هنوز مادر نشدم، اما میدانم که خیلی دلم برای کودک نداشته ام تنگ شده.
دلم لک زده برای کودکی که جای خالی اش تنها دغدغه زندگی ام شده.
این روزها تنها خدا می داند و می بیند که مادرانگی هایم را چگونه در تنهایی و خلوتم بروز می دهم.
با کودک نداشته ام راه می روم و حرف می زنم و مدام زیرلب می گویم کی از پیش خدا می آیی؟ ملاقاتت باخدا تمام نشد!
آه نمی دانی اینجا برای نداشتنت هزار راه نرفته را می روم تا تو را به دست آورم.
می دانی فرزندم تا پای جان هم برای داشتن ات رفتم.
تمام گفته ها و ناگفته ها را تحمل کردم تا روزی تورا در آغوش بگیرم.
این روزها که همه به مادرانشان هدیه می دهند، من اما از تو می خواهم خودت را به من هدیه کنی، مهمانیت با خدا بس است!!!
بیا که دیگر تاب نگاه های سنگین جماعت را ندارم!
بیاو در مقابل دیدگان پدرت سرافرازم کن.
راستش را بخواهی از روی پدرت هم خجالت می کشم.
امسال هم گذشت و نیامدی و مادر نشدم.
اما هیچ کس نمی داند حس مادرانگی از تمنای وجودم لبریز شده.
هیچ کس نمی داند درونم داغ نداشتنت مثل کوه آتشفشان در حال انفجار است.
فرزند عزیزم، اینجا برای داشتنت دست به هر کاری زدم، هزار درد را تحمل کردم
انصاف نیست کسی را که برایت این همه بی تابی می کند را بیشتر از این چشم انتظار بگذاری.
من خودم را همین حالا مادر می دانم به خاطر حسی که برای داشتنت از وجودم لبریز شده، به خاطر تمام سختی هایی که برای داشتنت از یک مادر واقعی بیش تر کشیدم، بی منت!!!
اما هیچکس مرا مادر خطاب نمی کند،
می دانی تا تو را نداشته باشم هیچکس مرا مادر به حساب نمی آورد.
عزیزترین آرزو هایم،بیا و رویا هایم را سر و سامان بده😢😢 توروخدا واسم دعا کنید