آخ ثمین جان گفتی داغم تازه شد
زمان دانشجویی پدر بزرگم نمیذاشت برم خونمون خونه اونا نزدیک دانشگاه بود میموندم اونجا هم زمان مادربزرگ بابام هم خونه اونا بود میبردمش حموم پوشک عوض میکردم که کمک حال مادربزرگم باشم. روز قبل مرگش دستمو بوسید گفت دست به خاک بزنی طلا بشه
پدربزرگم مریض بود دوست نداشت بره جایی به زور بابام یک مدت اورد خونمون دستکش دست کردم تا دندون مصنوعی هاشو مسواک میزدم ریشش رو اصلاح میکردم مثل گل نگهش داشتم داشت میرفت خونشون بهم گفت دعا میکنم سفید بخت بشی
مادر مادرم هر وقت خونمون بود میبردمش حموم میشستمش اگر شبی سه بار میخواست بره دستشویی بیدار میکرد خم به ابرو نیاوردم بهم گفت تو عاقبت بخیر میشی بین نوه هام از تو راضیم
به مادرهمسرم انقدر محبت کردم یک روز دستمو گرفت گفت خدا الهی اولاد صالح مثل خودت نصیبت کنه
پدر و مادرم هر کاری دارن من مثل فنر از جام میپرم مامانم شاغل بود نمیذاشتم دست به سیاه و سفید بزنه
دستم به کار خبر زیاده ، با زبونم کسی رو نمی رنجونم
هرجا بشینن میگن نوشین خانمه به مادرش رفته....
نمیدونم کجای دنیا کم گذاشتم که خدا امتحانم میکنه