چندماه پیش ما میخواستیم برای کاری بریم اصفهان.شوهرم شبش گفت فلاکس چای و صبحانه برداریم.صبح نون بربری بخریم تو راه صبحانه بخوریم.
من خوابم نمیبرد. رفتم استکان،ظرف قند ،تنقلات...هر چی لازم بود گذاشتم تو سبد رو اوپن.حتی پنیر و مخلفات رو شستم تو یه ظرف در دار گذاشتم تو یخچال...
شوهرم صبح بیدار شده بود داشته با خودش میگفته وای حالا فلاکس رو از کجا پیدا کنم.آخه فلاکس رو اکثرا میبره سرکارش.اونروز گذاشته بود تو پارکینگ که من آوردم شسته بودم چای و هل هم داخلش ریخته بودم.فقط کافی بود صبح آبجوش بزارم و خودم آماده بشم.حتی لباسای خودم ، لباسا و وسایل بچم رو هم آماده کرده بودم...
یعنی وقتی با این افکار تو آشپزخونه با این صحنه مواجه شده بود ذوق کرده بود چه جوووور .باورتون نمیشه بخاطر همین کار ساده چقدر ازم تعریف کرد .
من ایکارا رو صبح هم انجام میدادم نتیجه همون بود.اما چطوری؟ هول هولی.با استرس.دنبال گشتن وسایل .شاید یه چیزایی رو هم یادم میرفت بردارم.قبلا شوهرم میگفت فلان چیزو برداشتی؟؟؟و من تازه میرفتم اونو جور کنم.وقت کافی نداشتم که خودم رو درست و مرتب آماده کنم.اما اونروز تا مدارکی که نیاز داشتیم دم دست بود
اینارو نمیگم از خودم تعریف کنم و اصلا هم مدیر خوبی نیستم. یه وقتایی یهو اینطوری جو گیر میشم تلافی میکنم.میگم که ایده بگیرید
فرض کنید صبح زود نوبت دکتر دارید.صبح بیدار میشی صبحانه خورده نخورده حالا چی بپوشم؟آی این چروکه .آی این لک داره...این روسری با این مانتو نمیاااااد😵😵😵 این کوووو اون کوووو🤯🤯
آخرشم با یه ظاهر آشفته میرید بیرون و با دهن باز به خانمهای خوشتیپ نگاه میکنی میگی اینا کی بیدار شدن آنقدر به خودشون رسیدن
در صورتیکه میتونی شب قبل مدارک پزشکی لازم را جلوی چشم بزاری. لباساتون را آماده کنید.اتو کنید.لکه گیری کنی.اگه بچت رو میبری لباسا،خوراکی و وسایل اونم آماده کنی.بساط صبحانه همینطور.صبح تا وقتی چای دم بکشه تو این فاصله قشنگ آرایش کنی لباس بپوشی.بچه رو حاضر کنی و بعد صبحانه بزنی بیرون.
ادامه داره .ولی بعداً