2777
2789
پادشاهی که بر یک کشور بزرگ حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: ‘چرا اینقدر شاد هستی؟’ آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم." ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم. پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است." پادشاه با تعجب پرسید: گروه 99 چیست؟ نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!" پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد. پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید. نخست وزیر جواب داد: ‘قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد! اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند: آنان زیاد دارند اما ... راضی نیستند. خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم : حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا.
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
داستان کلوپ99 به انگلیسی Long ago, there lived a King. This King should have been contented with his life, given all the riches and luxuries he had. However, this was not the case! The King always found himself wondering why he just never seemed content with his life. Sure, he had the attention of everyone wherever he went, attended fancy dinners and parties, but somehow, he still felt something was lacking and he couldn't put his finger on it. One day, the King had woken up earlier than usual to stroll around his palace. He entered his huge living room and came to a stop when he heard someone happily singing away... following this singing... he saw that one of the servants was singing and had a very contented look on his face. This fascinated the King and he summoned this man to his chambers. The man, his servant, entered the King's chambers as ordered. The King asked why he was so happy? To this the man replied: "Your Majesty, I am nothing but a servant, but I make enough of a living to keep my wife and children happy. We don't need too much, a roof over our heads and warm food to fill our tummy. My wife and children are my inspiration, they are content with whatever little I bring home. I am happy because my family is happy." Hearing this, the King dismissed the servant and summoned his Personal Assistant to his chambers. The King related his personal anguish about his feelings and then related the story of the servant to his Personal Assistant, hoping that somehow, he will be able to come up with some reasoning that here was a King who could have anything he wished for at a snap of his fingers and yet was not contented, whereas, his servant, having so little was extremely contented. The Personal Assistant listened attentively and came to a conclusion. He said "Your Majesty, I believe that the servant has not been made part of The 99 Club." "The 99 Club? And what exactly is that?" the King inquired. To which the Assistant replied, "Your Majesty, to truly know what The 99 Club is, you will have to do the following... place 99 Gold coins in a bag and leave it at this servant's doorstep, you will then understand what The 99 Club is."
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


این هم ترجمه داستان اون رئیسی بود که میگفت بگذارید رئیستان اول حرف بزند always let your boss have the first say A sales rep, an administration clerk, and the manager are walking to lunch when they find an antique oil lamp. They rub it and a Genie comes out. The Genie says, 'I'll give each of you just one wish.' 'Me first! Me first!' says the admin clerk. 'I want to be in the Bahamas, driving a speedboat, without a care in the world.' Puff! She's gone. 'Me next! Me next!' says the sales rep. 'I want to be in Hawaii , relaxing on the beach with my personal masseuse, an endless supply of Pina Coladas and the love of my life.' Puff! He's gone. 'OK, you're up,' the Genie says to the manager. The manager says, 'I want those two back in the office after lunch.' Moral of the story: Always let your boss have the first say.
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
اگردر زندگی خوشحال نیستی این داستان ممکن است تورا خوشحال کند روزی روزگاری گنجشک کوچکی بود که برای گذراندن زمستان باید به جنوب پرواز میکرد.تصمیم گرفت پرواز خود را تا آخرین دقیقه ممکن به تعویق اندازد.پس از آنکه همراه با سایر گنجشکان رفیق خود در جشن خداحافظی شرکت کرد به لانه خود رفت و دو هفته دیگر به اقامت خود ادامه داد.بالاخره هوا بطور غیر قابل تحملی سرد شد بطوریکه بیش از آن امکان ماندن برایش دشوار شد.به محض اینکه گنجشک کوچولو به پرواز درآمد باران شروع به باریدن کرد. در اندک زمان بالهایش شروع به یخ بستن کرد. شجاعانه به پرواز ادامه داد ولی یخ بر روی بالهایش ضخیم و ضخیم تر شد. به حالت مرگ از سرما و ناتوانی در مزرعه ای به زمین افتاد. همانطور که آخرین نفس های زندگی را می کشید٬ گاوی از آغل خود بیرون آمد و به سمت این پرنده از پا در آمده به حرکت درآمد.گاو با پهن (مدفوع)خود او را پوشاند. در ابتدا گنجشک فکر کرد آخرین لحظات عمرش را می گذراند ولی پهن گاو به آرامی در میان پرهایش نفوذ کرد و او را گرمی بخشید و عمر دوباره به جسم کوچکش بازگشت.احساس کرد مکانی برای نفس کشیدن دارد.ناگهان چنان خوشحال شد که شروع به آواز خواندن نمود. در همین لحظه گربه بزرگی به مزرعه آمد٬ با شنیدن آواز خوش پرنده کوچک به طرف تپه پهن قدم برداشت٬ گربه شروع به برداشتن پهن گاو و جستجوی صدا از محلی که بیرون می آمد نمود. پس از برداشتن پهن بالاخره گنجشک کوچک را پیدا کرد و خورد. این داستان سه نکته در بر دارد: ۱- اگر کسی بر روی شما پهن بیاندازد دلیل دشمنی با شما نیست. ۲- اگر کسی شما را از پهن و آلودگی پاک کند دلیل رفاقت و خیر خواهی با شما نیست. ۳- موقعی که در پهن و آلودگی های اطراف گرم و راحت هستی دهانت را بسته نگهدار،چشم میخوری
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
2805
گاهی لیوانت را زمین بگذار استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید. اشکالی ندارد. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود. فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
ترجمه داستان بالا put the glass down to day a Professor began his class by holding up a glass with some water in it. He held it up for all to see & asked the students “How much do you think this glass weighs?” '50gms!’.... '100gms!' .....'125gms' ..The students answered. “I really don't know unless I weigh it,” said the professor, “but, my question is: What would happen if I held it up straight in my hand for a few minutes?” 'Nothing' …..the students said. 'Ok what would happen if I held it up like this for an hour?' the professor asked. 'Your arm would begin to ache' said one of the student “You're right, now what would happen if I held it for a day?” “Your arm could go numb, you might have severe muscle stress & paralysis & have to go to hospital for sure!” ….. ventured another student & all the students laughed “Very good. But during all this, did the weight of the glass change?” asked the professor. 'No‘…. Was the answer. Then what caused the arm ache & the muscle stress?” The students were puzzled. What should I do now to come out of pain?” asked professor again. Put the glass down!” said one of the students Exactly!” said the professor. Life's problems are something like this. Hold it for a few minutes in your head & they seem OK. Think of them for a long time & they begin to ache. Hold it even longer & they begin to paralyze you. You will not be able to do anything. It's important to think of the challenges or problems in your life, but EVEN MORE IMPORTANT is to ‘PUT THEM DOWN' at the end of every day before You go to sleep. That way, you are not stressed, you wake up every day fresh &strong & can handle any issue, any challenge that comes your way So, when you leave office today Remember friend to PUT THE GLASS DOWN TODAY ght people who have enough sense of humor to take it!
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
داستان دو خواهر که یکیش منطق خوانده بود دیگری ریاضی دوتا دختر که به خواهران منطقی معروف شده بودند . شبی باتفاق هم به منزل برمیگشتند که متوجه شدند مردی آنها را تعقیب میکند. گفتند: منطقی است که فکر کنیم او در صدد است به ما تجاوزکند. حالا چیکار کنیم؟ گفتند منطقی است که از هم جدا شویم، هر دوی ما را که نمیتواند تعقیب کند. سپس از هم جدا شدند و یکی از خواهران سراسیمه خود را به خانه رساند در حالیکه مردک بدنبال خواهر منطقی دیگر رفت بعد از مدتی خواهر منطقی دوم هم به خانه رسید و گفت که مردک مزاحم به من نزدیک شد و من منطقی دیدم که دامن خودم را بالا بزنم ! اون یکی خواهر با تعجب پرسید: او چی کار کرد ؟ گفت : منطقی است او هم شلوار خود را پایین کشید ! خب، بعدش چی شد؟ گفت خب، نتیجه منطقی این شد که من با دامن بالا زده خیلی سریع تر میتوانستم بدوم تا اون که شلوارش پایین بود و به این ترتیب تونستم از دستش در برم بیام اینجا...
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
ین ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد به این مضمون : بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا سلام علیکم اینجانب بنده شما هستم از آنجا که شما در قران فرموده اید : ((ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها هیچ جنبنده ای نیست الا اینکه روزی او برعهده خداست )) من هم جنبنده ای هشتم از جنبندگان شما روی زمین در جای دیگری از قران فرموده اید (( ان الله لایخلف المیعاد مسلما خدا خلف وعده نمیکند بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم - همسری زیبا و متدین - خانه ای وسیع و یک خادم - یک گالسکه و سورچی - یک باغ و مقداری پول برای تجارت لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید مدرسه مروی حجره ۱۶ شماره نظر علی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
مینی بوس پرازمسافر به سوی مقصد در حرکت بود ،در راه مردی رو می بینند که تلو تلو میخوره و منتظر تاکسی ایستاده فکر میکنند حالش بده و مرد بیچاره رو سوار میکنند. همینکه راه می افتند ، مرد مست به دور و ورش یه نیگاهی میکنه و میگه : عقبی ها بی شرفند ، جلویی ها بی ناموسند ، سمت راستی ها بی همه چیزند و سمت چپی ها بی پدر و مادرند ! راننده مینی بوس عصبانی میشه و آنچنان میکوبه روی ترمز که همه ی مسافرا روی همدیگه میافتند ! راننده مرد مست رو از زیر دست و پای مسافرا میکشه بیرون و میگه: اگه جرات داری یه بار دیگه بگو کی بی شرفه و کی بی همه چیز و کی بی ناموس و کی بی پدر و مادره ! یارو با کمال خونسردی میگه : من از کجا بدونم ! تو با اون ترمزی که زدی ، همه را قاطی پاطی کردی
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
حضرت عیسی (روح الله)(ع) در سفری سه قرص نان به همراه خود سپرد . آن شخص یکی از آن سه قرص نان را مخفیانه خورد، در وقت بازخواست گفت: همین دوقرص بیشتر نبوده است. حضرت عیسی خاموش ماندند . حضرت با دعا کوری را شفا داد و گاو مرده ای را زنده کرد و سپس رو به همراه خود کرد و پرسید: به حق آن خدایی که چنین معجزاتی ارائه کرد، راست بگو آن قرص نان چه شد؟ گفت خبر ندارم. حضرت عیسی دوباره خاموش ماندند . پس آن حضرت به خرابه ای رسیدند، سه خشت طلا آنجا دیدند، حضرت فرمود« از این سه خشت یکی از آن تو و یکی از آن من و دیگری برای آنکسی که قرص نان را خورده است. همراه گفت: من آن نان را خورده ام حضرت هر سه خشت طلا را به وی داد و از او جدا شد. از قضا چهار نفر به وی رسیدند، به طمع آن خشتهای طلا او را کشتند و دو نفر از دزدان عازم خرید طعام شدند آنها طعامی را خریده و به زهر آغشته کردند و چون بازگشتند، آن دو دزد دیگر برای آن خشتهای طلا برخاسته و آن دو را به قتل رسانیدند و خودشان نیز از طعام زهرآلوده خوردند و هلاک گردیدند. بار دیگر حضرت روح الله(ع) به آن مکان رسیدند از کشته شدن آن پنج کس متعجب گردید، وحی آمد که بر سر این سه خشت طلا هزار و ششصد (1600) کس کشته شده اند و این خشتها از موضع خود نجنبیده اند، «فاعتبروا یا اولی الابصار
In the name of Allah "by the remembrance of Allah hearts are assured." Holy Quran: surat l-rad , verse 28
ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﻭ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ دختر ﮔﻔﺖ:ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ دختر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺩﻟﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻫﻤﻪ ﺯﺣﻤﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺷﻮﻧﻪ دخترش ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻮ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺗﻮ ﻗﻮﯾﺘﺮﯼ ﯾﺎ ﻣﻦ؟ دختر ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ! ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻧﻈﺮﺕ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ؟ دختر ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺸﺘﻤﻪ... . . . اگر پدرتوهم مثل پدره من لیاقته این دعا را داشت،این دعا رو پخش کن: خدایا اگر پدرم گناه داشت اورا ببخش...اگر اورا غمگین دیدی قلب اورا خوشحال کن...اگر خوشحال دیدی خوشحالیش را تمام مکن... اگراو مریض است اورا شفا ده...اگر مدیون دیدی دین اورا پرداخت کن...واگراورا مرده دیدی اورارحم کن و به بهشت وارد کن..
فقط خدا 
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ ... ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ... ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﯼ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺁﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ... ﮔﻔﺖ : ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ... ﮔﻔﺖ : ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ ... ﮔﻔﺖ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ... ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ؟ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﮐﺮﺩﻡ، ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ، ﻗﺎﻣﺖ ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ .. ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﻓﮑﺮ ... ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ... ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ ... ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺎﺩ!!
فقط خدا 
خانما حتما بخونن!!!!!گاهی هم اینجوری فکر کنیم بد نیستاﻭ " ﻣــﺮﺩ " ﺍﺳﺖﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ...ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ...ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود...ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ...و ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ...به او سخت نگیر..!او را خراب نکن..!ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻧﺎﻣــــﺮﺩ" ﻧﺨﻮﺍﻥ..!ﺁﻧﻘﺪﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛــﺮﻭﺗﺶ اندازه نزن..!ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧــــﺦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺪﻭﺯﺩ...ﻓﻘــــﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ...آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از زن است..!ﻻﮎ ﺑﻪ ﻧﺎخنهایش ﻧﻤﯿﺰند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، ﺩست هایش را ﺑﺎﺯ کند، ﻧﺎخنهایش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید..!ﻣﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺑﯽ ﮐـﺴﯽ هایش ﮐﻮﺗﺎﻫﺶ کند ﻭ ﺍینطوری با همه ی دنیا لج کند..!ﻣﺮﺩ نمیتواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود..!ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را ﺍﺷﮏ نمی کند، فرو می ریزد در قلبی که به وسعت دریاست...یک ﻭقت هایی،یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ،ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ: "میم" مثل " مرد "
فقط خدا 
ایـــنــم یــه داســتــان... agroup of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die He jumped even harder and finally made it out When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time. This story teaches two lessons There is power of life and death in the tongue An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them So, be careful of what you say… گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند این داستان دو درس به ما می آموزد: قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند درطول روز سرزنده باشند یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود پس مراقب آنجه می گویی باش
وقتی میخوام به شوهرم و زندگیم گیر بدم میام یه چرخی تو نینی سایت میزنم،قشنگگگگ افسرده میشم بعدش مثل بچه آدم سرمو میندازم پایین و به آغوش گرم زندگی برمیگردم!😓😈😂✋
یــک داســتان جالـب انـگـلـیسـی بـا ترجمش A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends. مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم. We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas." ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار. The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked. زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد. The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود The wife welcomed him home and asked if he caught many fish? همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟ He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?" مرد گفت : بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟ You'll love the answer... جواب زن خیلی جالب بود The wife replied, "I did. They're in your fishing box....." !!! زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
وقتی میخوام به شوهرم و زندگیم گیر بدم میام یه چرخی تو نینی سایت میزنم،قشنگگگگ افسرده میشم بعدش مثل بچه آدم سرمو میندازم پایین و به آغوش گرم زندگی برمیگردم!😓😈😂✋
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792