درد دلهای مامان، دلنوشتههای مادرانی است که تجربیات واقعیشان را، نگرانیها و شادیهای مادرانهشان را از دوران بارداری تا تولد و بزرگ کردن کودکشان، با نینیسایتیها درمیان میگذارند. |
نینی سایت: دیگر همه بچهها با «چرای لپکشانی» و مجموعه کارهایش آشنا هستند. «چرا» محبوبیت خاصی بین بچهها و چه بسا مادر و پدرها ایجاد کرده. میخواهم از روزی بگویم که از طریق تلویزیون متوجه شدم، چرای لپکشانی در نمایشگاه لوازم تحریر برنامه دارد. دختر کوچولوی من هم مثل همه بچهها عاشق چرا و برنامههای اوست. من و پدرش تصمیم گرفتیم که او را حتما به نمایشگاه ببریم. فقط به این دلیل که بتواند چرای لپکشانی را از نزدیک ببیند. غافل از ماجرایی که در آنجا خواهیم داشت!
زمانی که وارد نمایشگاه شدیم از ازدحام جمعیت شگفتزده شدیم. مادر و پدرهای زیادی مثل ما تصمیم گرفته بودند تا کودک دلبندشان را برای تماشای چرا به نمایشگاه بیاورند. زمانی که ما وارد سالن شدیم، جمعیت آنقدر زیاد بود که چرای لپکشانی به زور دیده میشد. من خودم برای دیدن او مشکل داشتم چه برسد به دختر یک سال و نیمهام. نگهبانها دیگر اجازه نمیدادند کسی وارد محوطه اجرای برنامه شود. مادر و پدرها از دور ایستاده بودند و برنامه را تماشا میکردند. من به زحمت موفق شدم با دخترم داخل محوطه شویم. بلندگو مدام اعلام میکرد مادر و پدرها بیرون از محوطه بایستند و فقط بچهها اجازه دارند داخل محوطه باشند. دختر من هم خیلی کوچولو بود نمیتوانستم تنهایش بگذارم. بنابراین با اصرار و پافشاری داخل محوطه ایستادم. تصمیم گرفتم دخترم را در کنار دو دختر بچه که روی صندلی مقابل سکوی اجرای برنامه نشسته بودند، بنشانم. البته فاصله صندلی آنها تا سکو خیلی زیاد بود اما تنها جای باقی مانده همان یک صندلی بود. بگذریم که اجازه نمیدادند ما وارد محوطه شویم و میگفتند دیگر همه صندلیها پر شده و من به زحمت وارد محوطه اجرای برنامه شدم.
بعد از اینکه دخترم را روی صندلی نشاندم از محوطه خارج شدم تا دوربین را از پدرش بگیرم و سریع برگردم. اعتراف میکنم کار خطرناکی بود. رها کردن یک دختر یکسال و نیمه بین آن همه بچه. تا مدتها بعد از فکر کردن به کاری که کردم، وحشت میکردم. دوربین را از پدرش گرفتم و سریع برگشتم داخل محوطه. سعی کردم از برنامه به شکل کامل فیلم بگیرم از قسمت جلو شروع به فیلمبرداری کردم و به سمت جایگاهی که دخترم نشسته بود حرکت کردم. زمانی که به صندلی ژوانا رسیدم متوجه شدم فرشته کوچولوی من، از اینکه او را رها کردم و رفتم احساس غریبی کرده و داشت های های گریه می کرد. خیلی ترسیده بود. سریع دوربین را خاموش کردم و ژو را بغل کردم. نمیدانستم دقیقا چند دقیقه بود که داشت گریه میکرد اما همان لحظه به اشتباه خودم پی بردم.
تا انتهای برنامه دخترم بغل من بود آنقدر از صحنه دور بودیم که «چرا» قابل دیدن نبود فقط همراه با صدای «چرا» همخوانی میکردیم. دخترم هم دیگر حوصلهاش سر رفته بود و سرش را گذاشته بود روی شانه من. بنابراین ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم.
تجربهای که از این روز به دست آوردم این بود که بردن بچه کوچک به جاهای پر از جمعیت حتی برای تماشای برنامه مورد علاقهاش کار اشتباهی است. نه تنها از برنامه هیچ لذتی نبرد، بلکه با خستگی زیاد به سمت خانه برگشت. اما خوبی ماجرا عکسهایی بود که با پوستر «چرا» گرفتیم. ما فقط توانستیم چند تا عکس در کنار پوسترهای چرا بگیریم.
اما هنوز هم که هنوز است دخترم از دیدن این عکسها و فیلمها لذت میبرد.
مامان ژوانا