نینی سایت: من معلم استعدادیابی هستم. در مرکزی که من کار میکنم هر روز با کودکان جدید و دنیاهای آنها سروکار داریم. موضوعات و مسائل جدیدی نیز اتفاق میافتد که به تجربه من در برخورد با کودکان اضافه میکند. داستان بعضی از تجربیات من شاید برای شما هم جالب باشد یا اینکه شما هم با موارد مشابه برخورد کرده باشید یا با مسائلی نظیر اینها درگیر باشید. خواندن این قصهها میتواند به تجربیات شما هم به عنوان مادر بیفزاید... فکر کنید که کار کردن با 10 بچه به طور همزمان مثل این است که به جای یک بچه، 10 بچه داشته باشی و با 10 روحیه مختلف، 10 خانواده و فرهنگ و طرز تربیت و... مواجه باشید.
من به دلیل اینکه با کودکان زیادی برخورد داشتهام، از طریق تجربهای که در این مدت کسب کردهام، میدانم که با هر کودک چگونه باید رفتار کنم. اما اتفاق بد زمانی رخ میدهد که مادران این کودکان با ما مربیان همراه نمیشوند و سابقه ما را جدی نمیگیرند. مدتی قبل یک موردی پیش آمد که ذهن من را به شدت مشغول خودش کرد و تا امروز هم نتوانستهام آن را فراموش کنم.
ماجرا مربوط میشود به چند ماه قبل... صبح آن روز وقتی من مانند همیشه پا به موسسه گذاشتم و قصد داشتم سر کلاسم بروم، متوجه شدم که با یک مورد خاص مواجه خواهم شد. مدیر موسسه به من اطلاع داد که امروز کودکی به مرکزه ما آمده و او را سر کلاس من میفرستد. مدیر به من توضیح داد که این کودک قبلا در مراکز زیادی بوده اما به گفته مادرش نمیتواند سر کلاسها باشد و هر موسسهای که میرود، ادامه نمیدهد و بعد از چند جلسه دیگر در کلاسها شرکت نمیکند. مدیر موسسه از من خواست که با کودک ارتباط بگیرم و مشکلش را حل کنم تا نسبت به کلاسهای ما علاقه نشان دهد و در آنها مشارکت کند. من هم پذیرفتم و سر کلاس رفتم.
در کلاس با این کودک آشنا شدم. پسربچهای 4 ساله به نام پویان بود. پویان را به بقیه بچهها معرفی کردم و خواستم که با هم دوست باشند. بعد طبق روال هر روز برنامههای کلاس را پیش بردم. هر چه از با هم بودن ما و پویان بیشتر میگذشت تعجب من بیشتر میشد؛ پویان بسیار اجتماعی بود و در همان فرصت کوتاه با بقیه بچهها ارتباط خوبی برقرار کرده بود. او در تمام کارهای کلاس با بچهها همراهی کرد و از همه لحاظ نرمال به نظر میرسید. یک علامت سوال هر لحظه در ذهن من بزرگتر میشد: پس مشکلی که مادرش درباره آن گفته بود، کجاست؟
وقتی برنامه روز ما به آخر رسید در دفتر موسسه با مادر پویان ملاقات کردم و سعی کردم برای سوالم جوابی پیدا کنم. هر چه بیشتر با مادر پویان صحبت کردم، مطمئنتر شدم که مشکل از کودک نیست؛ در واقع مشکل اصلی از مادر پویان بود! او بدون اینکه متوجه باشد پویان را دچار مشکل کرده بود.
از لابهلای صحبتهای این زن فهمیدم که او تحمل دوری از کودکش را ندارد. مادر پویان اعتراف کرد که وابستگی زیادی نسبت به او دارد. اما در مقابل احساس مادر این بود که کودکش نسبت به او وابستگی نشان نمیدهد، بلکه در عوض با همه ارتباط برقرار میکند و به راحتی خودش را با شرایط موجود وقف میدهد. مادر پویان ناخودآگاه و از روی خودخواهی و حسادت بچه را از موسسه به موسسهای دیگر میبرد!
سعی کردم مادر پویان را متوجه اشتباهی که مرتکب میشود، بکنم اما متاسفانه فرصتم برای این کار خیلی کم بود. مادر پویان بعد از صحبت با من و دیدن روند کلاس من که به گفته خودش از نظر او جذاب و خوب میآمد، دیگر پسربچه را به موسسه ما نیاورد و این اولین و آخرین دیدار ما با پویان و مادرش بود.
من همان یک بار بچه را در موسسه و کلاسم ملاقات کردم و مادرش را نیز دیگر ندیدم. مادری که میتواند از روی خودخواهی کودک نرمال خود را به مرور مریض کند. اما هنوز هم ذهن من مشغول پویان است، به این فکر میکنم که این کودک با روندی که مادرش برای ارتباط با او در نظر گرفته، تا چه زمانی میتواند تحمل کند و سالم باقی بماند؟
فرزانه ح/ مربی مرکز استعدادیابی
نظرات شما
جدیدترین پرامتیازترین