نینی سایت: در سالهای تدریس روزهای معلم همیشه برای ما روزهای خاطرهانگیزی بوده است. اما شاید برای ما معلمان مدارس استثنایی این روز خاصتر از بقیه باشد. وقتی پایان سال نزدیک میشود، بچههایم هر کدام با تمام عشق و علاقهای که در طول سال نسبت به هم پیدا کردیم در اردیبهشت ماه و به مناسبت روز معلم برایم کادویی میگیرند. من همیشه از تمام چیزهایی که به من هدیه میدهند خوشحال میشوم و همه آن چیزهایی که آنها با عشق و علاقه برایم میخرند را خیلی دوست دارم و از آنها حتما استفاده میکنم چون حس خیلی خوبی به من میدهند. قبلا در یادداشتی جداگانه یکی از خاطرات روز معلم را برای شما تعریف کرده بودم که در اینجا میتوانید آن را بخوانید. این هم خاطره یکی دیگر از روزهای معلم که در ذهنم مانده است:
یکی از سالهای تدریسم در پایه اول بود و من با هفت پسر که مثل همه بچههای مدارس استثنایی محدودیتهای جسمی و نیازهای ویژه دارند کلاس داشتم. روز معلم آن سال که رسید یکی از همین بچهها به نام امیر همراه مادرش به مدرسه آمد. کمی تعجب کردم چون والدین اغلب اوقات با هماهنگی قبلی به مدرسه میآمدند اما این بار...
کمی درباره اوضاع امیر و پیشرفتش صحبت کردیم و او از اوضاع درس پسرش جویا شد اما احساس میکردم این حرفها بیشتر حکم حاشیه را داشت و هنوز حرف اصلیاش را نزده است. بالاخره مادر امیر موقع خداحافظی حرفش را زد. او بعد از کمی مقدمهچینی در مورد روحیه امیر و اینکه مرا خیلی دوست دارد و خودتان این بچهها را بهتر میشناسید، گفت: «من شرمندهام... امیر براتون یه کادو انتخاب کرد که امروز بهتون بده... هرچی گفتم اینو نخریم، گوش نداد...» بعد از تعارفات معمول و تشکر بابت زحمتی که کشیده بودند، پرسیدم: «مگه چی خریده؟ حالا هر چی باشه هم اشکالی نداره... بچهن دیگه!» او هم طفره رفت و گفت: «خودش بهتون میده متوجه میشین...»
اینها را گفت و من را با کلی علامت سوال تنها گذاشت و رفت! مادر امیر، خانم خیلی خوب و باشخصیتی بود و پسرش هم یک مشکل شنوایی خفیف داشت. البته چون کمتوانیاش غالب بود در کلاس من بود و مدرسه ناشنوایان نمیرفت. خود امیر هم بچه خیلی خوبی بود و از نظر توانایی در پیشرفت در حد مرز ورود به مدارس عادی بود. به همین خاطر از حرفهای مادرش حسابی تعجب کردم و فکرم مشغول شده بود.
با همین فکرها سر کلاس رفتم و مثل همیشه برنامه روزانهمان را پیش بردیم. وقتی ساعت آخر رسید، بچهها یکی یکی کادویشان را به من دادند. از هر کدام جداگانه تشکر کردم و صورتشان را بوسیدم. کادوی امیر را که گرفتم با خودم فکر کردم شاید بهتر باشد اصلا کادوها را سر کلاس باز نکنم اما بچهها اصرار داشتند کادوهایشان را باز کنم تا مطمئن شوند، من از هدیهای که برایم خریدهاند خوشم میآید یا نه.
دلم را به دریا زدم و شروع به باز کردن کادوها کردم. تصمیم گرفتم هیچ یک از کادوها را به بقیه بچهها نشان ندهم تا اگر کادوی امیر به هر دلیلی مناسب نبود، از بقیه کادوها متمایز نشود. بالاخره به هدیه امیر رسیدم؛ یک کاغذ زیبا و خوش نقش دور هدیهاش پیچیده بود و با یک نخ کنافی چند لایه پاپیون زیبایی روی آن زده بود. وقتی کاغذ کادو را باز کردم دیدم یک تاپ بندی بنفش خریده است!... ناخوآگاه خندهام گرفت و همه نگرانیهایم برطرف شد. کادو را که باز کردم، امیر با شوق گفت: «خانوم دوس داری؟» گفتم: «بله که دوس دارم... هرچی شماها بخرین دوست دارم...» بعد امیر با غرور و اعتماد به نفس به همکلاسی کنار دستش گفت: «دیدی گفتم میدونم خانوم چی دوس داره؟! مامانم میگفت نخر، خانمتون ناراحت میشه!»
ماه/ معلم مدرسه استثنایی
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین