرده بودن
دختر داییم زنگ زد
با گریه و جیغ گفت... دیگه تمومه داداشم اینا
۷ خواهر بودن و همین ی دونه برادر خیلی عزیز بوداااا خیلی جون و خوش تیپ تازه ۳۰ سالش بود تو اوج جونی
۲ تا از خوااهراش تو این مدت زندگی و بچه رو رها کرده بودن مرکز استان کنارش بودن
اون جیغ میزد منم جیغ می زدم
می گفتم تو غلط کردی ک حرف دکتر رو باور کردی
دکترا غلط کردن ک گفتن تمومه میگه دکتر خداست
اینقد اون روز گریه کردممم ک از هوش رفتممم
الن خدا رو صحیح و سالم اینقدم ب دیگران روحیه و انرژی مثبت میده الن