من از خانواده شوهرم بیزارم نفرینشون نمیکنم ولی از خدا میخوام کارهایی که به سر من آوردن سر بچه های خودشون بیاره
من از همه لحاظ مالی،خانوادگی،اجتماعی و تحصیلی از اونا بالاترم ولی اونا از اون خونواده هایی هستن که حتی با اینکه هیچی ندارم خودشون از همه بالاتر میدونن با خراب کردن دیگران خودشون میخوان بالا بکشن
دو سال عقد بودم دریغ از اینکه یه بار برام عیدی یا شب چله بیارن یا اینکه چیزی نمیارن حداقل دست خالی واسه احترامش بیان
شوهر من مثل موم تو مشتشه حتی نمیذاشت شوشو به من زنگ بزنه یا رفت و آمد کنه یه بارم که ما اعتراض کردیم گفت سنگ سنگین پیش پا نمیتونه
خلاصه دوران عقد تموم شد اما من حتی یه بارم با شوهرم یه بازار یا یه پارک نرفتم
در صورتی که هرشب خودشون مادر و پسر دور دور بودن(پدرشوهر فوت کرده و شوهرم بچه آخری بود)
وقتی هم جایی می رفتیم محال بود مامانم نیاد باهامون
مثل میگ میگ بدو بدو میکنه میره جلو ماشین می شینه
الان دو تا بچه دارم اما تو تمام مدت حاملگی با اینکه شوهرم نبود یه زنگم نزد مرده ای یا زنده فقط یه بار که تو بازار دیدمش کولی بازی در آورد که چرا در نبود پسرم ازم سر نزدی منم گفتم ببخشید باید من میومدم ببینم کم و کسری ندارین چیزی لازم ندارین
خیلی پررویه با اینکه 4-تا پسر دیگه داره از من انتظار داشت با اون وضعم برم خدمتگذاری
از اینور دوتا دختر داره مثل چسب شوهراشون بهشون چسبیده و تمام رسم و رسومات باید به جا بیارن اما واسه من نه
حالم ازش بهم میخوره حتی دیدن نوه اش بعد دوهفته اومد خودش که ازم مراقبت نکرد شوشو رو به بهانه های مختلف میگفت بره پیشش
هنوزم بعد چندسال زندگی اگه بخوایم تا سر خیابون بریم حتما باید بپره صندلی جلو با ما بیاد زنه عقده ای
انقد از دست همشون کشیدم که اگه بگم 40 صفحه ای میشه