سلام بامداد بازیگوش من!
من و مادرت با هم توافق کرده بودیم که قبل از تولدت برایت اسباببازی نخریم. البته آشنا و فامیل از همان پیش از تولدت برایت اسباببازیهایی هدیه گرفته بودند. مثلا آن فیل بامزه موزیکال که از همان اول وصلش کرده بودیم بالای سرت و با آهنگش آرام میشدی یا آن ماشین پلیس نارنجی که هیچوقت فکر نمیکردیم به این زودیها از آن خوشت بیاید اما از همان اول شیفته حرکت و وارسیش شدی.
عزیز دلم
آن ماههای اول گرفتن یک اسباببازی برای تو بسیار سخت بود. جز جغجغه و عروسکهای موزیکال و کتابهای پارچهای تقریبا هیچچیز مناسب سن تو نبود. با جغجغهها به خاطر خوشدست بودنش ارتباط برقرار نمیکردی، عروسکها هم هیچوقت از همان فیل اولی نتوانستند سبقت بگیرند اما چهقدر آن کتاب بالشی را که از نمایشگاه کتاب گرفتم از همان اول دوست داشتی. بدون این که بدانی شعری که برایت از رویش میخوانیم چه معنایی دارد و آن خرگوش و پروانه که رویش چاپ شده بودند چه معنایی دارند. شاید این که موقع خوابیدن با تو بود با آرامشش شرطی شده بودی. از یک زمان به این طرف، دقیق یادم نیست از چند ماهگیت، در اسباببازی فروشی اول اسباببازی را میدادیم دستت ببینیم خودت خوشت میآید یا نه.
گل بابا!
حالا دیگر آن جغجغه پشمی، آن کفش دوزک موزیکال چرخنده و آن بسته توپ را خودت انتخاب کردهای و شاید برای همین بیشتر دوستشان داری.
عزیز دلم!
ما بزرگترها فکر میکنیم فقط چیزی که از اسباببازی فروشی خریده باشیم، اسباببازی است. در جهان تو اما همه چیز نرمتر و انعطافپذیرتر و سادهتر میگذرد. جعبه اسباببازیها همانقدر برایت جذاب است، لاشه بادکنکها، پلاستیکهای خالی فریزر، تکههای جا مانده از اسباب بازیها منهدم، بطریهای خالی، ظرفهای پلاستیکی و ملامین، سنگهای کف رودخانهها، گوشه فرشها و مبلها، حجم تو خالی میزها و همه چیزهای دیگری که یادم نمیآیند برای تو اسباببازیند. تو در بازی و با بازی زندگی میکنی. بازی، زندگی توست.
هفته بیست و یکم/ روروک، اولین سواریت