2777
2789
عنوان

به مادرشوهرم چی بگم؟

9055 بازدید | 178 پست
خانواده شوهری دارم که هیچ جای دنیا پیدانمیکنین نمونشونو.هرچی ازشون تعریف کنم کم گفتم.یعنی ازخدامیخوام اگرفقط 1روزازعمرم باقی مونده باشه اون روز خوارشدن و تاوان پس دادنشونوببینم.
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

6ساله ازدواج کردم.ازوقتی وارداین خانواده شدم انواع واقسام عذابهارو تحمل کردم.اصلا شخصیتم عوض شده.اماحتی یکبارجوابشونوندادم.امادلم میخواد شروع کنم به گفتن حرفام.چطوری شروع کنم؟چطوری جرات پیداکنم؟بارهاشده گفتم پشت تلفن جوابشونومیدم اماهمین که تلفن برمیدارم میگم سلام مامان خوبین وخیلی خوب باهاشون حرف میزنم.از بی زبونی خودم حالم بهم میخوره دیگه!
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

4سال باهاشون تویه ساختمون زندگی کردم.حسرت 1خواب بی استرس به دلم موند.حسرت یه لحظه تنها شدن باشوهرم،حسرت اینکه یه لحظه مزاحمی نباشه.تاساعت 1شب حتی وقتی خواب بودیم درومیزدن وکارای غیرضروریشونوازمون میخواستن.ساعت 7صبح درومیزدن میگفتن قیچی تو بده لازم داریم ،ساعت 9صبح یهومادرشوهرم جاروبرقی مینداخت توراه پله که ازبالاتاپایین نظافت کنه ومجبوربودم ازخواب پانشده گشنه برم راه پله تمیزکنم که اگرنمیرفتم قیامت به پامیشد حتی اگر پریودبودم.مهمون بازیهاشونو که دیگه نگو.دایم مهمون وتمام وقت باید درخدمتشون بودم و سرویس میدادم.اصلا انگار خودم هیچ برنامه ای ندارم.نه خودم تنهانه باشوهرم.حتمابایدهرجامیرفتن ماهم باهاشون میرفتیم.اونم توچه شرایطی.یهومیگفتن بریم خونه فلانی ویه ربع بعدپدرشوهرم دستشومیذاشت روزنگ که کجایین چرانمییاین.انگارنمیفهمیدباید آماده شم.
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

4سال باهاشون تویه ساختمون زندگی کردم.حسرت 1خواب بی استرس به دلم موند.حسرت یه لحظه تنها شدن باشوهرم،حسرت اینکه یه لحظه مزاحمی نباشه.تاساعت 1شب حتی وقتی خواب بودیم درومیزدن وکارای غیرضروریشونوازمون میخواستن.ساعت 7صبح درومیزدن میگفتن قیچی تو بده لازم داریم ،ساعت 9صبح یهومادرشوهرم جاروبرقی مینداخت توراه پله که ازبالاتاپایین نظافت کنه ومجبوربودم ازخواب پانشده گشنه برم راه پله تمیزکنم که اگرنمیرفتم قیامت به پامیشد حتی اگر پریودبودم.مهمون بازیهاشونو که دیگه نگو.دایم مهمون وتمام وقت باید درخدمتشون بودم و سرویس میدادم.اصلا انگار خودم هیچ برنامه ای ندارم.نه خودم تنهانه باشوهرم.حتمابایدهرجامیرفتن ماهم باهاشون میرفتیم.اونم توچه شرایطی.یهومیگفتن بریم خونه فلانی ویه ربع بعدپدرشوهرم دستشومیذاشت روزنگ که کجایین چرانمییاین.انگارنمیفهمیدباید آماده شم.
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

شوهرم ازاول زندگیش دورازجون مثل خربراشون کارکرده وباباش گفته همه باهم درمیاریم ومیخوریم.اماوقت عمل که شد حتی 1پاپاسی براش خرج نکردومجبورشدبه من بگه ندارم عروسی بگیرم وخرج عروسی روبابام داد.
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

شوهرم ازاول زندگیش دورازجون مثل خربراشون کارکرده وباباش گفته همه باهم درمیاریم ومیخوریم.اماوقت عمل که شد حتی 1پاپاسی براش خرج نکردومجبورشدبه من بگه ندارم عروسی بگیرم وخرج عروسی روبابام داد.
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

اینا که میگی در مورد منم صدق میکنه. با این تفاوت که من کلفتی نمیکردم خونشون. دست به سیاه و سفید نمیزنم. اولش مبکردما ولی وقتی دیدم دختر خودش می تمرگه و کار نمیکنه منم نکردم. شوهرم هم که گفت کمک مامانم نمیکنی گفتم دختر خودش کمک نمیکنه مگه من نوکرتونم؟ اونم همینو به مادش گفته بود.... مامانشم مثلا لج کرده نمیذاره یه استکان خونشون آب بکشم.... یه حالی میده....
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
بعضی ادما لیاقت احترام ندارن وقتی بهشون احترام میزاری فکر میکنن میترسی ازشون و جو گیر میشن

عزیزم مامان من همیشه بهم میگه نجابت زیادی نجاست میاره هر چیزی در حد تعادل خوبه باید هم به اونها و هم به شوهرت بفهمونی شما هم برای خودت برنامه هایی داری
بعدچون هیچ پس اندازی نداشت مجبورشدمنوببره توساختمون اونا.وبازچون هیچی ازخودش نداشت وبابای هیتلرشوخوب میشناخت هرچی زور میگفتن میگفت چشم ومنم بالطبع بایدمیگفتم چشم.یه لحظه آسایش نداشتیم.باباش میگفت تومغازه کارکن اما درآمدش همش توجیب خودش.هرچی گوشت ومرغ وکله پاچه بودمیرفت خونه اونا،مامانش درمیزد2تاخیاروگوجه میذاشت توبشقاب میگفت بیابابا خریده اینم مال شما،انگار داره به گدا صدقه میده
انصاف نیست …

دنیا آنقدر کوچک باشد که آدم های تکراری را روزی هزار بار ببینی …

و آنقدر بزرگ باشد …

که نتوانی آن کس را که دلت میخواهد حتی یک بار ببینی …

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز