آره که بگن من خوب نیستم
چون شوهرم ازدواجی نبود برای ازدواجمون سخت نگرفتن اصلل
تازه پز زیبایی من و کار و ماشبنمو به فامیل میدادن
اما بعدش دیدن همه میگن چه زنی گرفتی توی روی خودم به شوهرم
و وقتی دیدن خط قرمز دارم
البته بعد از یکسال
و توقعاتم از زندگی با اونا فرق داره شروع کردن
مثلا من سرکار بودم خواهرش و شوهر و بچه هاش میومدن خونه ما نهار میخوردن اونم از رستوران همسرم باید میگرفت بدون اطلاع قبلی
میرفتن گردش
شب قبلش به من میگفت هستید بیایم گفتم نه سرکارم
اومدم خونه دیدم وسایلشون هست و دارن جمعذمیکنن برن
دوباره سرکار بودم
شب قبلش عروسی بودین لبلسام وسط اتاق
همه چی بهم ریخته بود
از سرکلر اومدم دیدم اومدن همگی با داماده نشستن
شام هم بردیمشون بیرون
اما بعدش گفتم به همسرم برای اون عروس چجوری هماهنگ میکنن خونه من چرا قانون نداره
رفت گفت بعشون
اوناهم دیدن همسرم طرف اوناست سر جنگ زو شروع کردن
پدر همسرم زنگ زد دختر من بخواد بره خونه برادرش باید اجازع بگیره از تو
گفتم اجازه لازم نیست
مگر عمه ها بدون اینکه مامان خونه باشن میان خونه شما
همسرم از شما متاهل بودن و تحترام رو یاد نگیزه از کی یاد بگیره
که شد شروع تلاششون برای جدایی ما