پسر گلم، بامداد!
روز به روز داری تغییر میکنی. چهرهات، تواناییهای حرکتیات، غان و غون کردنت. مادرت میگوید شش ماهگی اوج زیبایی و تو دل برویی یک بچه است. حالا که در آستانه شش ماهگی هستی میبینم راست میگوید. خندههایت شیرینتر است و چهرهات زیباتر.
بامداد بابا
یک روانشناس معروف گفته است :" بچهها شاهزاده به دنیا میآیند، ما پدر و مادرها از آنها قورباغه میسازیم". این روزهایت را که نگاه میکنم میبینم راست میگوید. تو مثل یک شاهزاده با اعتماد به نفسی، برای به زبان آوردن خواستههایت با زبان گریه و غان و غون تعارف نداری با دیگران یا خودت، لبخندهایت بیدریغ است، برای خودت ارزشمندی چه وقتی بهترین لباسهایت را پوشیده باشی، چه زمانی که آب بینیات بالای لبهایت را پر کرده باشد. تازگیها فهمیدهام حتی تو درد را بیشتر از آدم بزرگها تاب میآوری. اگر سر یا تنت به جایی میخورد، حتی اگر به قدری محکم باشد که غر بزرگسالی را در بیاورد، تو چیزی نمیگویی و البته از یک آستانه به بالا جیغ و گریهات با هم به آسمان میرسد. انگار خود خودتی، بیآن که دردهایت را در ذهنت و با ابزار زبان ترجمه کنی و تبدیلش کنی به غر یا کثیف و تمیز بودنت را با ابزار زبان کنی شرم و فخر.
بامداد عزیزم
چهقدر ما بزرگترها میتوانیم از نوزادها چیز یاد بگیریم و چهقدر ما بزرگترها با امر و نهی به نام تربیت تو را از تخت آن شاهزادهای که هستی فرو میکشیم و به مجموعه متناقضی از شرم و ترس و غرور و خشم و غم تبدیل میکنیم.
هفته بیست و دوم/ همه اشیای جهان اسباببازی توست